سلامی از آذربایجان: تفاوت بین نسخهها
PardisParto (بحث | مشارکتها) |
PardisParto (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۲: | سطر ۲: | ||
[[Image:2-061.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۵۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۶۱]] | [[Image:2-061.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۵۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۲ صفحه ۶۱]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
+ | |||
+ | |||
+ | '''ناظم حکمت''' | ||
+ | |||
+ | |||
+ | بیمار است ناظم حکمت. | ||
+ | |||
+ | تا در این روز باد سرد | ||
+ | |||
+ | سرما نخورد | ||
+ | |||
+ | راه میرود و سینه اش را به روزنامهئی پوشانده است | ||
+ | |||
+ | در برف مرطوب | ||
+ | |||
+ | که خود به روزنامهئی میماند | ||
+ | |||
+ | خاکستری رنگ و زمزمهگر. | ||
+ | |||
+ | برگهای روزنامه زمزمه میکنند | ||
+ | |||
+ | بر سینهی شاعر زمزمه میکنند حوادث | ||
+ | |||
+ | برگها، برگهای درختان، در استانبول زمزمه میکنند. | ||
+ | |||
+ | دیدهاید در دکهی قصابان | ||
+ | |||
+ | در روزنامههای لکه دار از خون | ||
+ | |||
+ | که جگر را و دل را | ||
+ | |||
+ | و دیگر بریدهها یا اندرونهها را بستهبندی میکنند؟ | ||
+ | |||
+ | قلب را در قفسش دیدهاید | ||
+ | |||
+ | در قفسهی صدریش | ||
+ | |||
+ | که گویی زیر زره میتپد، | ||
+ | |||
+ | زیر خطوط سربی روزنامهها؟ | ||
+ | |||
+ | آندرهی وزونه سینسکی (شاعر روس) A-VOZNESSENSKI | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ---- | ||
+ | |||
+ | |||
+ | '''سلامی از آذربایجان''' | ||
+ | |||
+ | ناظم عزیزم | ||
+ | |||
+ | من و تو نمیتوانیم به عللی متفاوت در برابر هم قرار گیریم: من از این رو که به خاطر اجرای وظایفی حساس در کشورم مانده ام، تو از آن رو که جایی هستی که بازگشتی ندارد. | ||
+ | |||
+ | اما من صدایم را به صدای تمامی یارانی که با دلی سرشار از تو به پاریس آمدهاند میپیوندم. به صدای همه آن کسان که تو زندگیت را، سرشار از جدال و پیروزی، وقف ایشان کردی. امروز در پاریس – در شهر کموتارهای پرافتخار، اصحاب فرزانه ی دائره المعارف، عقد ثریای سخنوران و نقاشان، و نیز شهر قهرمانان جاودان نهضت مقاومت – صداهای پرشور نمایندگان مردم گوناگون باز میتابد. میان همه نامها، نامی هست که با احساس ویژهئی از غرور و حقشناسی به زبان می آید: نام ناظم حکمت. | ||
+ | |||
+ | کاش سخنانی که در آن اندوه است و همه رنجهای مردمان و ایمان به زندگی بهتر و خشم علیه تیره بختی و بیعدالتی وستایش فروغ خرد و استحکام پولاد و نرمی قلبی مهربان، کاش سخنانی که در صف نبرد از شعرهائی چکش خورده رده بسته اند در آینده نیز برای مردم بی آلایش سیاره ی ما سلاحی کارآیند باشد: مشعلی که همواره سلوک به سوی صلح و نیکبختی را بر پهنهی خاک روشنی میبخشد. | ||
+ | |||
+ | تو انسان بودی، تو انسان را در نیکوترین و نجیبانهترین مظاهرش دوست میداشتی. تو جنگیدی از برای زیباترین صفات، و علیه همه چیزهائی که میتوانست آدمی را بیالاید جنگیدی. | ||
+ | |||
+ | شعر طبعا از نیکوترین احساسات زاده میشود، اما، این نیکوئی همراه تابناکی و ملایمت نیست: میتواند تیره و خشماهنگ باشد. نیکوئی شعر در بی تابی شاعر است به عناد با بدی در تمامی نمودهایش. انسانیت شعر در نفی قاطع تجاوز، اختناق و ددمنشی است. تنها کسی شایسته نام شاعر است که سراسر عمر خویش را علیه بیعدالتی و به سود انسان سالاری پیکار کند. تو این چنین هستی ناظم، ما از تو سپاسگزاریم. | ||
+ | |||
+ | رسول رضا (شاعر آذربایجان شوروی) مه 1978 | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ---- | ||
+ | |||
+ | |||
+ | '''خونریزی''' | ||
+ | |||
+ | پاگرفتهست زمانی است مدید | ||
+ | |||
+ | ناخوش احوالی در پیکر من. | ||
+ | |||
+ | دوستانم، رفقای محرم، | ||
+ | |||
+ | به هوائی که حکیمی برسد، مگذارید | ||
+ | |||
+ | این دل آشوب چراغ | ||
+ | |||
+ | روشنایی بدهد در بر من. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | من به تن دردم نیست | ||
+ | |||
+ | یک تب سرکش تنها پکرم ساخته و دائم این را که چرا | ||
+ | |||
+ | و چرا هر رگ من در تن من سفت و سقط شلاقی است | ||
+ | |||
+ | که فرود آمده سوزان |
نسخهٔ ۱۸ آوریل ۲۰۱۰، ساعت ۲۳:۰۵
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
ناظم حکمت
بیمار است ناظم حکمت.
تا در این روز باد سرد
سرما نخورد
راه میرود و سینه اش را به روزنامهئی پوشانده است
در برف مرطوب
که خود به روزنامهئی میماند
خاکستری رنگ و زمزمهگر.
برگهای روزنامه زمزمه میکنند
بر سینهی شاعر زمزمه میکنند حوادث
برگها، برگهای درختان، در استانبول زمزمه میکنند.
دیدهاید در دکهی قصابان
در روزنامههای لکه دار از خون
که جگر را و دل را
و دیگر بریدهها یا اندرونهها را بستهبندی میکنند؟
قلب را در قفسش دیدهاید
در قفسهی صدریش
که گویی زیر زره میتپد،
زیر خطوط سربی روزنامهها؟
آندرهی وزونه سینسکی (شاعر روس) A-VOZNESSENSKI
سلامی از آذربایجان
ناظم عزیزم
من و تو نمیتوانیم به عللی متفاوت در برابر هم قرار گیریم: من از این رو که به خاطر اجرای وظایفی حساس در کشورم مانده ام، تو از آن رو که جایی هستی که بازگشتی ندارد.
اما من صدایم را به صدای تمامی یارانی که با دلی سرشار از تو به پاریس آمدهاند میپیوندم. به صدای همه آن کسان که تو زندگیت را، سرشار از جدال و پیروزی، وقف ایشان کردی. امروز در پاریس – در شهر کموتارهای پرافتخار، اصحاب فرزانه ی دائره المعارف، عقد ثریای سخنوران و نقاشان، و نیز شهر قهرمانان جاودان نهضت مقاومت – صداهای پرشور نمایندگان مردم گوناگون باز میتابد. میان همه نامها، نامی هست که با احساس ویژهئی از غرور و حقشناسی به زبان می آید: نام ناظم حکمت.
کاش سخنانی که در آن اندوه است و همه رنجهای مردمان و ایمان به زندگی بهتر و خشم علیه تیره بختی و بیعدالتی وستایش فروغ خرد و استحکام پولاد و نرمی قلبی مهربان، کاش سخنانی که در صف نبرد از شعرهائی چکش خورده رده بسته اند در آینده نیز برای مردم بی آلایش سیاره ی ما سلاحی کارآیند باشد: مشعلی که همواره سلوک به سوی صلح و نیکبختی را بر پهنهی خاک روشنی میبخشد.
تو انسان بودی، تو انسان را در نیکوترین و نجیبانهترین مظاهرش دوست میداشتی. تو جنگیدی از برای زیباترین صفات، و علیه همه چیزهائی که میتوانست آدمی را بیالاید جنگیدی.
شعر طبعا از نیکوترین احساسات زاده میشود، اما، این نیکوئی همراه تابناکی و ملایمت نیست: میتواند تیره و خشماهنگ باشد. نیکوئی شعر در بی تابی شاعر است به عناد با بدی در تمامی نمودهایش. انسانیت شعر در نفی قاطع تجاوز، اختناق و ددمنشی است. تنها کسی شایسته نام شاعر است که سراسر عمر خویش را علیه بیعدالتی و به سود انسان سالاری پیکار کند. تو این چنین هستی ناظم، ما از تو سپاسگزاریم.
رسول رضا (شاعر آذربایجان شوروی) مه 1978
خونریزی
پاگرفتهست زمانی است مدید
ناخوش احوالی در پیکر من.
دوستانم، رفقای محرم،
به هوائی که حکیمی برسد، مگذارید
این دل آشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر من.
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش تنها پکرم ساخته و دائم این را که چرا
و چرا هر رگ من در تن من سفت و سقط شلاقی است
که فرود آمده سوزان