خونخواهی! ۶: تفاوت بین نسخهها
MadjidPlus (بحث | مشارکتها) (پایان صفحه ۱۴۶) |
MadjidPlus (بحث | مشارکتها) جز (تصحیح چند غلط املایی و نگارشی) |
||
(۴ نسخهٔ میانیِ همین کاربر نمایش داده نشده است) | |||
سطر ۱۲: | سطر ۱۲: | ||
[[Image:KHN006P154.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۴|کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۴]] | [[Image:KHN006P154.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۴|کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵۴]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
'''اثر «تامس دیوئی»''' | '''اثر «تامس دیوئی»''' | ||
سطر ۲۴: | سطر ۲۴: | ||
'''سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار میگیرند. کتی کشته میشود و میکی به طرزی معجزهآسا از مرگ خلاصی مییابد و شخصا به جست و جوی قاتل میپردازد.. ''' | '''سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار میگیرند. کتی کشته میشود و میکی به طرزی معجزهآسا از مرگ خلاصی مییابد و شخصا به جست و جوی قاتل میپردازد.. ''' | ||
− | '''میکی به اداره مرکزی پلیس | + | '''میکی به اداره مرکزی پلیس میرود و با جستوجوی در آرشیو عکسها و مشخصات جنایتکاران سابقهدار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریابد که وی «لو ـ رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است... میکی خانه خود را فروخته پولی تهیه میکند و به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو ـ مارین» در محلهئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهٔ عمومی که غیر از او کسان دیگر و از جمله زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارند، ساکن میشود.. ''' |
− | '''پس از چند روزی، میکی درمیيابد که «ایرن» | + | '''پس از چند روزی، میکی درمیيابد که «ایرن» پیشترها رفیقهٔ «لو ـ رابرتز» بوده است و موفق میشود که با دفاع از «ایرن» در مقابل مردی که میخواهد پول او را به زور بستاند، اطمینان او را نسبت به خود جلب کند... چند روز بعد، «میکی» میشنود که «لو ـ رابرتز» به شهر «دنور» رفته است. و «ایرن» که نمیداند میکی برای چه کاری به دنبال «لو» میگردد، حاضر میشود که با او به شهر «دنور» رفته در یافتن «لو ـ رابرتز» کمکش کند.... ''' |
− | '''میکی و ایرن به شهر «دنور» رفته در هتلی مسکن میکنند. «میکی» در یک میخانه برای خود کار شبانهئی پیدا میکند و | + | '''میکی و ایرن به شهر «دنور» رفته در هتلی مسکن میکنند. «میکی» در یک میخانه برای خود کار شبانهئی پیدا میکند و روزها در جستوجوی «لو» هر طرف میگردد. ضمنا به ایرن نیز آموخته است که با تماس گرفتن با زنان ولگرد شهر، خبری از «لو رابرتز» برای او بیاورد. ''' |
− | '''سرانجام «ایرن» به میکی خبر میدهد که «لو ـ رابرتز» در نود کیلومتری «دنور» در محلی | + | '''سرانجام «ایرن» به میکی خبر میدهد که «لو ـ رابرتز» در نود کیلومتری «دنور» در محلی به اسم «لورل فلاتز» نزد زنی که در آنجا هتلی دارد زندگی میکند... میکی «ایرن» را در مهمانخانه میگذارد، کرایهٔ یک هفتهٔ او را میپردازد و به طرف «لورل فلاتز» به راه میافتد. ''' |
{{پایان کوچک}} | {{پایان کوچک}} | ||
− | در سمت چپ جاده مسیلی وجود داشت. | + | در سمت چپ جاده مسیلی وجود داشت. به تدریج که بالا میرفت، و در فواصلی که رفته رفته نزدیکتر میشد، میتوانست دهانههای تاریک چاههائی را که در دامنه کوه برای استخراج معادن کنده شده از مدتها پیش بیصاحب مانده بود تشخیص بدهد. وقتی که یکی از این نقبها را پشت سر گذاشت، چشمش بهریلهائی افتاد که دو واگون بیصاحب پوشیده از برف بر روی آن قرار داشت. کمی دورتر، انبار زنگ زدهای دیده میشد که سقف آن از چندین جا سوراخ شده بود. |
عاقبت به فلات رسید. در محل تقاطع جاده و راه درجه دوم، تابلوئی وجود داشت که نیمی از آن در برف فرورفته بود. از دیدن این تابلو دانست که هنوز به لورل فلاتز چهار کیلومتر مانده است. | عاقبت به فلات رسید. در محل تقاطع جاده و راه درجه دوم، تابلوئی وجود داشت که نیمی از آن در برف فرورفته بود. از دیدن این تابلو دانست که هنوز به لورل فلاتز چهار کیلومتر مانده است. | ||
− | یک کیلومتر پس از آنجا، راه ناگهان رو | + | یک کیلومتر پس از آنجا، راه ناگهان رو به بالا میرفت و سپس در میان جنگل ناپدید میشد. |
− | + | به طرف جنگل روانه شد. در نقاط کم درخت آن کلبههای چوبی گوناگونی سربرافراشته بود که درهای همهٔ آنها در آن موقع سال بسته بود و بامهایشان زیر برف نزدیک به ویرانی بود. | |
− | سپس از | + | سپس از درختهای جنگل کاسته شد و بجای آن چمنهائی پدیدار گشت. در جلو خان عمارت بلندی که از چوب ساخته شده بود این تابلو را مشاهده کرد: |
'''«یخچال لورل فلاتز»''' | '''«یخچال لورل فلاتز»''' | ||
− | اندکی که پیش رفت، خود را در میان | + | اندکی که پیش رفت، خود را در میان درهٔ پهناوری دید و باز هم چشمش بهویلاهای سنگی یا چوبی افتاد. وقتی که به نخستین دوراهی رسید، از دور تابلو «لورل فلاتز» را ماشده کرد. ویز این دو کلمه که بهوسیلهٔ پیکانی بهسمت چپ جاده اشاره میکرد، نوشته شده بود. |
'''«مهمانخانه پیبادی»''' | '''«مهمانخانه پیبادی»''' | ||
− | یگاه چیزی که ابتدا از این مهمانخانه بهچشم میکی رسید، دود سیاهی بود که از پشت تپهای بالا میآمد. سپس رفته رفته خود عمارت مثل جلو کشتی که دریا را میشکافد، بهچشمش خورد... پشت بام شیبداری داشت که دریچههائی مثل | + | یگاه چیزی که ابتدا از این مهمانخانه بهچشم میکی رسید، دود سیاهی بود که از پشت تپهای بالا میآمد. سپس رفته رفته خود عمارت مثل جلو کشتی که دریا را میشکافد، بهچشمش خورد... پشت بام شیبداری داشت که دریچههائی مثل دریچههای جلو شیروانی برآن ساخته شده بود و دو طبقه پنجرههای تنگ و بلند داشت که با دقت بسیاری در یک ردیف قرار گرفته بودند. جلوخان مهمانخانه به بالکون سرپوشیدهٔ درازی باز میشد که بهوسیلهٔ پلههائی بهسوی دره راه داشت. در آنطرف مهمانخانه، جاده در میان جنگل از نظر ناپدید میشد. |
وقتی که جلو تابلو رسید کادیلاک سیاهرنگی را دید که با موتور روشن جلو مهمانخانه ایستاده بود. میکی با شتاب ترمز کرد و سپس معجلاتا یخچال عقب عقب رفت. | وقتی که جلو تابلو رسید کادیلاک سیاهرنگی را دید که با موتور روشن جلو مهمانخانه ایستاده بود. میکی با شتاب ترمز کرد و سپس معجلاتا یخچال عقب عقب رفت. | ||
سطر ۵۶: | سطر ۵۶: | ||
از آنجا دیگر جز دودی که از دودکش مهمانخانه بیرون میآمد، چیزی دیده نمیشد. | از آنجا دیگر جز دودی که از دودکش مهمانخانه بیرون میآمد، چیزی دیده نمیشد. | ||
− | میکی بطرف | + | میکی بطرف انبارها پیچید و پس از آنکه سکوی بغل مهمانخانه را دور زد خود را در پشت ساختمان پنهان کرد. تخته پارههائی که در اینجا بود نمیگذاشت کسی او را ببیند اما میکی از آنجا بهراحتی میتوانست جاده را زیر نظر بگیرد. از اتومبیل پیاده شد و تا محل تقاطع راهها پیش رفت. چیزی نمانده بود که برف تا زانوهایش بالا بیاید. |
− | از آنجا توانست جلو مهمانخانه را زیر نظر داشته باشد... مدت پنج دقیقه در میان برف منتظر ماند اما هیچ حادثه قابل توجهی روی نداد. سپس در ورودی مهمانخانه باز شدو زنی که پالتو پوست و کفش برقی سیاه داشت در بالکون پدیدار گشت. مرد بلند قری نیز که پالتو پوشیده بود و شال گردن سفیدی بگردن داشت همراه این زن بود و چمدانی بدست داشت. زن پشت فرمان کادیلاک نشست و مرد چمدان را روی صندلی عقب ماشین گذاشت، سپس درهای ماشین را بست و لحظهای از | + | از آنجا توانست جلو مهمانخانه را زیر نظر داشته باشد... مدت پنج دقیقه در میان برف منتظر ماند اما هیچ حادثه قابل توجهی روی نداد. سپس در ورودی مهمانخانه باز شدو زنی که پالتو پوست و کفش برقی سیاه داشت در بالکون پدیدار گشت. مرد بلند قری نیز که پالتو پوشیده بود و شال گردن سفیدی بگردن داشت همراه این زن بود و چمدانی بدست داشت. زن پشت فرمان کادیلاک نشست و مرد چمدان را روی صندلی عقب ماشین گذاشت، سپس درهای ماشین را بست و لحظهای از شیشهٔ جلو بدرون ماشین خم شد ماشین آهسته آهسته بطرف جاده براه افتاد. مرد با حرکت دست خداحافظی زن را جواب گفت سپس از پلهها بالا رفت و داخل مهمانخانه ناپدید شد. |
میکی با دقت بسیار متوجه جاده بود. در همان لحظهای که اتومبیل کادیلاک از جلو او میگذشت زنی را که پشت فرمان نشسته بود، بسرعت برانداز کرد. زن چهل سالهای بود و خوشگل بنظر میرسید. | میکی با دقت بسیار متوجه جاده بود. در همان لحظهای که اتومبیل کادیلاک از جلو او میگذشت زنی را که پشت فرمان نشسته بود، بسرعت برانداز کرد. زن چهل سالهای بود و خوشگل بنظر میرسید. | ||
− | میکی پیش از آنکه سوار اتومبیل خود بشود، باز هم لحظهای صبر کرد. عاقبت جاده را پیش گرفت و بطرف | + | میکی پیش از آنکه سوار اتومبیل خود بشود، باز هم لحظهای صبر کرد. عاقبت جاده را پیش گرفت و بطرف مهمانخانهٔ «پیبادی» روانه شد. اتومبیل خود را در گوشهای نگهداشت و از پلههای مهمانخانه بالا رفت. زنگ مهمانخانه مجموعهای از میلههای آهنی سنگنیی بود که بوسیله میله آهنی دیگری زده میشد. مردی در را باز کرد... همان مرد بلندقدی بود که میکی یک دقیقه پیش دیده بود اما این بار پالتو واشارپ نداشت. از دیدن میکی تعجبی نکرد و میکی نیز در مقابل نگاهای او کاری صورت نداد. |
− | خون مانند چکش بر شقیقههایش میکوفت و | + | خون مانند چکش بر شقیقههایش میکوفت و دستهایش از شدت هیجان عصبی بتشنج افتاده بود.... |
مردی که روبروی «میکی» ایستاده بود، جز «لو ـ رابرتز» معروف به «ماهی سفید» کس دیگری نبود! | مردی که روبروی «میکی» ایستاده بود، جز «لو ـ رابرتز» معروف به «ماهی سفید» کس دیگری نبود! | ||
سطر ۷۲: | سطر ۷۲: | ||
{{پایان وسط چین}} | {{پایان وسط چین}} | ||
− | لو، با | + | لو، با قیافهئی که پر از ملال بود بصورت میکی مینگریست اما نمیتوانست او را بجا بیاورد. |
+ | عاقبت میکی گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ من برای شب اتاقی میخواهم. | ||
+ | |||
+ | :ـ اتاق... میخواهید... گوش بدهید... عید نوئل نزدیک است. در واقع مهمانخانه بسته نشده... اما در فصل زمستان هیچکس باینجا نمیآید. | ||
+ | |||
+ | :ـ بسیار خوب... اما راستش این است که من برای دیدن ملکی به اینجا آمدهام و فکر میکنم که اگر بخواهم امشب از اینجا برگردم بسیار دیر خواهد شد. آن پائین بمن گفتند که میتوانم اتاقی در مهمانخانهٔ شما پیدا کنم. | ||
+ | |||
+ | :ـ البته ما میتوانیم اتاقی در اختیار شما بگذاریم، بشرط اینکه از لحاظ «سرویس» چندان سختگیر نباشید. من تا دو روز دیگر در اینجا تنها خواهم بود و دستیاری نخواهم داشت. | ||
+ | |||
+ | میکی اطمینان داد و گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ من غیر از تختخواب بهیچ چیز دیگری احتیاج ندارم. | ||
+ | |||
+ | پشت سر او وارد سرسرای وسیعی شد... پلکان زیبائی از سرسرا بهطبقه دوم میرفت. در گوشهای، چشمش بهپیش تختهای افتاد که پشت آن یک رشته قفسهٔ مخصوص گذاشتن نامههای مسافران وجود داشت و روی تختهئی این کلمات را نوشته بودند: | ||
+ | |||
+ | {{وسط چین}} | ||
+ | |||
+ | '''مهمانخانهٔ «پیبادی»''' | ||
+ | |||
+ | زیر نظر: الیزابت پی بادی | ||
+ | {{پایان وسط چین}} | ||
+ | |||
+ | رابتز بطرف دفتر روانه شد و کاغذهائی را که در آنجا بود زیر و رو کرد. | ||
+ | |||
+ | :ـ معلوم نیست این فیشهای صاحب مرده را کجا گذاشته... آخر این کارها که کار من نیست... | ||
+ | |||
+ | میکی کیف خود را در آورد و از قیمت اتاق جویا شد. رابرتز جواب داد: | ||
+ | |||
+ | :ـ درست نمیدانم... تابستانها برای هر نفر روزانه پنج دلار است. | ||
+ | |||
+ | میکی یک اسکناس ده دلاری روی پیش تخته گذاشت و گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ رسید لازم ندارم... | ||
+ | سپس برای آنکه چمدان خود را از اتومبیل بردارد، بیرون رفت. وقتی که برگشت رابرتز باو گفت که یکی از اتاقهای پشت مهمانخانه را میتواند باو بدهد و بدنبال حرف خود توضح داد: | ||
+ | |||
+ | :ـ زمستانها نمیتوانیم همه اطاقها را گرم بکنیم... توجه میفرمائید... | ||
+ | |||
+ | «میکی» بدنبال رابرتز از پلهها بالا رفت و مشاهده کرد که دو راهرو بشکل دو خط عمودی، یکدیگر را قطع کردهاند. | ||
+ | |||
+ | در پشت مهمانخانه، به اتاق چهارم رفتند. | ||
+ | |||
+ | رابرتز رادیاتور بخار را روشن کرد. و رادیاتور، با سر و صدای بسیار براه افتاد. | ||
+ | |||
+ | پنجرههای کرکرهای بسته بود؛ میکی آنها را باز کرد و از پنجرهٔ اتاق، سراسر دره را تا نخستین کوهها که همه پوشیده از برف بودند، در برابر خود یافت. | ||
+ | |||
+ | رابرتز باو گفت که یکی دو دقیقه دیگر هوای یخزده اتاق گرم میشود و بهتر این است که پائین بروند و این یکی دو دقیقه را در آنجا بمانند. | ||
+ | |||
+ | «لو» پیراهن «کاوبوی» و شلوار سیاهرنگ و کفش رو باز پوشیده بود. کمی بلندقرتر از میکی و بسیار خوشریخت بود... موی مشکی و مواج و چشمهای میشی داشت. | ||
+ | |||
+ | میکی در دل خود گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ ژیگولوئی است!... مردی است که زنها بازیچهاش هستند... | ||
+ | |||
+ | اگرچه وقتی که از اتاق بیرون آمدند، رابرتز با کنجکاوی مخصوصی بهمراقبت او پرداخت؛ اما مثل آفتاب زوشن بود که او را بجا نیاوردده است. | ||
+ | |||
+ | وقتی که از پلههای پائین آمدند، لو گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ من هیچ خبر نداشتم که اینجاها ملکی برای فروش هست. | ||
+ | |||
+ | میکی گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ مالکش میل ندارد پیش از خاتمهٔ معاماه سروصدائی در اطراف قضیه بلند بشود. من بهاش گفتم که به محل میروم و نظری بهملک میاندازم. | ||
+ | |||
+ | از هر طرف سرسرا، درهای دولنگه و شیشه داری بطرف اتاقهای مجاور باز میشد. یکی از این اتاقها مغازهٔ کوچکی بود که همهٔ وسایل ماهیگیری و انواع یادگاریها در آن بدست میآمد. کم دورتر، آرایشگاهی نیز بچشم میخود که تنها یک صندلی در آن وجود داشت. در شیشه دار سمت راست نیز به «بار» کوچکی باز میشد. | ||
+ | |||
+ | رابرتز جلو افتاد و گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ نمیدانم از غذای اینجا خوشتان خواهد آمد یا نه. اما «بار» مهمانخانه در تمام شبانه روز باز است. | ||
+ | |||
+ | این اتاق، اتاق گرمی بود که همه وسایل استراحت در آن وجود داشت. یک نوع عتیقه و یک سر گوزن بالای باز گذاشته شده بود. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | صندلیهای گرم و نرم و یک کاناپهٔ چرمی پشت چند میز کوتاه قرار داشت. میلهای مسی بار را احاطه کرده بد اما جلو بار چهار پایهای دیده نمیشد. | ||
+ | |||
+ | بغل «بار» محلی نیز برای سیگار کشیدن وجود داشت که بخاری دیواری، آن را زینت داده بود. لو رابرتز تکه هیزمی در بخاری انداخت و از تودهٔ آتشی که در آن بود جرقههای زیادی برخاست. | ||
+ | |||
+ | میکی تعارف رابرتز را برای خوردن گیلاسی مشروب نپذیرفت و هنگامی که لو رابرتز گیلاس بزرگی را پر از ویسکی میکرد، در یکی از صندلیها جلو بخاری نشست و پرسید: | ||
+ | |||
+ | :ـ میس '''پیبادی''' اینجا تشریف ندارد؟ | ||
+ | |||
+ | :ـ نه.... از قرار معلوم برای مدت دو روز به شهر «دنور» رفته است... خانوادهئی در آنجا دارد. | ||
+ | |||
+ | :ـ باید زن مسنی باشد. نه؟ | ||
+ | |||
+ | رابرتز باختصار گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ نه چندان... | ||
+ | |||
+ | میکی بیهوده منتظر بود که سر درد دل «لو رابرتز» باز شود، معذالک هیچ چیز نمیتوانست او را مأیوس سازد. هر چیزی وقتی داشت. | ||
+ | |||
+ | نوعی غذای انگلیسی و مقداری «چیپس» با هم خوردند و چند گیلاسی هم ویسکی نوشیدند. | ||
+ | |||
+ | میکی گاه بگاه احساس میکرد که نگاه کنجاو «لو رابرتز» مانند نگاه مفتشی بروی او دوخته میشود. | ||
+ | |||
+ | پس از مدتی، لو رابرتز گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ رویهمرفته بسیار عجیب است که شما در چنین موقعی از سال برای دیدن ملکی بهاینجا آمدهاید. | ||
+ | |||
+ | :ـ مقصودتان چیست؟... تا فصل بهار دیگر فرصتی نمیتوانستم پیدا کنم. | ||
+ | |||
+ | لو رابرتز پرسید: | ||
+ | |||
+ | :ـ شما در زندگی خودتان چه شغلی دارید؟ | ||
+ | |||
+ | :ـ من نماینده هستم... برای مسألهئی مدت پانزده روز در دنور بودم. | ||
+ | |||
+ | :ـ مسالهٔ پول، یا مسالهٔ زن؟ | ||
+ | |||
+ | :ـ هر دو... | ||
+ | |||
+ | رابرتز با حالت تمسخر آمیزی حرف او را تصدیق کرد و گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ اگر به آنجا برگردید میتوانم آدرسهای خوبی بشما بدهم. | ||
+ | |||
+ | میکی گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ بسیار متشکر میشوم. | ||
+ | |||
+ | وقتی که غذا را تمام کردند رابرتز گیلاس دیگری ویسکی برای خود ریخت و گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ دنور شهر بدی نیست... اما کانزاس سیتی جهنم درهای است. مرکز آن زنهائی است که باید از دستشان به کنار ابلیس پنها برد... | ||
+ | |||
+ | توضیح بیشتری نمیدهم. وقتی فکر میکنم که باز هم اشخاص جلو «لاسوگاس» غش و ضعف میکنند، دلم بهم میخورد. | ||
+ | |||
+ | :ـ شما «لاسوگاس» زندگی کردهاید؟ | ||
+ | |||
+ | :ـ آری... مدت درازی آنجا بودهام. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | میکی در دل خود گفت: «این مدال را هم از قرار معلوم در همانجا گرفته... و این لباسهای کاوبوئی هم یادگار همانجا است». | ||
+ | |||
+ | :ـ اینجا، لابد گاهگاهی احساس تنهائی میکنید... برای اینکه اینجا از «زن و من» خبری نیست.... | ||
+ | |||
+ | :ـ در هر حال «لیز» اینجا است... | ||
+ | |||
+ | میکی گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ اوه، خوب گفتید... من «الیزابت پیبادی» را فراموش کرده بودم. | ||
+ | |||
+ | دو ساعت از ظهر گذشته بود. میکی به طرف پنجره رفت، نظری به بیرون انداخت و گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ من اینجا را خوب نمیشناسم. میل دارید کمی با هم راه برویم و ضمناً اطراف این ناحیه را به من نشان بدهید؟... حاضرم پولی را که باید به یک نفر راهنما میدادم بحضور شما تقدیم کنم... ضمناً زیاد هم میل ندارم بیرون بمانم. | ||
+ | |||
+ | :ـ رابرتز، ساقهای درازش را با سستی و اهمال دراز کرد و گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ به نظرم این مقدار ویسکی که من خوردم نگذارد چندانی سردم بشود... اما عقیده دارم که اگر شما پالتوتان را بپوشید بهتر است. دیگر ممکن نیست که هوا گرم بشود... | ||
+ | |||
+ | برخاست و رفت، و پس از لحظهئی برگشت، در حالی که کت چرمی گرمی پوشیده بود و چکمهئی به پا داشت. | ||
+ | |||
+ | از بالکون سرپوشیدهٔ مهمانخانه با سوءظن بسیار به ماشین کوچک میکی نظر انداخت و گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ گمان میکنم اگر سوار جیپ بشویم بهتر باشد... شما اتومبیلتان را در گاراژ بگذارید. | ||
+ | |||
+ | در کنار محلی که پس از رفتن کادیلاک خالی مانده بود، جیپ روبازی دیده میشد. چند دقیقهئی طول کشید تا لو رابرتز موتور را به کار بیندازد... عاقبت عقب عقب از جائی که ایستاده بود بیرون آمد و میکی کنار او سوار شد. | ||
+ | |||
+ | وقتی که جیپ به سر جاده رسید، رابرتز پرسید: | ||
+ | |||
+ | :ـ از کدام طرف برویم؟ | ||
+ | |||
+ | میکی طرف مغرب و جنگل را نشان داد. رابرتز پا روی گاز گذاشت و بدان طرف پیچید. هنوز برف، به قطر چند سانتیمتر سطح جاده را پوشانیده بود. ماشین سنگین، گاهی قشر یخ بسته جاده را خراش میداد. و از اینرو، پیشروی آسان نبود. | ||
+ | |||
+ | از جلو چند ویلای در بسته گذشتند. میکی دوباره پرسید: | ||
+ | |||
+ | :ـ واقعاً هیچکس در فصل زمستان اینجا نیست؟ | ||
+ | |||
+ | رابرتز گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ نزدیکترین همسایهها، تا اینجا شش کیلومتر فاصله دارند... | ||
+ | |||
+ | عاقبت وارد جنگل شدند. گاه گاهی برف چنان قطری داشت که جیپ تا رکاب در آن فرو میرفت. | ||
+ | |||
+ | وقتی که به بالای تپهای رسیدند، میکی دید که جاده مانند دیواری بالا میرود.. و در بالا به صورت دو راههای در میآید. | ||
+ | |||
+ | جیپ که به سختی از دست اندازها میگذشت به زودی به آن دوراهی رسید. | ||
+ | |||
+ | رابرتز به عنوان توضیح گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ فقط در این محل است که میتوانیم به یک طرفی برگردیم؛ جاهای دیگر تنگ است، ماشین نمیپیچد. | ||
+ | |||
+ | سپس با اشارهٔ دست، منظره را نشان داد و پرسید: | ||
+ | |||
+ | :ـ آیا ملکی را که میخواستید پیدا کردید؟ | ||
+ | |||
+ | :ـ آری، پیدایش کردم... اما هنوز در مورد خریدن یا نخریدن آن مرددم. | ||
+ | |||
+ | در سه گوشهای که از تقاطع دو جاده تشکیل یافته بود چاه معدن کهنهای وجود داشت. دهانهٔ مربع شکل این چاه از میان صخرهها سر در آورده بود، و واگون زنگ زدهای وسط هزار جور خرده ریز دیگر روی ریلها مانده بود. | ||
+ | |||
+ | رابرتز زیر صندلی ماشین را گشت، و چراغی از آن بیرون آورد که حداقل ۳۰ سانتیمتر طول داشت. | ||
+ | |||
+ | :ـ اگر میخواهید نظری به این چاه بیندازید، میتوانید بروید... من همینجا منتظرتان هستم... | ||
+ | |||
+ | {{وسط چین}} | ||
+ | {{ستاره}} | ||
+ | {{پایان وسط چین}} | ||
+ | |||
+ | میکی چراغ دستی را گرفت و به طرف دهانه چاه به راه افتاد... برای آن که بتواند به نقب وارد شود کمی خم شد، و چیزی نگذشت که در تاریکی فرو رفت. چراغ دستی را روشن کرد: تیر پوسیدهای سر راه را گرفته بود. | ||
+ | |||
+ | نقب، که ابتدا همسطح زمین بود، ناگهان در خاک فرو میرفت. | ||
+ | |||
+ | فاصله به فاصله تیرهائی برای نگهداشتن سقف معدن به کار برده بودند. | ||
+ | |||
+ | هوای مرطوب زیر زمین به بوی فلز زنگ زده و چوب پوسیده در آمیخته بود. | ||
+ | |||
+ | وقتی که به فرو رفتگی رسید مشاهده کرد که زمین ریزش کرده است. فرو ریختگی خاک، حفرهای به قطر سه متر و عمق پنج متر به وجود آورده بود... راه در آن طرف حفره ادامه داشت. با احتیاط به حفره نزدیک شد و نور چراغ دستی خود را در آن انداخت در قعر این حفره، مقداری خرده ریز، تیر و ریل تاب خورده، انبار شده بود. | ||
+ | |||
+ | وقتی که از نقب بیرون آمد، انعکاس برف، چشمش را زد. | ||
+ | |||
+ | کنار درست لو رابرتز ـ که همچنان در جیپ خود منتظر او بود سوار شد و گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ بسیار جالب است... نخستین بار بود که چنین نقبی میدیدم... | ||
+ | |||
+ | رابرتز گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ آری... وقتی آدم به یاد بچههائی میافتد که این چاهها را حفر کردهاند و هیچ نتیجهای هم از زحمت خودشان نبردهاند، جگرش کباب میشود. | ||
+ | |||
+ | میکی گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ چه باید کرد... زندگی همین است دیگر... | ||
+ | |||
+ | سپس نگاهی به ساعت مچی خود انداخت... ناشکیبائی، تازه بر او چیره شده بود. احساس کرد که به زودی فرصت عمل به دست خواهد آورد. | ||
+ | |||
+ | {{وسط چین}} | ||
+ | '''۱۱''' | ||
+ | {{پایان وسط چین}} | ||
+ | |||
+ | جیپ را برگرداندند و در گاراژ را بستند. رابرتز حتی این زحمت را هم به خود نداد که در را قفل کند. | ||
+ | |||
+ | پس از رسیدن به سرسرای مهمانخانه، میکی اظهار داشت که میخواهد کفش و جورابش را عوض کند و کمی در اطاق خود به استراحت بپردازد. | ||
+ | |||
+ | چمدان خود را باز کرد، یک جفت جوراب خشک از آن در آورد و کفش خود را روی بخاری قرار داد تا رطوبت آن از میان برود. آنگاه در اتاق را باز کرد و آن را کمی نیمه باز گذاشت. | ||
+ | |||
+ | کم کم، تاریکی اتاق را قرار گرفت. در حدود ساعت پنج، صدای پای رابرتز که از اتاق خود در انتهای راهرو بیرون آمده بود و پائین میرفت، از پلهها به گوشش رسید. باز هم چند دقیقهای صبر کرد. اکنون تاریکی شب کاملا همه جا را فرا گرفته بود و نور خفیفی که از طبقهٔ پایین میآمد، از خلال چهارچوب در نفوذ میکرد. موسیقی ملایمی که ظاهراً از دستگاهی نظیر گرامافون برمیخاست، به گوشش آمد. چه بهتر!... صدای این موسیقی میتوانست زمینهٔ خوبی برای اقدامات او فراهم بیاورد... از اتاق خود بیرون آمد و بیسروصدا قدم در راهرو گذاشت. از قرار معلوم مواظبت فراوانی دربارهٔ این مهمانخانه به کار میرفت، چه حتی یکی از تختهها کف راهرو نیز زیر پای او به صدا درنیامد. | ||
+ | |||
+ | اتاق «رابرتز» تقریباً به اتاق خود او شباهت داشت و شاید یگانه تفاوت آنها در این بود که اتاق رابرتز اسباب و اثاثهٔ کمتری داشت.... انگار رابرتز آدم ریاضت کشی بود. | ||
+ | |||
+ | میکی به سرعت تختخواب او را کاوش کرد و با دقت بسیار، پنج شش دست لباسی را که به رختآویز زده شده بود، بازرسی کرد و اطمینان یافت که چیزی در آستر آنها جا داده نشده است... این نکته را خوب میدانست که هر وقت دو نفر برای ارتکاب قتل و جنایتی همدست میشوند، هر یک از آندو میکوشد اسناد و مدارکی برای بدنام ساختن دیگری فراهم آورد و پیش خود نگه دارد تا در صورتیکه همست وی خیانت کند، این مدارک را برای تبرئه خود ارائه دهد. اما «میکی» چنین چیزی در البسه و چمدان رابرتز به دست نیاورد. در مقابل، در یکی از کشوهای گنجه، کیفی از چرم بسیار لطیف به دست آورد که شش تیغ سلمانی نسبتاً نو در آن وجود داشت.... و از قضا هر شش تیغ به تازگی تیز شده بود.... در کشو دیگری نیز یک بسته عکس پیدا کرد که چند نفر زن را نشان میداد.... این عکسها از نوع عکسهای برهنهئی بود که «عکسهای هنری» خوانده میشود. ولی از «ایرن» عکسی در میان آنها نبود. تصمیم گرفت از کاوشهای خود دست بردارد. بیشک دیر یا زود میتوانست وسیلهای برای کشف مقصود به دست آورد... برای آخرین بار نگاهی به سراسر اتاق انداخت. در پائین، موسیقی همچنان ادامه داشت میکی از اتاق بیرون آمد، از پلهها پائین رفت و به طرف «بار» روانه شد. | ||
+ | |||
+ | «رابرتز» که گیلاسی به دست داشت، روی کاناپهٔ چرمی کهنهای لم داده، شیشهئی ویسکی برابر خود نهاده بود. میکی گیلاسی برداشت و آن را تا نیمهء پر کرد. در بخاری آتش به وضغ خوشی تراق و تروق میکرد و پرتو زرینی به روی تختههای کهنه میانداخت. پس از لحظهئی گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ اگر یادتان باشد، راجع به آنها حرف میزدیم... | ||
+ | |||
+ | رابرتز از روی خشنودی خندهئی کرد، حال آنکه دست میکی، روی گیلاس ویکی متشنج بود. | ||
+ | |||
+ | :ـ من هم در این فکر بودم! یادم بیارید تا آدرسهای شهر «دنور» را که گفتم، بهتان بدهم. | ||
+ | |||
+ | میکی گفت: | ||
+ | |||
+ | :ـ شاید عدهای از همین زنها را وقتی در «دنور» بودم، ندانسته دیده باشم.... | ||
+ | |||
+ | :ـ در آنصورت برای من اسباب تعجب است که متوجه «چیز مخصوصی» نشده باشی! | ||
+ | |||
+ | :ـ مقصودتان چیست؟ | ||
+ | |||
+ | :ـ گوش بدهید... اما بین خودمان بماند.... از آنجا که شما رهگذری بیش نیستید میتوانم این راز را فاش کنم: من به طرز مخصوص علامت خود را روی زنانی که با من رابطه پیدا میکنند به جای میگذارم... به اصطلاح '''«علامت کارخانه»''' خود را روی زنها نقش میکنم. | ||
+ | |||
+ | میکی جرعهای از ویسکی را به زحمت از گلوی فشردهٔ خود پائین فرستاد. قلبش به وضع دیوانه کنندهئی میزد. «رابرتز اسرار خود را زودتر از حد انتظار داشت به روی دایره میریخت. اما هیچ جای تعجب نبود: مردهائی مثل او نمیتوانند از وصف پیروزیهائی که در تصرف زنها به دست آوردهاند خودداری کنند. | ||
+ | |||
+ | میکی به این حرفها علاقهئی شدید نشان داد و پرسید: | ||
+ | |||
+ | :ـ یعنی چه طور؟ | ||
+ | |||
+ | دست رابرتز در چاک پیراهنش ناپدید شد و بیرون آمد و تیغ داری برابر چشمهای میکی برق زد... | ||
+ | |||
+ | {{چپ چین}} | ||
+ | '''(بقیه دارد)''' | ||
+ | {{پایان چپ چین}} | ||
نسخهٔ کنونی تا ۱۷ نوامبر ۲۰۱۲، ساعت ۱۷:۵۹
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
اثر «تامس دیوئی»
ترجمهٔ ضمیر
۶
سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانه خود مورد سوءقصد دو ناشناس قرار میگیرند. کتی کشته میشود و میکی به طرزی معجزهآسا از مرگ خلاصی مییابد و شخصا به جست و جوی قاتل میپردازد..
میکی به اداره مرکزی پلیس میرود و با جستوجوی در آرشیو عکسها و مشخصات جنایتکاران سابقهدار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریابد که وی «لو ـ رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است... میکی خانه خود را فروخته پولی تهیه میکند و به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو ـ مارین» در محلهئی که پیش از آن، محل اقامت «لو» بوده است، در یک خانهٔ عمومی که غیر از او کسان دیگر و از جمله زن ولگردی به نام «ایرن» هم در آن مسکن دارند، ساکن میشود..
پس از چند روزی، میکی درمیيابد که «ایرن» پیشترها رفیقهٔ «لو ـ رابرتز» بوده است و موفق میشود که با دفاع از «ایرن» در مقابل مردی که میخواهد پول او را به زور بستاند، اطمینان او را نسبت به خود جلب کند... چند روز بعد، «میکی» میشنود که «لو ـ رابرتز» به شهر «دنور» رفته است. و «ایرن» که نمیداند میکی برای چه کاری به دنبال «لو» میگردد، حاضر میشود که با او به شهر «دنور» رفته در یافتن «لو ـ رابرتز» کمکش کند....
میکی و ایرن به شهر «دنور» رفته در هتلی مسکن میکنند. «میکی» در یک میخانه برای خود کار شبانهئی پیدا میکند و روزها در جستوجوی «لو» هر طرف میگردد. ضمنا به ایرن نیز آموخته است که با تماس گرفتن با زنان ولگرد شهر، خبری از «لو رابرتز» برای او بیاورد.
سرانجام «ایرن» به میکی خبر میدهد که «لو ـ رابرتز» در نود کیلومتری «دنور» در محلی به اسم «لورل فلاتز» نزد زنی که در آنجا هتلی دارد زندگی میکند... میکی «ایرن» را در مهمانخانه میگذارد، کرایهٔ یک هفتهٔ او را میپردازد و به طرف «لورل فلاتز» به راه میافتد.
در سمت چپ جاده مسیلی وجود داشت. به تدریج که بالا میرفت، و در فواصلی که رفته رفته نزدیکتر میشد، میتوانست دهانههای تاریک چاههائی را که در دامنه کوه برای استخراج معادن کنده شده از مدتها پیش بیصاحب مانده بود تشخیص بدهد. وقتی که یکی از این نقبها را پشت سر گذاشت، چشمش بهریلهائی افتاد که دو واگون بیصاحب پوشیده از برف بر روی آن قرار داشت. کمی دورتر، انبار زنگ زدهای دیده میشد که سقف آن از چندین جا سوراخ شده بود.
عاقبت به فلات رسید. در محل تقاطع جاده و راه درجه دوم، تابلوئی وجود داشت که نیمی از آن در برف فرورفته بود. از دیدن این تابلو دانست که هنوز به لورل فلاتز چهار کیلومتر مانده است.
یک کیلومتر پس از آنجا، راه ناگهان رو به بالا میرفت و سپس در میان جنگل ناپدید میشد.
به طرف جنگل روانه شد. در نقاط کم درخت آن کلبههای چوبی گوناگونی سربرافراشته بود که درهای همهٔ آنها در آن موقع سال بسته بود و بامهایشان زیر برف نزدیک به ویرانی بود.
سپس از درختهای جنگل کاسته شد و بجای آن چمنهائی پدیدار گشت. در جلو خان عمارت بلندی که از چوب ساخته شده بود این تابلو را مشاهده کرد:
«یخچال لورل فلاتز»
اندکی که پیش رفت، خود را در میان درهٔ پهناوری دید و باز هم چشمش بهویلاهای سنگی یا چوبی افتاد. وقتی که به نخستین دوراهی رسید، از دور تابلو «لورل فلاتز» را ماشده کرد. ویز این دو کلمه که بهوسیلهٔ پیکانی بهسمت چپ جاده اشاره میکرد، نوشته شده بود.
«مهمانخانه پیبادی»
یگاه چیزی که ابتدا از این مهمانخانه بهچشم میکی رسید، دود سیاهی بود که از پشت تپهای بالا میآمد. سپس رفته رفته خود عمارت مثل جلو کشتی که دریا را میشکافد، بهچشمش خورد... پشت بام شیبداری داشت که دریچههائی مثل دریچههای جلو شیروانی برآن ساخته شده بود و دو طبقه پنجرههای تنگ و بلند داشت که با دقت بسیاری در یک ردیف قرار گرفته بودند. جلوخان مهمانخانه به بالکون سرپوشیدهٔ درازی باز میشد که بهوسیلهٔ پلههائی بهسوی دره راه داشت. در آنطرف مهمانخانه، جاده در میان جنگل از نظر ناپدید میشد.
وقتی که جلو تابلو رسید کادیلاک سیاهرنگی را دید که با موتور روشن جلو مهمانخانه ایستاده بود. میکی با شتاب ترمز کرد و سپس معجلاتا یخچال عقب عقب رفت.
از آنجا دیگر جز دودی که از دودکش مهمانخانه بیرون میآمد، چیزی دیده نمیشد.
میکی بطرف انبارها پیچید و پس از آنکه سکوی بغل مهمانخانه را دور زد خود را در پشت ساختمان پنهان کرد. تخته پارههائی که در اینجا بود نمیگذاشت کسی او را ببیند اما میکی از آنجا بهراحتی میتوانست جاده را زیر نظر بگیرد. از اتومبیل پیاده شد و تا محل تقاطع راهها پیش رفت. چیزی نمانده بود که برف تا زانوهایش بالا بیاید.
از آنجا توانست جلو مهمانخانه را زیر نظر داشته باشد... مدت پنج دقیقه در میان برف منتظر ماند اما هیچ حادثه قابل توجهی روی نداد. سپس در ورودی مهمانخانه باز شدو زنی که پالتو پوست و کفش برقی سیاه داشت در بالکون پدیدار گشت. مرد بلند قری نیز که پالتو پوشیده بود و شال گردن سفیدی بگردن داشت همراه این زن بود و چمدانی بدست داشت. زن پشت فرمان کادیلاک نشست و مرد چمدان را روی صندلی عقب ماشین گذاشت، سپس درهای ماشین را بست و لحظهای از شیشهٔ جلو بدرون ماشین خم شد ماشین آهسته آهسته بطرف جاده براه افتاد. مرد با حرکت دست خداحافظی زن را جواب گفت سپس از پلهها بالا رفت و داخل مهمانخانه ناپدید شد.
میکی با دقت بسیار متوجه جاده بود. در همان لحظهای که اتومبیل کادیلاک از جلو او میگذشت زنی را که پشت فرمان نشسته بود، بسرعت برانداز کرد. زن چهل سالهای بود و خوشگل بنظر میرسید.
میکی پیش از آنکه سوار اتومبیل خود بشود، باز هم لحظهای صبر کرد. عاقبت جاده را پیش گرفت و بطرف مهمانخانهٔ «پیبادی» روانه شد. اتومبیل خود را در گوشهای نگهداشت و از پلههای مهمانخانه بالا رفت. زنگ مهمانخانه مجموعهای از میلههای آهنی سنگنیی بود که بوسیله میله آهنی دیگری زده میشد. مردی در را باز کرد... همان مرد بلندقدی بود که میکی یک دقیقه پیش دیده بود اما این بار پالتو واشارپ نداشت. از دیدن میکی تعجبی نکرد و میکی نیز در مقابل نگاهای او کاری صورت نداد.
خون مانند چکش بر شقیقههایش میکوفت و دستهایش از شدت هیجان عصبی بتشنج افتاده بود....
مردی که روبروی «میکی» ایستاده بود، جز «لو ـ رابرتز» معروف به «ماهی سفید» کس دیگری نبود!
۱۰
لو، با قیافهئی که پر از ملال بود بصورت میکی مینگریست اما نمیتوانست او را بجا بیاورد.
عاقبت میکی گفت:
- ـ من برای شب اتاقی میخواهم.
- ـ اتاق... میخواهید... گوش بدهید... عید نوئل نزدیک است. در واقع مهمانخانه بسته نشده... اما در فصل زمستان هیچکس باینجا نمیآید.
- ـ بسیار خوب... اما راستش این است که من برای دیدن ملکی به اینجا آمدهام و فکر میکنم که اگر بخواهم امشب از اینجا برگردم بسیار دیر خواهد شد. آن پائین بمن گفتند که میتوانم اتاقی در مهمانخانهٔ شما پیدا کنم.
- ـ البته ما میتوانیم اتاقی در اختیار شما بگذاریم، بشرط اینکه از لحاظ «سرویس» چندان سختگیر نباشید. من تا دو روز دیگر در اینجا تنها خواهم بود و دستیاری نخواهم داشت.
میکی اطمینان داد و گفت:
- ـ من غیر از تختخواب بهیچ چیز دیگری احتیاج ندارم.
پشت سر او وارد سرسرای وسیعی شد... پلکان زیبائی از سرسرا بهطبقه دوم میرفت. در گوشهای، چشمش بهپیش تختهای افتاد که پشت آن یک رشته قفسهٔ مخصوص گذاشتن نامههای مسافران وجود داشت و روی تختهئی این کلمات را نوشته بودند:
مهمانخانهٔ «پیبادی»
زیر نظر: الیزابت پی بادی
رابتز بطرف دفتر روانه شد و کاغذهائی را که در آنجا بود زیر و رو کرد.
- ـ معلوم نیست این فیشهای صاحب مرده را کجا گذاشته... آخر این کارها که کار من نیست...
میکی کیف خود را در آورد و از قیمت اتاق جویا شد. رابرتز جواب داد:
- ـ درست نمیدانم... تابستانها برای هر نفر روزانه پنج دلار است.
میکی یک اسکناس ده دلاری روی پیش تخته گذاشت و گفت:
- ـ رسید لازم ندارم...
سپس برای آنکه چمدان خود را از اتومبیل بردارد، بیرون رفت. وقتی که برگشت رابرتز باو گفت که یکی از اتاقهای پشت مهمانخانه را میتواند باو بدهد و بدنبال حرف خود توضح داد:
- ـ زمستانها نمیتوانیم همه اطاقها را گرم بکنیم... توجه میفرمائید...
«میکی» بدنبال رابرتز از پلهها بالا رفت و مشاهده کرد که دو راهرو بشکل دو خط عمودی، یکدیگر را قطع کردهاند.
در پشت مهمانخانه، به اتاق چهارم رفتند.
رابرتز رادیاتور بخار را روشن کرد. و رادیاتور، با سر و صدای بسیار براه افتاد.
پنجرههای کرکرهای بسته بود؛ میکی آنها را باز کرد و از پنجرهٔ اتاق، سراسر دره را تا نخستین کوهها که همه پوشیده از برف بودند، در برابر خود یافت.
رابرتز باو گفت که یکی دو دقیقه دیگر هوای یخزده اتاق گرم میشود و بهتر این است که پائین بروند و این یکی دو دقیقه را در آنجا بمانند.
«لو» پیراهن «کاوبوی» و شلوار سیاهرنگ و کفش رو باز پوشیده بود. کمی بلندقرتر از میکی و بسیار خوشریخت بود... موی مشکی و مواج و چشمهای میشی داشت.
میکی در دل خود گفت:
- ـ ژیگولوئی است!... مردی است که زنها بازیچهاش هستند...
اگرچه وقتی که از اتاق بیرون آمدند، رابرتز با کنجکاوی مخصوصی بهمراقبت او پرداخت؛ اما مثل آفتاب زوشن بود که او را بجا نیاوردده است.
وقتی که از پلههای پائین آمدند، لو گفت:
- ـ من هیچ خبر نداشتم که اینجاها ملکی برای فروش هست.
میکی گفت:
- ـ مالکش میل ندارد پیش از خاتمهٔ معاماه سروصدائی در اطراف قضیه بلند بشود. من بهاش گفتم که به محل میروم و نظری بهملک میاندازم.
از هر طرف سرسرا، درهای دولنگه و شیشه داری بطرف اتاقهای مجاور باز میشد. یکی از این اتاقها مغازهٔ کوچکی بود که همهٔ وسایل ماهیگیری و انواع یادگاریها در آن بدست میآمد. کم دورتر، آرایشگاهی نیز بچشم میخود که تنها یک صندلی در آن وجود داشت. در شیشه دار سمت راست نیز به «بار» کوچکی باز میشد.
رابرتز جلو افتاد و گفت:
- ـ نمیدانم از غذای اینجا خوشتان خواهد آمد یا نه. اما «بار» مهمانخانه در تمام شبانه روز باز است.
این اتاق، اتاق گرمی بود که همه وسایل استراحت در آن وجود داشت. یک نوع عتیقه و یک سر گوزن بالای باز گذاشته شده بود.
صندلیهای گرم و نرم و یک کاناپهٔ چرمی پشت چند میز کوتاه قرار داشت. میلهای مسی بار را احاطه کرده بد اما جلو بار چهار پایهای دیده نمیشد.
بغل «بار» محلی نیز برای سیگار کشیدن وجود داشت که بخاری دیواری، آن را زینت داده بود. لو رابرتز تکه هیزمی در بخاری انداخت و از تودهٔ آتشی که در آن بود جرقههای زیادی برخاست.
میکی تعارف رابرتز را برای خوردن گیلاسی مشروب نپذیرفت و هنگامی که لو رابرتز گیلاس بزرگی را پر از ویسکی میکرد، در یکی از صندلیها جلو بخاری نشست و پرسید:
- ـ میس پیبادی اینجا تشریف ندارد؟
- ـ نه.... از قرار معلوم برای مدت دو روز به شهر «دنور» رفته است... خانوادهئی در آنجا دارد.
- ـ باید زن مسنی باشد. نه؟
رابرتز باختصار گفت:
- ـ نه چندان...
میکی بیهوده منتظر بود که سر درد دل «لو رابرتز» باز شود، معذالک هیچ چیز نمیتوانست او را مأیوس سازد. هر چیزی وقتی داشت.
نوعی غذای انگلیسی و مقداری «چیپس» با هم خوردند و چند گیلاسی هم ویسکی نوشیدند.
میکی گاه بگاه احساس میکرد که نگاه کنجاو «لو رابرتز» مانند نگاه مفتشی بروی او دوخته میشود.
پس از مدتی، لو رابرتز گفت:
- ـ رویهمرفته بسیار عجیب است که شما در چنین موقعی از سال برای دیدن ملکی بهاینجا آمدهاید.
- ـ مقصودتان چیست؟... تا فصل بهار دیگر فرصتی نمیتوانستم پیدا کنم.
لو رابرتز پرسید:
- ـ شما در زندگی خودتان چه شغلی دارید؟
- ـ من نماینده هستم... برای مسألهئی مدت پانزده روز در دنور بودم.
- ـ مسالهٔ پول، یا مسالهٔ زن؟
- ـ هر دو...
رابرتز با حالت تمسخر آمیزی حرف او را تصدیق کرد و گفت:
- ـ اگر به آنجا برگردید میتوانم آدرسهای خوبی بشما بدهم.
میکی گفت:
- ـ بسیار متشکر میشوم.
وقتی که غذا را تمام کردند رابرتز گیلاس دیگری ویسکی برای خود ریخت و گفت:
- ـ دنور شهر بدی نیست... اما کانزاس سیتی جهنم درهای است. مرکز آن زنهائی است که باید از دستشان به کنار ابلیس پنها برد...
توضیح بیشتری نمیدهم. وقتی فکر میکنم که باز هم اشخاص جلو «لاسوگاس» غش و ضعف میکنند، دلم بهم میخورد.
- ـ شما «لاسوگاس» زندگی کردهاید؟
- ـ آری... مدت درازی آنجا بودهام.
میکی در دل خود گفت: «این مدال را هم از قرار معلوم در همانجا گرفته... و این لباسهای کاوبوئی هم یادگار همانجا است».
- ـ اینجا، لابد گاهگاهی احساس تنهائی میکنید... برای اینکه اینجا از «زن و من» خبری نیست....
- ـ در هر حال «لیز» اینجا است...
میکی گفت:
- ـ اوه، خوب گفتید... من «الیزابت پیبادی» را فراموش کرده بودم.
دو ساعت از ظهر گذشته بود. میکی به طرف پنجره رفت، نظری به بیرون انداخت و گفت:
- ـ من اینجا را خوب نمیشناسم. میل دارید کمی با هم راه برویم و ضمناً اطراف این ناحیه را به من نشان بدهید؟... حاضرم پولی را که باید به یک نفر راهنما میدادم بحضور شما تقدیم کنم... ضمناً زیاد هم میل ندارم بیرون بمانم.
- ـ رابرتز، ساقهای درازش را با سستی و اهمال دراز کرد و گفت:
- ـ به نظرم این مقدار ویسکی که من خوردم نگذارد چندانی سردم بشود... اما عقیده دارم که اگر شما پالتوتان را بپوشید بهتر است. دیگر ممکن نیست که هوا گرم بشود...
برخاست و رفت، و پس از لحظهئی برگشت، در حالی که کت چرمی گرمی پوشیده بود و چکمهئی به پا داشت.
از بالکون سرپوشیدهٔ مهمانخانه با سوءظن بسیار به ماشین کوچک میکی نظر انداخت و گفت:
- ـ گمان میکنم اگر سوار جیپ بشویم بهتر باشد... شما اتومبیلتان را در گاراژ بگذارید.
در کنار محلی که پس از رفتن کادیلاک خالی مانده بود، جیپ روبازی دیده میشد. چند دقیقهئی طول کشید تا لو رابرتز موتور را به کار بیندازد... عاقبت عقب عقب از جائی که ایستاده بود بیرون آمد و میکی کنار او سوار شد.
وقتی که جیپ به سر جاده رسید، رابرتز پرسید:
- ـ از کدام طرف برویم؟
میکی طرف مغرب و جنگل را نشان داد. رابرتز پا روی گاز گذاشت و بدان طرف پیچید. هنوز برف، به قطر چند سانتیمتر سطح جاده را پوشانیده بود. ماشین سنگین، گاهی قشر یخ بسته جاده را خراش میداد. و از اینرو، پیشروی آسان نبود.
از جلو چند ویلای در بسته گذشتند. میکی دوباره پرسید:
- ـ واقعاً هیچکس در فصل زمستان اینجا نیست؟
رابرتز گفت:
- ـ نزدیکترین همسایهها، تا اینجا شش کیلومتر فاصله دارند...
عاقبت وارد جنگل شدند. گاه گاهی برف چنان قطری داشت که جیپ تا رکاب در آن فرو میرفت.
وقتی که به بالای تپهای رسیدند، میکی دید که جاده مانند دیواری بالا میرود.. و در بالا به صورت دو راههای در میآید.
جیپ که به سختی از دست اندازها میگذشت به زودی به آن دوراهی رسید.
رابرتز به عنوان توضیح گفت:
- ـ فقط در این محل است که میتوانیم به یک طرفی برگردیم؛ جاهای دیگر تنگ است، ماشین نمیپیچد.
سپس با اشارهٔ دست، منظره را نشان داد و پرسید:
- ـ آیا ملکی را که میخواستید پیدا کردید؟
- ـ آری، پیدایش کردم... اما هنوز در مورد خریدن یا نخریدن آن مرددم.
در سه گوشهای که از تقاطع دو جاده تشکیل یافته بود چاه معدن کهنهای وجود داشت. دهانهٔ مربع شکل این چاه از میان صخرهها سر در آورده بود، و واگون زنگ زدهای وسط هزار جور خرده ریز دیگر روی ریلها مانده بود.
رابرتز زیر صندلی ماشین را گشت، و چراغی از آن بیرون آورد که حداقل ۳۰ سانتیمتر طول داشت.
- ـ اگر میخواهید نظری به این چاه بیندازید، میتوانید بروید... من همینجا منتظرتان هستم...
***
میکی چراغ دستی را گرفت و به طرف دهانه چاه به راه افتاد... برای آن که بتواند به نقب وارد شود کمی خم شد، و چیزی نگذشت که در تاریکی فرو رفت. چراغ دستی را روشن کرد: تیر پوسیدهای سر راه را گرفته بود.
نقب، که ابتدا همسطح زمین بود، ناگهان در خاک فرو میرفت.
فاصله به فاصله تیرهائی برای نگهداشتن سقف معدن به کار برده بودند.
هوای مرطوب زیر زمین به بوی فلز زنگ زده و چوب پوسیده در آمیخته بود.
وقتی که به فرو رفتگی رسید مشاهده کرد که زمین ریزش کرده است. فرو ریختگی خاک، حفرهای به قطر سه متر و عمق پنج متر به وجود آورده بود... راه در آن طرف حفره ادامه داشت. با احتیاط به حفره نزدیک شد و نور چراغ دستی خود را در آن انداخت در قعر این حفره، مقداری خرده ریز، تیر و ریل تاب خورده، انبار شده بود.
وقتی که از نقب بیرون آمد، انعکاس برف، چشمش را زد.
کنار درست لو رابرتز ـ که همچنان در جیپ خود منتظر او بود سوار شد و گفت:
- ـ بسیار جالب است... نخستین بار بود که چنین نقبی میدیدم...
رابرتز گفت:
- ـ آری... وقتی آدم به یاد بچههائی میافتد که این چاهها را حفر کردهاند و هیچ نتیجهای هم از زحمت خودشان نبردهاند، جگرش کباب میشود.
میکی گفت:
- ـ چه باید کرد... زندگی همین است دیگر...
سپس نگاهی به ساعت مچی خود انداخت... ناشکیبائی، تازه بر او چیره شده بود. احساس کرد که به زودی فرصت عمل به دست خواهد آورد.
۱۱
جیپ را برگرداندند و در گاراژ را بستند. رابرتز حتی این زحمت را هم به خود نداد که در را قفل کند.
پس از رسیدن به سرسرای مهمانخانه، میکی اظهار داشت که میخواهد کفش و جورابش را عوض کند و کمی در اطاق خود به استراحت بپردازد.
چمدان خود را باز کرد، یک جفت جوراب خشک از آن در آورد و کفش خود را روی بخاری قرار داد تا رطوبت آن از میان برود. آنگاه در اتاق را باز کرد و آن را کمی نیمه باز گذاشت.
کم کم، تاریکی اتاق را قرار گرفت. در حدود ساعت پنج، صدای پای رابرتز که از اتاق خود در انتهای راهرو بیرون آمده بود و پائین میرفت، از پلهها به گوشش رسید. باز هم چند دقیقهای صبر کرد. اکنون تاریکی شب کاملا همه جا را فرا گرفته بود و نور خفیفی که از طبقهٔ پایین میآمد، از خلال چهارچوب در نفوذ میکرد. موسیقی ملایمی که ظاهراً از دستگاهی نظیر گرامافون برمیخاست، به گوشش آمد. چه بهتر!... صدای این موسیقی میتوانست زمینهٔ خوبی برای اقدامات او فراهم بیاورد... از اتاق خود بیرون آمد و بیسروصدا قدم در راهرو گذاشت. از قرار معلوم مواظبت فراوانی دربارهٔ این مهمانخانه به کار میرفت، چه حتی یکی از تختهها کف راهرو نیز زیر پای او به صدا درنیامد.
اتاق «رابرتز» تقریباً به اتاق خود او شباهت داشت و شاید یگانه تفاوت آنها در این بود که اتاق رابرتز اسباب و اثاثهٔ کمتری داشت.... انگار رابرتز آدم ریاضت کشی بود.
میکی به سرعت تختخواب او را کاوش کرد و با دقت بسیار، پنج شش دست لباسی را که به رختآویز زده شده بود، بازرسی کرد و اطمینان یافت که چیزی در آستر آنها جا داده نشده است... این نکته را خوب میدانست که هر وقت دو نفر برای ارتکاب قتل و جنایتی همدست میشوند، هر یک از آندو میکوشد اسناد و مدارکی برای بدنام ساختن دیگری فراهم آورد و پیش خود نگه دارد تا در صورتیکه همست وی خیانت کند، این مدارک را برای تبرئه خود ارائه دهد. اما «میکی» چنین چیزی در البسه و چمدان رابرتز به دست نیاورد. در مقابل، در یکی از کشوهای گنجه، کیفی از چرم بسیار لطیف به دست آورد که شش تیغ سلمانی نسبتاً نو در آن وجود داشت.... و از قضا هر شش تیغ به تازگی تیز شده بود.... در کشو دیگری نیز یک بسته عکس پیدا کرد که چند نفر زن را نشان میداد.... این عکسها از نوع عکسهای برهنهئی بود که «عکسهای هنری» خوانده میشود. ولی از «ایرن» عکسی در میان آنها نبود. تصمیم گرفت از کاوشهای خود دست بردارد. بیشک دیر یا زود میتوانست وسیلهای برای کشف مقصود به دست آورد... برای آخرین بار نگاهی به سراسر اتاق انداخت. در پائین، موسیقی همچنان ادامه داشت میکی از اتاق بیرون آمد، از پلهها پائین رفت و به طرف «بار» روانه شد.
«رابرتز» که گیلاسی به دست داشت، روی کاناپهٔ چرمی کهنهای لم داده، شیشهئی ویسکی برابر خود نهاده بود. میکی گیلاسی برداشت و آن را تا نیمهء پر کرد. در بخاری آتش به وضغ خوشی تراق و تروق میکرد و پرتو زرینی به روی تختههای کهنه میانداخت. پس از لحظهئی گفت:
- ـ اگر یادتان باشد، راجع به آنها حرف میزدیم...
رابرتز از روی خشنودی خندهئی کرد، حال آنکه دست میکی، روی گیلاس ویکی متشنج بود.
- ـ من هم در این فکر بودم! یادم بیارید تا آدرسهای شهر «دنور» را که گفتم، بهتان بدهم.
میکی گفت:
- ـ شاید عدهای از همین زنها را وقتی در «دنور» بودم، ندانسته دیده باشم....
- ـ در آنصورت برای من اسباب تعجب است که متوجه «چیز مخصوصی» نشده باشی!
- ـ مقصودتان چیست؟
- ـ گوش بدهید... اما بین خودمان بماند.... از آنجا که شما رهگذری بیش نیستید میتوانم این راز را فاش کنم: من به طرز مخصوص علامت خود را روی زنانی که با من رابطه پیدا میکنند به جای میگذارم... به اصطلاح «علامت کارخانه» خود را روی زنها نقش میکنم.
میکی جرعهای از ویسکی را به زحمت از گلوی فشردهٔ خود پائین فرستاد. قلبش به وضع دیوانه کنندهئی میزد. «رابرتز اسرار خود را زودتر از حد انتظار داشت به روی دایره میریخت. اما هیچ جای تعجب نبود: مردهائی مثل او نمیتوانند از وصف پیروزیهائی که در تصرف زنها به دست آوردهاند خودداری کنند.
میکی به این حرفها علاقهئی شدید نشان داد و پرسید:
- ـ یعنی چه طور؟
دست رابرتز در چاک پیراهنش ناپدید شد و بیرون آمد و تیغ داری برابر چشمهای میکی برق زد...
(بقیه دارد)