چند شعر از تاگور: تفاوت بین نسخهها
(انتخاب برای تایپ) |
(پایان تایپ) |
||
سطر ۳: | سطر ۳: | ||
[[Image:KHN010P156.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۵۶|کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۵۶]] | [[Image:KHN010P156.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۵۶|کتاب هفته شماره ۱۰ صفحه ۱۵۶]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
+ | |||
+ | تاگور از نظر شعر پلی است میان شرق و غرب. او نه تنها خصائص کلی فکر و بینش هندی را در شعر خود نگهداشته، بلکه از تأثیر مکاتب شعری غرب نیز دور نمانده است. تاگور انسانی است که در طبیعت زندگی میکند؛ انسانی گاه شوریده و عاصی و گاه آرام و تنها و خاموش، ولی همیشه شاعر... چشمان نافذ او از هر شیئی تصویری شاعرانه میسازد و مغز متفکر او در همه چیز بکار میافتد و میاندیشد. او در شعرش عاشق زیبائی، طبیعت و انسان رنجور و دردمند است. او کوشید با شعرش طبیعت ابدی را با کلمات جاویدان سازد. او شاید بزرگترین مظهر عرفان جدید در شعر است. او نه فقط روح هند بلکه روح شرق است. میگوید: | ||
+ | |||
+ | '''طبیعت نه هسته است و نه پوسته بلکه هم مجموعی از آنهاست و هم فردفرد آنها. ''' | ||
+ | |||
+ | او با زبان کلمات، درهای قلب خود را بهسوی آنچه انسانی، شکوهمند و طبیعی است میگشاید و بهتحسین و ستایش زیبائی و هنر برمیخیزد. | ||
+ | |||
+ | ==۱== | ||
+ | تو ای زن | ||
+ | |||
+ | تنها آفریدهٔ خدا، | ||
+ | |||
+ | بلکه مخلوق مردان زمین نیز هستی. | ||
+ | |||
+ | مردان، زیبائی قلبهای خود را بهپای تو میریزند | ||
+ | |||
+ | شاعران با رشتههای خیال طلائی خویش | ||
+ | |||
+ | تارهای وجود تو را میتنند | ||
+ | |||
+ | و نقاشان همیشه بر پیکر تو جاودانگی میبخشند | ||
+ | |||
+ | دریا، مروارید معدنها، طلا، | ||
+ | |||
+ | و باغهای تابستان، گلهای خود را نثار تو میکنند | ||
+ | |||
+ | تا تو را بیارایند، بپوشانند و زیباترت سازند. | ||
+ | |||
+ | ای زن! | ||
+ | |||
+ | افتخار آرزوهای قلبهای مردان بر پای جوانی تو ریخته میشود | ||
+ | |||
+ | ای زن! | ||
+ | |||
+ | تو نیمهئی زن، نیمهئی رویائی! | ||
+ | |||
+ | ==۲== | ||
+ | من ای گیتی گل تو را چیدم | ||
+ | |||
+ | و آن را بر قلب خود فشردم. | ||
+ | |||
+ | خار آن در قلبم خلید | ||
+ | |||
+ | هنگامیکه روز سپری شد و شب گسترش یافت | ||
+ | |||
+ | دانستم که گل پژمرد ولی درد خار همانگونه بماند. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | تو ای گیتی | ||
+ | |||
+ | گلهای معطر فراوان خواهی داشت | ||
+ | |||
+ | و افتخار از آن تو خواهد بود، ای گیتی! | ||
+ | |||
+ | اما زمان گل چیدن من سپری گردیده است | ||
+ | |||
+ | و در این شب تاریک | ||
+ | |||
+ | من گلی ندارم | ||
+ | |||
+ | ولی درد خار را بر دل دارم، ای گیتی! | ||
+ | |||
+ | ==۳== | ||
+ | تو ای زیبائی | ||
+ | |||
+ | در میان آشوب و غوغای زندگی | ||
+ | |||
+ | بر سنگ حکشدهای | ||
+ | |||
+ | آرام و خاموش، تنها و بلندی. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | زمان بزرگ شیفته و مجذوب تست | ||
+ | |||
+ | و بر پاهای تو نشسته است و زمزمه میکند: | ||
+ | |||
+ | ::«بگو عشق من، با من حرف بزن، عشق من، عروس من» | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ولی زمان تو ای زیبائی | ||
+ | |||
+ | ای زیبائی ثابت و لایتغیر | ||
+ | |||
+ | در پیکر سنگ خاموشی گزیده و جاودانه بهسکوت گرائیده است | ||
+ | |||
+ | ==۴== | ||
+ | «– تو ای جوان | ||
+ | |||
+ | با ما بگو که چشمانت لبریز از دیوانگی چراست؟ | ||
+ | |||
+ | |||
+ | – راستی را نمیدانم | ||
+ | |||
+ | نمیدانم کدامین بادهٔ خشخاشهای وحشی را نوشیدهام که چشمانم | ||
+ | |||
+ | لبریز از دیوانگی است. | ||
+ | |||
+ | – آه و افسوس – | ||
+ | |||
+ | |||
+ | – چنین است! | ||
+ | |||
+ | بعضی عاقلند و گروهی دیوانه، | ||
+ | |||
+ | برخی محتاطند و برخی دیگر سرکش و بیاحتیاط | ||
+ | |||
+ | چشمانی هست که میخندد و چشمانی هست که اشک میریزد، | ||
+ | |||
+ | و چشمان من لبریز از دیوانگی است... | ||
+ | |||
+ | – ای جوان | ||
+ | |||
+ | در سایه درخت، این چنین آرام چرا ایستادهای؟ | ||
+ | |||
+ | |||
+ | – بار سنگین اندوه دل | ||
+ | |||
+ | پاهای مرا خسته کرده است و اینک در سایهٔ درخت ایستادهام. | ||
+ | |||
+ | – آه و افسوس – | ||
+ | |||
+ | |||
+ | – چنین است! | ||
+ | |||
+ | بعضی حرکت میکنند و گروهی میایستند، | ||
+ | |||
+ | برخی آزادند و برخی در زنجیر، | ||
+ | |||
+ | و بار سنگین اندوه دل، | ||
+ | |||
+ | پاهای مرا خسته کرده است | ||
+ | |||
+ | و چشمان من لبریز از دیوانگی است!... | ||
+ | |||
+ | :::::::ترجمهٔ دکتر – رضا براهینی | ||
نسخهٔ کنونی تا ۱۸ سپتامبر ۲۰۱۳، ساعت ۰۳:۰۵
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
تاگور از نظر شعر پلی است میان شرق و غرب. او نه تنها خصائص کلی فکر و بینش هندی را در شعر خود نگهداشته، بلکه از تأثیر مکاتب شعری غرب نیز دور نمانده است. تاگور انسانی است که در طبیعت زندگی میکند؛ انسانی گاه شوریده و عاصی و گاه آرام و تنها و خاموش، ولی همیشه شاعر... چشمان نافذ او از هر شیئی تصویری شاعرانه میسازد و مغز متفکر او در همه چیز بکار میافتد و میاندیشد. او در شعرش عاشق زیبائی، طبیعت و انسان رنجور و دردمند است. او کوشید با شعرش طبیعت ابدی را با کلمات جاویدان سازد. او شاید بزرگترین مظهر عرفان جدید در شعر است. او نه فقط روح هند بلکه روح شرق است. میگوید:
طبیعت نه هسته است و نه پوسته بلکه هم مجموعی از آنهاست و هم فردفرد آنها.
او با زبان کلمات، درهای قلب خود را بهسوی آنچه انسانی، شکوهمند و طبیعی است میگشاید و بهتحسین و ستایش زیبائی و هنر برمیخیزد.
۱
تو ای زن
تنها آفریدهٔ خدا،
بلکه مخلوق مردان زمین نیز هستی.
مردان، زیبائی قلبهای خود را بهپای تو میریزند
شاعران با رشتههای خیال طلائی خویش
تارهای وجود تو را میتنند
و نقاشان همیشه بر پیکر تو جاودانگی میبخشند
دریا، مروارید معدنها، طلا،
و باغهای تابستان، گلهای خود را نثار تو میکنند
تا تو را بیارایند، بپوشانند و زیباترت سازند.
ای زن!
افتخار آرزوهای قلبهای مردان بر پای جوانی تو ریخته میشود
ای زن!
تو نیمهئی زن، نیمهئی رویائی!
۲
من ای گیتی گل تو را چیدم
و آن را بر قلب خود فشردم.
خار آن در قلبم خلید
هنگامیکه روز سپری شد و شب گسترش یافت
دانستم که گل پژمرد ولی درد خار همانگونه بماند.
تو ای گیتی
گلهای معطر فراوان خواهی داشت
و افتخار از آن تو خواهد بود، ای گیتی!
اما زمان گل چیدن من سپری گردیده است
و در این شب تاریک
من گلی ندارم
ولی درد خار را بر دل دارم، ای گیتی!
۳
تو ای زیبائی
در میان آشوب و غوغای زندگی
بر سنگ حکشدهای
آرام و خاموش، تنها و بلندی.
زمان بزرگ شیفته و مجذوب تست
و بر پاهای تو نشسته است و زمزمه میکند:
- «بگو عشق من، با من حرف بزن، عشق من، عروس من»
ولی زمان تو ای زیبائی
ای زیبائی ثابت و لایتغیر
در پیکر سنگ خاموشی گزیده و جاودانه بهسکوت گرائیده است
۴
«– تو ای جوان
با ما بگو که چشمانت لبریز از دیوانگی چراست؟
– راستی را نمیدانم
نمیدانم کدامین بادهٔ خشخاشهای وحشی را نوشیدهام که چشمانم
لبریز از دیوانگی است.
– آه و افسوس –
– چنین است!
بعضی عاقلند و گروهی دیوانه،
برخی محتاطند و برخی دیگر سرکش و بیاحتیاط
چشمانی هست که میخندد و چشمانی هست که اشک میریزد،
و چشمان من لبریز از دیوانگی است...
– ای جوان
در سایه درخت، این چنین آرام چرا ایستادهای؟
– بار سنگین اندوه دل
پاهای مرا خسته کرده است و اینک در سایهٔ درخت ایستادهام.
– آه و افسوس –
– چنین است!
بعضی حرکت میکنند و گروهی میایستند،
برخی آزادند و برخی در زنجیر،
و بار سنگین اندوه دل،
پاهای مرا خسته کرده است
و چشمان من لبریز از دیوانگی است!...
- ترجمهٔ دکتر – رضا براهینی