بیگانگی: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۳۳: سطر ۳۳:
 
نظریه مارکس درباره‌ی بیگانگی هرچند که شاید از نظرهائی نارسا باشد، اما مبتنی بر این فرض درست است که خصلت کالائی محصولات کار است که الگوی اساسی جهان بیگانه را ساخته است، و این در هیچ جا آشکارتر از قلمروهنر نیست، آثار هنری قبلا برای مقاصد خاصی به وجود می‌آمدند که آن مقاصد از مناسبات شخصی خاصی پیدا می‌شود و خاص خریداران بخصوصی بودکه شخصا برای هنرمنند آشنا بودند. حالا این آثار موضوع دادو ستد تجاری شده‌است. یعنی کالائی شده که در بازار ارزش دارد، و بدین‌گونه گویای رابطه احتمالی و نامشخص هنرمند و هواداران اوست که این‌چنین آشمارا او را از هنرمند دوره‌های ماقبل متمایز میکند.  
 
نظریه مارکس درباره‌ی بیگانگی هرچند که شاید از نظرهائی نارسا باشد، اما مبتنی بر این فرض درست است که خصلت کالائی محصولات کار است که الگوی اساسی جهان بیگانه را ساخته است، و این در هیچ جا آشکارتر از قلمروهنر نیست، آثار هنری قبلا برای مقاصد خاصی به وجود می‌آمدند که آن مقاصد از مناسبات شخصی خاصی پیدا می‌شود و خاص خریداران بخصوصی بودکه شخصا برای هنرمنند آشنا بودند. حالا این آثار موضوع دادو ستد تجاری شده‌است. یعنی کالائی شده که در بازار ارزش دارد، و بدین‌گونه گویای رابطه احتمالی و نامشخص هنرمند و هواداران اوست که این‌چنین آشمارا او را از هنرمند دوره‌های ماقبل متمایز میکند.  
 
ذات هر «کالا» در این معنا، آن وضع (یا محیطی) است که در نتیجه نادیده گرفتن کیفیت نابرابر کالا مصرف شده - یعنی کاهش آن تا به حد یک شاخص عام مجرد، یعنی به کار محض- آن کالا بدل به یک جنس تجارتی می‌شود، و بیگانگی با کار، که فقط برای دیگران انجام می‌گیرد، هر چه را که مردمی است و در او هست از خود بیرون میگذارد، و عینیت می‌بخشد، و به تدریج، تمام صفات شخصی‌اش را در ارتباط با دیگران و نیز در رابطه با خود از دست می‌دهد، و مثل هر چیز دیگری که در اطراف اوست یک ارزش مبادله‌ای پیدا می‌کند و بدل به تابعی از (یا عملکرد) پول می‌شود.  
 
ذات هر «کالا» در این معنا، آن وضع (یا محیطی) است که در نتیجه نادیده گرفتن کیفیت نابرابر کالا مصرف شده - یعنی کاهش آن تا به حد یک شاخص عام مجرد، یعنی به کار محض- آن کالا بدل به یک جنس تجارتی می‌شود، و بیگانگی با کار، که فقط برای دیگران انجام می‌گیرد، هر چه را که مردمی است و در او هست از خود بیرون میگذارد، و عینیت می‌بخشد، و به تدریج، تمام صفات شخصی‌اش را در ارتباط با دیگران و نیز در رابطه با خود از دست می‌دهد، و مثل هر چیز دیگری که در اطراف اوست یک ارزش مبادله‌ای پیدا می‌کند و بدل به تابعی از (یا عملکرد) پول می‌شود.  
کارگر هر چه بیشتر از خود مایه بگذارد، به همان نسبت هم سخت‌تر کار می‌کندو ...
+
کارگر هر چه بیشتر از خود مایه بگذارد، به همان نسبت هم سخت‌تر کار می‌کندوتولید می‌کند، هرچه بیشتر به جهان بیگنه و عینی‌ئی که بالای سر و ضد خود می‌سازد نیروبرساند،به‌همان نسبت هم فقیرتر می‌شود و کم‌تر چیزی برایش می‌ماند.او زندگی را روی کار می‌گذارد، اما این زندگی دیگر زندگی او نیست بلکه تعلق به چیزی دارد که تولید می‌کند. «کارگر آن‌وقتی حس می‌کند در خانه است که مشغول کار نباشد، و وقتی که کار کند در خانه نیست...کارش کار اجباری است.» بنابراین معنی بیگانگی او با ساخته دست هایش، نه فقط این است که کارس به چیزی بیگانه بدل شده است و زندگی آن از زندگی او جدا و مستقل است،بلکه این را می‌رساند که دست‌ساخت او بلای جانش شده‌است.
 +
اگر،از نظر مارکس، بیگانگی کار فقط به این معنی می‌بود که کار یک فعالیت اجتماعی است که برای دیگران انجام داده می‌شود، یا به این معنی که آن محصول کار، خصلت تأسف‌آور کالائی‌اش را از آن مناسبات اجتماعی می‌گیرد که متضمن کار است، (این بیگانگی) چیزی جز یک کار پیش‌پا افتاده نمی‌بود. زیرا از زمانی که انسان از حالت طبیعت بیرون آمد، یعنی از آن حالت که فقط برای (رفع) نیازهایش تولید می‌کرد، یعنی از زمانی که شرایط ساده‌ی زندگی روبنس کروزوئه‌وار را پشت‌سر گذاشت، کار دیگر خصلت اجتماعی داشته است، یعنی که کار، کاری برای دیگران بوده‌است. تفاوت میان آن شرایط اولیه و این شرایطی که مارکس آن را وصف و انتقاد می‌کند در این است که در این شرایط، محصولات کار فقط (جزو) دارائی دیگران بوده و هست، و سهم کارگر در تملک محصول کار به همان اندازه است که سهم او در موادخام و ماشین الات -[یعنی هیچ]چه این‌ها خود مستملک کارفرماست. محصول در هیچ مرحله‌ای مال کارگر نیست، و آن را زا آغاز تا پایان کار با این شناخت تولید می‌کند که میان او و محصول پیوندی نیست. بیگانگی او با محصول کار تا حد زیادی با یک ویژگی جدید تولید افزایش می‌یابد که با سرآغازهای سرمایه‌داری جدید، یعنی با تقسیم کار، نمودار میشود، که که مارکس آن را در توسعه‌ی اقتصادی جدید یک عامل قطعی به‌شمار می‌آورد. برای کسی که اغلب فقط مسئول بخشی از کار است، آن هم یک بخش بسیار ناچیز و بی‌اهمیت، یعنی قسمتی که همیشه نمی‌تواند حتی سهم خود را نیز در آن تشخیص دهد، ممکن نیست که با کارش هیچ‌گونه همبستگی احساس کند در شرایط، انسان به ناگزیر خود را برده ی کار خویش حس می‌کند.
 +
البته در قرن شانزده ام هنوز تقسیم کار، [به‌گونه‌ای] که آدام اسمیت میگوید وجود نداشت و مثال مشهور او،یعنی سنجاق‌سازی، به آینده مربوط می‌شد.اما از پایان قرن پانزدهم، در نتیجه عرضه‌ی ماشین (یعنی، ابزارهای ماشینی)ماشینی شدن روزافزون کار به‌وجود آمده است.
 +
قرن شانزدهم را میتوان در تمام رخدادّآ آغاز عصر فنی و عصر گرایش به کار ماهرانه به جای کار ناماهرانه دانست. اما نباید از نظر دور داشت که هنوز خیلی مانده بود که کار صنعتی صنعتی تا حد وظایف ساده ماشینی و تگراری تنزل داده‌شود.(۵) اما برای ...

نسخهٔ ‏۱۱ آوریل ۲۰۱۰، ساعت ۲۳:۰۶

کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۹۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۹۶
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۹۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۹۷
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۹۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۹۸
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۱۰۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۱۰۲
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۱۰۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۱۰۳
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۱۰۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۱۰۴
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۱۰۵
کتاب جمعه سال اول شماره اول صفحه ۱۰۵

آرنولد هاوزر

ترجمه ج. بهروزی


۱. مفهوم بیگانگی

هیچ مفهومی بهترازبیگانگی مبین سرشت و خاستگاه بحران‌های فرهنگی زمانه ما نیست. این مفهوم ـ‌اگر چه همیشه با همین کلمه بیان نمی‌شده‌ـ از پاسخ روسو به پرسش معروف آکادمی دیژون تا کتاب فروید به نام «تمدن و ناخشنودی‌های آن« با خطر تهدیدکننده یا از پیش موجودی همراه بوده است. هگل اولین کسی بود که کلمه »بیگانگی«یا»بیگانگی با خود« را به‌معنای انتقاد از فرهنگ جدید به‌کار برد، و این کلمه حتی زیرنام «کالاشدن» ( reification) ـ که مارکس آن را چنین نامیده‌ـ و «والایش غرایز»‌ ـنامی که فروید به ان داده ـ به‌طور کلی معنای اصلی‌اش را حفظ کرده‌است، نظر فروید درباره بازده‌ی فرایند(پروسه) بیگانگی بسیار مثبت‌تر از نظرمتقدمانش بود، اما با اینهمه سرکوبی انگیزه‌های غریزی را تاوان گزافی می‌دانست‌ که می‌بایست درقبال حمایتی که تمدن برای ما دیت و پا می‌کند پرداخته شود. در آثار جدیدی که درباره‌ی فلسفه‌ی تاریخ و فرهنگ نوشته‌اند آن‌قدر مفهوم «بیگانگی» را بکار برده و بد هم بکار برده اند که معنی آن اندکی نامفهوم شده‌است. و دقت خاصی لازم است که کلاف سردرگم سطوح گوناگون معنی آن باز شود، و نکات اساسی درجنبه‌های گوناگون آن منظم شود. از ریشه کنده شدن فرد،سردرگمی او، و گم کردن گوهر خویش، بنیاد این تصویر بیگانگی است و خواهد بود، و این حس جدا ماندن از جامعه و بی‌تعهدی به‌کار، نومیدی از مدام هماهنگ کردن آمال و معیارها و آرزوهای اوست. شاید زمان کشف بیگانگی، چون یک پدیده‌ی فرهنگی و چون سرنوشت انسان متمدن، به روسو برسد. وشایداولین تعریف معتبر این مفهوم را، که کمابیش هنوز هم معتبر است، مدیون هگل باشیم. اما یقینا «بیگانگی» با کشف آن، نامیدن یا تعریف آن آغاز شد. یعنی از زمانی که شروع کرد که به قراردادها و سنت‌ها گردن نهد، با نهادها کنار بیاید و با واژگان عینی بیندیشد. خلاصه، از وقتی که از حالت طبیعت درآمد و موضوع تاریخ شد. اما خاستگاه «بیگانگی«ـ درمعنای محدودتر این کلمه که مادر این مبحث به آن می‌پردازیم‌ـ از عصری است که در آن وحدت اعضای (organic unity) جهان معنوی اندک اندک بدل به کثرت جنبه‌ها و علائق وبندها شد. البته این هم یک فرایند(پروسه) بسیارکهن است، چون که در حدود قرن ششم پیش از میلاد آغاز شد، وفقط اندک پیوندی با ‌»بیگانگی« دوران فرهنگی خود ما دارد. در فرایند پردامنه‌ی یک‌پارچه‌ی تکامل که از آن زمان تاکنون صورت گرفته، چند درنگی بوده که آسایش و فراغت آورده، مثلا در قرون وسطی، و نیز چند جهش ناگهانی انقلابی هم بوده است،که برجسته‌ترینش همان است که در قرون شانزدهم اتفاق افتاد. انسان غربی یک چنین جهش ناگهانی دیگری رادر قرن نوزدهم، یعنی با بالاترین مرحله سرمایه‌داری جدید، تجربه کرده‌است. ار آنجا که زمان ما به فرایندهای حاضر و آماده آگاهی یافته، این دو دوره از اهمیت خاصی برخوردار است. و فقط به تغییراتی که به طور عینی رخ می دهد بُعد جدیدی داره، بلکه معنای نوئی هم به آنها بخشیده است. »بیگانگی « به شکل دانسته‌اش اول بار به صورت بحران رنسانس ظاهر شد، و نتیجه‌اش آنقدر انقلابی و همه گیر بود که مفهوم بیگانگی تنها مشخصه مشترک ممکنِ صورت‌های گوناگون آن »آشوب« است که در هر حوزه‌ی فرهنگی تأثیر کرد. به هر سو که نگاه کنیم همان پدیده را می‌بینیم، یعنی پریده انسان‌هایی که ناگهان حس می‌کنند که، گوئی، از آن چیزهای آشنا که پیش از این معنا و مقصودی به زندگانی‌شان می داد جدا وپرت افتاده اند. شاید آنان قبلأ مقهور حاکمان جبار بوده اند، اما اکنون خود را مقهور نیروهایی می‌بینند که با آنها بیگانه‌اند.از این چیزها بود که آنها با کارشان بیگانه شده ‌بودند، یعنی استفاده از روشهای ماشینی تولید، جایگزین شدن نیروهای شخصی بازار و بازی بغرنج نیروهای اقتصادی به جای رابطه‌ی پدرسالاری با اربابان،(ونیز) تبدیل به وضع و اداره امور، اقتصاد و جامعه، عدالت و نظام سپاهیگری به دستگا‌های خودکار بیرحمی که با عینیت غیر انسانی عمل میکردند. زندگی تا آنجا جوهر مادی به خود گرفته بود(یا کیفیت کالایی به خود گرفته بود reification) که »غمنامه فرهنگ« گتورگ زیمل (Georg Simmel) واقعیتی ملموس شده‌بود. انسان اشیا، شکل‌ها و انرژی‌ها را آفرید، و به جای آنکه مخدوم‌شان شود خود بنده و خادم‌شان شد.و چنان که مارکس گفته‌است، آثار دست واندیشه اش هر یک به اختیار خود شدند، از او مستقل شدند، اما او به آنها متکی شد، و در این بستگی، انسان معنا، ارزندگی و اعتبارشان را باز شناخت، یا کوشید که مالک آن‌ها باشد بی‌آن که هرگز بتواند آن‌ها را به‌چنگ بیاورد.»بیگانگی« به معنای قدیمی‌اش - که هم هگل و مارکس و هم کیرکه‌گور و اگزیستانالیست‌های جدید با آن آغاز کردند- به‌معنای »رها شدن از خویشتن« و فقدان ذهنیت بود که بایست در درون بماند، با این نتیجه که آن‌چه به این طریق بیرون ریخته می‌شود سرشتی کاملا متفاوت از »خود« به خود می‌گیرد.باخود بیگانه و دشمن میشود، و آن‌را به زوال و نابودی تهدید میکند. و آن‌ها با یک صورت بیگانه‌شده‌ی خود روبرو میشوند. اما مهم‌تر از همه، بیگانگی به معنای فقدان کلیت است. یا چنان که مارکس گفته است از دست دادن »سرشت کلی« (یعنی، طبیعت جهانی) انسان است. انسان‌هایی که جهان‌شان همگون و تقسیم‌ناشده است آن‌ها هنوز بیگانه نشده‌اند و همچنان »کل« مانده‌اند. اما آنهایی که آن کلیت را گم کرده و با پدیده‌های فرهنگی مستقل و خودمختاری روبرو شده‌اند که از وحدت زندگی مجزا شده- یعنی پدیده‌هایی چون دولت، اقتصاد، علوم، هنر، که خود خود هیچ واقعیت ملموسی ندارند- تبدیل به »تجریداتی« (در معنای مارکسی این کلمه) شده‌اند این برای آن‌ها به‌معنای بیگانگی و فقدان کلیت است. فیلسوفان فرهنگی، هم پیروان کیرکه‌گورو هم پیروان مارکس، یا به عبارت دیگر،هم آن‌ها که عقل را اصل نمی دانند هم آن‌ها که می دانند، در بحث از بیگانگی بر فقدان تماس با واقعیت تأکید بسیار می‌کنند. به این معنا، تمام این جهت به خلاف هگل می‌رود، چه برای او بیگانگی بیش‌تر پذیرش واقعیت ملموس است تا نقطه عظیمتی از آن. مراد هگل از»عینیت دادن« یک کنش بیگانگی با خود است. و بیگانگی را هم فرایندی می‌داند که شناسنده‌ (subject) یا ذهن درآن بدل به موضوع شتاسائی(objectیا عین) می‌شود. او موضوع اساسی فلسفه زیمل را پیشگویی می‌کند.چرا که در این موضوع بر آن بود که ساخت های روانی با معنا ، یا چنان که خود می‌گوید، شکلهای روح عینی (objective spirit یا جان عینی) خود را از خالق‌شان جدا کرده، بدین‌گونه خود را با او بیگانه می‌شود. او این را چنین بیان می‌کند که انسان در آفریده‌هایش، یعنی در آثار هنری، فلسفه‌ها ، ادیان، علوم و مانند این‌ها، گم می‌شود و در جهانی بیگانه زندگی می‌کند که معنا ناواقعی و خیالی‌ست. یک اثر هنری، فلسفه، یا علم به آفریننده‌اش تعلق دارد و ندارد. هر اثری از این نوع عنصر بیگانگی در خود دارد، که بی‌آن جان (mind) در حالتی انفعالی، در صورتی از «تنها برای خود بودن» ادامه می‌یابد. درست به همان شکل مه خدا جهان را به کنش «با خود بیگانه شدن» آفرید، چنین است جان انسان که در آفریده هایش با عنصر بیگانه رو‌به‌روست. هگل در این راه ارزش مثبتی از بیگانگی دارد، که نه فقط به‌هر چیزی که برای انسان عینی است می‌انجامد، بلکه نماینده‌ی مرحله ی ضروری و کریز ناپذیر جان است در سفر به خود[=بازگشت به خود]. تنها از طریق بیگانگی است که جان به‌خودآگاهی می‌یابد.زیرا جان بنابر قوانین دیالکتیک، در عینیت دادن [چیزی] دیگر می‌شودفقط برای آنکه خود را بار دیگر مستقر کند و از نو تحقق ببخشد. جان با واقعیت بیگانه شده بالاتر میرود و با آن مخالفت میکندو برای خود جهانی دیگر (یا ثانوی) می‌سازد. اما این جهان عالی‌تر خودآگاهی، تنها در تضاد با جهان بیگانه شده می‌تواند به هستی آید(۲). بنابر این ،بیگانگی شرط لازم و به زبان دیگر بهای »خودشناسی« (self realization) نهائی جان است. »زیرا »خود« فقط پس از دیگر شدن واقعی است.؛(۳) منریسم(mannerism) نه فقط از طریق معنائی که از بیگانگی به دست می دهدبلکه با نظریه‌اش در آن‌باره هم بسیار به ما نزدیک است. و کامپانلا (campanella) این را به واضح‌ترین شکل به ما نشان داده است. او آنگاه که می‌گوید هر شناختی عبارت از تجربه‌ی تأثرات بیرونی است هنوز به نظریه‌ی هنوز به نظریه‌ی »تقلیدی« قروت وسطائی و رنسانس وفادار است. او در عین حال مبتکر و انقلابی است در آنجا که می‌گوید که در فرایند شناخت شناسنده (یا ذهن) با خود بیگانه می‌شود، که او چیزها را آنگاه درک می‌کند که آن(چیزها) او [=جان، شناسنده] را پرکنند، که او در این فرایند سرشت حقیقی خود را از دست میدهد و به‌جای آن سرشتی بیگانه به خود میگیرد. کامپانلا تا آنجا در شناخت پیش می‌رود که هرگونه تفاوت میان دانش و شیدائی، و شناخت و دیگر شدن را نفی می‌کند. می‌نویسد: »شناختن یعنی با خود بیگانه شدن، و با خود بیگانه شدن یعنی شیدا شدن، بودن خود را از دست دادن و بودنی بیگانه به خود گرفتن.«


'۲. مفهوم بیگانگی از نظر مارکس


هم از نظر مارکس هم از نظر هگل، بیگانگی یعنی از دست دادن کلیت که بی‌آن، انسان، دیگر انسان نیست. اما این دو فیلسوف از یک نظر، که مهم است، با یکدیگر اختلاف دارند. زیرا که از نظر هگل، بیگانگی یک فرایند فراتاریخی است که در هر تماس میان شناسنده و واقعیت عینی رخ میدهد. و یا چنین تماسی تکرار می‌شود. حال آن که از نظر مارکس، بیگانگی از نظر تاریخی مشروط است. یعنی می‌توان گفت که نخستین بار با مالکیت خصوصی آغاز شد، و به معنی محدودتر این کلمه، خاستگاهش در سرمایه‌داری است، یا، دقیق‌تر بگوئیم، در تقسیم کار است. پیشرفت عظیمی که مارکس به تاریخ این اندیشه داد، عمدتا در این بود که مفهوم هگلی «بیگانگی» را از کلیت مجرد و متافیزیکی و بی‌زمان بودنش آزاد ساخت. و آن‌را از نظر تاریخی تعریف کرد، یعنی حدود زمانی به آن داد. مارکس، فرایند بیگانگی را از خلا منطق و شناخت‌شناسی به واقعیت تاریخ می‌آورد، به این معنی که می‌کوشد کل این پدیده را از جدائی کارگر از محصول کار استنتاج کند، یعنی محصول کاری که واقعا متعلق به او نیست و برایش هیچ مفهوم واقعی ندارد. او بیگانگی را که بنابر نظر هگل نوعی گناه‌الاولین(۴) است و به روح انسان بسته شده و هنوز باید از آن نجات یابد، بدل به فرایندی کرد که حدود ناریخی دارد و وابسته به اوضاع تاریخی است. مارکس معتقد است که بیگانگی یا ماشینی شدن تولید همراه با تقسیم کارـ یا به زبان امروزی‌تر، گرایش به تقسیم کارـ به وجود آمده، و باز با آن از میان خواهد رفت. نظریه مارکس درباره‌ی بیگانگی هرچند که شاید از نظرهائی نارسا باشد، اما مبتنی بر این فرض درست است که خصلت کالائی محصولات کار است که الگوی اساسی جهان بیگانه را ساخته است، و این در هیچ جا آشکارتر از قلمروهنر نیست، آثار هنری قبلا برای مقاصد خاصی به وجود می‌آمدند که آن مقاصد از مناسبات شخصی خاصی پیدا می‌شود و خاص خریداران بخصوصی بودکه شخصا برای هنرمنند آشنا بودند. حالا این آثار موضوع دادو ستد تجاری شده‌است. یعنی کالائی شده که در بازار ارزش دارد، و بدین‌گونه گویای رابطه احتمالی و نامشخص هنرمند و هواداران اوست که این‌چنین آشمارا او را از هنرمند دوره‌های ماقبل متمایز میکند. ذات هر «کالا» در این معنا، آن وضع (یا محیطی) است که در نتیجه نادیده گرفتن کیفیت نابرابر کالا مصرف شده - یعنی کاهش آن تا به حد یک شاخص عام مجرد، یعنی به کار محض- آن کالا بدل به یک جنس تجارتی می‌شود، و بیگانگی با کار، که فقط برای دیگران انجام می‌گیرد، هر چه را که مردمی است و در او هست از خود بیرون میگذارد، و عینیت می‌بخشد، و به تدریج، تمام صفات شخصی‌اش را در ارتباط با دیگران و نیز در رابطه با خود از دست می‌دهد، و مثل هر چیز دیگری که در اطراف اوست یک ارزش مبادله‌ای پیدا می‌کند و بدل به تابعی از (یا عملکرد) پول می‌شود. کارگر هر چه بیشتر از خود مایه بگذارد، به همان نسبت هم سخت‌تر کار می‌کندوتولید می‌کند، هرچه بیشتر به جهان بیگنه و عینی‌ئی که بالای سر و ضد خود می‌سازد نیروبرساند،به‌همان نسبت هم فقیرتر می‌شود و کم‌تر چیزی برایش می‌ماند.او زندگی را روی کار می‌گذارد، اما این زندگی دیگر زندگی او نیست بلکه تعلق به چیزی دارد که تولید می‌کند. «کارگر آن‌وقتی حس می‌کند در خانه است که مشغول کار نباشد، و وقتی که کار کند در خانه نیست...کارش کار اجباری است.» بنابراین معنی بیگانگی او با ساخته دست هایش، نه فقط این است که کارس به چیزی بیگانه بدل شده است و زندگی آن از زندگی او جدا و مستقل است،بلکه این را می‌رساند که دست‌ساخت او بلای جانش شده‌است. اگر،از نظر مارکس، بیگانگی کار فقط به این معنی می‌بود که کار یک فعالیت اجتماعی است که برای دیگران انجام داده می‌شود، یا به این معنی که آن محصول کار، خصلت تأسف‌آور کالائی‌اش را از آن مناسبات اجتماعی می‌گیرد که متضمن کار است، (این بیگانگی) چیزی جز یک کار پیش‌پا افتاده نمی‌بود. زیرا از زمانی که انسان از حالت طبیعت بیرون آمد، یعنی از آن حالت که فقط برای (رفع) نیازهایش تولید می‌کرد، یعنی از زمانی که شرایط ساده‌ی زندگی روبنس کروزوئه‌وار را پشت‌سر گذاشت، کار دیگر خصلت اجتماعی داشته است، یعنی که کار، کاری برای دیگران بوده‌است. تفاوت میان آن شرایط اولیه و این شرایطی که مارکس آن را وصف و انتقاد می‌کند در این است که در این شرایط، محصولات کار فقط (جزو) دارائی دیگران بوده و هست، و سهم کارگر در تملک محصول کار به همان اندازه است که سهم او در موادخام و ماشین الات -[یعنی هیچ]چه این‌ها خود مستملک کارفرماست. محصول در هیچ مرحله‌ای مال کارگر نیست، و آن را زا آغاز تا پایان کار با این شناخت تولید می‌کند که میان او و محصول پیوندی نیست. بیگانگی او با محصول کار تا حد زیادی با یک ویژگی جدید تولید افزایش می‌یابد که با سرآغازهای سرمایه‌داری جدید، یعنی با تقسیم کار، نمودار میشود، که که مارکس آن را در توسعه‌ی اقتصادی جدید یک عامل قطعی به‌شمار می‌آورد. برای کسی که اغلب فقط مسئول بخشی از کار است، آن هم یک بخش بسیار ناچیز و بی‌اهمیت، یعنی قسمتی که همیشه نمی‌تواند حتی سهم خود را نیز در آن تشخیص دهد، ممکن نیست که با کارش هیچ‌گونه همبستگی احساس کند در شرایط، انسان به ناگزیر خود را برده ی کار خویش حس می‌کند. البته در قرن شانزده ام هنوز تقسیم کار، [به‌گونه‌ای] که آدام اسمیت میگوید وجود نداشت و مثال مشهور او،یعنی سنجاق‌سازی، به آینده مربوط می‌شد.اما از پایان قرن پانزدهم، در نتیجه عرضه‌ی ماشین (یعنی، ابزارهای ماشینی)ماشینی شدن روزافزون کار به‌وجود آمده است. قرن شانزدهم را میتوان در تمام رخدادّآ آغاز عصر فنی و عصر گرایش به کار ماهرانه به جای کار ناماهرانه دانست. اما نباید از نظر دور داشت که هنوز خیلی مانده بود که کار صنعتی صنعتی تا حد وظایف ساده ماشینی و تگراری تنزل داده‌شود.(۵) اما برای ...