دو پرندهٔ آبی: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(تایپ تا پایان صفحه ۲۰)
(تایپ تا پایان صفحه ۲۲)
سطر ۱۱۷: سطر ۱۱۷:
  
 
کاملاً راحت زندگی می‌کنم.
 
کاملاً راحت زندگی می‌کنم.
 +
 +
– می‌بینم. یک راحتی شگفت‌انگیز. من هرگز همچو چیزی ندیده بودم. اطمینان دارید که این وضع برای شما بد نیست؟
 +
 +
زن مخفیانه او را تماشا می‌کرد. خیلی سرحال به‌نظر می‌رسید و با آن چرب‌زبانی معمولیش خیلی زیبا بود. بسیار خوب پوشیده بود و آشکار بود که کاملاً از او مراقبت کرده‌اند. از آن نوع تعادل و حسن خلقی بهره‌مند بود که در یک مرد بسیار برازنده است و هیچ مردی از آن برخوردار نمی شود مگر آنکه خروس دهکده کوچک خودش باشد و مرغانش تملقش را بگویند.
 +
 +
در حالیکه پیپش را از گوشه لب برمی‌داشت با لبخندی جواب داد:
 +
 +
– نه! مگر وضع من بد به‌نظر می‌رسد؟
 +
 +
زن باعجله جواب داد: نه. طبعاً مانند همه زن‌های امروزی او هم به‌سلامتی و راحتی شوهرش که ظاهراً منشاء همه خوشبختی‌ها است فکر می‌کرد. بلافاصله به‌موضوع مورد علاقه‌اش برگشت و با صدائی ملایم و آرام گفت:
 +
 +
–شاید آنقدر که این وضع برای خودتان خوبست برای کارتان خوب نباشد.
 +
 +
او می‌دانست که مرد حتی یک لحظه نیز نمی‌توانست تحمل کند که کارش را مورد مسخره قرار دهند. و مرد هم این صدای ملایم و آرام زن را می‌شناخت.
 +
 +
در حالیکه آماده دعوا شده بود گفت: یعنی چطور؟
 +
 +
و زن با بی‌قیدی جواب داد: – نمی‌دانم، شاید راحتی بیش از اندازه برای کار کردن مناسب نباشد.
 +
 +
مرد در حالیکه با هیجان زایدالوصفی به‌دور کتابخانه‌اش می‌گشت و به‌پیپش پک می‌زد گفت:
 +
 +
– اینرا نمی‌دانستم. وقتی من روزانه دوازده ساعت و در روزهای کوتاه ده ساعت متوالی کار می‌کنم فکر نمی‌کنم بشود گفت که در راحتی بیش از حد فرو رفته‌ام.
 +
 +
– نه، منهم تصور نمی‌کنم.
 +
 +
معذلک او اینطور فکر می‌کرد. راحتی او بیشتر از آنکه به‌غذای خوب و بستر نرم مربوط باشد، ناشی از این بود که هیچکس و هیچ چیز وجود نداشت که بتواند برایش مانعی به‌شمار آید.
 +
 +
منشی به‌زن گفته بود: «وقتی فکر می‌کنم چیزی که بتواند مخالف میل او باشد وجود ندارد خوشحال می‌شوم».
 +
 +
«چیزی که بتواند مخالف میل او باشد وجود ندارد!». چه موقعیتی برای یک مرد. مردی که عزیزکرده زنانی است که می‌خواهد هرگونه موجبات ناراحتی را از او دور کند و این تنها چیزی بود که خودپسندی ضربت‌خورده زن را به‌شدت بیدار می‌کرد.
 +
 +
این طرز فکر او بود ولی چه می‌توانست بکند. در سکوت نیمه شب صدای شوهرش را می‌شنید که دیکته می‌کرد. صدائی دوردست و تنها و یکنواخت، مانند صدای خدا هنگام صحبت با شموئیل. شبح نحیف منشی را مجسم می‌کرد که سرگرم نوشتن علائم تندنویسی بود. و بعد در ساعات آفتابی روز هنگامیکه مرد هنوز خواب بود – هیچوقت زودتر از ظهر بیدار نمی‌شد – از یک سمت دیگر طنین گوشخراش و پرهیاهوی ماشین تحریر که به سروصدای یک ملخ غول‌آسا می‌ماند به‌گوش می‌رسید. این منشی کوچک بینوا بود که یادداشت‌ها را رونویسی می‌کرد.
 +
 +
این دختر بیست و هشت سال بیشتر نداشت. مانند یک غلام سیاه کار می‌کرد و چیزی جز پوست و استخوان به‌تنش نمانده بود. کوچک و زیبا ولی محققاً خسته و مانده بود. خیلی بیشتر از اربابش کار می‌کرد زیرا نه فقط باید تمام کلماتی را که او به‌زبان می‌راند ضبط کند بلکه می‌بایستی همه آنها را موقعیکه ارباب استراحت می‌کرد در سه نسخه ماشین کند.
 +
 +
زن فکر می‌کرد: «نمی‌دانم این دختر چه منفعتی در این کار دارد. برای مرد ناچیزی خودش را خرد می‌کند و آنطور که من شوهرم را می‌شناسم نه حتی تا به‌حال او را بوسیده است و نه هرگز همچو کاری خواهد کرد.»
 +
{{ستاره}}
 +
اینکه مرد هیچوقت او را – منظور منشی است – نبوسیده بود وضع را بهتر می‌کرد یا وخیم‌تر می‌ساخت؟ زن مردد مانده بود. او هیچکس را نمی‌بوسید حتی خودش را – منظور زن است – آیا دلش می‌خواست که شوهرش او را ببوسد؟ به‌این موضوع هم اطمینان نداشت ولی فکر می‌کرد که نه.
 +
 +
پس بالاخره چه می‌خواست. او زنش بود چه چیز از او می‌خواست؟
 +
 +
مسلماً دلش نمی‌خواست حرف‌هائی را که شوهرش دیکته می‌کرد، تننویس و بعد رونویس کند. از ته دل هم مایل نبود که او ببوسدش. شوهرش را خیلی خوب می‌شناخت. آری او را خیلی خوب می‌شناخت و بوسه مردی که انسان تا این حد او را می‌شناسد چه لذتی می‌تواند داشته باشد؟
 +
 +
اما بالاخره پس او چه می‌خواست؟ چرا اینطور به او چسبیده
  
  

نسخهٔ ‏۵ اوت ۲۰۱۳، ساعت ۰۹:۴۷

کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۳۶

از: دی. اچ. لاورنس

ترجمه: پردیس

زنی بود که شوهرش را دوست می‌داشت ولی نمی‌توانست با او زندگی کند. شوهر نیز به‌نوبه خود صمیمانه به‌زنش علاقمند بود و معهذا نمی‌توانست با او بسازد. هیچکدام هنوز چهل سال نداشتند و هر دو زیبا و جذاب بودند. بی‌شائبه‌ترین احترامات را برای یکدیگر قائل بودند و بدون اینکه دلیلش را بدانند حس می‌کردند که برای ابد به‌هم پیوسته‌اند. بیشتر از هر کس دیگر در جهان به‌هم نزدیک بودند و می‌دانستند هیچکس به‌خوبی خودشان قادر نیست آنها را بشناسد.

با اینوصف نمی‌توانستند با هم زندگی کنند. معمولاً از نظر مسافت هزار و پانصد کیلومتر بین آنها فاصله بود اما مرد زیر آسمان خاکستری انگلستان، در کنه ضمیرش با وفاداری لجوجانه‌ای به‌زنش می‌اندیشید و او را در نظر مجسم می‌کرد که در همانحال که از مناسبات عاشقانه‌اش، دور از شوهر، در پرتو آفتاب «میدی» لذت می‌برد میل غریبی داشت که نسبت به او صمیمی و وفادار باشد.

زن، زمانیکه روی مهتابی مشرف به دریا کوکتلش را می‌نوشید و چشمان خاکستری و استهزاء‌آمیزش را به‌صورت موقر و آفتاب‌سوخته ستاینده‌اش که واقعاً برای او بسیار خوش‌آیند بود – می‌دوخت در حقیقت سیمای خوش‌تراش شوهر جوان و زیبایش را می‌دید و صدایش را می‌شنید که با لحن مطمئن و ملاطفت‌آمیز و با حالت کسی که یقین دارد مسئولش را با خوشحالی اجابت می‌کنند انجام کاری را از منشی‌اش تقاضا می‌کرد.

منشی، دختری بسیار لایق، بسیار جوان و بسیار زیبا بود. او مرد را می‌پرستید و تمام زنانیکه برای او کار می‌کردند احساشان جز این نبود در حالیکه مردها بیشتر احتمال داشت با دندان ریزریزش کنند.

هنگامیکه مردی یک منشی دارد و این منشی او را می‌پرستد و شما زن این مرد هستید چه باید بکنید؟ نه اینکه چیز بدی بین آنها باشد – لابد می‌فهمید چه می‌خواهم بگویم. واضح‌تر حرف بزنیم هیچ چیز که بتوان آنرا زناکاری نامید در میان نبود. خیلی ساده فقط یک ارباب جوان بود و منشی‌اش. او دیکته می‌کرد و منشی، خودش را برای او هلاک می‌کرد، می‌پرستیدش و همه چیز کاملاً روبراه بود.

مرد او را نمی‌پرستید – یک مرد، احتیاجی به پرستیدن منشی‌اش ندارد – اما به او وابسته شده بود. می‌گفت «من روی میس رکسال حساب می‌کنم» در حالیکه روی زنش نمی‌توانست حساب کند. تنها از یک چیز مطمئن بود: برای زنش اصلاً‌ اهمیت نداشت که او رویش حساب کند.

به‌این ترتیب آنها با صمیمیت عجیب و ناگفتنی مرد متأهل با هم دوست مانده بودند. معمولاً سالی یکلار با هم مسافرت می‌کردند و اگر زن و شوهر نبودند از مصاحبت هم بسیار لذت می‌بردند. همینکه آنها زن و شوره بودند و دوازده سال بود با هم ازدواج کرده بودند و از سه چهار سال پیش نمی‌توانستند زیر یک سقف زندگی کنند، عیش آنها را منقص می‌ساخت. هریک از آنها در نهان نسبت به‌دیگری احساس تلخی داشت.

معهذا هر دو آنها خوبی محض بودند. مرد مظهر گذشت بود و بدون آنکه به‌مناسبت کثرت مراودات عاشقانه زنش خود را ناراحت کند برای او منزلت فوق‌العاده و محبت‌آمیزی قائل بود. مراودات عاشفانه او جزء لاینفک وجود زن امروزی به‌شمار می‌رفت.

– بالاخره باید زندگی کنم. من که نمی‌توانم فقط به‌خاطر اینکه من و شما قادر نیستیم با هم زندگی کنیم به‌این زودی خودم را به‌یک مجسمه سنگ تبدیل کنم. سال‌ها وقت لازم است تا زنی چون من به‌یک مجسمه سنگ تبدیل شود. لااقل من اینطور امیدوارم.

شوهر جواب می‌داد:

– درست است. کاملاً درست است. به‌عقیده من پیش از آنکه خودتان متحجر بشوید فراموش نکنید ستایشگرانتان را در سرکه بخوابانید و از آنها کنسرو خیار درست کنید.

این مرد به‌طرز وحشتناکی باهوش و بسیار مرموز بود. زن کم و بیش معنی کنسرو خیار را درمی‌یافت ولی منظور از «تحجر» چه بود؟ آیا می‌خواست بگوید که او به‌اندازه کافی در سرکه خوابانده شده است و یک غوطه دیگر بی‌فایده است و طعم آرا از بین خواهد برد؟ منظور این بود؟ و خود زن، آیا او آب نمک و دره اشک بود؟

انسان نمی‌تواند تصور کند که یک مرد وقتی واقعاً باهوش و مرموز و بدتر از همه کمی هوسباز است تا چه حد می‌تواند پست باشد. او به‌طور خوش‌آیندی هوسباز بود. چین دهان خمیده‌اش با لب فوقانی بلند از خودپسندی و بوالهوسی حکایت می‌کرد. اما مگر مردی به‌آن زیبائی و آنقدر خوش‌تراش و زبان می‌توانست خودپسند نباشد؟ تقصیر از زن‌ها بود.

اما از دست این زن‌ها! اگر آنها گرد مردها نمی‌گشتند مردها چقدر دوست‌داشتنی بودند و چقدر زن‌ها دلفریب بودند. اگر جز شوهرشان مردی وجود نداشت این امتیازی است که یک منشی از آن بهره‌مند است. او می‌تواند شوهر داشته باشد اما یک شوهر در مقایسه با یک ارباب، یک رئیس و یا مردی که به‌شما دیکته می‌کند و شما گفته‌هایش را بی‌کم و کسر یادداشت و سپس رونویسی می‌کنید. شبحی بیش نیست. مجسم کنید که زنی از گفته‌های شوهرش یادداشت برمی‌دارد! اما یک منشی! محال است که یک «و» و یا «اما»‌ گفته شود و او برای همیشه به‌خاطر نسپارد و تازه قندک‌های گل بنفشه [۱] در مقایسه با این کلمات هیچند!

باری! اشتغال به‌ماجراهای عاشقانه در پرتو آفتاب «میدی» انصافاً قشنگ است ولی شما می‌دانید که در همان موقع در شمال، در خانه‌ای که شما باید آنرا منزل خودتان بدانید شوهری که او را دوست دارید، برای یک منشی که شما او را کوچک‌تر از آن می‌دانید که از او نفرت داشته باشید – و در هر حال با اینکه به‌امتیازات او واقف هستید تحقیرش می‌کنید – دیکته می‌کند.

وقتیکه آدم یک ذره شن در چشم دارد و یا اندوهی در اعماق ضمیرش خانه کرده است دیگر یک ماجرای عاشقانه نمی‌تواند سرگرم‌کننده باشد.

چه باید کرد؟ مسلماً شوهر زنش را روانه نکرده بود.

به‌شوهرش گفته بود «شما منشیتان و کارتان را دارید و دیگر جائی برای من باقی نمی‌ماند» و جواب شنیده بود «یک اطاق و یک سالن با یک باغ و نصف یک اتومیبل به‌شما اختصاص داده شده است. هر کاری که میل دارید بکنید. کاری بکنید که در آن لذت بیشتری می‌یابید.»

– در اینصورت زمستان را در «میدی» به‌سر خواهم برد.

– باشد. د رآنجا همیشه به‌شما خوش می‌گذرد.

– همیشه

آنها با برودتی که غمی در نهان داشت از هم جدا شدند و زن به‌دنبال ماجراهای عاشقانه‌اش که چون تخم‌مرغ خوردن راهب‌ها جز عیش منقصی[۲] نبود به‌راه افتاد.

اما مرد به‌کارش مشغول شد. می‌گفت که از کار بیزار است ولی از آن دست‌بردار نبود. روزانه ده تا یازده ساعت کار می‌کرد. اینهم نتیجه ارباب، خود بودن!

زمستان به‌این ترتیب سپری شد و بهار آمد. چلچله‌ها پرپرزنان به‌لانه‌هایشان در شمال مراجعت کردند. این زمستان با آنکه هیچ فرقی با زمستان‌های دیگر نداشت خیلی سخت گذشته بود. هر بار که پلک‌هایم می‌خورد ذره شن بیشتر در چشمان زن عاشق‌پیشه فرو می‌رفت. چهره‌های آفتاب‌سوخته بسیار زیبا بود و کوکتل‌های سرد مزه بسیار مطبوعی داشت ولی او بیفایده با سماجت تمام چشمک می‌زد تا بلکه ذره شن را از چشمش بیرون بیاندازد. شوهر را می‌دید که در کتابخانه‌اش کنار گل‌های معطر میموزا نشسته بود و هرچه می‌گفت این منشی لوند و لایق و مبتذل یادداشت می‌کرد.

به‌خود می‌گفت «متحیرم که چطور یک مرد می‌تواند چنین چیزی را تحمل کند و آن منشی – هرقدر هم مبتذل باشد – چطور زیر بار چنین چیزی می‌رود.» و منظورش این دیکته‌های دائمی و صمیمی بود که هر روز ده ساعت بدون آنکه چیزی جز یک مداد و شطی از کلمات در میان باشد، بین آنها جریان داشت.

چه باید کرد؟وضع به‌جای آنکه اصلاح شود وخیم‌تر شده بود. دختر خانم مادر و خواهرش را هم به‌خانه آورده بود. مادرش نوعی آشپز و ناظر هزینه بود و خواهرش یک جور خدمتکار که لباس‌ها را می‌شست. از لباس‌های آقا مواظبت می‌کرد و به‌خوبی از عهده کارهایش بر می‌آمد. در واقع همه کارها به‌بهترین وجهی ترتیب داده شده بود. مادر پیر غذاهای ساده ولی خوش‌طعم درست می‌کرد و خواهر تمام آنچه را که می‌شد از یک خدمتکار توقع داشت انجام می‌داد. به‌لباس‌ها می‌رسید و نیز غذا را مرتب می‌کرد. همه این کارها با حداکثر صرفه‌جوئی صورت می‌گرفت. آنها کاملاً به‌کارشان مسلط بودند. وقتی طلبکاری زیاده از حد باعث ناراحتی می‌شد منشی به‌شهر می‌رفت و همیشه گرفتاری‌های مالی را مرتفع می‌کرد.

البته «مرد» قرض داشت و کار می‌کرد تا آنرا بپردازد. اگر او قهرمان افسانه شاه پریان هم بود و می‌توانست مورچه‌ها را به‌خدمت بگمارد مسلماً معجزه‌ای بزرگ‌تر از اینکه منشی و خانواده‌اش را برای خود نگهدارد، نمی‌توانست صورت دهد. این سه زن حقوق نمی‌گرفتند و به‌نظر می‌رسید که هر روز برای تکثیر نان‌ها و ماهی‌ها افسون تازه‌های به‌کار می‌برند.

بی‌شک «او» زنی بود که شوهرش را دوست می‌داشت اما به مقروض شدنش کمک می‌کرد و به‌قیمت خونبهای پدرش، برای او گران تمام می‌شد. معهذا وقتی به‌خانه برمی‌گشت خانواده منشی با مهربانی و احترام مبالغه‌آمیزی از او استقبال می‌کرد. هیچ مجاهدی هنگام بازگشت از جهاد موجب آنهمه هرج و مرج و سراسیمگی نمی‌شد. گوئی مثل ملکه الیزابت در «کنیل ورث» [۳] فرمانروائی بود که از زیردستان وفادارش بازدید می‌کرد. اما شاید این ظاهر امر بود: «آیا وقتی از شر من خلاص شوند خوشحال نخواهند شد!»

نه!‌ آنها با اشتیاق منتظرش بوده‌اند و با شور و حرارت تمام برای مراجعتش دعا می‌کرده‌اند. صمیمانه آرزو داشته‌اند که دوباره وا را ببینند و کلیدها و اختیار خانه را به‌او بازگردانند. خانم خانه! زن آقا! آه! زن آقا!

زن آقا! هاله شوهر مثل یک طشتک چوبی وبال گردنش بود.

مادر که آشپزی می‌کرد «عامی» بود و از نتیجه دخترش که وظیفه خدمتکار را به‌عهده داشت برای گرفتن دستورات مراجعه می‌کرد.

– خانم «گی» برای نهار و شام فردا چه میل دارید؟

– همان چیزهائیکه همیشه درست می‌کنید.

–ولی ما می‌خواهیم شما انتخاب کنید.

– لازم نیست. معمولاً چه درست می‌کنید؟

– فرق می‌کند. مادر برای خرید بیرون می‌رود و هر چیز بهتری که ببیند، هرچه که خوب و تازه باشد می‌خرد. اما حالا فکر می‌کند که شما دستور بفرمائید چه چیز باید بخرد.

– راستش من نمی‌دانم. در این گونه موارد به‌هیچ دردی نمی‌خوردم. بگوئید مثل سابق رفتار کند. مطمئناً او بیشتر از من وارد است.

– لااقل بفرمائید برای غذای دوم چه چیز را ترجیح می‌دهند؟

– من به‌غذای دوم اهمیت نمی‌دهم و می‌دانید که آقای «گی» هم غذای دوم دوست ندارد. بنابراین برای من درست نکنید.

آیا می‌شد چنین وضع غیرممکنی را تصور کرد؟ زن‌ها خانه را بدون هیچ نقصی اداره می‌کردند. همه چیز به‌یک رویا شباهت داشت. چگونه یک همسر بی‌عرضه و ولخرج، وقتی صرفع‌جوئی خارق‌العاده و تقریباً معجزه‌آسای آنها را می‌دید جرأت مداخله داشت. می‌توان گفت که آنها تقریباً بدون پول خانه را راه می‌بردند.

زن‌های فوق‌العاده‌ای بودند. گرد خود او هم پروانه‌وار می‌چرخیدند ولی او احساس می‌کرد که مضحکه شده است.

شوهرش برای اینکه نظر او را بداند پرسید «فکر نمی‌کنید که این خانواده خیلی خوب به‌کارهای خانه می‌رسند؟»

– عالی! باید گفت که حیرت‌انگیز است. فکر می‌کنم که شما کاملاً خوشبخت هستید.

کاملاً راحت زندگی می‌کنم.

– می‌بینم. یک راحتی شگفت‌انگیز. من هرگز همچو چیزی ندیده بودم. اطمینان دارید که این وضع برای شما بد نیست؟

زن مخفیانه او را تماشا می‌کرد. خیلی سرحال به‌نظر می‌رسید و با آن چرب‌زبانی معمولیش خیلی زیبا بود. بسیار خوب پوشیده بود و آشکار بود که کاملاً از او مراقبت کرده‌اند. از آن نوع تعادل و حسن خلقی بهره‌مند بود که در یک مرد بسیار برازنده است و هیچ مردی از آن برخوردار نمی شود مگر آنکه خروس دهکده کوچک خودش باشد و مرغانش تملقش را بگویند.

در حالیکه پیپش را از گوشه لب برمی‌داشت با لبخندی جواب داد:

– نه! مگر وضع من بد به‌نظر می‌رسد؟

زن باعجله جواب داد: نه. طبعاً مانند همه زن‌های امروزی او هم به‌سلامتی و راحتی شوهرش که ظاهراً منشاء همه خوشبختی‌ها است فکر می‌کرد. بلافاصله به‌موضوع مورد علاقه‌اش برگشت و با صدائی ملایم و آرام گفت:

–شاید آنقدر که این وضع برای خودتان خوبست برای کارتان خوب نباشد.

او می‌دانست که مرد حتی یک لحظه نیز نمی‌توانست تحمل کند که کارش را مورد مسخره قرار دهند. و مرد هم این صدای ملایم و آرام زن را می‌شناخت.

در حالیکه آماده دعوا شده بود گفت: یعنی چطور؟

و زن با بی‌قیدی جواب داد: – نمی‌دانم، شاید راحتی بیش از اندازه برای کار کردن مناسب نباشد.

مرد در حالیکه با هیجان زایدالوصفی به‌دور کتابخانه‌اش می‌گشت و به‌پیپش پک می‌زد گفت:

– اینرا نمی‌دانستم. وقتی من روزانه دوازده ساعت و در روزهای کوتاه ده ساعت متوالی کار می‌کنم فکر نمی‌کنم بشود گفت که در راحتی بیش از حد فرو رفته‌ام.

– نه، منهم تصور نمی‌کنم.

معذلک او اینطور فکر می‌کرد. راحتی او بیشتر از آنکه به‌غذای خوب و بستر نرم مربوط باشد، ناشی از این بود که هیچکس و هیچ چیز وجود نداشت که بتواند برایش مانعی به‌شمار آید.

منشی به‌زن گفته بود: «وقتی فکر می‌کنم چیزی که بتواند مخالف میل او باشد وجود ندارد خوشحال می‌شوم».

«چیزی که بتواند مخالف میل او باشد وجود ندارد!». چه موقعیتی برای یک مرد. مردی که عزیزکرده زنانی است که می‌خواهد هرگونه موجبات ناراحتی را از او دور کند و این تنها چیزی بود که خودپسندی ضربت‌خورده زن را به‌شدت بیدار می‌کرد.

این طرز فکر او بود ولی چه می‌توانست بکند. در سکوت نیمه شب صدای شوهرش را می‌شنید که دیکته می‌کرد. صدائی دوردست و تنها و یکنواخت، مانند صدای خدا هنگام صحبت با شموئیل. شبح نحیف منشی را مجسم می‌کرد که سرگرم نوشتن علائم تندنویسی بود. و بعد در ساعات آفتابی روز هنگامیکه مرد هنوز خواب بود – هیچوقت زودتر از ظهر بیدار نمی‌شد – از یک سمت دیگر طنین گوشخراش و پرهیاهوی ماشین تحریر که به سروصدای یک ملخ غول‌آسا می‌ماند به‌گوش می‌رسید. این منشی کوچک بینوا بود که یادداشت‌ها را رونویسی می‌کرد.

این دختر بیست و هشت سال بیشتر نداشت. مانند یک غلام سیاه کار می‌کرد و چیزی جز پوست و استخوان به‌تنش نمانده بود. کوچک و زیبا ولی محققاً خسته و مانده بود. خیلی بیشتر از اربابش کار می‌کرد زیرا نه فقط باید تمام کلماتی را که او به‌زبان می‌راند ضبط کند بلکه می‌بایستی همه آنها را موقعیکه ارباب استراحت می‌کرد در سه نسخه ماشین کند.

زن فکر می‌کرد: «نمی‌دانم این دختر چه منفعتی در این کار دارد. برای مرد ناچیزی خودش را خرد می‌کند و آنطور که من شوهرم را می‌شناسم نه حتی تا به‌حال او را بوسیده است و نه هرگز همچو کاری خواهد کرد.»

***

اینکه مرد هیچوقت او را – منظور منشی است – نبوسیده بود وضع را بهتر می‌کرد یا وخیم‌تر می‌ساخت؟ زن مردد مانده بود. او هیچکس را نمی‌بوسید حتی خودش را – منظور زن است – آیا دلش می‌خواست که شوهرش او را ببوسد؟ به‌این موضوع هم اطمینان نداشت ولی فکر می‌کرد که نه.

پس بالاخره چه می‌خواست. او زنش بود چه چیز از او می‌خواست؟

مسلماً دلش نمی‌خواست حرف‌هائی را که شوهرش دیکته می‌کرد، تننویس و بعد رونویس کند. از ته دل هم مایل نبود که او ببوسدش. شوهرش را خیلی خوب می‌شناخت. آری او را خیلی خوب می‌شناخت و بوسه مردی که انسان تا این حد او را می‌شناسد چه لذتی می‌تواند داشته باشد؟

اما بالاخره پس او چه می‌خواست؟ چرا اینطور به او چسبیده


پاورقی‌ها

  1. ^  منظور گل بنفشه‌ای است که در شکر آب شده فرو می‌برند تا به‌همان شکل باقی بماند.
  2. ^  چون قشرهای پائین کشیش‌ها فقیرند و توانائی خوردن تخم‌مرغ تازه ندازند، اصطلاح عیش منقص درباره تخم‌مرغ مصرفی آنها به‌کار رفته است.
  3. ^  Kenilworth.