سرباز سربی دلاور: تفاوت بین نسخهها
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
سطر ۱۹: | سطر ۱۹: | ||
− | :::یکی بود یکی نبود، یک وقت بیست و پنج سرباز سُربیِ کوچک بودند که مثل برادر بههم شبیه بودند، چون آنها را از یک قاشق کهنهٔ سربی درست کرده بودند. لباس نظامی قشنگشان بهرنگ آبی و قرمز بود، همه تفنگ بهشانه داشتند، سربالا گرفته بودند، و حتی توی جعبهشان بهحالت خبردارِ نظامی ایستاده بودند. وقتی درِ جعبهشان را بلند کردند نخستین حرفی که شنیدند این بود:« بَه بَه! سربازهای سربی!» و این حرفِ پسربچهئی بود که آنها را در جشن | + | :::یکی بود یکی نبود، یک وقت بیست و پنج سرباز سُربیِ کوچک بودند که مثل برادر بههم شبیه بودند، چون آنها را از یک قاشق کهنهٔ سربی درست کرده بودند. لباس نظامی قشنگشان بهرنگ آبی و قرمز بود، همه تفنگ بهشانه داشتند، سربالا گرفته بودند، و حتی توی جعبهشان بهحالت خبردارِ نظامی ایستاده بودند. وقتی درِ جعبهشان را بلند کردند نخستین حرفی که شنیدند این بود:« بَه بَه! سربازهای سربی!» و این حرفِ پسربچهئی بود که آنها را در جشن تولد خود هدیه گرفته بود. او هر بیست و پنج سرباز آبی و قرمز پوش را از جعبهشان درآورد و روی میز بهردیف چید. و بهراستی آنقدر بهم شبیه بودند که آدم آنها را با هم اشتباه میکرد. فقط یکیشان با دیگران فرق داشت، و آن این که یک پا بیشتر نداشت؛ چون از قرار معلوم او آخرین سربازی بود که چلنگر ریخته و برای یک پایش سرب کم آورده بود. ولی او روی همان یک پای خود بهخوبی آنهای دیگر که دوپا داشتند ایستاده بود. و این سرگذشت عجیب که اکنون نقل میکنیم ماجرائی است که بر سرِ او آمده است. |
+ | |||
+ | :::آن پسربچه اسباببازیهای زیاد دیگری هم روی میز چیده بود که از همهٔ آنها قشنگتر یک قصرِ مقوائی بود. درختهائی بهدورِ یک آینهٔ کوچک که بهجای دریاچه بود دیده میشد، و قوهائی که مثلاً عکس خود را در آب میدیدند روی دریاچه شنا میکردند. چه اسباببازی قشنگی بود! از پنجرههای کوچک و گشودهٔ آن قصر، تالارهای آن دیده میشد. امّا آنچه بیش از همه تعریف داشت عروسکی بود ایستاده زیرِ جلوخانِ قصر، که پیراهن بسیار زیبای سبزرنگی مخصوصِ رقص، مزین بهگل سرخی از پولکهای برّاق در برداشت و با لطف و عشوهٔ خاصی بازوان خود را بهحالت رقص از هم باز کرده و یک پایش را بالا برده بود؛ بهطوری که سرباز سربی فقط یک پای او را میدید و گمان کرد که او هم مثل خودش یک پا بیشتر ندارد. | ||
+ | |||
+ | :::با خودش گفت: حالا من زنِ دلخواهم را پیدا کردم! امّا او بیشک از اشرافِ والامقام است و در قصر زندگی میکند و من توی یک جعبهٔ کوچک با بیست و چهار نفر دیگر، و چنین جائی برای او مناسب نیست. با این حال خوب است با او آشنا بشوم. | ||
− | |||
نسخهٔ ۲۶ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۰۲:۲۹
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
هانس کریستین آندرسن
ترجمهٔ محمد قاضی
- یکی بود یکی نبود، یک وقت بیست و پنج سرباز سُربیِ کوچک بودند که مثل برادر بههم شبیه بودند، چون آنها را از یک قاشق کهنهٔ سربی درست کرده بودند. لباس نظامی قشنگشان بهرنگ آبی و قرمز بود، همه تفنگ بهشانه داشتند، سربالا گرفته بودند، و حتی توی جعبهشان بهحالت خبردارِ نظامی ایستاده بودند. وقتی درِ جعبهشان را بلند کردند نخستین حرفی که شنیدند این بود:« بَه بَه! سربازهای سربی!» و این حرفِ پسربچهئی بود که آنها را در جشن تولد خود هدیه گرفته بود. او هر بیست و پنج سرباز آبی و قرمز پوش را از جعبهشان درآورد و روی میز بهردیف چید. و بهراستی آنقدر بهم شبیه بودند که آدم آنها را با هم اشتباه میکرد. فقط یکیشان با دیگران فرق داشت، و آن این که یک پا بیشتر نداشت؛ چون از قرار معلوم او آخرین سربازی بود که چلنگر ریخته و برای یک پایش سرب کم آورده بود. ولی او روی همان یک پای خود بهخوبی آنهای دیگر که دوپا داشتند ایستاده بود. و این سرگذشت عجیب که اکنون نقل میکنیم ماجرائی است که بر سرِ او آمده است.
- آن پسربچه اسباببازیهای زیاد دیگری هم روی میز چیده بود که از همهٔ آنها قشنگتر یک قصرِ مقوائی بود. درختهائی بهدورِ یک آینهٔ کوچک که بهجای دریاچه بود دیده میشد، و قوهائی که مثلاً عکس خود را در آب میدیدند روی دریاچه شنا میکردند. چه اسباببازی قشنگی بود! از پنجرههای کوچک و گشودهٔ آن قصر، تالارهای آن دیده میشد. امّا آنچه بیش از همه تعریف داشت عروسکی بود ایستاده زیرِ جلوخانِ قصر، که پیراهن بسیار زیبای سبزرنگی مخصوصِ رقص، مزین بهگل سرخی از پولکهای برّاق در برداشت و با لطف و عشوهٔ خاصی بازوان خود را بهحالت رقص از هم باز کرده و یک پایش را بالا برده بود؛ بهطوری که سرباز سربی فقط یک پای او را میدید و گمان کرد که او هم مثل خودش یک پا بیشتر ندارد.
- با خودش گفت: حالا من زنِ دلخواهم را پیدا کردم! امّا او بیشک از اشرافِ والامقام است و در قصر زندگی میکند و من توی یک جعبهٔ کوچک با بیست و چهار نفر دیگر، و چنین جائی برای او مناسب نیست. با این حال خوب است با او آشنا بشوم.