انقلاب در دهکدهٔ ما: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۳۷: سطر ۳۷:
 
پدر گفت: - نه دخترم، امّا کسانی هستند که نمی‌خواهند این حقایق گفته شود و مردم روشن شوند و بخواهند خود را از بردگی نجات دهند. از حرف‌های پدرم به‌هیجان آمدم اگر چه پدر یک روستائی پاک و نجیب بود امّا کم‌تر کسی می‌تواند مثل پدر مرا قانع کند. امّا او خودم خنده‌ام گرفته بود آخر نمی‌دانستم چرا معلم ای حرف را به‌من زد. گفتم: پدر اگه بقیه یادداشت‌های مرا می‌دیدن چی می‌کردن. پدر گفت: تو نباید این نوشته‌هایت را به‌کسی نشون بدی آن‌ها را بده تا توی صندوق خودم قایم کنم آخه دخترم تو یک دختری و من نمی‌توانم ببینم که برای تو ناراحتی پیش بیاید. اوّل نارحت شدم و بعد خندیدم و گفتم: پدر اگر آن‌ها را بگیری آن‌قدر می‌نویسم تا دل همه آتیش بگیره و بیان مرا بگیرند تا از زندگی خلاصم کنند. پدرم تکان خورد و فریاد زد من اجازه نمی‌دهم تو دیگر حتی چیزی بنویسی چون خودم را در قبال تو مسئول می‌دانم. خشم سراسر وجودم را فرا گرفته بود امّا اجازه نداشتم به‌سر پدرم داد بکشم. خشم خود را فرو خوردم و گفتم: پدر بالاخره همه بیدار می‌شوند و دیگر کسی نمی‌تواند در برابر حقایق بی‌تفاوت باشد.
 
پدر گفت: - نه دخترم، امّا کسانی هستند که نمی‌خواهند این حقایق گفته شود و مردم روشن شوند و بخواهند خود را از بردگی نجات دهند. از حرف‌های پدرم به‌هیجان آمدم اگر چه پدر یک روستائی پاک و نجیب بود امّا کم‌تر کسی می‌تواند مثل پدر مرا قانع کند. امّا او خودم خنده‌ام گرفته بود آخر نمی‌دانستم چرا معلم ای حرف را به‌من زد. گفتم: پدر اگه بقیه یادداشت‌های مرا می‌دیدن چی می‌کردن. پدر گفت: تو نباید این نوشته‌هایت را به‌کسی نشون بدی آن‌ها را بده تا توی صندوق خودم قایم کنم آخه دخترم تو یک دختری و من نمی‌توانم ببینم که برای تو ناراحتی پیش بیاید. اوّل نارحت شدم و بعد خندیدم و گفتم: پدر اگر آن‌ها را بگیری آن‌قدر می‌نویسم تا دل همه آتیش بگیره و بیان مرا بگیرند تا از زندگی خلاصم کنند. پدرم تکان خورد و فریاد زد من اجازه نمی‌دهم تو دیگر حتی چیزی بنویسی چون خودم را در قبال تو مسئول می‌دانم. خشم سراسر وجودم را فرا گرفته بود امّا اجازه نداشتم به‌سر پدرم داد بکشم. خشم خود را فرو خوردم و گفتم: پدر بالاخره همه بیدار می‌شوند و دیگر کسی نمی‌تواند در برابر حقایق بی‌تفاوت باشد.
  
ولی پدر باز با اخلاص روستائی خود دلیل‌ها و برهان‌های زیادی برایم آورد و بعد بدون نتیجه به‌مزرعه رفت و من هم به‌کمک مادر کارهای خانه را
+
ولی پدر باز با اخلاص روستائی خود دلیل‌ها و برهان‌های زیادی برایم آورد و بعد بدون نتیجه به‌مزرعه رفت و من هم به‌کمک مادر کارهای خانه را انجام دادم. ما یک رادیو داریم. پدرم آن را از سفر کویت آورده است، تمام همسایه‌ها هنگامی که کارهای‌شان را انجام دادند از بزرگ و کوچک به‌دور این رادیو جمع می‌شوند و به‌آن گوش می‌دهند اگر چه چیزی از آن هم نمی‌فهمیدند ولی گوئی طنین صدای این آهن پاره به‌آن‌ها آرامش می‌بخشید. داشتم درس‌هایم را می‌نوشتم که صدای علی پسر یدلاه آمد. او در کلاس هفتم و هم کلاس خودم بود و مرا بنا به‌سفارش پدر با خود به‌شهر می‌برد. با هم به‌دبیرستان می‌رفتیم و می‌آمدیم و من او را به‌عنوان یک برادر خوب پذیرفته بودم و او هم مرا مانند خواهر خود دوست می‌داشت. اگر علی نبود پدرم هیچ وقت اجازه نمی‌داد که منی به‌مدرسه بروم و چون او را مثل پسر خودش می‌خواست مرا به‌دست او سپرده بود.
 +
 
 +
علی صدا زد: گلی رادیو را روشن کن. می‌خوام گوش بدم. من پیچ رادیو را باز کردم و خودم دوباره به‌سر کتابم برگشتم و داشتم کلمات را پیش خود مرور می‌کردم که یک دفعه دیدم گوینده گفت: «کارگران فلان و کارمندان فلان به‌خاطر کم بودن حقوق اعتصاب کردند.» من از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم فریاد زدم: علی باور کن این اعتصابات اول کار است و همه این‌ها بهانه‌ است بالاخره خلق داره بیدار می شه. امّا علی زد زیر خنده و گفت: گلی چرا چرت و ئرت می گی& خوب بیچاره ها حقوق‌شان کم بوده و اعتصاب کردند. من خاموش ماندم شاید توی دلم به‌گفتهٔ خودم شک کردم.
 +
 
 +
از آن روز بعد توی دهکده شایع دش که وضع کشور دارد به‌هم می‌خورد. از آن به‌بعد همیشه خانهٔ ما پر بود از مردم ده و همه می‌خواستند
  
 
[[رده:کتاب جمعه ۲۳]]
 
[[رده:کتاب جمعه ۲۳]]
 
[[رده:قصه]]
 
[[رده:قصه]]

نسخهٔ ‏۷ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۰۵:۳۵

کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۳۷

زیور آنداژ

از روستای خواجه‌آباد مسجد سلیمان، ۱۴ ساله

صدای الله اکبر اذان لالهٔ گوش را نوازش می‌داد و این نشانهٔ آن بود که حالا همه از کوه و کمر برگشته و درحال خواندن نمازند. من تازه از مدرسه مرخص شده بودم. آن روز کمی دیرتر از همیشه از مدرسه بیرون زده بودم. وقتی وارد دهکده شدم همه جا خاموش بود. اشعهٔ خورشید پائیزی، دهکده را زیر تازیانه گرفته بود. صدای گریهٔ بچهٔ مش حسن سکوت را می‌شکست.

صدا زدم: - بی‌بی، بچه چرا گریه می‌کند؟

جواب داد: - از گرماست. بچه‌ام پخت از گرما. آخه بچه‌است و طاقت گرما را نداره. به‌خانه رسیدم. سلام کردم. دیدم برادرهایم همه از گرما لباس‌ها را از تن‌شون کنده‌اند و لخت تو خانه می‌گردند. تنها در این میان مادرم بود که مثل همیشه پوشیده بود. پدر هم پیراهنش را درآورده بود.

صدای مادر آمد که: - دختر، امروز چرا دیر اومدی؟ کجا بودی؟

گفتم: - امروز یه انشاء نوشته بودم و سرکلاس خواندم. خانم معلم خیلی خوشش اومد. گفت «صبر کن تا با هم غلطاشو تصحیح کنیم».

پدرم سرش را انداخت پائین، گفت: - مثلاً چی نوشتی؟ تو که میدونی من سواد ندارم. دلم می‌خواد بدونم تو که سواد داری چطور فکر می‌کنی.

گفتم: - پدر! نوشتم که دیگه از انسان بودنم خسته شدم. نوشتم که دیگه نم‌تونم ببینم بچه‌های مش حسن با پاهای برهنه و قوزک‌های زخمی و چرکین و موهائی که ماه‌هاست شانه نخورده زجر می‌کشند و مادری که شل است و نمی‌تواند بچه‌ها را پرستاری کند و پردی که هرچه بیش‌تر زحمت می‌کشد کم‌تر می‌تواند نانی برای این بچه‌ها درآورد. توشتم ما باید با هم قیام کنیم. نوشتم بالاخره یک روز این انسان‌های زجردیده به‌حد انفجار می‌رسند و دیگر هیچ ظلم و ستمی را نمی‌پذیرند. می‌دونی پدر وقتی انشایم را خواندم خانم معلم چی گفت؟ گفت: «دخترم، من ازانشاء تو خوشم امومد. ولی اگر این انشا را جای دیگه نشون بدی تو و خانواده‌ات را بیچاره می‌کنند.» پدر منظورش چی بود؟ آخه مگر حقیقت را گفتن گناه است؟

پدر گفت: - نه دخترم، امّا کسانی هستند که نمی‌خواهند این حقایق گفته شود و مردم روشن شوند و بخواهند خود را از بردگی نجات دهند. از حرف‌های پدرم به‌هیجان آمدم اگر چه پدر یک روستائی پاک و نجیب بود امّا کم‌تر کسی می‌تواند مثل پدر مرا قانع کند. امّا او خودم خنده‌ام گرفته بود آخر نمی‌دانستم چرا معلم ای حرف را به‌من زد. گفتم: پدر اگه بقیه یادداشت‌های مرا می‌دیدن چی می‌کردن. پدر گفت: تو نباید این نوشته‌هایت را به‌کسی نشون بدی آن‌ها را بده تا توی صندوق خودم قایم کنم آخه دخترم تو یک دختری و من نمی‌توانم ببینم که برای تو ناراحتی پیش بیاید. اوّل نارحت شدم و بعد خندیدم و گفتم: پدر اگر آن‌ها را بگیری آن‌قدر می‌نویسم تا دل همه آتیش بگیره و بیان مرا بگیرند تا از زندگی خلاصم کنند. پدرم تکان خورد و فریاد زد من اجازه نمی‌دهم تو دیگر حتی چیزی بنویسی چون خودم را در قبال تو مسئول می‌دانم. خشم سراسر وجودم را فرا گرفته بود امّا اجازه نداشتم به‌سر پدرم داد بکشم. خشم خود را فرو خوردم و گفتم: پدر بالاخره همه بیدار می‌شوند و دیگر کسی نمی‌تواند در برابر حقایق بی‌تفاوت باشد.

ولی پدر باز با اخلاص روستائی خود دلیل‌ها و برهان‌های زیادی برایم آورد و بعد بدون نتیجه به‌مزرعه رفت و من هم به‌کمک مادر کارهای خانه را انجام دادم. ما یک رادیو داریم. پدرم آن را از سفر کویت آورده است، تمام همسایه‌ها هنگامی که کارهای‌شان را انجام دادند از بزرگ و کوچک به‌دور این رادیو جمع می‌شوند و به‌آن گوش می‌دهند اگر چه چیزی از آن هم نمی‌فهمیدند ولی گوئی طنین صدای این آهن پاره به‌آن‌ها آرامش می‌بخشید. داشتم درس‌هایم را می‌نوشتم که صدای علی پسر یدلاه آمد. او در کلاس هفتم و هم کلاس خودم بود و مرا بنا به‌سفارش پدر با خود به‌شهر می‌برد. با هم به‌دبیرستان می‌رفتیم و می‌آمدیم و من او را به‌عنوان یک برادر خوب پذیرفته بودم و او هم مرا مانند خواهر خود دوست می‌داشت. اگر علی نبود پدرم هیچ وقت اجازه نمی‌داد که منی به‌مدرسه بروم و چون او را مثل پسر خودش می‌خواست مرا به‌دست او سپرده بود.

علی صدا زد: گلی رادیو را روشن کن. می‌خوام گوش بدم. من پیچ رادیو را باز کردم و خودم دوباره به‌سر کتابم برگشتم و داشتم کلمات را پیش خود مرور می‌کردم که یک دفعه دیدم گوینده گفت: «کارگران فلان و کارمندان فلان به‌خاطر کم بودن حقوق اعتصاب کردند.» من از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم فریاد زدم: علی باور کن این اعتصابات اول کار است و همه این‌ها بهانه‌ است بالاخره خلق داره بیدار می شه. امّا علی زد زیر خنده و گفت: گلی چرا چرت و ئرت می گی& خوب بیچاره ها حقوق‌شان کم بوده و اعتصاب کردند. من خاموش ماندم شاید توی دلم به‌گفتهٔ خودم شک کردم.

از آن روز بعد توی دهکده شایع دش که وضع کشور دارد به‌هم می‌خورد. از آن به‌بعد همیشه خانهٔ ما پر بود از مردم ده و همه می‌خواستند