خرگوش: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
 
 
سطر ۱۰: سطر ۱۰:
 
[[Image:KHN021P098.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۸|کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۸]]
 
[[Image:KHN021P098.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۸|کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۸]]
  
{{ناقص}}
+
{{بازنگری}}
 +
 
 +
'''په‌رس''' (Peres) خطاب به دوستان خود که به دور میز یکی از کافه‌ها حلقه زده بودند گفت:
 +
 
 +
-لحظه‌ای قبل، در همین روزنامه خبر مرگ یک مرد آشنا را خواندم. من فقط یک بار با او برخورد کردم، لیکن خاطره‌ی این ملاقات، مدت مدیدی در حافظه‌ام زنده بود. آری،‌ مردی بود بس غیر عادی!
 +
 
 +
آشنائی من با او، شبی در قطار پست '''والنسی-مادرید''' صورت گرفت. من در واگون درجه یک سفر می‌کردم؛ یگانه همسفرم در ایستگاه «آلباست» از قطار پیاده شد و مرا در کوپه تنها گذاشت.
 +
 
 +
شب قبل را خوب نخوابیده بودم و پس از آن‌که نگاهی بر بالش‌های کوچک و خاکستری نیمکت کوپه افکندم، با لذت تمام پاهایم را دراز کردم: همه‌ی این وسایل راحتی، در اختیار من بود! با خود گفتم: «الان روی این نیمکت راحت جابجا شده و تا ایستگاه '''آلکازار دوسن خوآن'''، به خوبی استراحت خواهم کرد!»
 +
 
 +
پرده‌ی سبز رنگ چراغ را کشیدم و کوپه در تاریکی کمرنگ و ملایمی فرو رفت. به زیر شنلم خزیدم و با این احساس لذت‌بخش که مزاحم کسی نخواهم شد، تمام قد از پشت دراز کشیدم.
 +
 
 +
قطار در دشت خلوت و ملال‌آور '''لامانچ''' پیش می‌رفت؛ به ندرت از ایستگاهی عبور می‌کرد. لوکوموتیو بر سرعت خود می‌افزود و واگونی که من درون آن جای گرفته بودم همچون دلیجانی فرسوده، تاب می‌خورد و غژغژ می‌کرد. بر نیمکت واگون تکان می‌خوردم و از سوئی به سوی دیگر پرت می‌شدم؛ رشته‌های حاشیه بالش‌ها انگار که دچار گردباد گشته باشند می‌چرخیدند. چمدان‌ها، بر روی توری‌های بار، جست و خیز می‌کردند؛ شیشه‌های پنجره‌ی کوپه درون چارچوب خود می‌لرزیدند و غژغژ کر کننده آهن فرسوده – سایش چرخ‌ها و ترمزها – از کف واگون به گوش می‌رسید.
 +
اما هر چه بیشتر پلک‌هایم فر می‌افتادند، این اصوات نیز رنگ تازه‌ای به خود می‌گرفتند: گاه احساس می‌کردم که بر امواج دریا تاب می‌خوردم و گاه گمان می‌بردم که بار دیگر به ایام بعید طفولیت بازگشته‌ام و کسی با صدای گرفته‌ی خود، برایم لالائی می‌خواند.
 +
 
 +
و بدین ترتیب، غرق در این‌گونه افکار نامربوط، با غرش پایان‌ناپذیر چرخ‌های قطار به خواب فرو رفتم: قطار بدون لحظه‌ای توقف پیش می‌رفت. پس از مدتی از شدت سرما بیدار شدم. دچار آن‌چنان حالتی بودم که گوئی: آب یخ بر چهره‌ام پاشیده باشند.
 +
 
 +
چشمانم را گشودم: دری که زیر پایم قرار داشت بسته بود، لیکن بار دیگر نفس سرد شب را احساس کردم؛ تندبادی شدید و واقعی که بر اثر سرعت سیر قطار ایجاد شده بود به درون کوپه می‌وزید. سرم را گرداندم و در آستانه‌ی در دیگر کوپه که چارتاق باز بود مردی قوز کرده و پاهای خود را از رکاب واگون آویخته بود؛ چشمان خود را که بره چهره‌ی تیره‌اش دیوانه‌وار می‌درخشیدند بر من دوخته بود.
 +
 
 +
این منظره به قدری غیر مترقبه بود که نتوانستم بی‌درنگ افکارم ار جمع کنم؛ هنوز پرده‌ای از خواب بر قوه‌ی دراکه‌ام کشیده شده بود و در همان لحظه‌ی نخست دچار وحشتی ناشی از خرافات گشتم. این مرد که ضمن حرکت قطار، ناگهان در کوپه‌ام ظاهر شده بود، در نظرم همچون شبحی از حکایات وحشتناک دوران کودکی‌ام جلوه می‌کرد.
 +
 
 +
در این هنگام داستان‌های مربوط به شبیخون‌ها، غارت و کشتار در قطارها و خلاصه همه‌ی آن‌چه که گهگاه در جراید می‌خواندم، در مخیله‌ام جان گرفتند. من تنها بودم، حتا زنگی در دسترسم نبود تا مسافرین کوپه‌های دیگر را به کمک بطلبم. یقین داشتم که مرد تازه‌وارد راهزن بود!
 +
 
 +
غریزه‌ی دفاع از خود یا دقیق‌تر بگویم وحشت کور دچار جنونم ساخت؛ به سوی مرد ناشناس هجوم بردم، از دست‌ها و پاهایم مدد جستم تا مگر وی را از کوپه بیرون اندازم. او با یأس و نومیدی به لبه‌ی در چنگ انداخته بود؛ من هولش می‌دادم و سخت می‌کوشیدم تا انگشتان لرزانش را که به لبه‌ی در قفل شده بود از هم بگشایم و این مهمان ناخوانده را روی ریل‌ها پرت کنم.
 +
 
 +
در این مبارزه من تفوق مطلق داشتم. سرانجام میهمان ناخوانده‌ام با صدائی گرفته و لحنی ملتمسانه، نجواکنان گفت:
 +
 
 +
-شما را به خدا سنیور! رحم کنید سنیور! من مرد شرافتمندی هستم!
 +
 
 +
التماسی چنان ترس‌آلود و حزن‌انگیز در لحن صدای وی طنین‌انداز بود که از قساوت قلب خود شرمگین گشتم و رهایش ساختم.
 +
 
 +
مرد در حالی‌که سراپا می‌لرزید و به زحمت نفس بر می‌آورد، در محلی که لحظه‌ای قبل نشسته بود فرود آمد. همچنان‌که در وسط کوپه، زیر چراغ ایستاده بودم پرده‌ی چراغ را پس زدم. اکنون قادر بودم تماشایش کنم: دهقانی بود قدکوتاه و نحیف با کتی وصله‌شده و غرق در لککه و شلواری به رنگ روشن با حیرتی ابلهانه به من می‌نگریست و با لبخند خود دندان‌های زرد و محکمش را که بی‌شباهت به دندان‌های حیوانات نشخوارکننده نبود ظاهر می‌ساخت. رنگ کلاه سیاه وی بر موهای تیره‌اش با رنگ سیمای آفتاب‌سوخته و براقش که چشمانی درشت و محجوب بر آن می‌درخشیدند، در هم می‌آمیخت.
 +
 
 +
همچون سگی نجات‌یافته، با نگاه خود ابراز امتنان می‌نمود و در عین حال چیزی را در میان لباس‌های خود جست و جو می‌کرد. چیزی نمانده بود که از بزرگ‌منشی خود پشیمان و متأسف گردم و هنگامی که مرد ناشناس جیب‌های خود را می‌کاوید، دستم را با احتیاط روی اسلحه‌ی کمری‌ام نهادم. شاید بخواهد غافلگیرم سازد!
 +
 
 +
ناگهان چیزی از پشت کمربندش در آورد.. خواستم اسلحه را از جلدش بیرون بکشم، لیکن چشمم به موقع بر شیئی که در دست داشت افتاد؛ مرد بینوا با قیافه‌ای راضی یک قطعه مقوای چرکین و مندرس به سویم دراز کرده بود:
 +
 
 +
-من هم بلیط دارم سنیور.
 +
 
 +
با مشاهده‌ی «بلیتش» نتوانستم از خنده خودداری کنم؛ گفتم:
 +
 
 +
-بلیت خیلی کهنه است؛ این بلیت فقط چند سال پیش اعتبار داشت. و تو گمان می‌کنی که این یک تکه مقوای کهنه به تو اجازه می‌دهد که در حال حرکت قطار به درون آن بپری و مسافرین را وحشت‌زده سازی؟
 +
 
 +
وقتی به شکست حقه‌ی ساده‌لوحانه‌اش پی برد، به تصور آن‌که ممکن است بار دیگر بکوشم تا وی را روی ریل‌ها پرت کنم، احتیاطن آماده‌ی مقابله با هر حادثه‌ی احتمالی گشت. دلم به حالش سوخت و در حالی‌که می‌کوشیدم وحشتم را کتمان کنم با خنده‌روئی و محبت گفتم:
 +
 
 +
-بسیار خوب، بیا تو و در را ببند.
 +
 
 +
با قاطعیت جواب داد:
 +
 
 +
-نه سنیور، من حق ندارم مثل اشخاص پولدار توی کوپه مسافرت کنم؛ همین جا می‌نشینم و از لطف شما ممنونم. آخه می‌دونید من اصلن پول ندارم.
 +
 
 +
و این مرد یک‌دنده، در جای خود باقی ماند. من تقریبن کنار وی نشسته بودم: با زانوانم پشتش را لمس می‌کردم. قطار با سرعتی سرسام‌آور پیش می‌رفت و باد شدید دیوانه‌وار به درون کوپه می‌وزید. انعکاس نور چراغ که از لای در کوپه به بیرون می‌تراوید و سایه‌ی دو اندام قوزکرده – اندام من و مرد ناشناس – به سان لکه‌های ارغوانی بر خاکریز برهنه‌ی راه آهن می‌لغزید. تیرهای تلگراف همچون اشباحی زردرنگ که با قلمی غول‌آسا بر زمینه‌ی سیاه شب نقاشی شده باشند، به سرعت از کنار قطار پرواز می‌کردند؛ جرقه‌های لوکوموتیو به سان کرم‌های شب‌تاب درشت بر روی تپه‌های اطراف پدید و ناپدید می‌گشتند.
 +
 
 +
همسفر بینوای من به هیچ وجه قادر نبود آرامش خود را باز یابد و گفتی از این که از کوپه بیرونش نمی‌کردم، غرق در حیرت بود. سیگاری تعارفش کردم و رفته رفته لب به سخن گشود.
 +
 
 +
روزهای شنبه‌ی هر هفته سفر خود را چنین آغاز می‌کرد: بر پله‌ی قطاری که از آلباست به حرکت در آمده بود می‌جهید و سپس به امید یافتن یک کوپه‌ی خالی، علیرغم خطر سقوط به زیر چرخ‌های قطار، به دور واگون‌ها گشتی می‌زد؛ قبل از توقف قطار در یکی از ایستگاه‌ها، بر خاکریز می‌جهید و لحظه‌ای بعد، اندکی دورتر از ایستگاه، بار دیگر ضمن حرکت قطار بر پله‌ی واگون جست می‌زد؛ در این‌ حال، به منظور اجتناب از روبرو شدن با مأمورین قطار – این اشخاص بی‌عاطفه و دشمنان سوگندخورده‌ی فقرا – همیشه واگون‌ها را عوض می‌کرد. پرسیدم:
 +
 
 +
-مقصدت کجاست؟ به خاطر چیست که جانت را در معرض خطر قرار می‌دهی؟
 +
 
 +
قصد داشت تعطیل یکشنبه را با خانواده‌ی خود بگذراند. این است قسمت بینوایان! محل کار وی در '''آلباست''' است، اما همسرش در ده زندگی می‌کند؛ فقر آن دو را از هم جدا ساخته است. روزهای نخست پای پیاده به خانه می‌رفت: سراسر شب را بدون لحظه‌ای توقف راه می‌پیمود و مقارن صبح، خسته و کوفته به ده می‌رسید؛ نه رمقی برای نوازش کردن همسرش باقی می‌ماند و نه حوصله‌ای برای بازی کردن با بچه‌هایش. اما اکنون با اوضاع و احوال موجود آشنا شده است: دیگر از قطار واهمه‌ای ندارد و به راحتی در واگون‌ها سفر می‌کند. انسان سراسر هفته را مانند نفرین‌شدگان کار می‌کند و یگانه دلخوشی‌اش دیدن کوچولوهاست! او سه کوچولو دارد:
 +
 
 +
-کوچیکه هنوز یه ذره‌س، این قدیه، قدش حتا به دو وجب نمی‌رسه، اما باباشو می‌شناسه! همین جور خودش رو پرت می‌کنه توی بغلم.
 +
 
 +
پرسیدم:
 +
 
 +
-نمی‌ترسی طی یکی از این سفرها، بچه‌هایت یتیم شوند؟
 +
 
 +
با اطمینان خاطر لبخندی زد. اکنون او در این کار استاد شده است! قطار با آن‌که همچون توسنی آتشین به سرعت به پیش می‌تازد، لیکن در دل او رعبی ایجاد نمی‌کند. مسئله‌ی عمده عبارت است از کسب مهارت، وقوف از لم کار و داشتن مقاومت. کافی است انسان جستی بزند تا خود را بر پله‌ی واگون بیابد؛ هنگام پائین پریدن نیز اگر انسان گاهی نتواند تعادل خود را حفظ کند و بر خاکریز راه آهن سقوط نماید و زخمی شود مصیبت بزرگی نیست؛ عمده آنست که به زیر چرخ‌ها نیفتد!
 +
 
 +
آن‌چه وی را دچار وحشت می‌ساخت خود قطار نبود بلکه مسافرین آن بود؛ همیشه می‌کوشید که بر رکاب واگون درجه یک بپرد زیرا در این واگون‌ها بود که غالبن موفق می‌گشت کوپه‌ی خالی بیابد. در طی این مدت چه ماجراهائی که بر او نگذشته بود! یک‌بار اشتباهن درب قسمت مخصوص بانوان را گشوده بود؛ راهبه‌هائی که آن‌جا نشسته بودند فریاد زدند: «دزد! دزد!» و او، همچنان‌که قطار با سرعتی سرسام‌آور به پیش می‌تاخت بر خاکریز پریده و بقیه‌ی راه را پای پیاده پیموده بود.
 +
 
 +
دو بار نیز در یک قدمی مرگ قرار گرفته بود: مسافرینی که مانند من از ظهور مرد ناشناس دچار وحشت گشته بودند نزدیک بود او را به زیر چرخ‌های قطار اندازند. یک‌بار هم با وضعی بس خطرناک مواجه گشته بود: هنگامی که در جست و جوی کوپه خالی بود با مردی روبرو شد که بی‌آن‌که کلمه‌ای بر زبان آرد، با عصای خود ضربه‌ای بر سرش وارد آورد و او را از روی رکاب واگون بر زمین انداخت. آن‌شب حقیقتن تصور نمی‌کرد که بتواند جان سالم به در برد. و مرد بینوا اثر زخمی را که از یک سوی پیشانی‌اش تا سوی دیگر آن کشیده شده بود نشانم داد.
 +
 
 +
آری با وی به زشتی رفتار می‌کنند، لیکن او نه گله‌ای دارد و نه شکوه‌ای، زیرا این آقایان حق دارند جان خود را گرامی شمارند و به دفاع از آن برخیزند. شاید او مستحق رفتاری شدیدتر از این باشد،‌ ولی وقتی قادر به خریدن بلیت نیست و از طرف دیگر در آتش اشتیاق دیدار بچه‌هایش می‌سوزد، چاره چیست؟
 +
 
 +
قطار از سرعت خود کاست؛ ظاهرن به یکی از ایستگاه‌ها نزدیک می‌شدیم. همسفرم اندکی ناراحت شد و به پا خاست. گفتم:
 +
 
 +
-همین جا بمان! تا مقصدت یک ایستگاه بیشتر نمانده برای تو بلیت می‌خرم.
 +
 
 +
با حیله‌گری ساده‌لوحانه گفت:
 +
 
 +
-نه، نه سنیور! بازرس قطار، موقع دادن بلیت منو خواهد شناخت. این‌ها چندین دفعه تعقیبم کردند، اما هرگز نتونستن قیافه‌ام رو از نزدیک ببینن. نمی‌خوام قیافه‌ام رو به خاطرشون بسپارنو سفر به خیر سنیور! توی قطارها مردی مهربان‌تر از شما ندیده‌ام!
 +
 
 +
و در حالی‌که به دست‌انداز پله‌ی واگون چنگ انداخته بود پائین رفت و در میان ‌ظلمت شب از نظرم ناپدید گشت. بلاشک قصد داشت به منظور  ادامه‌ی سفرش خود را به درون یک واگون دیگر برساند.
 +
 
 +
قطار در ایستگاهی کوچک و آرام متوقف گشت. به محض این‌که آماده شدم دراز بکشم و چرتی بزنم صداهائی به هیجان آمده از سکوی ایستگاه به گوشم رسید.
 +
 
 +
بازرسان قطار، کارکنان ایستگاه و دو ژاندارم با دستپاچگی بر سکوی ایستگاه به هر سو می‌دویدند، انگار که می‌کوشیدند کسی را محاصره کنند.
 +
 
 +
-اون ور!... میون‌بر برین!. دو نفر برن اون ور، و گر نه در می‌ره!.. نگاش کن رو بام واگونه!. بگیرش!.
 +
 
 +
در واقع نیز لحظه‌ای بعد، سقف کوپه‌ام از تاپ تاپ قدم‌های کسی که دیوانه‌وار می‌دوید به لرزه در آمد. ظاهرن متوجه دوست تازه‌ام شده بودند و او به منظور متعاقبین خود به بام واگون پناه برده بود. به طرف پنجره‌ای که روبروی دست‌انداز پله قرار داشت رفتم و در کنار آن ایستادم. ناگهان مردی از بالای بام واگون بعدی، با تهوری حیرت‌آور – تهوری که فقط در لحظات مواجه شدن با خطر به وجود می‌آید – خود را بر خاکریز راه‌آهن انداخت.
 +
 
 +
برو بر خاک در غلطید و چهار دست و پا به جلو خزید، گوئی که یارای برخاستن نداشت؛ اما سرانجام به پا خاست و پا به فرار نهاد. به زودی لکه‌ی سپیدگون شلوارش به کلی در میان تاریکی شب از نظرها محو شد. از بازرس قطار پرسیدم:
 +
 
 +
-چه خبر است؟
 +
 
 +
با عصبانیت جواب داد:
 +
 
 +
-لات بی‌سروپائی عادت کرده است بدون بلیت سوار قطار شود. «خرگوش» لعنتی! مدت‌هاست در تعقیبش هستیم. اما عیبی ندارد، لعنت بر من اگر بالاخره نتوانم بگیرمش! اگر گیر بیفتد جایش در زندان خواهد بود!
 +
 
 +
من دیگر با «خرگوش» بینوا برخورد نکردم. غالبن – به خصوص در روزهای سرد زمستان – این مرد نگون‌بخت را به یاد می‌آوردم؛ کرارن تصویر جاندار وی که زیر باران شدید یا برف سوزان در محلی نزدیک ایستگاه ایستاده و چشم به راه قطاری که به سان تندباد به پیش می‌تازد، دوخته است تا بتواند متهورانه، همچون جنگاوری دلاور که بر سنگر دشمن هجوم می‌برد، خود را بر روی پله‌ی واگون بیفکند، در نظرم مجسم می‌شد.
 +
 
 +
و هم اکنون خواندم که در حوالی ایستگاه '''آلباست''' جسد مردی را که در زیر چرخ‌های قطار قطعه قطعه شده بود، یافته‌اند. این اوست، «خرگوش» بینوای من است. من نیازی به جزئیات دیگر ندارم زیرا قلبم گواهی می‌دهد که این اوست؛ «رفت به نان برسد به جان رسید». ممکن است این‌بار چابکی و مهارت وی ناگهان بدو خیانت ورزیده و یا مسافری که میزان دلسوزیش کمتر از شفقت من بود، از ترس جان خود وی را به زیر چرخ‌ها پرت کرده بود. کسی چه می‌داند.. فقط ظلمت شب گواه بود و بس.
 +
 
 +
'''په‌رس''' در پایان داستان خود افزود:
 +
 
 +
-چهار سال از آشنائی من با آن مرد نگون‌بخت می‌گذرد، طی این چهار سال بسیار سفر کرده‌ام و هر بار با مشاهده‌ی مردی که صرفن برای ارضای هوی و هوس خود و یا به خاطر زدودن زنگ اندوه اقدام به مسافرت می‌نمودند، به یاد دهقان بینوائی که فقر و احتیاج وی را از خانواده‌اش جدا ساخته بود. می‌افتادم. او را تعقیب می‌کردند،‌ همچون درنده‌ای سبع شکارش می‌نمودند فقط به خاطر آن‌که برای نوازش بچه‌هایش با تهوری قهرمانانه به استقبال مرگ می‌شتافت.
 +
 
 +
 
  
  

نسخهٔ کنونی تا ‏۸ اوت ۲۰۱۴، ساعت ۰۵:۰۰

کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۹۸

په‌رس (Peres) خطاب به دوستان خود که به دور میز یکی از کافه‌ها حلقه زده بودند گفت:

-لحظه‌ای قبل، در همین روزنامه خبر مرگ یک مرد آشنا را خواندم. من فقط یک بار با او برخورد کردم، لیکن خاطره‌ی این ملاقات، مدت مدیدی در حافظه‌ام زنده بود. آری،‌ مردی بود بس غیر عادی!

آشنائی من با او، شبی در قطار پست والنسی-مادرید صورت گرفت. من در واگون درجه یک سفر می‌کردم؛ یگانه همسفرم در ایستگاه «آلباست» از قطار پیاده شد و مرا در کوپه تنها گذاشت.

شب قبل را خوب نخوابیده بودم و پس از آن‌که نگاهی بر بالش‌های کوچک و خاکستری نیمکت کوپه افکندم، با لذت تمام پاهایم را دراز کردم: همه‌ی این وسایل راحتی، در اختیار من بود! با خود گفتم: «الان روی این نیمکت راحت جابجا شده و تا ایستگاه آلکازار دوسن خوآن، به خوبی استراحت خواهم کرد!»

پرده‌ی سبز رنگ چراغ را کشیدم و کوپه در تاریکی کمرنگ و ملایمی فرو رفت. به زیر شنلم خزیدم و با این احساس لذت‌بخش که مزاحم کسی نخواهم شد، تمام قد از پشت دراز کشیدم.

قطار در دشت خلوت و ملال‌آور لامانچ پیش می‌رفت؛ به ندرت از ایستگاهی عبور می‌کرد. لوکوموتیو بر سرعت خود می‌افزود و واگونی که من درون آن جای گرفته بودم همچون دلیجانی فرسوده، تاب می‌خورد و غژغژ می‌کرد. بر نیمکت واگون تکان می‌خوردم و از سوئی به سوی دیگر پرت می‌شدم؛ رشته‌های حاشیه بالش‌ها انگار که دچار گردباد گشته باشند می‌چرخیدند. چمدان‌ها، بر روی توری‌های بار، جست و خیز می‌کردند؛ شیشه‌های پنجره‌ی کوپه درون چارچوب خود می‌لرزیدند و غژغژ کر کننده آهن فرسوده – سایش چرخ‌ها و ترمزها – از کف واگون به گوش می‌رسید. اما هر چه بیشتر پلک‌هایم فر می‌افتادند، این اصوات نیز رنگ تازه‌ای به خود می‌گرفتند: گاه احساس می‌کردم که بر امواج دریا تاب می‌خوردم و گاه گمان می‌بردم که بار دیگر به ایام بعید طفولیت بازگشته‌ام و کسی با صدای گرفته‌ی خود، برایم لالائی می‌خواند.

و بدین ترتیب، غرق در این‌گونه افکار نامربوط، با غرش پایان‌ناپذیر چرخ‌های قطار به خواب فرو رفتم: قطار بدون لحظه‌ای توقف پیش می‌رفت. پس از مدتی از شدت سرما بیدار شدم. دچار آن‌چنان حالتی بودم که گوئی: آب یخ بر چهره‌ام پاشیده باشند.

چشمانم را گشودم: دری که زیر پایم قرار داشت بسته بود، لیکن بار دیگر نفس سرد شب را احساس کردم؛ تندبادی شدید و واقعی که بر اثر سرعت سیر قطار ایجاد شده بود به درون کوپه می‌وزید. سرم را گرداندم و در آستانه‌ی در دیگر کوپه که چارتاق باز بود مردی قوز کرده و پاهای خود را از رکاب واگون آویخته بود؛ چشمان خود را که بره چهره‌ی تیره‌اش دیوانه‌وار می‌درخشیدند بر من دوخته بود.

این منظره به قدری غیر مترقبه بود که نتوانستم بی‌درنگ افکارم ار جمع کنم؛ هنوز پرده‌ای از خواب بر قوه‌ی دراکه‌ام کشیده شده بود و در همان لحظه‌ی نخست دچار وحشتی ناشی از خرافات گشتم. این مرد که ضمن حرکت قطار، ناگهان در کوپه‌ام ظاهر شده بود، در نظرم همچون شبحی از حکایات وحشتناک دوران کودکی‌ام جلوه می‌کرد.

در این هنگام داستان‌های مربوط به شبیخون‌ها، غارت و کشتار در قطارها و خلاصه همه‌ی آن‌چه که گهگاه در جراید می‌خواندم، در مخیله‌ام جان گرفتند. من تنها بودم، حتا زنگی در دسترسم نبود تا مسافرین کوپه‌های دیگر را به کمک بطلبم. یقین داشتم که مرد تازه‌وارد راهزن بود!

غریزه‌ی دفاع از خود یا دقیق‌تر بگویم وحشت کور دچار جنونم ساخت؛ به سوی مرد ناشناس هجوم بردم، از دست‌ها و پاهایم مدد جستم تا مگر وی را از کوپه بیرون اندازم. او با یأس و نومیدی به لبه‌ی در چنگ انداخته بود؛ من هولش می‌دادم و سخت می‌کوشیدم تا انگشتان لرزانش را که به لبه‌ی در قفل شده بود از هم بگشایم و این مهمان ناخوانده را روی ریل‌ها پرت کنم.

در این مبارزه من تفوق مطلق داشتم. سرانجام میهمان ناخوانده‌ام با صدائی گرفته و لحنی ملتمسانه، نجواکنان گفت:

-شما را به خدا سنیور! رحم کنید سنیور! من مرد شرافتمندی هستم!

التماسی چنان ترس‌آلود و حزن‌انگیز در لحن صدای وی طنین‌انداز بود که از قساوت قلب خود شرمگین گشتم و رهایش ساختم.

مرد در حالی‌که سراپا می‌لرزید و به زحمت نفس بر می‌آورد، در محلی که لحظه‌ای قبل نشسته بود فرود آمد. همچنان‌که در وسط کوپه، زیر چراغ ایستاده بودم پرده‌ی چراغ را پس زدم. اکنون قادر بودم تماشایش کنم: دهقانی بود قدکوتاه و نحیف با کتی وصله‌شده و غرق در لککه و شلواری به رنگ روشن با حیرتی ابلهانه به من می‌نگریست و با لبخند خود دندان‌های زرد و محکمش را که بی‌شباهت به دندان‌های حیوانات نشخوارکننده نبود ظاهر می‌ساخت. رنگ کلاه سیاه وی بر موهای تیره‌اش با رنگ سیمای آفتاب‌سوخته و براقش که چشمانی درشت و محجوب بر آن می‌درخشیدند، در هم می‌آمیخت.

همچون سگی نجات‌یافته، با نگاه خود ابراز امتنان می‌نمود و در عین حال چیزی را در میان لباس‌های خود جست و جو می‌کرد. چیزی نمانده بود که از بزرگ‌منشی خود پشیمان و متأسف گردم و هنگامی که مرد ناشناس جیب‌های خود را می‌کاوید، دستم را با احتیاط روی اسلحه‌ی کمری‌ام نهادم. شاید بخواهد غافلگیرم سازد!

ناگهان چیزی از پشت کمربندش در آورد.. خواستم اسلحه را از جلدش بیرون بکشم، لیکن چشمم به موقع بر شیئی که در دست داشت افتاد؛ مرد بینوا با قیافه‌ای راضی یک قطعه مقوای چرکین و مندرس به سویم دراز کرده بود:

-من هم بلیط دارم سنیور.

با مشاهده‌ی «بلیتش» نتوانستم از خنده خودداری کنم؛ گفتم:

-بلیت خیلی کهنه است؛ این بلیت فقط چند سال پیش اعتبار داشت. و تو گمان می‌کنی که این یک تکه مقوای کهنه به تو اجازه می‌دهد که در حال حرکت قطار به درون آن بپری و مسافرین را وحشت‌زده سازی؟

وقتی به شکست حقه‌ی ساده‌لوحانه‌اش پی برد، به تصور آن‌که ممکن است بار دیگر بکوشم تا وی را روی ریل‌ها پرت کنم، احتیاطن آماده‌ی مقابله با هر حادثه‌ی احتمالی گشت. دلم به حالش سوخت و در حالی‌که می‌کوشیدم وحشتم را کتمان کنم با خنده‌روئی و محبت گفتم:

-بسیار خوب، بیا تو و در را ببند.

با قاطعیت جواب داد:

-نه سنیور، من حق ندارم مثل اشخاص پولدار توی کوپه مسافرت کنم؛ همین جا می‌نشینم و از لطف شما ممنونم. آخه می‌دونید من اصلن پول ندارم.

و این مرد یک‌دنده، در جای خود باقی ماند. من تقریبن کنار وی نشسته بودم: با زانوانم پشتش را لمس می‌کردم. قطار با سرعتی سرسام‌آور پیش می‌رفت و باد شدید دیوانه‌وار به درون کوپه می‌وزید. انعکاس نور چراغ که از لای در کوپه به بیرون می‌تراوید و سایه‌ی دو اندام قوزکرده – اندام من و مرد ناشناس – به سان لکه‌های ارغوانی بر خاکریز برهنه‌ی راه آهن می‌لغزید. تیرهای تلگراف همچون اشباحی زردرنگ که با قلمی غول‌آسا بر زمینه‌ی سیاه شب نقاشی شده باشند، به سرعت از کنار قطار پرواز می‌کردند؛ جرقه‌های لوکوموتیو به سان کرم‌های شب‌تاب درشت بر روی تپه‌های اطراف پدید و ناپدید می‌گشتند.

همسفر بینوای من به هیچ وجه قادر نبود آرامش خود را باز یابد و گفتی از این که از کوپه بیرونش نمی‌کردم، غرق در حیرت بود. سیگاری تعارفش کردم و رفته رفته لب به سخن گشود.

روزهای شنبه‌ی هر هفته سفر خود را چنین آغاز می‌کرد: بر پله‌ی قطاری که از آلباست به حرکت در آمده بود می‌جهید و سپس به امید یافتن یک کوپه‌ی خالی، علیرغم خطر سقوط به زیر چرخ‌های قطار، به دور واگون‌ها گشتی می‌زد؛ قبل از توقف قطار در یکی از ایستگاه‌ها، بر خاکریز می‌جهید و لحظه‌ای بعد، اندکی دورتر از ایستگاه، بار دیگر ضمن حرکت قطار بر پله‌ی واگون جست می‌زد؛ در این‌ حال، به منظور اجتناب از روبرو شدن با مأمورین قطار – این اشخاص بی‌عاطفه و دشمنان سوگندخورده‌ی فقرا – همیشه واگون‌ها را عوض می‌کرد. پرسیدم:

-مقصدت کجاست؟ به خاطر چیست که جانت را در معرض خطر قرار می‌دهی؟

قصد داشت تعطیل یکشنبه را با خانواده‌ی خود بگذراند. این است قسمت بینوایان! محل کار وی در آلباست است، اما همسرش در ده زندگی می‌کند؛ فقر آن دو را از هم جدا ساخته است. روزهای نخست پای پیاده به خانه می‌رفت: سراسر شب را بدون لحظه‌ای توقف راه می‌پیمود و مقارن صبح، خسته و کوفته به ده می‌رسید؛ نه رمقی برای نوازش کردن همسرش باقی می‌ماند و نه حوصله‌ای برای بازی کردن با بچه‌هایش. اما اکنون با اوضاع و احوال موجود آشنا شده است: دیگر از قطار واهمه‌ای ندارد و به راحتی در واگون‌ها سفر می‌کند. انسان سراسر هفته را مانند نفرین‌شدگان کار می‌کند و یگانه دلخوشی‌اش دیدن کوچولوهاست! او سه کوچولو دارد:

-کوچیکه هنوز یه ذره‌س، این قدیه، قدش حتا به دو وجب نمی‌رسه، اما باباشو می‌شناسه! همین جور خودش رو پرت می‌کنه توی بغلم.

پرسیدم:

-نمی‌ترسی طی یکی از این سفرها، بچه‌هایت یتیم شوند؟

با اطمینان خاطر لبخندی زد. اکنون او در این کار استاد شده است! قطار با آن‌که همچون توسنی آتشین به سرعت به پیش می‌تازد، لیکن در دل او رعبی ایجاد نمی‌کند. مسئله‌ی عمده عبارت است از کسب مهارت، وقوف از لم کار و داشتن مقاومت. کافی است انسان جستی بزند تا خود را بر پله‌ی واگون بیابد؛ هنگام پائین پریدن نیز اگر انسان گاهی نتواند تعادل خود را حفظ کند و بر خاکریز راه آهن سقوط نماید و زخمی شود مصیبت بزرگی نیست؛ عمده آنست که به زیر چرخ‌ها نیفتد!

آن‌چه وی را دچار وحشت می‌ساخت خود قطار نبود بلکه مسافرین آن بود؛ همیشه می‌کوشید که بر رکاب واگون درجه یک بپرد زیرا در این واگون‌ها بود که غالبن موفق می‌گشت کوپه‌ی خالی بیابد. در طی این مدت چه ماجراهائی که بر او نگذشته بود! یک‌بار اشتباهن درب قسمت مخصوص بانوان را گشوده بود؛ راهبه‌هائی که آن‌جا نشسته بودند فریاد زدند: «دزد! دزد!» و او، همچنان‌که قطار با سرعتی سرسام‌آور به پیش می‌تاخت بر خاکریز پریده و بقیه‌ی راه را پای پیاده پیموده بود.

دو بار نیز در یک قدمی مرگ قرار گرفته بود: مسافرینی که مانند من از ظهور مرد ناشناس دچار وحشت گشته بودند نزدیک بود او را به زیر چرخ‌های قطار اندازند. یک‌بار هم با وضعی بس خطرناک مواجه گشته بود: هنگامی که در جست و جوی کوپه خالی بود با مردی روبرو شد که بی‌آن‌که کلمه‌ای بر زبان آرد، با عصای خود ضربه‌ای بر سرش وارد آورد و او را از روی رکاب واگون بر زمین انداخت. آن‌شب حقیقتن تصور نمی‌کرد که بتواند جان سالم به در برد. و مرد بینوا اثر زخمی را که از یک سوی پیشانی‌اش تا سوی دیگر آن کشیده شده بود نشانم داد.

آری با وی به زشتی رفتار می‌کنند، لیکن او نه گله‌ای دارد و نه شکوه‌ای، زیرا این آقایان حق دارند جان خود را گرامی شمارند و به دفاع از آن برخیزند. شاید او مستحق رفتاری شدیدتر از این باشد،‌ ولی وقتی قادر به خریدن بلیت نیست و از طرف دیگر در آتش اشتیاق دیدار بچه‌هایش می‌سوزد، چاره چیست؟

قطار از سرعت خود کاست؛ ظاهرن به یکی از ایستگاه‌ها نزدیک می‌شدیم. همسفرم اندکی ناراحت شد و به پا خاست. گفتم:

-همین جا بمان! تا مقصدت یک ایستگاه بیشتر نمانده برای تو بلیت می‌خرم.

با حیله‌گری ساده‌لوحانه گفت:

-نه، نه سنیور! بازرس قطار، موقع دادن بلیت منو خواهد شناخت. این‌ها چندین دفعه تعقیبم کردند، اما هرگز نتونستن قیافه‌ام رو از نزدیک ببینن. نمی‌خوام قیافه‌ام رو به خاطرشون بسپارنو سفر به خیر سنیور! توی قطارها مردی مهربان‌تر از شما ندیده‌ام!

و در حالی‌که به دست‌انداز پله‌ی واگون چنگ انداخته بود پائین رفت و در میان ‌ظلمت شب از نظرم ناپدید گشت. بلاشک قصد داشت به منظور ادامه‌ی سفرش خود را به درون یک واگون دیگر برساند.

قطار در ایستگاهی کوچک و آرام متوقف گشت. به محض این‌که آماده شدم دراز بکشم و چرتی بزنم صداهائی به هیجان آمده از سکوی ایستگاه به گوشم رسید.

بازرسان قطار، کارکنان ایستگاه و دو ژاندارم با دستپاچگی بر سکوی ایستگاه به هر سو می‌دویدند، انگار که می‌کوشیدند کسی را محاصره کنند.

-اون ور!... میون‌بر برین!. دو نفر برن اون ور، و گر نه در می‌ره!.. نگاش کن رو بام واگونه!. بگیرش!.

در واقع نیز لحظه‌ای بعد، سقف کوپه‌ام از تاپ تاپ قدم‌های کسی که دیوانه‌وار می‌دوید به لرزه در آمد. ظاهرن متوجه دوست تازه‌ام شده بودند و او به منظور متعاقبین خود به بام واگون پناه برده بود. به طرف پنجره‌ای که روبروی دست‌انداز پله قرار داشت رفتم و در کنار آن ایستادم. ناگهان مردی از بالای بام واگون بعدی، با تهوری حیرت‌آور – تهوری که فقط در لحظات مواجه شدن با خطر به وجود می‌آید – خود را بر خاکریز راه‌آهن انداخت.

برو بر خاک در غلطید و چهار دست و پا به جلو خزید، گوئی که یارای برخاستن نداشت؛ اما سرانجام به پا خاست و پا به فرار نهاد. به زودی لکه‌ی سپیدگون شلوارش به کلی در میان تاریکی شب از نظرها محو شد. از بازرس قطار پرسیدم:

-چه خبر است؟

با عصبانیت جواب داد:

-لات بی‌سروپائی عادت کرده است بدون بلیت سوار قطار شود. «خرگوش» لعنتی! مدت‌هاست در تعقیبش هستیم. اما عیبی ندارد، لعنت بر من اگر بالاخره نتوانم بگیرمش! اگر گیر بیفتد جایش در زندان خواهد بود!

من دیگر با «خرگوش» بینوا برخورد نکردم. غالبن – به خصوص در روزهای سرد زمستان – این مرد نگون‌بخت را به یاد می‌آوردم؛ کرارن تصویر جاندار وی که زیر باران شدید یا برف سوزان در محلی نزدیک ایستگاه ایستاده و چشم به راه قطاری که به سان تندباد به پیش می‌تازد، دوخته است تا بتواند متهورانه، همچون جنگاوری دلاور که بر سنگر دشمن هجوم می‌برد، خود را بر روی پله‌ی واگون بیفکند، در نظرم مجسم می‌شد.

و هم اکنون خواندم که در حوالی ایستگاه آلباست جسد مردی را که در زیر چرخ‌های قطار قطعه قطعه شده بود، یافته‌اند. این اوست، «خرگوش» بینوای من است. من نیازی به جزئیات دیگر ندارم زیرا قلبم گواهی می‌دهد که این اوست؛ «رفت به نان برسد به جان رسید». ممکن است این‌بار چابکی و مهارت وی ناگهان بدو خیانت ورزیده و یا مسافری که میزان دلسوزیش کمتر از شفقت من بود، از ترس جان خود وی را به زیر چرخ‌ها پرت کرده بود. کسی چه می‌داند.. فقط ظلمت شب گواه بود و بس.

په‌رس در پایان داستان خود افزود:

-چهار سال از آشنائی من با آن مرد نگون‌بخت می‌گذرد، طی این چهار سال بسیار سفر کرده‌ام و هر بار با مشاهده‌ی مردی که صرفن برای ارضای هوی و هوس خود و یا به خاطر زدودن زنگ اندوه اقدام به مسافرت می‌نمودند، به یاد دهقان بینوائی که فقر و احتیاج وی را از خانواده‌اش جدا ساخته بود. می‌افتادم. او را تعقیب می‌کردند،‌ همچون درنده‌ای سبع شکارش می‌نمودند فقط به خاطر آن‌که برای نوازش بچه‌هایش با تهوری قهرمانانه به استقبال مرگ می‌شتافت.