ده رمان بزرگ جهان ۵: تفاوت بین نسخهها
(انتخاب برای تایپ) |
(پایان تایپ) |
||
(۳ نسخهٔ میانیِ همین کاربر نمایش داده نشده است) | |||
سطر ۶: | سطر ۶: | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
+ | |||
+ | '''اثر سامرست موآم داستانسرای بزرگ معاصر''' | ||
+ | |||
+ | '''ترجمهٔ: کاوه دهگان''' | ||
+ | |||
+ | تولستوی از افراد آن طبقهٔ اجتماع بود که نویسندگان برجسته از میان ایشان بهوجود نیامده است. او، پسر '''کنت نیکولا تولستوی''' و شاهزاده خانم '''ماریا ولکونسکی''' بود. مادرش ثروت پدری داشت. تولستوی که پنجمین فرزند خانواده محسوب میشد، در خانهٔ اجدادی مادرش واقع در '''یاسنایاپولیانا''' بهدنیا آمد. پدر و مادر او در زمان کودکیش مردند. تولستوی، نخست بهوسیلهٔ معلمین «سرخانه» باسواد شد و بعد در دانشگاه '''غازان''' و پس از آن در دانشگاه '''سنپترزبورگ''' بهتحصیل پرداخت. او دانشجوی ضعیفی بود و از هیچیک از این دانشگاهها گواهینامه نگرفت. روابط و پیوندهای اشرافی تولستوی بهاو اجازه داد که وارد «جامعه» شود، و اول در '''غازان''' و بعد در '''سنپترزبورگ''' و '''مسکو''' بهمجالس بال و شبنشینی و مهمانیها رفت. | ||
+ | |||
+ | در اینوقت، تولستوی عرقخوری قهار و قماربازی بیبندوبار بود. یکبار، برای آنکه وامی را که در نتیجهٔ قمار بهگردنش افتاده بود بپردازد، مجبور شد خانهای را که در '''یاسنایاپولیانا''' داشت و قسمتی از ارثیهٔ او بود، بفروشد. او مردی بود که غریزهٔ جنسی نیرومندی داشت بنا بهنوشتهٔ دفترچهٔ خاطرات روزانه او، شبی پس از فسق و فجور، شبی که تمام ساعات آن را با زن و «ورق» و عشقبازی با کولیها گذرانیده بود، دچار عذاب وجدان شد. البته اگر از روی رمانهائی که نویسندگان روسیه نوشتهاند قضاوت کنیم، اینگونه تفریحات تا حدی، یک خوشگذرانی سادهٔ روسی محسوب میشود یا میشد، و یک چیز عادی و معمولی بود. اما، با این عذاب وجدان، هروقت که فرصتی پیش میآمد، تولستوی از تکرار آنچه گفتیم، خودداری نمیکرد. | ||
+ | |||
+ | او، با آنکه آنقدر نیرومند بود که میتوانست بدون احساس خستگی، تمام روز را پیادهروی کند و یا ده دوازده ساعت روی زین بنشیند، چثهای کوچک داشت و قیافهاش جذاب و گیرا نبود. تولستوی مینویسد: «خیلی خوب میدانستم که خوشقیافه نیستم. لحظاتی میرسید که نومیدی مرا مغلوب میکرد: خیال میکردم در دنیا برای کسی که مثل من چنین بینی پهن و چنین لبهای کلفت و چنین چشمهای ریز خاکستری داشته باشد هیچگونه سعادتی نمیتواند وجود داشته باشد و از خداوند میخواستم معجزهای بکند و مرا خوشگل کند، و حاضر بودم آنچه آنوقت داشتم و هر آنچه را که در آینده گیر میآورم، بدهم تا صورتم خوشگل بشود». | ||
+ | |||
+ | تولستوی نمیدانست که صورت گیرای او قدرت روحی و معنوی او را که بهنحو عجیبی جذاب بود، نشان میدهد. | ||
+ | |||
+ | او نمیتوانست نگاه چشمهایش را که بهقیافهاش جاذبه میداد ببیند. در آنزمان، تولستوی شیکپوش بود (او هم نظیر '''استاندال''' بیچاره، امیدوار بود که لباسهای شیک زشتی چهرهاش را بپوشاند) و بهطرز زنندهای بهمقام اجتماعیش مینازید. یکی از همشاگردیهای تولستوی در دانشگاه '''غازان''' دربارهٔ او چنین نوشت: «من از کنت که از همان برخورد اول آدم را با قیاقه و رفتار سردش، با موهای براقش، با نگاه نافذ چشمهای نیمهبازش، متنفر میکرد، دوری کردم. هرگز مرد جوانی را با یکچنان وقار و خودخواهی عجیب که بهنظرم بیمعنا میرسید، ندیده بودم... او، سلامهای مرا بهسختی و بهندرت جواب میداد، مثل اینکه میخواست بهمن حالی کند که ما بههیچ وجه همتراز نیستیم...» | ||
+ | |||
+ | وقتی وارد ارتش شد، ظاهراً بهرفقای افسرش بیاعتنائی میکرد. خودش مینویسد: «در این جامعه، بسیاری چیزها، بار اول مرا سخت ناراحت کرد، ولی بهآنها عادت کردهام، بیآنکه خودم را بهاین جنتلمنها بچسبانم حد وسط خوبی برای کارها پیدا کردهام که در آن، نه نخوت و غرور وجود دارد و نه انس و آشنائی». | ||
+ | |||
+ | تولستوی، هنگامیکه در قفقاز بود و بعدها، وقتیکه در '''سباستوبول''' بهسر میبرد، چند قطعه و داستان و نیز سرگذشت کودکی و دوران شباب خود را که رنگ افسانه بهآن زده بود، نوشت. این نوشتهها در مجلهای چاپ شد و مورد توجه خوانندگان قرار گرفت، بطوریکه وقتی از جنگ برگشت و به '''سنپترزبورگ''' رفت از او بهگرمی استقبال کردند. او از مردمی که در آنجا دید، خوشش نیامد. آنها هم از او خوششان نیامد. با آنکه از صمیمیت خود مطمئن بود، هیچوقت نمیتوانست خودش را نسبت به صمیمیت دیگران معتقد سازد، و در گفتن این نکته بهآنها تعللی بهخود راه نمیداد. او در برابر عقایدی که سایرین پذیرفته بودند و آنها را تغییرناپذیر میدانستند، صبور و شکیبا نبود. تولستوی تندمزاج بود و خصوصیات اخلاقی بسیار متناقضی داشت و بهاحساسات دیگران خودخواهانه بیاعتنا بود. '''تورگینف''' گفته است هرگز با چیزی که بیش از نگاه فضولانهٔ تولستوی ناراحتکننده باشد بر نخورده بود، نگاهی که با چند کلمهٔ زننده و نیشدار همراه بود و میتوانست انسان را دچار خشم شدیدی کند. او در اینزمان انتقاد را بسیار بد میپذیرفت و یکبار تصادفاً نامهای را خواند که در آن اشاره مختصری بهخودش شده بود، بلافاصله نویسنده را بهجنگ تنبهتن دعوت کرد و دوستانش بهزحمت توانستند او را از یک «دوئل» مسخره باز دارند. | ||
+ | |||
+ | در آنزمان، موج آزادیخواهی روسیه را فرا گرفته بود. موضوع آزاد کردن «سرفها» مسألهٔ حاد روز بود، و تولستوی پس از آنکه چند ماه در پایتخت بهعیاشی و ولخرجی گذرانید، به'''یاسنایاپولیانا''' برگشت تا بهدهقانان املاک خود طرحی را ارائه دهد و بهموجب آن آزادشان سازد، ولی دهقانان بهطرح او بدگمان شدند و خیال کردند که حقهای در کار است و بههمین جهت نقشه او را رد کردند. تولستوی برای بچههای آنها مدرسهای درست کرد. شیوههای تربیتی او انقلابی بود. شاگردها حق داشتند که بهمدرسه نروند و حتی وقتی در کلاس هستند، بهدرس معلمشان گوش ندهند. در مدرسهٔ تولستوی، نظم و انضباط بههیچوجه وجود نداشت و هیچیک از شاگردان هیچوقت تنبیه نمیشد. تولستوی خودش درس میداد، تمام روز را با بچهها کار میکرد و عصر که میشد در بازیهای آنها شرکت میکرد و تا نصفههای شب برای آنها قصه میگفت و با آنها آواز میخواند. | ||
+ | |||
+ | تقریباً در همین وقت، با زن یکی از «سرفهای» خودش رابطه پیدا کرد و در نتیجهٔ این رابطه، پسری بهدنیا آمد. در سالهای بعد، این بچهٔ حرامزاده که اسمش «تیموتی» Timothy بود، کالسکهچی یکی از پسرهای جوان تولستوی شد. بیوگرافینویسها از این نکته تعجب کردهاند که پدر تولستوی هم یک بچهٔ نامشروع داشت و او نیز بهعنوان کالسکهچی پیش یکی از اعضای خانواده کار میکرد. برای من این موضوع یک نوع «دهنکجی» اخلاقیست. من فکر میکنم که تولستوی، با وجدان ناراحتی که داشت، با اشتیاق شدیدی که بهنجات «سرفها» از وضع نکبتبارشان نشان میداد و میخواست آنها را باسواد کند و بهایشان تعلیم دهد تا پاک و مهذب و محترم باشند، لااقل میبایستی برای پسرش کاری میکرد. «تورگینف» بچهٔ نامشروعی داشت که دختر بود. ولی تورگینف مواظب این بچه بود، برای او معلمههای سرخانه آورده بود و بهسعادت و رفاه وی سخت علاقمند بود. آیا تولستوی از این منظره که میدید دهقانی که پسر طبیعی اوست کالسکهچی پسر مشروعش شده است ناراحت نمیشد؟ | ||
+ | |||
+ | یکی از خصوصیات عجیب اخلاقی تولستوی این بود که میتوانست با حداکثر شور و شوق و علاقه، کار جدیدی را شروع کند، ولی دیر یا زود، بیاستثناء از آن کار جدید خسته میشد. او پشتکار نداشت. بههمین جهت، پس از آنکه دو سال مدرسه را اداره کرد و دید که نتایج فعالیتش نومیدکننده است، مدرسه را بست. او، خسته و از خودش بیزار شده بود و وضع مزاجش خوب نبود. بعدها نوشت که اگر در اینوقت یکی از میدانهای زندگی که هنوز در آن بهتفحص نپرداخته بود و نوید خوشبختی میداد وجود نمیداشت، بهکلی مأیوس شده بود. این میدان، «ازدواج» بود. | ||
+ | |||
+ | تولستوی تصمیم گرفت که این آزمایش را هم بکند. سی و چهار سال داشت. با '''سونیا''' Sonya که دختر هجده سالهای بود عروسی کرد. پدر '''سونیا''' دکتر '''برس''' Behrs نام داشت و در مسکو طبابت میکرد. دکتر '''برس''' از آن پزشکانی بود که مطابق «مد» روز رفتار میکرد. وی از دوستان قدیمی خانوادهٔ تولستوی بود و دو دختر داشت، '''سونیا''' دختر دومش بود. تولستوی و '''سونیا''' در '''یاسنایاپولیانا''' اقامت کردند. | ||
+ | |||
+ | در یازده سال اول ازدواج، کنتس هشت بچه آورد و در پانزده سال بعد، مادر پنج بچهٔ دیگر شد. تولستوی اسبها را دوست داشت و سواری خوب میکرد و از شکار هم بسیار خوشش میآمد. به ملکش سر و صورتی داد و در ساحل شرقی رود '''ولگا''' املاک جدیدی خرید، بهطوری که وقتی مرد، نزدیک بهشانزده هزار جریب زمین داشت. زندگی او بهصورت عادی و مأنوس شروع شد. در روسیه، دهها اشرافزاده وجود داشت که در جوانی قمار کرده بودند، عرق خورده بودند، روسبیبازی کرده بودند، بعد زن گرفته بودند و یک گله بچه داشتند، در املاکشان نشسته بودند، مراقب دارائی خود بودند، اسبسواری و شکار میکردند؛ و در میان این جمع، عدهٔ کسانی که مثل تولستوی عقاید و افکار آزادیخواهانه داشتند و از بیسوادی دهقانان، از فقر و زندگی نکبتبار آنها ناراحت بودند و میکوشیدند وضع کشاورزان را سر و صورتی دهند، کم نبود. تنها چیزی که باعث شده بود تولستوی با تمام افراد نظیر خود تفاوت داشته باشد، این بود که در اینوقت دو تا از بزرگترین رمانهای دنیا، یعنی: '''جنگ و صلح''' و '''آناکارنینا''' را نوشت. | ||
نسخهٔ کنونی تا ۲۳ ژوئیهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۲۰:۴۲
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
اثر سامرست موآم داستانسرای بزرگ معاصر
ترجمهٔ: کاوه دهگان
تولستوی از افراد آن طبقهٔ اجتماع بود که نویسندگان برجسته از میان ایشان بهوجود نیامده است. او، پسر کنت نیکولا تولستوی و شاهزاده خانم ماریا ولکونسکی بود. مادرش ثروت پدری داشت. تولستوی که پنجمین فرزند خانواده محسوب میشد، در خانهٔ اجدادی مادرش واقع در یاسنایاپولیانا بهدنیا آمد. پدر و مادر او در زمان کودکیش مردند. تولستوی، نخست بهوسیلهٔ معلمین «سرخانه» باسواد شد و بعد در دانشگاه غازان و پس از آن در دانشگاه سنپترزبورگ بهتحصیل پرداخت. او دانشجوی ضعیفی بود و از هیچیک از این دانشگاهها گواهینامه نگرفت. روابط و پیوندهای اشرافی تولستوی بهاو اجازه داد که وارد «جامعه» شود، و اول در غازان و بعد در سنپترزبورگ و مسکو بهمجالس بال و شبنشینی و مهمانیها رفت.
در اینوقت، تولستوی عرقخوری قهار و قماربازی بیبندوبار بود. یکبار، برای آنکه وامی را که در نتیجهٔ قمار بهگردنش افتاده بود بپردازد، مجبور شد خانهای را که در یاسنایاپولیانا داشت و قسمتی از ارثیهٔ او بود، بفروشد. او مردی بود که غریزهٔ جنسی نیرومندی داشت بنا بهنوشتهٔ دفترچهٔ خاطرات روزانه او، شبی پس از فسق و فجور، شبی که تمام ساعات آن را با زن و «ورق» و عشقبازی با کولیها گذرانیده بود، دچار عذاب وجدان شد. البته اگر از روی رمانهائی که نویسندگان روسیه نوشتهاند قضاوت کنیم، اینگونه تفریحات تا حدی، یک خوشگذرانی سادهٔ روسی محسوب میشود یا میشد، و یک چیز عادی و معمولی بود. اما، با این عذاب وجدان، هروقت که فرصتی پیش میآمد، تولستوی از تکرار آنچه گفتیم، خودداری نمیکرد.
او، با آنکه آنقدر نیرومند بود که میتوانست بدون احساس خستگی، تمام روز را پیادهروی کند و یا ده دوازده ساعت روی زین بنشیند، چثهای کوچک داشت و قیافهاش جذاب و گیرا نبود. تولستوی مینویسد: «خیلی خوب میدانستم که خوشقیافه نیستم. لحظاتی میرسید که نومیدی مرا مغلوب میکرد: خیال میکردم در دنیا برای کسی که مثل من چنین بینی پهن و چنین لبهای کلفت و چنین چشمهای ریز خاکستری داشته باشد هیچگونه سعادتی نمیتواند وجود داشته باشد و از خداوند میخواستم معجزهای بکند و مرا خوشگل کند، و حاضر بودم آنچه آنوقت داشتم و هر آنچه را که در آینده گیر میآورم، بدهم تا صورتم خوشگل بشود».
تولستوی نمیدانست که صورت گیرای او قدرت روحی و معنوی او را که بهنحو عجیبی جذاب بود، نشان میدهد.
او نمیتوانست نگاه چشمهایش را که بهقیافهاش جاذبه میداد ببیند. در آنزمان، تولستوی شیکپوش بود (او هم نظیر استاندال بیچاره، امیدوار بود که لباسهای شیک زشتی چهرهاش را بپوشاند) و بهطرز زنندهای بهمقام اجتماعیش مینازید. یکی از همشاگردیهای تولستوی در دانشگاه غازان دربارهٔ او چنین نوشت: «من از کنت که از همان برخورد اول آدم را با قیاقه و رفتار سردش، با موهای براقش، با نگاه نافذ چشمهای نیمهبازش، متنفر میکرد، دوری کردم. هرگز مرد جوانی را با یکچنان وقار و خودخواهی عجیب که بهنظرم بیمعنا میرسید، ندیده بودم... او، سلامهای مرا بهسختی و بهندرت جواب میداد، مثل اینکه میخواست بهمن حالی کند که ما بههیچ وجه همتراز نیستیم...»
وقتی وارد ارتش شد، ظاهراً بهرفقای افسرش بیاعتنائی میکرد. خودش مینویسد: «در این جامعه، بسیاری چیزها، بار اول مرا سخت ناراحت کرد، ولی بهآنها عادت کردهام، بیآنکه خودم را بهاین جنتلمنها بچسبانم حد وسط خوبی برای کارها پیدا کردهام که در آن، نه نخوت و غرور وجود دارد و نه انس و آشنائی».
تولستوی، هنگامیکه در قفقاز بود و بعدها، وقتیکه در سباستوبول بهسر میبرد، چند قطعه و داستان و نیز سرگذشت کودکی و دوران شباب خود را که رنگ افسانه بهآن زده بود، نوشت. این نوشتهها در مجلهای چاپ شد و مورد توجه خوانندگان قرار گرفت، بطوریکه وقتی از جنگ برگشت و به سنپترزبورگ رفت از او بهگرمی استقبال کردند. او از مردمی که در آنجا دید، خوشش نیامد. آنها هم از او خوششان نیامد. با آنکه از صمیمیت خود مطمئن بود، هیچوقت نمیتوانست خودش را نسبت به صمیمیت دیگران معتقد سازد، و در گفتن این نکته بهآنها تعللی بهخود راه نمیداد. او در برابر عقایدی که سایرین پذیرفته بودند و آنها را تغییرناپذیر میدانستند، صبور و شکیبا نبود. تولستوی تندمزاج بود و خصوصیات اخلاقی بسیار متناقضی داشت و بهاحساسات دیگران خودخواهانه بیاعتنا بود. تورگینف گفته است هرگز با چیزی که بیش از نگاه فضولانهٔ تولستوی ناراحتکننده باشد بر نخورده بود، نگاهی که با چند کلمهٔ زننده و نیشدار همراه بود و میتوانست انسان را دچار خشم شدیدی کند. او در اینزمان انتقاد را بسیار بد میپذیرفت و یکبار تصادفاً نامهای را خواند که در آن اشاره مختصری بهخودش شده بود، بلافاصله نویسنده را بهجنگ تنبهتن دعوت کرد و دوستانش بهزحمت توانستند او را از یک «دوئل» مسخره باز دارند.
در آنزمان، موج آزادیخواهی روسیه را فرا گرفته بود. موضوع آزاد کردن «سرفها» مسألهٔ حاد روز بود، و تولستوی پس از آنکه چند ماه در پایتخت بهعیاشی و ولخرجی گذرانید، بهیاسنایاپولیانا برگشت تا بهدهقانان املاک خود طرحی را ارائه دهد و بهموجب آن آزادشان سازد، ولی دهقانان بهطرح او بدگمان شدند و خیال کردند که حقهای در کار است و بههمین جهت نقشه او را رد کردند. تولستوی برای بچههای آنها مدرسهای درست کرد. شیوههای تربیتی او انقلابی بود. شاگردها حق داشتند که بهمدرسه نروند و حتی وقتی در کلاس هستند، بهدرس معلمشان گوش ندهند. در مدرسهٔ تولستوی، نظم و انضباط بههیچوجه وجود نداشت و هیچیک از شاگردان هیچوقت تنبیه نمیشد. تولستوی خودش درس میداد، تمام روز را با بچهها کار میکرد و عصر که میشد در بازیهای آنها شرکت میکرد و تا نصفههای شب برای آنها قصه میگفت و با آنها آواز میخواند.
تقریباً در همین وقت، با زن یکی از «سرفهای» خودش رابطه پیدا کرد و در نتیجهٔ این رابطه، پسری بهدنیا آمد. در سالهای بعد، این بچهٔ حرامزاده که اسمش «تیموتی» Timothy بود، کالسکهچی یکی از پسرهای جوان تولستوی شد. بیوگرافینویسها از این نکته تعجب کردهاند که پدر تولستوی هم یک بچهٔ نامشروع داشت و او نیز بهعنوان کالسکهچی پیش یکی از اعضای خانواده کار میکرد. برای من این موضوع یک نوع «دهنکجی» اخلاقیست. من فکر میکنم که تولستوی، با وجدان ناراحتی که داشت، با اشتیاق شدیدی که بهنجات «سرفها» از وضع نکبتبارشان نشان میداد و میخواست آنها را باسواد کند و بهایشان تعلیم دهد تا پاک و مهذب و محترم باشند، لااقل میبایستی برای پسرش کاری میکرد. «تورگینف» بچهٔ نامشروعی داشت که دختر بود. ولی تورگینف مواظب این بچه بود، برای او معلمههای سرخانه آورده بود و بهسعادت و رفاه وی سخت علاقمند بود. آیا تولستوی از این منظره که میدید دهقانی که پسر طبیعی اوست کالسکهچی پسر مشروعش شده است ناراحت نمیشد؟
یکی از خصوصیات عجیب اخلاقی تولستوی این بود که میتوانست با حداکثر شور و شوق و علاقه، کار جدیدی را شروع کند، ولی دیر یا زود، بیاستثناء از آن کار جدید خسته میشد. او پشتکار نداشت. بههمین جهت، پس از آنکه دو سال مدرسه را اداره کرد و دید که نتایج فعالیتش نومیدکننده است، مدرسه را بست. او، خسته و از خودش بیزار شده بود و وضع مزاجش خوب نبود. بعدها نوشت که اگر در اینوقت یکی از میدانهای زندگی که هنوز در آن بهتفحص نپرداخته بود و نوید خوشبختی میداد وجود نمیداشت، بهکلی مأیوس شده بود. این میدان، «ازدواج» بود.
تولستوی تصمیم گرفت که این آزمایش را هم بکند. سی و چهار سال داشت. با سونیا Sonya که دختر هجده سالهای بود عروسی کرد. پدر سونیا دکتر برس Behrs نام داشت و در مسکو طبابت میکرد. دکتر برس از آن پزشکانی بود که مطابق «مد» روز رفتار میکرد. وی از دوستان قدیمی خانوادهٔ تولستوی بود و دو دختر داشت، سونیا دختر دومش بود. تولستوی و سونیا در یاسنایاپولیانا اقامت کردند.
در یازده سال اول ازدواج، کنتس هشت بچه آورد و در پانزده سال بعد، مادر پنج بچهٔ دیگر شد. تولستوی اسبها را دوست داشت و سواری خوب میکرد و از شکار هم بسیار خوشش میآمد. به ملکش سر و صورتی داد و در ساحل شرقی رود ولگا املاک جدیدی خرید، بهطوری که وقتی مرد، نزدیک بهشانزده هزار جریب زمین داشت. زندگی او بهصورت عادی و مأنوس شروع شد. در روسیه، دهها اشرافزاده وجود داشت که در جوانی قمار کرده بودند، عرق خورده بودند، روسبیبازی کرده بودند، بعد زن گرفته بودند و یک گله بچه داشتند، در املاکشان نشسته بودند، مراقب دارائی خود بودند، اسبسواری و شکار میکردند؛ و در میان این جمع، عدهٔ کسانی که مثل تولستوی عقاید و افکار آزادیخواهانه داشتند و از بیسوادی دهقانان، از فقر و زندگی نکبتبار آنها ناراحت بودند و میکوشیدند وضع کشاورزان را سر و صورتی دهند، کم نبود. تنها چیزی که باعث شده بود تولستوی با تمام افراد نظیر خود تفاوت داشته باشد، این بود که در اینوقت دو تا از بزرگترین رمانهای دنیا، یعنی: جنگ و صلح و آناکارنینا را نوشت.