سکوت (آندرهیف): تفاوت بین نسخهها
(۴ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۸: | سطر ۱۸: | ||
[[Image:KHN007P128.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۸|کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۸]] | [[Image:KHN007P128.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۸|کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۸]] | ||
− | + | {در حال ویرایش}} | |
+ | نوشته: '''لئونید آندرهیف''' | ||
− | + | ترجمه: '''کاظم انصاری''' | |
− | + | ||
− | + | از متن روسی | |
− | |||
− | |||
− | |||
در یکی از شب های مهتابی ماه مه که بلبلان سرگرم نغمه سرائی بودند همسر ایگناتی (Ignaty) به اطاق شوهرش رفت. آثار رنج و محنت بر چهره اش نقش بسته بود. چراغ کوچک در دستش میلرزید. چون به نزدیک شوهر رسید شانه او را گرفت و گریه کنان گفت: | در یکی از شب های مهتابی ماه مه که بلبلان سرگرم نغمه سرائی بودند همسر ایگناتی (Ignaty) به اطاق شوهرش رفت. آثار رنج و محنت بر چهره اش نقش بسته بود. چراغ کوچک در دستش میلرزید. چون به نزدیک شوهر رسید شانه او را گرفت و گریه کنان گفت: | ||
سطر ۷۱: | سطر ۶۹: | ||
به شنیدن این سخن ایگناتی چنان با شتاب از جا برخاست که صندلی زیر پایش به دیوار خورد و دست همسرش را گرفته گفت: | به شنیدن این سخن ایگناتی چنان با شتاب از جا برخاست که صندلی زیر پایش به دیوار خورد و دست همسرش را گرفته گفت: | ||
- برویم! | - برویم! | ||
+ | |||
+ | شوهر و دختر ویاند. | ||
+ | |||
+ | ایگناتی پوزخندی زده از جا برخاست. کتابی که در دست داشت بست و عینکش را از چشم برداشته در قاب گذاشت و به اندیشه رفت. ریش سیاه و پهن او که تارهای نقرهفامی در میانش دیده میشد پیچش خوشنمائی داشت که هنگام تنفس عمیق آهسته بالا و پائین میرفت. | ||
+ | |||
+ | ایگناتی سکوت را شکسته به همسرش گفت: | ||
+ | |||
+ | - خوب، برویم! | ||
+ | |||
+ | اولگا استپانوا Olga Stepanowa شتابان از جا برخاست و با شرم و تملق گفت: | ||
+ | |||
+ | -پدر! فقط او را ملامت نکن! میدانی که او چه... | ||
+ | |||
+ | ورا در بالاخانه منزل داشت، پلکان چوبی باریک زیر گامهای سنگین ایگناتی خم میشد و ناله میکرد. این مرد بلند قامت و وزین سر را خم کرده بود تا به سقف نخورد و چون دامن پیراهن سفید همسرش به چهرهٔ وی میخورد ابرو در هم میکشید. ایگناتی میدانست که گفتگوی ایشان با ورا نتیجهای نخواهد داشت. | ||
+ | |||
+ | ورا یکی از دستهای عریانش را به سوی چشمها برده پرسید: | ||
+ | |||
+ | - چه میخواهید؟ | ||
+ | |||
+ | دست ورا روی لحاف سفید تابستانی قرار داشت و آنچنان سفید و شفاف و سرد بود که به زحمت از لحاف تشخیص داده میشد. | ||
+ | |||
+ | مادر شروع به سخن کرده گفت: | ||
+ | |||
+ | - ورا جان... | ||
+ | |||
+ | اما گریه مجالش نداد و خاموش شد. | ||
+ | |||
+ | پدر در حالیکه میکوشید از خشکی و سنگینی آهنگ گفتارش بکاهد گفت: | ||
+ | |||
+ | - ورا، ورا! به ما بگو که چه دردی داری؟ | ||
+ | |||
+ | ورا همچنان خاموش بود. | ||
+ | |||
+ | - ورا! مگر به من و مادرت اعتماد نداری؟ مگر ما تو را دوست نمیداریم؟ مگر از ما کسی به تو نزدیکتر هم هست؟ غم و رنج خود را به ما بگو و به سخن من سالخورده و کارآزموده اعتماد کن و بدان که با گفتوشنود از غم و غصه خواهی رست! آن وقت ما هم از غم و اندوه خلاص میشویم. نگاه کن که مادر پیرت چقدر عذاب میکشد... | ||
+ | |||
+ | - ورا جان! | ||
+ | |||
+ | - حال من...تو تصور میکنی که حال من بهتر از اوست؟ مگی نمیبینم که غم و اندوهی چون خوره تو را میخورد...راستی این غم و اندوه چیست؟ من پدر تو هستم و از رنج و غم تو بیخبرم. | ||
+ | - ورا، ورا! به ما بگو چه دردی داری؟ | ||
+ | |||
+ | ورا همچنان سکوت را حفظ میکرد... | ||
+ | |||
+ | - ورا جان! | ||
+ | |||
+ | ایگناتی فریاد کشید: | ||
+ | |||
+ | - به تو میگویم برویم! اگر او خدا را فراموش کرده باشد دیگر ما...چه کاری از دستما ساخته است؟ | ||
+ | |||
+ | اینگناتی تقریباً با زور اولگا استپانوا را از اطاق بیرون کشید. هنگامی که ایندو از پلهها پائین میآمدند اولگا استپانوا پا را سست کرده آهسته و کینتوزانه گفت: | ||
+ | |||
+ | - او-او! کشیش، تو او را هم به این روز انداختی، این خلق و خوی را از تو به ارث برده. تو هم مسئول هستی. آخ که چقدر من بدبختم... | ||
+ | |||
+ | پس به گریه افتاد، چنان پی در پی پلک میزد که پلکان را نمیدید و پا را بیاختیار رها میکرد، گوئی زیر پایش پرتگاهی است که آرزو دارد در آن بیفتد. | ||
+ | |||
+ | از آن روز به بعد دیگر ایگناتی با دختر خود سخن نگفت اما ظاهراً دخترش متوجه بیالتفاتی وی نبود. ورا مانند پیشگاهی در اطاق خود استراحت میکرد و زمانی قدم میزد. غالب اوقات با کف دست چشمش را میمالید، گوئی چشمش ناپاک شده است. همسر کشیش با آنکه مزاح و خنده را دوست میداشت در میان شوهر و دخترش که پیوسته خاموش بودند، بیمناک و پریشانخاطر مینمود و نمیدانست چه بگوید و چه بکند. | ||
+ | |||
+ | ورا گاهگاه به گردش میرفت. یک هفته پس از آخرین گفتگو با پدر و مادر خویش هنگام عصر برحسب معمول از خانه بیرون رفت. اما دیگر او را زنده ندیدند، چه آن شب خود را روی ریل راهآهن انداخت و قطار پیکرش را دو نیم ساخت. | ||
+ | |||
+ | ایگناتی به دست هود ورا را به خاک سپرد. مادرش در کلیسا نبود، به شنیدن خبر مرگ ورا سکته کرد و پا و دست و زبانش از کار افتاد، بیحرکت در اطاقی نیمه تاریک افتاده بود، در کنارش زنگهای کلیسا صدا میکرد. میشنید که چگونه مردم از کلیسا بیرون میروند، چگونه سرودخوانان برابر خانه ایشان آواز مذهبی میخوانند، میخواست بر سینه صلیب بکشد اما دستش به فرمانش نبود. میخواست بگوید: «ورا! خداحافظ!» اما زبانش لخت و سنگین در دهان قرار داشت. چنان آرام مینموند که هر کس به او مینگریست او را خفته یا در حال استراحت میپنداشت. تنها چشمش باز بود. | ||
+ | |||
+ | در تشییع جنازه ورا انبوه بسیاری از آشنایان ایگناتی و بیگانگان به کلیسا آمده بودند، همه بر سرنوشت جانگداز ورا که به چنین مرگی موحش درگذشته بود، تأسف میخوردند و میخواستند درجه غم و اندوه بیپایان ایگناتی را از سخنان و حرکات وی دریابند. مردم ایگناتی را به سبب کجخلقی و غرورش در مواقع اجرای مراسم مذهبی و نفرت وی از گناهکاران و نابخشودن ایشان دوست نمیداشتند و وی را که آزمندانه برای دریافت حقالتعلیم بیشتر از اولیاء کودکانی که به مکتب کلیسا میرفتند از هر فرصت استفاده میکرد با خوشروئی استقبال نمیکردند و میخواستند او را رنجور و شکسته ببینند. مردم آرزو داشتند که ایگناتی به تقصیر خود در مرگ دخترش اعتراف کند و به عنوان پدری بیرحم و روحانی پلیدی که نتوانسته است پرورده گوشت و خون خود را از ارتکاب گناه بازدارد به حدت و شدت گناه خود معترف شود. همه کس با کنجکاوی به وی مینگریست. ایگناتی نگاه آنان را پشت خود احساس میکرد و میکوشید تا پشت پهن و محکم خود را راست نگه دارد. او در اندیشه دختر مردهاش نبود بلکه در این باره میاندیشید که خوشتن را در نظر مردم خوار و خفیف نسازد. | ||
+ | |||
+ | کارزنوف (Karsenof) نجار که از ایگناتی پنج روبل بابت ساختن قابی طلب داشت به وی اشاره کرده گفت: | ||
+ | |||
+ | - کشیش ملعون! | ||
+ | |||
+ | ایگناتی با قامتی راست و قدمهای محکم تا گورستان رفت و دخترش را به خاک سپرده به خانه بازگشت. اما در کنا اتاق همسرش پشتش اندکی خم شد. شاید سبب خمیدگی قامتش آن بود که غالب درهای خانه برای قامت بلند او کوتاه بود. ایگناتی که از روشنایی به اتاق وارد شد، با زحمت چهره همسرش را تشخیص داد و چون با دقت به وی نگریست از آرامش و خشکی چشمش متحیر گشت. در چشم او آثار خشم و اندوه نبود. چشمش نیز چون زبانش لال بود و چون تمام اعضای پیکر فربه و ناتوانش که در تشک فرو رفته بود سنگین و خاموش مینمود. | ||
+ | |||
+ | ایگناتی پرسید: | ||
+ | |||
+ | - خوب، حالت چطور است؟ | ||
+ | |||
+ | اما همسرش زبان نداشت که به او جواب بدهد، چشمش نیز خاموش بود. ایگناتی دستش را بر پیشانی او گذاشت. پیشانیش سرد و مرطوب بود و از تماس دست شوهرش هیچ عکسالعملی نشان نداد. و چون ایگناتی دست از پیشانی وی برداشت دو چشم گود افتاده خاکستری که به سبب فراخی مردمک سیاه مینمود و نه از خشم و غضب و نه از اندوهی حکایت میکرد خیره خیره به وی نگران شد. | ||
+ | ایگناتی که از ترس و وحشت یخ کرده بود گفت: | ||
+ | |||
+ | - خوب، من به اتاق خودم میروم! | ||
+ | |||
+ | |||
+ | [[رده:کتاب هفته]] | ||
+ | [[رده:کتاب هفته ۷]] | ||
+ | [[رده:قصه]] | ||
+ | [[رده:لئونید آندریف]] | ||
+ | [[رده:کاظم انصاری]] | ||
+ | [[رده:مرتضا ممیز]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱۸ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۱۸:۴۴
{در حال ویرایش}}
نوشته: لئونید آندرهیف
ترجمه: کاظم انصاری
از متن روسی
در یکی از شب های مهتابی ماه مه که بلبلان سرگرم نغمه سرائی بودند همسر ایگناتی (Ignaty) به اطاق شوهرش رفت. آثار رنج و محنت بر چهره اش نقش بسته بود. چراغ کوچک در دستش میلرزید. چون به نزدیک شوهر رسید شانه او را گرفت و گریه کنان گفت:
- پدر، برویم پیش ورا!
ایگناتی بی آنکه سر برگرداند از بالای عینک زیرچشمی به همسرش نگریست و آنقدر به وی خیره شد که همسرش دست آزاد خود را حرکت داد روی نیمکت کوتاهی نشست و گفت:
-راستی شما دو نفر ..... چقدر بی رحمید!
کلمه آخر را با تاکید خاصی ادا کرد و چهره مهربان و گوشتالودش از حرکتی دردناک و ناگوار زشت و بد ترکیب شد، گوئی میخواست با حرکت عضلات صورت نشان دهد که این مردم بی رحم آیا باید چنین باشد؟
آهنگ خشک ایگناتی لرزان بود گوئی صدا در گلویش میشکست.
اما ورا همچنان خاموش بود. ایگناتی با احتیاط بسیار به ریش خود دست میکشید، گوئی بیم داشت مبادا انگشتانش بر خلاف اراده در مبان تارهای مو گیر کند. ایگناتی همچنان میگفت:
- تو بر خلاف میل من به پطرزبورگ رفتی. اما مگر من تو را به سبب این نافرمانی نفرین کردم؟ یا از دادن پول به تو مضایقه نمودم؟ راستی بگو بدانم که آیا من با تو مهربان نبودم؟ پس چرا خاموشی؟ به پطرزبورگ هم که رفتی!!
سخن به اینجا که رسید ایگناتی خاموش شد. شیئی سنگی بزرگ و وحشتناکی پر از مخاطرات مجهول و مردم بیگانه و بی اعتنا در نظرش مجسم گشت و در آنجا "ورای" خود را تنها و ناتوان دید، همانجا که او را به فساد و تباهی کشاندند. نفرتی پر کینه از این شهر وحشتناک و سیاه در دلش موج میزد. سکوت دختر، سکوت لجوجانهی او ایگناتی را خشمگین ساخت.
ورا سکوت را شکست و با قیافه عبوس گفت:
-پطرزبورگ در اینجا دخالتی ندارد. من هم غم و غصه ای ندارم.بهتر است شما بروید بخوابید که از موقع خفتن گذشته است.
و با این سخن چشم بر هم نهاد.
مادر ناله کنان گفت:
- ورا جان! دخترکم، راز دلت را به من بگو!
ورا تند و ناشکیبا سخن مادر را بریده گفت:
- آه، ماما!
ایگناتی بر صندلی نشست و خنده را سر داده با تمسخر پرسید:
- خوب، قربان! پس چیزی نیست؟
ورا ار تختخواب برخاسته به لحن تندی گفت:
- پدر! تو میدانی که من مادر جان و تو را دوست میدارم. اما... خوب اندکی خسته و افسرده ام. تمام این ها خواهد گذشت. راستی شما بهتر است بروید بخوابید. من هم میخواهم بخوابم. فردا یا وقت دیگری باز گفتگو میکنیم.
به شنیدن این سخن ایگناتی چنان با شتاب از جا برخاست که صندلی زیر پایش به دیوار خورد و دست همسرش را گرفته گفت: - برویم!
شوهر و دختر ویاند.
ایگناتی پوزخندی زده از جا برخاست. کتابی که در دست داشت بست و عینکش را از چشم برداشته در قاب گذاشت و به اندیشه رفت. ریش سیاه و پهن او که تارهای نقرهفامی در میانش دیده میشد پیچش خوشنمائی داشت که هنگام تنفس عمیق آهسته بالا و پائین میرفت.
ایگناتی سکوت را شکسته به همسرش گفت:
- خوب، برویم!
اولگا استپانوا Olga Stepanowa شتابان از جا برخاست و با شرم و تملق گفت:
-پدر! فقط او را ملامت نکن! میدانی که او چه...
ورا در بالاخانه منزل داشت، پلکان چوبی باریک زیر گامهای سنگین ایگناتی خم میشد و ناله میکرد. این مرد بلند قامت و وزین سر را خم کرده بود تا به سقف نخورد و چون دامن پیراهن سفید همسرش به چهرهٔ وی میخورد ابرو در هم میکشید. ایگناتی میدانست که گفتگوی ایشان با ورا نتیجهای نخواهد داشت.
ورا یکی از دستهای عریانش را به سوی چشمها برده پرسید:
- چه میخواهید؟
دست ورا روی لحاف سفید تابستانی قرار داشت و آنچنان سفید و شفاف و سرد بود که به زحمت از لحاف تشخیص داده میشد.
مادر شروع به سخن کرده گفت:
- ورا جان...
اما گریه مجالش نداد و خاموش شد.
پدر در حالیکه میکوشید از خشکی و سنگینی آهنگ گفتارش بکاهد گفت:
- ورا، ورا! به ما بگو که چه دردی داری؟
ورا همچنان خاموش بود.
- ورا! مگر به من و مادرت اعتماد نداری؟ مگر ما تو را دوست نمیداریم؟ مگر از ما کسی به تو نزدیکتر هم هست؟ غم و رنج خود را به ما بگو و به سخن من سالخورده و کارآزموده اعتماد کن و بدان که با گفتوشنود از غم و غصه خواهی رست! آن وقت ما هم از غم و اندوه خلاص میشویم. نگاه کن که مادر پیرت چقدر عذاب میکشد...
- ورا جان!
- حال من...تو تصور میکنی که حال من بهتر از اوست؟ مگی نمیبینم که غم و اندوهی چون خوره تو را میخورد...راستی این غم و اندوه چیست؟ من پدر تو هستم و از رنج و غم تو بیخبرم. - ورا، ورا! به ما بگو چه دردی داری؟
ورا همچنان سکوت را حفظ میکرد...
- ورا جان!
ایگناتی فریاد کشید:
- به تو میگویم برویم! اگر او خدا را فراموش کرده باشد دیگر ما...چه کاری از دستما ساخته است؟
اینگناتی تقریباً با زور اولگا استپانوا را از اطاق بیرون کشید. هنگامی که ایندو از پلهها پائین میآمدند اولگا استپانوا پا را سست کرده آهسته و کینتوزانه گفت:
- او-او! کشیش، تو او را هم به این روز انداختی، این خلق و خوی را از تو به ارث برده. تو هم مسئول هستی. آخ که چقدر من بدبختم...
پس به گریه افتاد، چنان پی در پی پلک میزد که پلکان را نمیدید و پا را بیاختیار رها میکرد، گوئی زیر پایش پرتگاهی است که آرزو دارد در آن بیفتد.
از آن روز به بعد دیگر ایگناتی با دختر خود سخن نگفت اما ظاهراً دخترش متوجه بیالتفاتی وی نبود. ورا مانند پیشگاهی در اطاق خود استراحت میکرد و زمانی قدم میزد. غالب اوقات با کف دست چشمش را میمالید، گوئی چشمش ناپاک شده است. همسر کشیش با آنکه مزاح و خنده را دوست میداشت در میان شوهر و دخترش که پیوسته خاموش بودند، بیمناک و پریشانخاطر مینمود و نمیدانست چه بگوید و چه بکند.
ورا گاهگاه به گردش میرفت. یک هفته پس از آخرین گفتگو با پدر و مادر خویش هنگام عصر برحسب معمول از خانه بیرون رفت. اما دیگر او را زنده ندیدند، چه آن شب خود را روی ریل راهآهن انداخت و قطار پیکرش را دو نیم ساخت.
ایگناتی به دست هود ورا را به خاک سپرد. مادرش در کلیسا نبود، به شنیدن خبر مرگ ورا سکته کرد و پا و دست و زبانش از کار افتاد، بیحرکت در اطاقی نیمه تاریک افتاده بود، در کنارش زنگهای کلیسا صدا میکرد. میشنید که چگونه مردم از کلیسا بیرون میروند، چگونه سرودخوانان برابر خانه ایشان آواز مذهبی میخوانند، میخواست بر سینه صلیب بکشد اما دستش به فرمانش نبود. میخواست بگوید: «ورا! خداحافظ!» اما زبانش لخت و سنگین در دهان قرار داشت. چنان آرام مینموند که هر کس به او مینگریست او را خفته یا در حال استراحت میپنداشت. تنها چشمش باز بود.
در تشییع جنازه ورا انبوه بسیاری از آشنایان ایگناتی و بیگانگان به کلیسا آمده بودند، همه بر سرنوشت جانگداز ورا که به چنین مرگی موحش درگذشته بود، تأسف میخوردند و میخواستند درجه غم و اندوه بیپایان ایگناتی را از سخنان و حرکات وی دریابند. مردم ایگناتی را به سبب کجخلقی و غرورش در مواقع اجرای مراسم مذهبی و نفرت وی از گناهکاران و نابخشودن ایشان دوست نمیداشتند و وی را که آزمندانه برای دریافت حقالتعلیم بیشتر از اولیاء کودکانی که به مکتب کلیسا میرفتند از هر فرصت استفاده میکرد با خوشروئی استقبال نمیکردند و میخواستند او را رنجور و شکسته ببینند. مردم آرزو داشتند که ایگناتی به تقصیر خود در مرگ دخترش اعتراف کند و به عنوان پدری بیرحم و روحانی پلیدی که نتوانسته است پرورده گوشت و خون خود را از ارتکاب گناه بازدارد به حدت و شدت گناه خود معترف شود. همه کس با کنجکاوی به وی مینگریست. ایگناتی نگاه آنان را پشت خود احساس میکرد و میکوشید تا پشت پهن و محکم خود را راست نگه دارد. او در اندیشه دختر مردهاش نبود بلکه در این باره میاندیشید که خوشتن را در نظر مردم خوار و خفیف نسازد.
کارزنوف (Karsenof) نجار که از ایگناتی پنج روبل بابت ساختن قابی طلب داشت به وی اشاره کرده گفت:
- کشیش ملعون!
ایگناتی با قامتی راست و قدمهای محکم تا گورستان رفت و دخترش را به خاک سپرده به خانه بازگشت. اما در کنا اتاق همسرش پشتش اندکی خم شد. شاید سبب خمیدگی قامتش آن بود که غالب درهای خانه برای قامت بلند او کوتاه بود. ایگناتی که از روشنایی به اتاق وارد شد، با زحمت چهره همسرش را تشخیص داد و چون با دقت به وی نگریست از آرامش و خشکی چشمش متحیر گشت. در چشم او آثار خشم و اندوه نبود. چشمش نیز چون زبانش لال بود و چون تمام اعضای پیکر فربه و ناتوانش که در تشک فرو رفته بود سنگین و خاموش مینمود.
ایگناتی پرسید:
- خوب، حالت چطور است؟
اما همسرش زبان نداشت که به او جواب بدهد، چشمش نیز خاموش بود. ایگناتی دستش را بر پیشانی او گذاشت. پیشانیش سرد و مرطوب بود و از تماس دست شوهرش هیچ عکسالعملی نشان نداد. و چون ایگناتی دست از پیشانی وی برداشت دو چشم گود افتاده خاکستری که به سبب فراخی مردمک سیاه مینمود و نه از خشم و غضب و نه از اندوهی حکایت میکرد خیره خیره به وی نگران شد. ایگناتی که از ترس و وحشت یخ کرده بود گفت:
- خوب، من به اتاق خودم میروم!