یک نامه: تفاوت بین نسخهها
سطر ۶: | سطر ۶: | ||
{{در حال ویرایش}} | {{در حال ویرایش}} | ||
+ | |||
+ | |||
+ | آلبر کامو | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | بهمن گفتی: «عظمت کشورم از همه چیزی گرانبهاتر است. هر چیز که بر عظمت آن بیفزاید خوب است و موجه. و در دنیائی که هر چیزی معنای خود را از دست داده است، بر کسانی که چون ما آلمانی های جوان چندان نیکبختند که این معنی را در سرنوشت کشورمان مییابند، فرض است که هر چیزی را فدا کنند.» آن زمان من تو را دوست میداشتم، اما درین نقطه ما از یکدیگر فاصله پیدا کردیم. بهتو گفتم: «نه٬ من نمیتوانم معتقد باشم که همه چیز را باید تحت انقیاد یک هدف قرار داد. راه و روشهای دیگری نیز هست که نمیتوان از آنها چشم پوشید٬ و من مایلم که هم بتوانم کشورم را دوست بدارم هم عدالت را من هیچ عظمتی را تنها برای کشور خود نمیخواهم٬ بهویژه عظمتی را که از خون و بیحقیقتی پدید آمده باشد. من میخواهم عظمت کشورم را بازنده نگه داشتن عدالت پایدار بدارم.» - در پاسخ گفتی: «پس تو کشورت را دوست نمی داری.» | ||
+ | |||
+ | و این٬ پنج سال پیش بود. از آن هنگام ما از یکدیگر جدا شدهایم اما میتوانم بگویم که در این سالیان دراز (که از نظر تو این همه کوتاه بوده و با سرعتی چنین شگفتآور گذشته!) حتی روزی نبوده است که گفتهٔ تو را بهخاطر نیاورده باشم: «تو کشورت را دوست نمی داری!» - هنگامی که امروز بهسخنان تو میاندیشم هیجانی خفهکننده در خود احساس میکنم. نه٬ اگر انگشت گذاشتن بر چیزهائی که در دوست داشتنِ ما عادلانه نیست دوست داشتن باشد٬ اگر پافشاری در اینکه آنچه ما دوست میداریم باید عالیترین تصویری را که از او در ذهن ما هست متجلی کند دوست داشتن نباشد٬ من کشورم را دوست ندارم. این٬ پنج سال پیش بود؛ و چه بسیار بودند در فرانسه کسانی که چون من فکر میکردند. اما پارهئی از آنها جلو دیوار رو بهروی دوازده چشم سیاه کوچک [جوخه اعدام] که تقدیر آلمان است قرار گرفتهاند. و این مردان که بهپندار تو کشورشان را دوست نداشتند و بسیار بیش از کردند که تو ممکن است برای کشورت انجام دهی٬ حتی اگر بتوانی یکصد بار زندگیت را فدا کنی. زیرا قهرمانی آنها در این بود که نخست میبایست بر خود پیروز شوند. اما من در این جا سخن از دو گونه عظمت بهمیان میآورم٬ و از تناقضی سخن میگویم که باید تو را در آن باره روشن کنم. | ||
+ | |||
+ | اگر امکانش بهدست آید ما دوباره در آیندهئی بسیار نزدیک با هم دیدار خواهیم کرد اما دوستی ما دیگر سر جای خود نخواهد بود. تو سراسر شکست خواهی بود. از پیروزی پیشین خود نیز شرمنده نخواهی بود. بل آرزومندانه٬ با تمام قدرت در هم شکسته ات از آن یادخواهی کرد. من امروز در باطن باز هم بهتو نزدیکترم. - بدون تردید دشمن تواَم٬ اما از آنجا که چیزی را از تو پنهان نمی کنم باز هم اندکی دوستت بهحساب میآیم. فردا همه چیز تمام خواهد شد. آنچه را که پیروزی تو نتوانست در آن نفوذ کند٬ شکست تو به پایان خواهد آورد. اما دست کم٬ پیش از آن که ما نسبت بهیکدیگر بیقید شویم٬ میخواهم از سرنوشت کشورم تصور روشنی بهتو بدهم؛ یعنی از چیزی که نه صلح و نه جنگ٬ هیچ یک نتوانست باعث شود آن را ببینی. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
[[رده:کتاب جمعه ۳۱]] | [[رده:کتاب جمعه ۳۱]] | ||
[[رده:آلبر کامو]] | [[رده:آلبر کامو]] |
نسخهٔ ۱۵ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۱۵:۲۵
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
آلبر کامو
بهمن گفتی: «عظمت کشورم از همه چیزی گرانبهاتر است. هر چیز که بر عظمت آن بیفزاید خوب است و موجه. و در دنیائی که هر چیزی معنای خود را از دست داده است، بر کسانی که چون ما آلمانی های جوان چندان نیکبختند که این معنی را در سرنوشت کشورمان مییابند، فرض است که هر چیزی را فدا کنند.» آن زمان من تو را دوست میداشتم، اما درین نقطه ما از یکدیگر فاصله پیدا کردیم. بهتو گفتم: «نه٬ من نمیتوانم معتقد باشم که همه چیز را باید تحت انقیاد یک هدف قرار داد. راه و روشهای دیگری نیز هست که نمیتوان از آنها چشم پوشید٬ و من مایلم که هم بتوانم کشورم را دوست بدارم هم عدالت را من هیچ عظمتی را تنها برای کشور خود نمیخواهم٬ بهویژه عظمتی را که از خون و بیحقیقتی پدید آمده باشد. من میخواهم عظمت کشورم را بازنده نگه داشتن عدالت پایدار بدارم.» - در پاسخ گفتی: «پس تو کشورت را دوست نمی داری.»
و این٬ پنج سال پیش بود. از آن هنگام ما از یکدیگر جدا شدهایم اما میتوانم بگویم که در این سالیان دراز (که از نظر تو این همه کوتاه بوده و با سرعتی چنین شگفتآور گذشته!) حتی روزی نبوده است که گفتهٔ تو را بهخاطر نیاورده باشم: «تو کشورت را دوست نمی داری!» - هنگامی که امروز بهسخنان تو میاندیشم هیجانی خفهکننده در خود احساس میکنم. نه٬ اگر انگشت گذاشتن بر چیزهائی که در دوست داشتنِ ما عادلانه نیست دوست داشتن باشد٬ اگر پافشاری در اینکه آنچه ما دوست میداریم باید عالیترین تصویری را که از او در ذهن ما هست متجلی کند دوست داشتن نباشد٬ من کشورم را دوست ندارم. این٬ پنج سال پیش بود؛ و چه بسیار بودند در فرانسه کسانی که چون من فکر میکردند. اما پارهئی از آنها جلو دیوار رو بهروی دوازده چشم سیاه کوچک [جوخه اعدام] که تقدیر آلمان است قرار گرفتهاند. و این مردان که بهپندار تو کشورشان را دوست نداشتند و بسیار بیش از کردند که تو ممکن است برای کشورت انجام دهی٬ حتی اگر بتوانی یکصد بار زندگیت را فدا کنی. زیرا قهرمانی آنها در این بود که نخست میبایست بر خود پیروز شوند. اما من در این جا سخن از دو گونه عظمت بهمیان میآورم٬ و از تناقضی سخن میگویم که باید تو را در آن باره روشن کنم.
اگر امکانش بهدست آید ما دوباره در آیندهئی بسیار نزدیک با هم دیدار خواهیم کرد اما دوستی ما دیگر سر جای خود نخواهد بود. تو سراسر شکست خواهی بود. از پیروزی پیشین خود نیز شرمنده نخواهی بود. بل آرزومندانه٬ با تمام قدرت در هم شکسته ات از آن یادخواهی کرد. من امروز در باطن باز هم بهتو نزدیکترم. - بدون تردید دشمن تواَم٬ اما از آنجا که چیزی را از تو پنهان نمی کنم باز هم اندکی دوستت بهحساب میآیم. فردا همه چیز تمام خواهد شد. آنچه را که پیروزی تو نتوانست در آن نفوذ کند٬ شکست تو به پایان خواهد آورد. اما دست کم٬ پیش از آن که ما نسبت بهیکدیگر بیقید شویم٬ میخواهم از سرنوشت کشورم تصور روشنی بهتو بدهم؛ یعنی از چیزی که نه صلح و نه جنگ٬ هیچ یک نتوانست باعث شود آن را ببینی.