شاعر: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «thumb|alt= کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۸۷|کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۸۷ [[Image...» ایجاد کرد) |
|||
(۱ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۱ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۲: | سطر ۱۲: | ||
[[Image:KHN017P098.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۹۸|کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۹۸]] | [[Image:KHN017P098.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۹۸|کتاب هفته شماره ۱۷ صفحه ۹۸]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
+ | '''کارل چابک''' [نویسندهٔ چک] | ||
+ | '''ترجمهٔ: ایرج نوبخت''' | ||
+ | |||
+ | ---- | ||
+ | |||
+ | |||
+ | حادثهٔ عجیبی بود: ساعت چهار صبح، در خیابان '''ژیتنووی Gitt Novi''' اتوموبیلی پیرزن مستی را از پا در میآورد و به سرعت میگریزد، اکنون '''مییزلیک Miezlik''' کمیسر جوان پلیس مأموریت یافته است که این اتومبیل را پیدا کند. | ||
+ | |||
+ | {{ستاره}} | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' به پاسبان شمارهٔ ۱۴۱ چنین گفت: | ||
+ | |||
+ | «-هوم! پس شما در سیصد متری خودتان دیدید که یک نفر روی زمین پهن شده، و اتومبیلی را هم دیدید که به سرعت دور میشود... خوب. آن وقت چه کردید؟ | ||
+ | |||
+ | پاسبان گفت: «-آن وقت؟... هیچی... دویدم طرف زنی که اتومبیل بهاش زده بود، تا کمکش کنم. | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' غرغرکنان گفت: «-با وجود این بهتر بود که اول نمرهٔ ماشین را یادداشت میکردید و بعد به آن ضعیفه ور میرفتید... گر چه... خود من هم اگر به جای شما بودم، جز این نمیکردم... خوب پس شما نمرهٔ ماشین را هم ندیدید... بسیار بسیار خوب... مشخصات دیگرش را چه طور؟ | ||
+ | |||
+ | پاسبان، با شک و تردید گفت: | ||
+ | |||
+ | «-خیال میکنم اتومبیل، رنگ تیرهئی داشت... سرمهئی که، نبود نه، نبود... قرمز هم... نه، قرمز همه نبود... آخر، میدانید؟ موتورش روغنسوزی داشت و از '''اگزوز'''ش دود زیادی در میآمد. این بود که از پشت چیزی دیده نمیشد تقریبن. | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' برزخ شد و گفت: | ||
+ | |||
+ | «-خدایا! آخر حالا من این ماشین لعنتی را چه جوری پیدا کنم؟ از پیش این راننده بدوم پیش آن راننده و بگویم: «شما نبودید که با آن پیرزن تصادف کردید؟»... راستی، عزیز من،بگوئید آخر... بگوئید ببینم چه کار باید کرد؟» | ||
+ | |||
+ | پلیس به لاقیدی، اما به احترام، شانههایش را بالا انداخت و گفت: | ||
+ | |||
+ | «-اجازه بدهید خدمتتان عرض کنم: در صورت مجلس، اسم شخصی را به عنوان شاهد یادداشت کرده بودم. الان هم توی اتاق پهلوئی است ولی او هم، گمان نکنم چیز زیادی بداند. | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' با دلخوری گفت: «-بیاریدش تو.» | ||
+ | |||
+ | شاهد آمد تو. | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک'''، همان طور که سرش را پائین انداخته بود، نام و نام خانوادگی و محل سکونت تازهوارد را پرسید. | ||
+ | |||
+ | شاهد، خیلی شمرده، چنین گفت: | ||
+ | |||
+ | «-'''گرالیک یان Gralik Yan'''، دانشجوی رشتهٔ مکانیک.» | ||
+ | |||
+ | «-امروز ساعت چهار صبح شما هم دیدید که خانم '''بهژن ماخاچکوف Begem Makhatchkof''' با ماشین تصادف کرد؟» | ||
+ | |||
+ | «-بله قربان... و مخصوصن باید هم عرض کنم، که تقصیر با راننده بود. آخر خودتان قضاوت بفرمائید: توی خیابان پرنده پر نمیزد. خوب، اگر او سر چهارراه، یک خرده از سرعتش کم میکرد...» | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' حرفش را قطع کرد و گفت: «-شما تا محل تصادف چه قدر فاصله داشتید؟» | ||
+ | |||
+ | «-همهاش ده قدم... من و دوستم، از توی مغازهٔ آبجوفروشی بیرون آمده بودیم و من داشتم او را راه میانداختم؛ موقعی که داشتیم از خیابان '''ژیتنووی''' رد میشدیم...» | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' دوباره صحبت شاهد را برید و گفت: | ||
+ | |||
+ | «-دوستتان کیست؟ چهطور که اسمش توی صورت مجلس نیست؟» | ||
+ | |||
+ | «-'''یاروسلاو نهراد Yarouslav Nerad''' شاعر..» | ||
+ | |||
+ | و مبتکرانه ادامه داد: | ||
+ | |||
+ | «-شاعر خوبی است، اما شما چیزی از شعرهایش سر در نخواهید آورد.» | ||
+ | |||
+ | «-چرا؟» | ||
+ | |||
+ | «-برای این که او... برای این که او ذاتن یک شاعر است. حتا دیشب موقعی که همین حادثهٔ شوم اتفاق افتاد، مثل بچهها زد زیر گریه و دوید طرف خانهاش... بلی. ما از خیابان '''ژیتنووی''' رد میشدیم ناگهان دیدیم که ماشینی با سرعت زیاد دارد نزدیک میشود...» | ||
+ | |||
+ | «-شمارهاش؟» | ||
+ | |||
+ | «-معذرت میخواهم. شمارهاش را نفهمیدم... من فقط متوجه سرعت دیوانهوار ماشین بودم و پیش خودم داشتم فکر میکردم که آهان..» | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' برای چندمین بار وسط حرف او دوید و گفت: | ||
+ | |||
+ | «-سیستمش؟» | ||
+ | |||
+ | دانشجوی مکانیک، خیلی جدی گفت: «-سیستمش را هم نفهمیدم... اما، موتورش '''دیزل''' بود؛ چهار سیلندر...» | ||
+ | |||
+ | «-اتاقش چه رنگ بود؟ کی تویش نشسته بود؟ کروکی بود یا نه؟» | ||
+ | |||
+ | دانشجوی مردد ماند. | ||
+ | |||
+ | «-چه عرض کنم نمیدانم. انگار سیاه بود. روی هم رفته درست متوجه نشدم، چون که وقتی تصادف شد، من برگشتم رویم را به دوستم کردم و بهاش گفتم: -نگاه کن! نگاه کن چه آدمهای پستی هستند! یارو را با ماشین زد و انداخت و یک ذره هم اهمیت نداد. | ||
+ | ''' | ||
+ | مییزلیک''' از روی پکری غرغری کرد و گفت: | ||
+ | |||
+ | «-هوم! البته این درست است. اما من ترجیح میدادم که شما عوض این حرف شمارهٔ ماشین را نگاه میکردید... من تعجب میکنم که مردم چرا این اندازه بیتوجه هستند... قضاوت شما صحیح، - راننده، بسیار آدم پستی بوده. برای شما هم روشن است که تقصیرکار اصلی او بوده؛ اما شما هیچ به نمرهٔ ماشین توجه نکردید، همه میتوانند منطقی فکر کنند. اما کمتر کسی هست که اساسی فکر کند... متشکرم آقای '''گرالیک'''، بنده دیگر عرضی ندارم. | ||
+ | |||
+ | {{ستاره}} | ||
+ | |||
+ | یک ساعت بعد، پاسبان شماهٔ ۱۴۱ زنگ در خانهٔ '''یاروسیلاو نهراد''' شاعر را به صدا در آورد. | ||
+ | |||
+ | خانم صاحبخانه گفت: | ||
+ | |||
+ | «-منزل است، اما خوابیده.» | ||
+ | |||
+ | شاعر – که از خواب بیدارش کرده بودند – با ترس به پلیس نگاه کرد و تو دلش گفت: «چه کار کردهام؟» - و مدتی طول کشید تا پاسبان توانست به او حالی کند که برای چه موضوعی به کلانتری احضارش کردهاند. | ||
+ | |||
+ | شاعر دیرباور، برای اطمینان بیشتر پرسید: | ||
+ | |||
+ | «-حتمن باید بیایم؟ آخر من که چیزی یادم نیست، چون که دیشب کمی.. بله...» | ||
+ | |||
+ | پاسبان منظور او را دریافت و گفت: «-بله، کمی شنگول بودید. من خیلی از شاعرها را میشناسم... خواهش میکنم لباستان را بپوشید، من منتظرتان میشوم. | ||
+ | |||
+ | در راه درباره میخانهها، نجوم، زندگی و خیلی مسائل دیگر اختلاط کردند و تنها چیزی که در موردش گفتگو نشد سیاست بود. | ||
+ | |||
+ | وقتی که وارد اتاق '''مییزلیک''' شدند، کمیسر پلیس از او پرسید: | ||
+ | |||
+ | «-'''یاروسلاو نهراد''' شاعر شمائید؟» | ||
+ | |||
+ | «-بلی.» | ||
+ | |||
+ | «-و شما شاهد بودید که چهطور دیشب ساعت چهار، خانم '''بهژن ماخاچکف''' با اتومبیل تصادف کرد؟» | ||
+ | |||
+ | شاعر آه عمیقی کشید و گفت: «بلی.» | ||
+ | |||
+ | «-و... میتوانید بگوئید چه نوع ماشینی بود؟ کروکی بود یا نه، چه رنگی داشت، چند نفر تویش بودند و بالاخره شمارهاش چه بود؟» | ||
+ | |||
+ | شاعر پس از تفکر زیاد گفت: | ||
+ | |||
+ | «-نمیدانم! من به این نوع چیزها اهمیت نمیدهم. معمولن به این جور چیزها توجه نمیکنم...» | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' با سماجت و اصرار گفت: | ||
+ | |||
+ | «-حالا سعی کنید یک چیزی به خاطر بیاورید؛ بیاهمیت هم بود باشد. | ||
+ | |||
+ | '''نهراد''' خیلی تعجب کرد و گفت: | ||
+ | |||
+ | «- چه میگوئید! آخر من به جزئیات و به چیزهای بیاهمیت هیچ وقت توجهی نمیکنم.» | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' با لحن ریشخندآمیزی پرسید: | ||
+ | |||
+ | «-یعنی بالاخره شما هیچی ندیدید؟» | ||
+ | |||
+ | شاعر خیلی سربسته جواب داد: | ||
+ | |||
+ | «-چرا... همین طور یک وضع کلی... خیابان خلوت... دراز و باریک... تاریک و روشن صبح... و هیکل زنانهئی بر سنگفرش.» | ||
+ | |||
+ | و دفعتن از جای خود جست و گفت: | ||
+ | |||
+ | «-راستی، من راجع به این قضیه شعری گفتهام.» | ||
+ | |||
+ | جیبهایش را گشت، محتویاتش را زیر و رو کرد و از توی آنها، پاکت، صورت حساب مغازه، و کاغذهای پاره پوره بیرون کشید: | ||
+ | |||
+ | «-این نیست. این هم که نیست... آها... انگار این است.» | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' روی صندلی خود جابهجا شد و مؤدبانه گفت: | ||
+ | |||
+ | «-بخوانید ببینم.» | ||
+ | |||
+ | و شاعر از روی شکستهنفسی چنین گفت: | ||
+ | |||
+ | «-در واقع... این، از شعرهای خوب من نیست. معذلک چون مایلید برایتان میخوانمش.» | ||
+ | |||
+ | و با صدائی آهنگدار، به خواندن جملههائی پرداخت که پشت پاکتی نوشته شده بود: | ||
+ | |||
+ | :::'''ردیف خانهها''' | ||
+ | |||
+ | :::'''از پس تور صبح''' | ||
+ | |||
+ | :::'''بس محو دیده میشد.''' | ||
+ | |||
+ | :::'''سپیدهدم، آهنگی مینواخت''' | ||
+ | |||
+ | :::'''و ما، در ماشین کورسی، راه میسپردیم''' | ||
+ | |||
+ | :::'''به جانب سنگاپور دوردست.''' | ||
+ | |||
+ | :::'''باکره، گل انداخته بود!''' | ||
+ | |||
+ | :::'''و لالهٔ پژمرده در غبار و خاک افتاده بود...''' | ||
+ | |||
+ | :::'''شهوتی به خاموش گرائیده، فراموشی و بیارادگی!''' | ||
+ | |||
+ | :::'''آه، گردن قو!''' | ||
+ | |||
+ | :::'''آه، پستان!''' | ||
+ | |||
+ | :::'''آه، طبل، طبل،''' | ||
+ | |||
+ | :::'''و چوبهای طبل که تراژدی را مینوازد!''' | ||
+ | |||
+ | آنگاه از خواندن باز ایستاد و گفت: «-همین!» | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' گفت: «-خیلی معذرت میخواهم... اما اینها معنیش چیست؟ با این کلمات از چه چیز صحبت کردهاید؟» | ||
+ | |||
+ | «-چه طور از چه چیز؟... معلوم است دیگر: از تصادف ماشین! مگر توجه نکردید؟» | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' گفت: | ||
+ | |||
+ | «-والله، راستش، نه! من از این جملهها و این کلمات نتوانستم نتیجه بگیرم که مثلن «در ساعت چهار صبح روز پانزدهم ژوئن، اتومبیل شمارهٔ فلان و فلان رنگ،در خیابان '''ژیتنووی''' با '''بهژن ماخاچکوف''' پیرزن که مست بوده، تصادف کرده است... مصدوم بیدرنگ به بیمارستان شهرداری فرستاده شد. حالش خوب نیست و قضیه تحت تعقیب است.» -نه. من از این «حرفها» چنین چیزی نفهمیدم؛ و به خصوص تا آن جائی که من عقلم قد میدهد، این مسائل هیچ جور اشارهئی در شعرتان نشده بود.» | ||
+ | |||
+ | شاعر، در حالی که با نوک بینیش بازی میکرد، گفت: | ||
+ | |||
+ | «-بله... ولی این چیزها همه ظواهرند، حقایق پوچ و احمقانهاند... آقا! شعر، یک '''حقیفت باطنی''' است... شعر، موجودی است آزاد و ماورای حقایف روزمره، که فقط و فقط در '''احساس''' شاعر جان میگیرد... اینها، تصاویر و تخیلاتی است که خواننده یا شنونده، باید با گوشهای خود آن را بگیرد، و در نظر مجسم بکند. تنها به این ترتیب است که میتوان شعری را '''درک''' کرد. | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک'''، با شگفتی گفت: | ||
+ | |||
+ | «-عجب! عجب!... صحیح! صحیح!... خیلی خوب، خیلی خوب... بدهید به من ببینم..» | ||
+ | |||
+ | و شاعر، پاکتی را که شعر بر پشتش نوشته شده بود به طرف او دراز کرد. | ||
+ | |||
+ | «متشکرم. خوب اینجا چه گفتهاید؟. گفتهاید؟ که... آهان... | ||
+ | |||
+ | :::'''ردیف خانهها''' | ||
+ | |||
+ | :::'''از پشت تور صبح''' | ||
+ | |||
+ | :::'''بس محو دیده میشد''' | ||
+ | |||
+ | خوب. بگوئید ببینم: چرا ردیف؟ ها؟ این را به من حالی کنید.» | ||
+ | |||
+ | شاعر با خونسردی جواب داد: «آخر، خیابان '''ژیتنووی''' دو ردیف خانه دارد. فهمیدید؟» | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' با شک و تردید سری تکان داد و گفت: «-خوب. از کجا معلوم است که شما این را دربارهٔ '''خیابان ملت''' نگفته باشید؟ '''خیابان ملت''' هم دو ردیف خانه دارد.» | ||
+ | |||
+ | شاعر در حالی که چشمهایش را تنگ کرده بود، توضیح داد: | ||
+ | |||
+ | «-ولی '''خیابان ملت''' به قدر خیابان '''ژیتنووی''' باریک و دراز نیست.» | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' بار دیگر به شعر پرداخت و گفت: | ||
+ | |||
+ | «-خوب. بعد میگوئید که: | ||
+ | |||
+ | :::'''سپیدهدم آهنگی مینواخت''' | ||
+ | |||
+ | بسیار خوب، بگذار بنوازد... و بعد: | ||
+ | |||
+ | :::'''باکره گل، انداخته بود!''' | ||
+ | |||
+ | معذرت میخواهم: این وسط، '''باکره''' از کجا پیدا شد؟» | ||
+ | |||
+ | شاعر تبسم ریشخندآمیزی کرد و گفت: «-سحر... آن قرمزی قبل از طلوع آفتاب!» | ||
+ | |||
+ | «-آها... درست... معذرت میخواهم. قبل از '''باکره''' هم میگوئید: | ||
+ | |||
+ | :::'''و ما در ماشین کورسی راه میسپاریم''' | ||
+ | |||
+ | :::'''به جانب سنگاپور دوردست'''» | ||
+ | |||
+ | شاعر گفت: «-نمیدانم... من این جور خیال کردم.» | ||
+ | |||
+ | «-اتومبیل کورسی بود، نه؟» | ||
+ | |||
+ | «-راستش... چه عرض کنم! آن قدر تند میرفت که انگار میخواست هر چه زودتر به آن سر دنیا برسد.» | ||
+ | |||
+ | «-عجب! پس اینطور... یعنی به '''سنگاپور'''! ولی خدایا! حالا چرا به '''سنگاپور'''؟» | ||
+ | |||
+ | شاعر شانهها را بالا انداخت و گفت: | ||
+ | |||
+ | «-نمیدانم. خیال میکنم برای این که در آنجا '''مالائی'''ها زندگی میکنند که رنگ پوستشان قهوهئی است.» | ||
+ | |||
+ | «-'''مالائی'''ها؟ یعنی چه! آخر '''مالائی'''ها چه ربطی دارند به این موضوع؟» | ||
+ | |||
+ | شاعر یک لحظه خود را باخت و بالاخره گفت: | ||
+ | |||
+ | «-به نظرم رنگ ماشین قهوهئی بود... بلهبله، حتمن یک چیز قهوهئی رنگ آنجا بوده؛ و گر نه '''سنگاپور''' این وسط از کجا پیدایش میشد؟» | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' گفت: | ||
+ | |||
+ | «-که این طور... شهود دیگر، بعضشان میگویند رنگ ماشین سرمهئی بود، یکی میگوید قرمز سیر بود، یکی میگوید سیاه بود... آخر کدام یک از اینها را باید قبول کرد؟» | ||
+ | |||
+ | شاعر گفت: «بیبرو و برگرد حرف مرا» | ||
+ | |||
+ | «-چرا، دلیلش چیست؟» | ||
+ | |||
+ | «-دلیلش معلوم است: قهوهئی رنگ جالبی است.» | ||
+ | |||
+ | «-و اما بعد... میگوئید: | ||
+ | |||
+ | :::'''و لاله پژمرده در غبار و خاک افتاده بود''' | ||
+ | |||
+ | منظورتان از '''لالهٔ پژمرده'''، همان پیرزنک است؟» | ||
+ | |||
+ | «چه کنم؟ یک پیرزن که بیشتر نبود!» | ||
+ | |||
+ | «-بسیار خوب؛ این دیگر چیست؟-: | ||
+ | |||
+ | :::'''آه گردن قو!''' | ||
+ | |||
+ | :::'''آه، طبل، طبل...''' | ||
+ | |||
+ | اینها معنیش چیست؟» | ||
+ | |||
+ | شاعر به روی شعر خود خم شد و گفت: | ||
+ | |||
+ | «-ببینم: | ||
+ | |||
+ | :::'''آه گردن قو!''' | ||
+ | |||
+ | :::'''آه پستان!''' | ||
+ | |||
+ | :::'''آه طبل طبل''' | ||
+ | |||
+ | :::'''و چوبهای طبل...''' | ||
+ | |||
+ | والله حقیقتش این که من هم چیزی ازش نمیفهمم! –شما خودتان چه عقیدهئی دارید؟» | ||
+ | |||
+ | پلیس تمسخرکنان گفت: | ||
+ | |||
+ | «-من؟ چه عرض کنم... من همه میخواهم این را از شما بپرسم.» | ||
+ | |||
+ | شاعر ناگهان از جا جست و گفت: | ||
+ | |||
+ | «-صبر کنید،صبر کنید، در این که من اینها را از روی احساسی نوشتهام هیچ شکی نیست... ببینم: شما فکر نمیکنید که عدد '''دو''' شبیه گردن قو باشد؟» | ||
+ | |||
+ | و آن وقت، مداد را برداشت و روی یادداشت ادارهٔ پلیس نوشت: | ||
+ | |||
+ | {{وسطچین}} | ||
+ | '''2''' | ||
+ | {{پایان وسطچین}} | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک'''، با شوق و ذوق گفت: | ||
+ | |||
+ | «-خوب، جانم! به این ترتیب، '''پستان''' یعنی چه؟» | ||
+ | |||
+ | «-خوب، حالا دیگر معما حل شد: منظور از '''پستان''' هم عدد سه است. مگر دو تا گردی ندارد، ها؟ این جوری... و با مداد نوشت: | ||
+ | |||
+ | {{وسطچین}} | ||
+ | '''3''' | ||
+ | {{پایان وسطچین}} | ||
+ | |||
+ | پلیس که سخت به هیجان آمده بود، گفت؛ | ||
+ | |||
+ | «-خوب. حالا فقط باقی میماند '''طبل''' و '''چوبهای طبل'''.» | ||
+ | |||
+ | '''نهراد''' به فکر فرو رفت و در این حال، با خود تکرار میکرد: | ||
+ | |||
+ | «-طبل و چوبهایش... طبل و چوبهایش...» | ||
+ | |||
+ | آنگاه جستی زد و گفت: «-پیدایش کردم. '''طبل'''، باید عدد پنج باشد. جون که دایرهٔ زیرش درست مثل طبل است، خط بالاش هم مثل چوبهای آن.» | ||
+ | |||
+ | آنگاه، '''مییزلیک''' روی کاغذ نوشت: | ||
+ | |||
+ | {{وسطچین}} | ||
+ | '''5''' | ||
+ | {{پایان وسطچین}} | ||
+ | |||
+ | و گفت: «-خوب، با این حساب، شمارهٔ ماشین که در '''احساس شاعرانهٔ''' شما به آن صورت در آمده، دویست و سی و پنج است یعنی: | ||
+ | |||
+ | {{وسطچین}} | ||
+ | '''235''' | ||
+ | {{پایان وسطچین}} | ||
+ | |||
+ | یقین دارید که شمارهٔ ماشین، درست همین بود؟» | ||
+ | |||
+ | '''نهراد''' با شگفتی گفت: «شمارهٔ ماشین؟... من که به شما گفتم شمارهٔ ماشین را ندیدم. حتمن چیزی آنجا بوده است و گر نه من چنین چیزی بهام الهام نمیشد... اما این تکه، بهترین قسمت شعر من است، عقیدهٔ شما چیست؟ | ||
+ | |||
+ | {{ستاره}} | ||
+ | |||
+ | دو روز بعد، '''مییزلیک''' به خانهٔ '''نهراد''' شاعر رفت. | ||
+ | |||
+ | این بار،شاعر در خواب نبود و علاوه بر آن دختری هم در اتاقش دیده میشد. | ||
+ | |||
+ | شاعر تلاش بیهودهئی کرد که برای نشستن مییزلیک چیزی پیدا کند، ولی موفق نشد. | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' گفت: | ||
+ | |||
+ | «-اشکالی ندارد. زحمت نکشید. فقط یک دقیقه مزاحمتان شدم که تشکر کنم و بهتان اطلاع بدهم که ماشین را پیدا کردیم و نمرهاش هم همان ۲۳۵ است. | ||
+ | |||
+ | شاعر با تعجب گفت: «-ماشین؟ کدام ماشین؟» | ||
+ | |||
+ | '''مییزلیک''' گفت: «-یادتان نیست؟» | ||
+ | |||
+ | :::'''اوه، گردن قو''' | ||
+ | |||
+ | :::'''اوه، پستان''' | ||
+ | |||
+ | :::'''اوه، طبل،طبل،''' | ||
+ | |||
+ | :::'''و چوبهای طبل که تراژدی را مینوازد!''' | ||
+ | |||
+ | حالا یادتان آمد؟ - راجع به '''سنگاپور''' هم حق با شما بود: رنگ ماشین قهوهئی است!» | ||
+ | |||
+ | شاعر متوجه شد و گفت: | ||
+ | |||
+ | «-اوه، بله... خوب دیدید؟ مگر بهتان نگفته بودم که شعر از احساس شاعر نسبت به مسائل خارجی سرچشمه میگیرد؟... میخواهید چند تا از شعرهای خوبم را برایتان بخوانم؟ خیال میکنم حالا دیگر خیلی راحت بتوانید معنی شعرهای مرا بفهمید.» | ||
+ | |||
+ | پلیس با دستپاچگی گفت: | ||
+ | |||
+ | «-وای، نهنهنه.. بماند برای دفعهی دیگر... دوباره اگر چنین پیشآمدی شد خدمتتان خواهم رسید.» | ||
+ | |||
+ | و شتابان از در بیرون رفت. | ||
+ | |||
+ | {{چپچین}} | ||
+ | پایان | ||
+ | {{پایان چپچین}} | ||
نسخهٔ کنونی تا ۳۱ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۰۳:۵۴
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
کارل چابک [نویسندهٔ چک]
ترجمهٔ: ایرج نوبخت
حادثهٔ عجیبی بود: ساعت چهار صبح، در خیابان ژیتنووی Gitt Novi اتوموبیلی پیرزن مستی را از پا در میآورد و به سرعت میگریزد، اکنون مییزلیک Miezlik کمیسر جوان پلیس مأموریت یافته است که این اتومبیل را پیدا کند.
***
مییزلیک به پاسبان شمارهٔ ۱۴۱ چنین گفت:
«-هوم! پس شما در سیصد متری خودتان دیدید که یک نفر روی زمین پهن شده، و اتومبیلی را هم دیدید که به سرعت دور میشود... خوب. آن وقت چه کردید؟
پاسبان گفت: «-آن وقت؟... هیچی... دویدم طرف زنی که اتومبیل بهاش زده بود، تا کمکش کنم.
مییزلیک غرغرکنان گفت: «-با وجود این بهتر بود که اول نمرهٔ ماشین را یادداشت میکردید و بعد به آن ضعیفه ور میرفتید... گر چه... خود من هم اگر به جای شما بودم، جز این نمیکردم... خوب پس شما نمرهٔ ماشین را هم ندیدید... بسیار بسیار خوب... مشخصات دیگرش را چه طور؟
پاسبان، با شک و تردید گفت:
«-خیال میکنم اتومبیل، رنگ تیرهئی داشت... سرمهئی که، نبود نه، نبود... قرمز هم... نه، قرمز همه نبود... آخر، میدانید؟ موتورش روغنسوزی داشت و از اگزوزش دود زیادی در میآمد. این بود که از پشت چیزی دیده نمیشد تقریبن.
مییزلیک برزخ شد و گفت:
«-خدایا! آخر حالا من این ماشین لعنتی را چه جوری پیدا کنم؟ از پیش این راننده بدوم پیش آن راننده و بگویم: «شما نبودید که با آن پیرزن تصادف کردید؟»... راستی، عزیز من،بگوئید آخر... بگوئید ببینم چه کار باید کرد؟»
پلیس به لاقیدی، اما به احترام، شانههایش را بالا انداخت و گفت:
«-اجازه بدهید خدمتتان عرض کنم: در صورت مجلس، اسم شخصی را به عنوان شاهد یادداشت کرده بودم. الان هم توی اتاق پهلوئی است ولی او هم، گمان نکنم چیز زیادی بداند.
مییزلیک با دلخوری گفت: «-بیاریدش تو.»
شاهد آمد تو.
مییزلیک، همان طور که سرش را پائین انداخته بود، نام و نام خانوادگی و محل سکونت تازهوارد را پرسید.
شاهد، خیلی شمرده، چنین گفت:
«-گرالیک یان Gralik Yan، دانشجوی رشتهٔ مکانیک.»
«-امروز ساعت چهار صبح شما هم دیدید که خانم بهژن ماخاچکوف Begem Makhatchkof با ماشین تصادف کرد؟»
«-بله قربان... و مخصوصن باید هم عرض کنم، که تقصیر با راننده بود. آخر خودتان قضاوت بفرمائید: توی خیابان پرنده پر نمیزد. خوب، اگر او سر چهارراه، یک خرده از سرعتش کم میکرد...»
مییزلیک حرفش را قطع کرد و گفت: «-شما تا محل تصادف چه قدر فاصله داشتید؟»
«-همهاش ده قدم... من و دوستم، از توی مغازهٔ آبجوفروشی بیرون آمده بودیم و من داشتم او را راه میانداختم؛ موقعی که داشتیم از خیابان ژیتنووی رد میشدیم...»
مییزلیک دوباره صحبت شاهد را برید و گفت:
«-دوستتان کیست؟ چهطور که اسمش توی صورت مجلس نیست؟»
«-یاروسلاو نهراد Yarouslav Nerad شاعر..»
و مبتکرانه ادامه داد:
«-شاعر خوبی است، اما شما چیزی از شعرهایش سر در نخواهید آورد.»
«-چرا؟»
«-برای این که او... برای این که او ذاتن یک شاعر است. حتا دیشب موقعی که همین حادثهٔ شوم اتفاق افتاد، مثل بچهها زد زیر گریه و دوید طرف خانهاش... بلی. ما از خیابان ژیتنووی رد میشدیم ناگهان دیدیم که ماشینی با سرعت زیاد دارد نزدیک میشود...»
«-شمارهاش؟»
«-معذرت میخواهم. شمارهاش را نفهمیدم... من فقط متوجه سرعت دیوانهوار ماشین بودم و پیش خودم داشتم فکر میکردم که آهان..»
مییزلیک برای چندمین بار وسط حرف او دوید و گفت:
«-سیستمش؟»
دانشجوی مکانیک، خیلی جدی گفت: «-سیستمش را هم نفهمیدم... اما، موتورش دیزل بود؛ چهار سیلندر...»
«-اتاقش چه رنگ بود؟ کی تویش نشسته بود؟ کروکی بود یا نه؟»
دانشجوی مردد ماند.
«-چه عرض کنم نمیدانم. انگار سیاه بود. روی هم رفته درست متوجه نشدم، چون که وقتی تصادف شد، من برگشتم رویم را به دوستم کردم و بهاش گفتم: -نگاه کن! نگاه کن چه آدمهای پستی هستند! یارو را با ماشین زد و انداخت و یک ذره هم اهمیت نداد. مییزلیک از روی پکری غرغری کرد و گفت:
«-هوم! البته این درست است. اما من ترجیح میدادم که شما عوض این حرف شمارهٔ ماشین را نگاه میکردید... من تعجب میکنم که مردم چرا این اندازه بیتوجه هستند... قضاوت شما صحیح، - راننده، بسیار آدم پستی بوده. برای شما هم روشن است که تقصیرکار اصلی او بوده؛ اما شما هیچ به نمرهٔ ماشین توجه نکردید، همه میتوانند منطقی فکر کنند. اما کمتر کسی هست که اساسی فکر کند... متشکرم آقای گرالیک، بنده دیگر عرضی ندارم.
***
یک ساعت بعد، پاسبان شماهٔ ۱۴۱ زنگ در خانهٔ یاروسیلاو نهراد شاعر را به صدا در آورد.
خانم صاحبخانه گفت:
«-منزل است، اما خوابیده.»
شاعر – که از خواب بیدارش کرده بودند – با ترس به پلیس نگاه کرد و تو دلش گفت: «چه کار کردهام؟» - و مدتی طول کشید تا پاسبان توانست به او حالی کند که برای چه موضوعی به کلانتری احضارش کردهاند.
شاعر دیرباور، برای اطمینان بیشتر پرسید:
«-حتمن باید بیایم؟ آخر من که چیزی یادم نیست، چون که دیشب کمی.. بله...»
پاسبان منظور او را دریافت و گفت: «-بله، کمی شنگول بودید. من خیلی از شاعرها را میشناسم... خواهش میکنم لباستان را بپوشید، من منتظرتان میشوم.
در راه درباره میخانهها، نجوم، زندگی و خیلی مسائل دیگر اختلاط کردند و تنها چیزی که در موردش گفتگو نشد سیاست بود.
وقتی که وارد اتاق مییزلیک شدند، کمیسر پلیس از او پرسید:
«-یاروسلاو نهراد شاعر شمائید؟»
«-بلی.»
«-و شما شاهد بودید که چهطور دیشب ساعت چهار، خانم بهژن ماخاچکف با اتومبیل تصادف کرد؟»
شاعر آه عمیقی کشید و گفت: «بلی.»
«-و... میتوانید بگوئید چه نوع ماشینی بود؟ کروکی بود یا نه، چه رنگی داشت، چند نفر تویش بودند و بالاخره شمارهاش چه بود؟»
شاعر پس از تفکر زیاد گفت:
«-نمیدانم! من به این نوع چیزها اهمیت نمیدهم. معمولن به این جور چیزها توجه نمیکنم...»
مییزلیک با سماجت و اصرار گفت:
«-حالا سعی کنید یک چیزی به خاطر بیاورید؛ بیاهمیت هم بود باشد.
نهراد خیلی تعجب کرد و گفت:
«- چه میگوئید! آخر من به جزئیات و به چیزهای بیاهمیت هیچ وقت توجهی نمیکنم.»
مییزلیک با لحن ریشخندآمیزی پرسید:
«-یعنی بالاخره شما هیچی ندیدید؟»
شاعر خیلی سربسته جواب داد:
«-چرا... همین طور یک وضع کلی... خیابان خلوت... دراز و باریک... تاریک و روشن صبح... و هیکل زنانهئی بر سنگفرش.»
و دفعتن از جای خود جست و گفت:
«-راستی، من راجع به این قضیه شعری گفتهام.»
جیبهایش را گشت، محتویاتش را زیر و رو کرد و از توی آنها، پاکت، صورت حساب مغازه، و کاغذهای پاره پوره بیرون کشید:
«-این نیست. این هم که نیست... آها... انگار این است.»
مییزلیک روی صندلی خود جابهجا شد و مؤدبانه گفت:
«-بخوانید ببینم.»
و شاعر از روی شکستهنفسی چنین گفت:
«-در واقع... این، از شعرهای خوب من نیست. معذلک چون مایلید برایتان میخوانمش.»
و با صدائی آهنگدار، به خواندن جملههائی پرداخت که پشت پاکتی نوشته شده بود:
- ردیف خانهها
- از پس تور صبح
- بس محو دیده میشد.
- سپیدهدم، آهنگی مینواخت
- و ما، در ماشین کورسی، راه میسپردیم
- به جانب سنگاپور دوردست.
- باکره، گل انداخته بود!
- و لالهٔ پژمرده در غبار و خاک افتاده بود...
- شهوتی به خاموش گرائیده، فراموشی و بیارادگی!
- آه، گردن قو!
- آه، پستان!
- آه، طبل، طبل،
- و چوبهای طبل که تراژدی را مینوازد!
آنگاه از خواندن باز ایستاد و گفت: «-همین!»
مییزلیک گفت: «-خیلی معذرت میخواهم... اما اینها معنیش چیست؟ با این کلمات از چه چیز صحبت کردهاید؟»
«-چه طور از چه چیز؟... معلوم است دیگر: از تصادف ماشین! مگر توجه نکردید؟»
مییزلیک گفت:
«-والله، راستش، نه! من از این جملهها و این کلمات نتوانستم نتیجه بگیرم که مثلن «در ساعت چهار صبح روز پانزدهم ژوئن، اتومبیل شمارهٔ فلان و فلان رنگ،در خیابان ژیتنووی با بهژن ماخاچکوف پیرزن که مست بوده، تصادف کرده است... مصدوم بیدرنگ به بیمارستان شهرداری فرستاده شد. حالش خوب نیست و قضیه تحت تعقیب است.» -نه. من از این «حرفها» چنین چیزی نفهمیدم؛ و به خصوص تا آن جائی که من عقلم قد میدهد، این مسائل هیچ جور اشارهئی در شعرتان نشده بود.»
شاعر، در حالی که با نوک بینیش بازی میکرد، گفت:
«-بله... ولی این چیزها همه ظواهرند، حقایق پوچ و احمقانهاند... آقا! شعر، یک حقیفت باطنی است... شعر، موجودی است آزاد و ماورای حقایف روزمره، که فقط و فقط در احساس شاعر جان میگیرد... اینها، تصاویر و تخیلاتی است که خواننده یا شنونده، باید با گوشهای خود آن را بگیرد، و در نظر مجسم بکند. تنها به این ترتیب است که میتوان شعری را درک کرد.
مییزلیک، با شگفتی گفت:
«-عجب! عجب!... صحیح! صحیح!... خیلی خوب، خیلی خوب... بدهید به من ببینم..»
و شاعر، پاکتی را که شعر بر پشتش نوشته شده بود به طرف او دراز کرد.
«متشکرم. خوب اینجا چه گفتهاید؟. گفتهاید؟ که... آهان...
- ردیف خانهها
- از پشت تور صبح
- بس محو دیده میشد
خوب. بگوئید ببینم: چرا ردیف؟ ها؟ این را به من حالی کنید.»
شاعر با خونسردی جواب داد: «آخر، خیابان ژیتنووی دو ردیف خانه دارد. فهمیدید؟»
مییزلیک با شک و تردید سری تکان داد و گفت: «-خوب. از کجا معلوم است که شما این را دربارهٔ خیابان ملت نگفته باشید؟ خیابان ملت هم دو ردیف خانه دارد.»
شاعر در حالی که چشمهایش را تنگ کرده بود، توضیح داد:
«-ولی خیابان ملت به قدر خیابان ژیتنووی باریک و دراز نیست.»
مییزلیک بار دیگر به شعر پرداخت و گفت:
«-خوب. بعد میگوئید که:
- سپیدهدم آهنگی مینواخت
بسیار خوب، بگذار بنوازد... و بعد:
- باکره گل، انداخته بود!
معذرت میخواهم: این وسط، باکره از کجا پیدا شد؟»
شاعر تبسم ریشخندآمیزی کرد و گفت: «-سحر... آن قرمزی قبل از طلوع آفتاب!»
«-آها... درست... معذرت میخواهم. قبل از باکره هم میگوئید:
- و ما در ماشین کورسی راه میسپاریم
- به جانب سنگاپور دوردست»
شاعر گفت: «-نمیدانم... من این جور خیال کردم.»
«-اتومبیل کورسی بود، نه؟»
«-راستش... چه عرض کنم! آن قدر تند میرفت که انگار میخواست هر چه زودتر به آن سر دنیا برسد.»
«-عجب! پس اینطور... یعنی به سنگاپور! ولی خدایا! حالا چرا به سنگاپور؟»
شاعر شانهها را بالا انداخت و گفت:
«-نمیدانم. خیال میکنم برای این که در آنجا مالائیها زندگی میکنند که رنگ پوستشان قهوهئی است.»
«-مالائیها؟ یعنی چه! آخر مالائیها چه ربطی دارند به این موضوع؟»
شاعر یک لحظه خود را باخت و بالاخره گفت:
«-به نظرم رنگ ماشین قهوهئی بود... بلهبله، حتمن یک چیز قهوهئی رنگ آنجا بوده؛ و گر نه سنگاپور این وسط از کجا پیدایش میشد؟»
مییزلیک گفت:
«-که این طور... شهود دیگر، بعضشان میگویند رنگ ماشین سرمهئی بود، یکی میگوید قرمز سیر بود، یکی میگوید سیاه بود... آخر کدام یک از اینها را باید قبول کرد؟»
شاعر گفت: «بیبرو و برگرد حرف مرا»
«-چرا، دلیلش چیست؟»
«-دلیلش معلوم است: قهوهئی رنگ جالبی است.»
«-و اما بعد... میگوئید:
- و لاله پژمرده در غبار و خاک افتاده بود
منظورتان از لالهٔ پژمرده، همان پیرزنک است؟»
«چه کنم؟ یک پیرزن که بیشتر نبود!»
«-بسیار خوب؛ این دیگر چیست؟-:
- آه گردن قو!
- آه، طبل، طبل...
اینها معنیش چیست؟»
شاعر به روی شعر خود خم شد و گفت:
«-ببینم:
- آه گردن قو!
- آه پستان!
- آه طبل طبل
- و چوبهای طبل...
والله حقیقتش این که من هم چیزی ازش نمیفهمم! –شما خودتان چه عقیدهئی دارید؟»
پلیس تمسخرکنان گفت:
«-من؟ چه عرض کنم... من همه میخواهم این را از شما بپرسم.»
شاعر ناگهان از جا جست و گفت:
«-صبر کنید،صبر کنید، در این که من اینها را از روی احساسی نوشتهام هیچ شکی نیست... ببینم: شما فکر نمیکنید که عدد دو شبیه گردن قو باشد؟»
و آن وقت، مداد را برداشت و روی یادداشت ادارهٔ پلیس نوشت:
2
مییزلیک، با شوق و ذوق گفت:
«-خوب، جانم! به این ترتیب، پستان یعنی چه؟»
«-خوب، حالا دیگر معما حل شد: منظور از پستان هم عدد سه است. مگر دو تا گردی ندارد، ها؟ این جوری... و با مداد نوشت:
3
پلیس که سخت به هیجان آمده بود، گفت؛
«-خوب. حالا فقط باقی میماند طبل و چوبهای طبل.»
نهراد به فکر فرو رفت و در این حال، با خود تکرار میکرد:
«-طبل و چوبهایش... طبل و چوبهایش...»
آنگاه جستی زد و گفت: «-پیدایش کردم. طبل، باید عدد پنج باشد. جون که دایرهٔ زیرش درست مثل طبل است، خط بالاش هم مثل چوبهای آن.»
آنگاه، مییزلیک روی کاغذ نوشت:
5
و گفت: «-خوب، با این حساب، شمارهٔ ماشین که در احساس شاعرانهٔ شما به آن صورت در آمده، دویست و سی و پنج است یعنی:
235
یقین دارید که شمارهٔ ماشین، درست همین بود؟»
نهراد با شگفتی گفت: «شمارهٔ ماشین؟... من که به شما گفتم شمارهٔ ماشین را ندیدم. حتمن چیزی آنجا بوده است و گر نه من چنین چیزی بهام الهام نمیشد... اما این تکه، بهترین قسمت شعر من است، عقیدهٔ شما چیست؟
***
دو روز بعد، مییزلیک به خانهٔ نهراد شاعر رفت.
این بار،شاعر در خواب نبود و علاوه بر آن دختری هم در اتاقش دیده میشد.
شاعر تلاش بیهودهئی کرد که برای نشستن مییزلیک چیزی پیدا کند، ولی موفق نشد.
مییزلیک گفت:
«-اشکالی ندارد. زحمت نکشید. فقط یک دقیقه مزاحمتان شدم که تشکر کنم و بهتان اطلاع بدهم که ماشین را پیدا کردیم و نمرهاش هم همان ۲۳۵ است.
شاعر با تعجب گفت: «-ماشین؟ کدام ماشین؟»
مییزلیک گفت: «-یادتان نیست؟»
- اوه، گردن قو
- اوه، پستان
- اوه، طبل،طبل،
- و چوبهای طبل که تراژدی را مینوازد!
حالا یادتان آمد؟ - راجع به سنگاپور هم حق با شما بود: رنگ ماشین قهوهئی است!»
شاعر متوجه شد و گفت:
«-اوه، بله... خوب دیدید؟ مگر بهتان نگفته بودم که شعر از احساس شاعر نسبت به مسائل خارجی سرچشمه میگیرد؟... میخواهید چند تا از شعرهای خوبم را برایتان بخوانم؟ خیال میکنم حالا دیگر خیلی راحت بتوانید معنی شعرهای مرا بفهمید.»
پلیس با دستپاچگی گفت:
«-وای، نهنهنه.. بماند برای دفعهی دیگر... دوباره اگر چنین پیشآمدی شد خدمتتان خواهم رسید.»
و شتابان از در بیرون رفت.
پایان