ادبیات در سال ۱۹۶۱: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
 
(۳ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۱ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۲: سطر ۲:
 
[[Image:KHN018P158.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۱۸ صفحه ۱۵۸|کتاب هفته شماره ۱۸ صفحه ۱۵۸]]
 
[[Image:KHN018P158.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۱۸ صفحه ۱۵۸|کتاب هفته شماره ۱۸ صفحه ۱۵۸]]
  
{{در حال ویرایش}}
+
{{بازنگری}}
 +
'''پیر دو بوادفر'''
  
 +
==و چند کلمه درباره «رفتگان»==
  
 +
هر وقت یکی از آن ستارگانی که در مدت عمر یک نسل افق ما را روشن ساخته‌اند خاموش می‌شود، انسان با اندکی اضطراب از خود می‌پرسد:
 +
 +
"- آیا این ستاره جانشینی خواهد داشت؟"
 +
 +
زیرا، اگر چه امروز در سراسر جهان به حد وفور کتاب چاپ می‌شود، تعداد آن دسته از کتاب‌ها که بتوان نام «اثر» بر آن‌ها نهاد بسیار اندک است.
 +
 +
در سال ۱۹۶۱ ما سه نویسنده بزرگ، یعنی '''سلین''' و '''ساندرارس''' و '''هنریو''' و یک فیلسوف بزرگ یعنی '''مرلوپونتی''' را از دست داده‌ایم.
 +
 +
هر احساس و عقیده‌ای که درباره '''سلین''' وجود داشته باشد، آثار وی نخستین و گرانبهاترین شهادتی شمرده خواهد شد که در قرن بیستم درباره «بیهودگی» دنیا انتشار یافته است. سلین همچنان که یکه و تنها زیسته بود، روز اول ژوئیه ۱۹۶۱ در کلبه خود در «مدون» یکه و تنها چشم از جهان بست. اما تعداد پیروان وی از «سارتر» گرفته تا «رمون گردن» از حد حساب بیرون است. خاطره‌های شورانگیز و جگرخراش و عجیب و غریبی که از حماسه رقت‌بار وی خوشه‌چینی شده و در کتاب‌هائی مثل «شمال» و »قصر» آمده است،نتوانسته بود نخستین کتاب‌های او را از یادها ببرد اما این نکته را اثبات کرده است که مولف جاودانی و فراموش‌نشدنی «'''سفر به انتها‌ی شب'''» پاک ناپدید شده است.
 +
گوشه‌نشین دیگری که شهرت و افتخار دیرگاه به دستش آمد و '''بلز ساندرارس''' نام داشت روز ۲۱ ژانویه ۱۹۶۱، چهار روز پس از دریافت جایزه بزرگ ادبی شهر پاریس چشم از جهان بست. «'''مرا به آن سر دنیا ببر'''» نتوانسته بود «'''موراوازین'''» و «'''عید فصح در نیویورک'''» و «نثر ماوران سیبری» را از یادها ببرد.... و ناگفته نماند که این کتاب‌های گذشته یادگار زمانی بود که هنوز گیوم اپولینر، روردی و عده‌ٔ بی‌شمار دیگری هنوز هیچ نام و نشانی نداشتند..
 +
 +
ادبیات به این قطب‌های درخشان و جوشان، به صخره‌هائی که دریانوردان از آن پرهیز می‌کنند، احتیاح دارد. اما احتیاجی هم که به «راهنمایان» و «نظم‌دهندگان» دارد کم‌تر از این نیست.... و در سایهٔ همین راهنمایان و نظم‌دهندگان است که ما درمیان طوفان‌ها به شناختن خودمان توفیق می‌یابیم. امیل هانریو یکی از این راهنمایان بود... خاطره‌هائی که به عنوان «کتاب پدر من» و «انسان در روی زمین گم نمی‌شود» نوشته است، نام کتاب‌های شعر و داستان‌های او را از یادها خواهد برد.
 +
 +
«موریس مرلوپونتی» به مکتب دیگری تعلق داشت، مکتبی که جستجوی حقیقت را به منزلهٔ همه‌چیز می‌داند.
 +
 +
مرلوپونتی، مؤلف «فنومنولوژی ادراک» و همچنین مؤلف کتابی به نام «اومانیسم و وحشت» بود که در مدح جنایت‌های استالین نوشته شده‌است. اما کسانی که در «سوربن» و کلژدوفرانس از درس این فیلسوف استفاده کرده‌اند، خوب می‌دانند که این استاد دیالکتیک با چه شور و حرارتی به جستجوهای خود می‌پرداخت... و کتاب «'''علائم'''» که در آستانه مرگ خود نوشته‌است، گواه شورانگیزی بر این جستجوها است.
 +
 +
==چند کلمه درباره جوایز ادبی==
 +
«ژان کو» برنده خوشبخت جایزه گنکور سال ۱۹۶۱  مسلماً نویسنده آینده است که سابقه درخشانی نیز در روزنامه‌نگاری دارد. اما رمان «ترحم خدا» را که برنده جایزه شده است، نه بهترین رمان ژان ‌کو می‌توان شمرد و نه بهترین رمان سال می‌توان به حساب آورد. این چهار نفری که به اصطلاح «قاتل» شمرده می‌شوند و در سلول واحدی زندانی هستند و برای برانگیختن «ترحم خدا» زندگی خودشان را بار می‌گویند، تنها وقتی به اقناع ما توفیق می‌یابند که مونولوگ دلنشین خودشان را آغاز می‌کنند.
 +
 +
روژه بوردیه برنده جایزه '''رنودو''' در قبال رمان خود موسوم به '''گندم‌ها''' موضوع بزرگی را برگزیده است و خدا را شکر که با این داستان خود می‌تواند ما را ساعتی از چنگ داستان‌های هرزه و وحشتناک نجات بدهد. این کتاب به ساختمان مرکزی در ناحیه بوس به نام مرکز کشاورزی اختصاص دارد. چنین چیزی ممکن بود مثل پاره‌ای از رمان‌های شوروی خسته‌کننده باشد و اما رمان روژه بوردیه را با عاطفه و علاقه فراوانی می‌توان مطالعه کرد.
 +
 +
هنری توماس برنده جایزه فمینا در رمان خود موسوم به دماغه کوشش قابل تحسینی به کار برده است که سرگذشت پیچیده‌ای را با کلمه‌های ساده و سبک بسیار روشنی باز بگوید. این داستان که در جزیره کرس اتفاق می‌افتد، رنگ جنوبی دارد و هسته‌ای از پیچیدگی و ابهام در آن به چشم می‌خورد که مولف در دل داستان‌های خود جای می‌دهد. اما باید دید که این نویسنده نمونه را می‌توان «داستان نویس» نام داد؟ نه.
 +
 +
«سایهٔ افتاده» اثر ژان فرنیو که جایزه «انترآلیه» را برده است، باید پوال دو کاروت سال ۱۹۶۱ خوانده شود. داستان غم‌انگیزی است که با تلخی و مرارتی (کمی بیش از اندازه) باز گفته شده است.
 
[[رده:کتاب هفته]]
 
[[رده:کتاب هفته]]
 
[[رده:کتاب هفته ۱۸]]
 
[[رده:کتاب هفته ۱۸]]
 
[[رده:پیر دوبوادفر]]
 
[[رده:پیر دوبوادفر]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۳ سپتامبر ۲۰۱۹، ساعت ۰۱:۵۶

کتاب هفته شماره ۱۸ صفحه ۱۵۷
کتاب هفته شماره ۱۸ صفحه ۱۵۷
کتاب هفته شماره ۱۸ صفحه ۱۵۸
کتاب هفته شماره ۱۸ صفحه ۱۵۸

پیر دو بوادفر

و چند کلمه درباره «رفتگان»

هر وقت یکی از آن ستارگانی که در مدت عمر یک نسل افق ما را روشن ساخته‌اند خاموش می‌شود، انسان با اندکی اضطراب از خود می‌پرسد:

"- آیا این ستاره جانشینی خواهد داشت؟"

زیرا، اگر چه امروز در سراسر جهان به حد وفور کتاب چاپ می‌شود، تعداد آن دسته از کتاب‌ها که بتوان نام «اثر» بر آن‌ها نهاد بسیار اندک است.

در سال ۱۹۶۱ ما سه نویسنده بزرگ، یعنی سلین و ساندرارس و هنریو و یک فیلسوف بزرگ یعنی مرلوپونتی را از دست داده‌ایم.

هر احساس و عقیده‌ای که درباره سلین وجود داشته باشد، آثار وی نخستین و گرانبهاترین شهادتی شمرده خواهد شد که در قرن بیستم درباره «بیهودگی» دنیا انتشار یافته است. سلین همچنان که یکه و تنها زیسته بود، روز اول ژوئیه ۱۹۶۱ در کلبه خود در «مدون» یکه و تنها چشم از جهان بست. اما تعداد پیروان وی از «سارتر» گرفته تا «رمون گردن» از حد حساب بیرون است. خاطره‌های شورانگیز و جگرخراش و عجیب و غریبی که از حماسه رقت‌بار وی خوشه‌چینی شده و در کتاب‌هائی مثل «شمال» و »قصر» آمده است،نتوانسته بود نخستین کتاب‌های او را از یادها ببرد اما این نکته را اثبات کرده است که مولف جاودانی و فراموش‌نشدنی «سفر به انتها‌ی شب» پاک ناپدید شده است. گوشه‌نشین دیگری که شهرت و افتخار دیرگاه به دستش آمد و بلز ساندرارس نام داشت روز ۲۱ ژانویه ۱۹۶۱، چهار روز پس از دریافت جایزه بزرگ ادبی شهر پاریس چشم از جهان بست. «مرا به آن سر دنیا ببر» نتوانسته بود «موراوازین» و «عید فصح در نیویورک» و «نثر ماوران سیبری» را از یادها ببرد.... و ناگفته نماند که این کتاب‌های گذشته یادگار زمانی بود که هنوز گیوم اپولینر، روردی و عده‌ٔ بی‌شمار دیگری هنوز هیچ نام و نشانی نداشتند..

ادبیات به این قطب‌های درخشان و جوشان، به صخره‌هائی که دریانوردان از آن پرهیز می‌کنند، احتیاح دارد. اما احتیاجی هم که به «راهنمایان» و «نظم‌دهندگان» دارد کم‌تر از این نیست.... و در سایهٔ همین راهنمایان و نظم‌دهندگان است که ما درمیان طوفان‌ها به شناختن خودمان توفیق می‌یابیم. امیل هانریو یکی از این راهنمایان بود... خاطره‌هائی که به عنوان «کتاب پدر من» و «انسان در روی زمین گم نمی‌شود» نوشته است، نام کتاب‌های شعر و داستان‌های او را از یادها خواهد برد.

«موریس مرلوپونتی» به مکتب دیگری تعلق داشت، مکتبی که جستجوی حقیقت را به منزلهٔ همه‌چیز می‌داند.

مرلوپونتی، مؤلف «فنومنولوژی ادراک» و همچنین مؤلف کتابی به نام «اومانیسم و وحشت» بود که در مدح جنایت‌های استالین نوشته شده‌است. اما کسانی که در «سوربن» و کلژدوفرانس از درس این فیلسوف استفاده کرده‌اند، خوب می‌دانند که این استاد دیالکتیک با چه شور و حرارتی به جستجوهای خود می‌پرداخت... و کتاب «علائم» که در آستانه مرگ خود نوشته‌است، گواه شورانگیزی بر این جستجوها است.

چند کلمه درباره جوایز ادبی

«ژان کو» برنده خوشبخت جایزه گنکور سال ۱۹۶۱ مسلماً نویسنده آینده است که سابقه درخشانی نیز در روزنامه‌نگاری دارد. اما رمان «ترحم خدا» را که برنده جایزه شده است، نه بهترین رمان ژان ‌کو می‌توان شمرد و نه بهترین رمان سال می‌توان به حساب آورد. این چهار نفری که به اصطلاح «قاتل» شمرده می‌شوند و در سلول واحدی زندانی هستند و برای برانگیختن «ترحم خدا» زندگی خودشان را بار می‌گویند، تنها وقتی به اقناع ما توفیق می‌یابند که مونولوگ دلنشین خودشان را آغاز می‌کنند.

روژه بوردیه برنده جایزه رنودو در قبال رمان خود موسوم به گندم‌ها موضوع بزرگی را برگزیده است و خدا را شکر که با این داستان خود می‌تواند ما را ساعتی از چنگ داستان‌های هرزه و وحشتناک نجات بدهد. این کتاب به ساختمان مرکزی در ناحیه بوس به نام مرکز کشاورزی اختصاص دارد. چنین چیزی ممکن بود مثل پاره‌ای از رمان‌های شوروی خسته‌کننده باشد و اما رمان روژه بوردیه را با عاطفه و علاقه فراوانی می‌توان مطالعه کرد.

هنری توماس برنده جایزه فمینا در رمان خود موسوم به دماغه کوشش قابل تحسینی به کار برده است که سرگذشت پیچیده‌ای را با کلمه‌های ساده و سبک بسیار روشنی باز بگوید. این داستان که در جزیره کرس اتفاق می‌افتد، رنگ جنوبی دارد و هسته‌ای از پیچیدگی و ابهام در آن به چشم می‌خورد که مولف در دل داستان‌های خود جای می‌دهد. اما باید دید که این نویسنده نمونه را می‌توان «داستان نویس» نام داد؟ نه.

«سایهٔ افتاده» اثر ژان فرنیو که جایزه «انترآلیه» را برده است، باید پوال دو کاروت سال ۱۹۶۱ خوانده شود. داستان غم‌انگیزی است که با تلخی و مرارتی (کمی بیش از اندازه) باز گفته شده است.