ده رمان بزرگ جهان ۴: تفاوت بین نسخهها
(تایپ تا پایان صفحه ۱۳۴) |
(پایان تایپ) |
||
(۲ نسخهٔ میانیِ همین کاربر نمایش داده نشده است) | |||
سطر ۶: | سطر ۶: | ||
[[Image:KHN025P138.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۳۸|کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۳۸]] | [[Image:KHN025P138.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۳۸|کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۳۸]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
'''اثر سامرست موآم داستانسرای بزرگ معاصر''' | '''اثر سامرست موآم داستانسرای بزرگ معاصر''' | ||
سطر ۳۰: | سطر ۳۰: | ||
اینکار، بهخودی خود یک کار بزرگ است. توجه و علاقه خواننده، همچنانکه در اکثر رمانها معمول است فقط به دو یا سه نفر، حتی بهیک دسته، جلب نمیشود، بلکه او متوجه اعضای چهار خانواده اشرافی، متوجه '''روستوفها'''{{نشان|۲}}، '''بولکونسکیها'''{{نشان|۳}}، '''کوراگینها'''{{نشان|۴}} و '''بزوخوفها'''{{نشان|۵}} میشود. | اینکار، بهخودی خود یک کار بزرگ است. توجه و علاقه خواننده، همچنانکه در اکثر رمانها معمول است فقط به دو یا سه نفر، حتی بهیک دسته، جلب نمیشود، بلکه او متوجه اعضای چهار خانواده اشرافی، متوجه '''روستوفها'''{{نشان|۲}}، '''بولکونسکیها'''{{نشان|۳}}، '''کوراگینها'''{{نشان|۴}} و '''بزوخوفها'''{{نشان|۵}} میشود. | ||
− | یکی از مشکلاتی که رماننویس باید با آن مبارزه کند اینست: وقتی '''موضوع''' رمان بهاین نیاز دارد که نویسنده بهگروههای دیگری هم | + | یکی از مشکلاتی که رماننویس باید با آن مبارزه کند اینست: وقتی '''موضوع''' رمان بهاین نیاز دارد که نویسنده بهگروههای دیگری هم توجه کند و درباره آنها حرف بزند، بایستنی این تغییر توجه و تغییر مطلب را آنچنان موجه و قابل قبول نشان دهد که خواننده بهراحتی آنرا بپذیرد. آنوقت است که خواننده میبیند آنچه را که احتیاج دارد درباره گروهی از قهرمانان رمان بداند، عجالتاً بهاو گفتهاند، و آماده است بداند اشخاص دیگری که مدتی راجع بهآنها چیزی نشنیده بود، در این فاصله چه کردهاند. رویهمرفته، '''تولستوی''' اینکار را با چنان مهارتی انجام داده است که خیال میکنید فقط یک رشته داستان را تعقیب میکنید. |
+ | |||
+ | '''تولستوی'''، مثل همه داستاننویسها، قهرمانان خود را از روی اشخاصی ساخت که آنها را میشناخت یا بهوسیله دیگران شناخته بود. ولی البته، از این افراد تنها بهعنوان نمونه و «مدل» استفاده کرد، و وقتی قوه تخیل او روی آنها کار کرد، موجوداتی شدند که فقط ساخته نیروی ابداع خود او بودند. میگویند تولستوی '''کنت روستوف''' ولخرج را از روی پدربزرگش ساخت و '''نیکولاروستوف''' را از روی پدرش و '''پرنسسماری''' رقتانگیز و دلربا را از روی مادرش. | ||
+ | |||
+ | در مورد دو مردی که میتوان گفت قهرمانان واقعی '''جنگ و صلح''' هستند، یعنی '''پیریزوخروف''' و '''پرنس آندره'''، عقیده عموم بر اینست که '''تولستوی''' خودش را در نظر داشته است. و شاید این گفته بیاساس نباشد که '''تولستوی''' چون از شخصیت «دوگانه» و «تقسیمشده» خودش آگاه بود، کوشید با آفریدن این دو آدم متضاد از روی «مدل واحد» خود، خصوصیات روحی و فکری و اخلاقی خودش را روشن کند و بشناسد. | ||
+ | |||
+ | از این لحاظ، '''پیر''' و '''پرنس آندره''' شبیه هم هستند، یعنی مثل خود '''تولستوی''' هر دو در جستجوی آرامش روحی و فکریاند، هر دو سعی میکنند برای اسرار مرگ و زندگی پاسخی بیابند و هیچکدام این جواب را پیدا نمیکنند، ولی از طرف دیگر، تشابهشان با هم بسیار کم است. '''پرنس آندره''' آدمی است شجاع، جذاب، که بهنژاد و مقام اجتماعی خود مینازد، شریف اما مغرور، دیکتاتورمآب، ناشکیبا و بیمنطق است. ولی با همه این نقائص اخلاقی، موجود بسیار جالب توجهی است. | ||
+ | |||
+ | '''پیر''' بهکلی آدم دیگریست. او مهربان و خوشطینت، دستودلباز، فروتن، نجیب و فداکار است، ولی آنقدر ضعیفالنفس و بیاراده است و چنان بهآسانی کلاه سرش میرود و آنقدر زود گول میخورد که شما خواه ناخواه در برابر او احساس بیحوصلگی میکنید. اشتیاقی که '''پیر''' به نیکوکاری و خوب بودن دارد، خواننده را تحت تأثیر قرار میدهد، اما آیا لازم بود که او را یکچنین آدم احمقی درست کرد؟ و وقتی میکوشد برای معماهائی که او را عذاب میدهد، جوابی پیدا کند، '''فراماسون''' میشود و باید گفت: در اینجا '''تولستوی''' فصول بسیار، بسیار خستهکننده و ملالآوری نوشته است. | ||
+ | |||
+ | هر دوی این مردها، عاشق '''ناتاشا'''، جوانترین '''دختر کنت روستوف''' هستند. تولستوی با آفریدن '''ناتاشا''' شیرینترین دختری را که در داستانهای خیالی آمده، خلق کرده است. هیچ چیز بهاندازه نشان دادن دختر جوانی که در عین حال هم دلربا و هم جالب توجه باشد مشکلتر نیست، دختران جوانی که در سرگذشتهای خیالی آمدهاند، معمولاً یا بیفروغاند (مثل '''املیا'''{{نشان|۶}} در رمان Vanity Fair) یا خودنما و فضلفروشند (مثل '''فانی'''{{نشان|۷}} در رمان '''پارک منسفیلد'''{{نشان|۸}}) یا زیرکی بسیار نیمبندی دارند (مثل '''کونستنتیا دورهام'''{{نشان|۹}} در رمان '''خودخواه'''{{نشان|۱۰}}) یا سادهلوح و احمقند (مثل '''دورا'''{{نشان|۱۱}} در رمان '''دیوید کاپرفلید'''{{نشان|۱۲}}) عشوهگریها و لاس زدنهای این دخترها آنقدر ابلهانه است و خودشان آنقدر معصومند که از حد تصور خارج است. | ||
+ | |||
+ | این موضوع قابل درک است که چرا آفریدن دختران جوان برای رماننویس کار مشکلیست. علتش اینست که در آن سن کم، شخصیت دختر هنوز تکامل پیدا نکرده و «جا» نیفتاده است. نظیر رماننویس، نقاش نیز فقط وقتی میتواند صورتی را جالب توجه بسازد که فراز و نشیبهای زندگی، فکر، عشق، درد و رنج، بهآن چهره خصوصیتی داده باشد. در تصویر یک دختر، بهترین کاری که نقاش میتواند بکند ایسنت که جاذبه و زیبائی «جوانی» او را نشان دهد. | ||
+ | |||
+ | ولی '''ناتاشا'''، یک دختر کاملاً طبیعی است. او، شیرین و حساس و دوستداشتنی و خودرأی و کودکرفتار و صاحب آرمانهای زنانه و تندخو و بامحبت و لجوج و سرسخت و دمدمیمزاج و از هر لحاظ جذاب و گیراست. '''تولستوی''' زنان بسیاری آفریده و این زنها بهنحو عجیبی با زندگی «جور» هستند، ولی هرگز زن دیگری خلق نکرده است که محبت خواننده را بهاندازه '''ناتاشا''' جلب کند. | ||
+ | |||
+ | در کتابی طولانی چون '''جنگ و صلح''' کتابی که نوشتنش آنهمه وقت گرفته است، این نکته اجتنابناپذیر است که شوق و حرارت نویسنده گاهی «جا خالی کند» و او را ترک نماید. پیش از این گفتم که ماجرای '''پیر''' در '''فراماسونری''' خستهکننده است و اینطور بهنظرم میرسد که '''تولستوی''' در اواخر رمان خود، تا حدی نسبت به قهرمانانش بیعلاقه شده است. او یک فلسفه تاریخی پدید آورده که شاید بتوان آن را چنین بیان کرد. '''تولستوی''' برخلاف آنچه عموماً تصور میکردند، معتقد بود: ای مردان بزرگ نبودند که مسیر تاریخ را عوض کردند، بلکه نیروی مبهمی که در ملتها دمید، این افراد را ناآگاهانه بهسوی پیروزی یا شکست برد. '''اسکندر'''، '''سزار'''، '''ناپلئون'''، جز «مترسکها» و مظاهر تاریخ چیز دیگری نبودند. این مردان را نیروئی پیش میراند که نه میتوانستند در برابر آن مقاومت نمایند و نه آن که مهارش کنند. | ||
+ | |||
+ | '''ناپلئون'''، با استراتژی جنگی و ارتشهای بزرگ خود در جنگها پیروز نمیشد، زیرا فرمانهای او، یا بهاین علت که وضع میدانهای جنگ عوض شده بود، یا بهاین سبب که بهموقع صادر نشده بود، اجرا نمیشد. علت فتوحات او این بود که دشمن سخت بهاین فکر معتقد شده بود که جنگ را باخته است و بههمین جهت میدان را ترک میکرد. در نظر تولستوی، قهرمان داستان حمله بهروسیه، '''کوتوزوف'''{{نشان|۱۳}} فرمانده کل ارتش روسیه بود. زیرا او هیچ کاری نکرد، از جنگ اجتناب نمود و فقط منتظر ماند تا ارتشهای فرانسه خود را نابود کنند. | ||
+ | |||
+ | ممکن است در این نظریه هم مثل تمام تئوریهای '''تولستوی'''، مقدار زیادی حقیقت با مقدار زیادی اشتباه، در هم آمیخته باشد، همانطور که مثلاً در کتاب او بهنام '''هنر چیست؟'''{{نشان|۱۴}} چنین است. ولی من آن دانش و اطلاعی را که درباره این موضوع اظهار عقیده کنم، ندارم. خیال میکنم تولستوی برای بیان همین نظریه بود که آنهمه از فصول کتاب را بهشرح عقبنشینی قوای '''ناپلئون''' از مسکو اختصاص داد. این قسمت '''جنگ و صلح''' شاید تاریخ خوبی باشد، اما داستان خوبی نیست. | ||
+ | |||
+ | لیکن اگر نیروی تولستوی در این بخش رمان عظیم و شگفت او کاهش یافته، در عوض وی در پایان کتاب این نقص را بهخوبی جبران کرده است. این کار تولستوی یک ابتکار عالی و درخشان است. رماننویسهای قبل از '''تولستوی''' پس از آنکه داستانشان تمام میشد، عادت داشتند بهخواننده بگویند که بر سر قهرمانان اصلی آنها چه آمد. خواننده آگاه میشد که قهرمان مرد و قهرمان زن، بهخوبی و خوشی زندگی کردند و فلان مقدار بچه آوردند، در حالیکه قهرمان شریر و بدذات رمان، اگر پیش از پایان داستان کارش ساخته نشده بود، دچار فقر و بدبختی میشد و با زن بدذاتی ازواج میکرد و بهاین طریق بهآنچه استحقاق داشت میرسید. اما این کار با سرهمبندی، در یکی دو صفحه صورت میگرفت و برای خواننده این فکر پیش میآمد که رماننویس خواسته است «نواله» را با تحقیر پیش او بیندازد. این، فقط کار '''تولستوی''' بود که بخش آخر رمان خود را بهیک قطعه واقعاً مهم تبدیل کند: | ||
+ | |||
+ | هفت سال گذشته است. تولستوی ما را بهخانه '''نیکولاروستوف'''، پسر «کنت» پیر میبرد. '''نیکولا''' با زن ثروتمندی ازدواج کرده است. '''پیر''' و '''ناتاشا''' برای یک دیدار طولانی پیش نیکولا و زنش رفتهاند. '''ناتاشا''' عروسی کرده و او هم بچهدار شده است. | ||
+ | |||
+ | اما امیدهای بزرگ و شور و اشتیاقی که نیکولا و پیر و ناتاشا برای زندگی داشتند، رو بهزوال گذاشته و تبدیل بهسکوت و آرامش رضایتآمیز ملالانگیزی شده است. آنها همدیگر را دوست دارند، ولی دریغا، چقدر بیروح و مبتذل شدهاند! پس از مخاطراتی که دچار آن شدهاند، درد و رنجی که تحمل کردهاند، در اواسط عمر با آسودگی خیال زندگی میکنند. '''ناتاشا''' که تا آن اندازه شیرین و حرکات و رفتارش تا آن حد غیر منتظره و خودش تا آن اندازه دلفریب بود، حالا زن خانهداری شده است که سر چیزهای کوچک فوری داد و قال راه میاندازد. | ||
+ | |||
+ | '''نیکولاروستوف''' که زمانی تا آ» حد شجاع و سرزنده و باروح بود، حالا یک ارباب دهنشین کلهشق شده است. و '''پیر''' چاقتر از همیشه است، او هنوز خوشخلق و خوشطینت است، ولی عاقلتر از سابق نیست. پایان دلچسب داستان، بسیار غمانگیز است. فکر میکنم تولستوی قسمت آخر رمان خود را در نتیجه تلخکامی اینطوری ننوشته است، بلکه چون میدانست که زندگی همه کس اینگونه ختم میشود او هم میبایستی حقیقت را بگوید، رمان خود را چنین پایان داد. | ||
+ | |||
+ | ---- | ||
+ | در شماره آینده: | ||
+ | |||
+ | {{وسطچین}} | ||
+ | '''تولستوی''' | ||
+ | |||
+ | از نظر موام چگونه آدمی بود؟ | ||
+ | {{پایان وسطچین}} | ||
+ | ---- | ||
==پاورقیها== | ==پاورقیها== | ||
سطر ۳۹: | سطر ۷۷: | ||
#{{پاورقی|۴}} Kuragins. | #{{پاورقی|۴}} Kuragins. | ||
#{{پاورقی|۵}} Bezukhovs. | #{{پاورقی|۵}} Bezukhovs. | ||
+ | #{{پاورقی|۶}} Amelia. | ||
+ | #{{پاورقی|۷}} Fanny. | ||
+ | #{{پاورقی|۸}} Mansfield Park. | ||
+ | #{{پاورقی|۹}} Constantia Durham. | ||
+ | #{{پاورقی|۱۰}} The Egoist. | ||
+ | #{{پاورقی|۱۱}} Dora. | ||
+ | #{{پاورقی|۱۲}} David copperfield. | ||
+ | #{{پاورقی|۱۳}} Kutuzov. | ||
+ | #{{پاورقی|۱۴}} '''هنر چیست؟''' در سال ۱۳۳۴ خورشیدی بهوسیله همین مترجم بهفارسی ترجمه و نشر شد. | ||
نسخهٔ کنونی تا ۲۱ ژوئیهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰۱:۴۶
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
اثر سامرست موآم داستانسرای بزرگ معاصر
ترجمهٔ: کاوه دهگان
لئون تولستوی و جنگ و صلح
من معتقدم بالزاک بزرگترین رماننویسی است که تاکنون جهان شناخته است، ولی عقیده دارم جنگ و صلح تولستوی بزرگترین رمان عالم است.
رمانی با یک چنین پهنه وسیع که درباره یکچنان دوران خطیر تاریخی گفتگو کند و اینهمه قهرمان داشته باشد، قبلاً نوشته نشده بود و گمان میکنم هرگز دوباره نوشته نشود. درست گفتهاند که جنگ و صلح یک حماسه است.
من هیچ اثر خیالی دیگری را نمیشناسم که بهحقیقت بتوان آن را بدینگونه توصیف کرد.
استارخوف[۱] که از دوستان تولستوی و منتقد توانائی بود، عقیده خود را درباره جنگ و صلح در چند جمله پرحرارت بیان کرده است. او میگوید: «جنگ و صلح، تصویر کاملی از زندگی بشریست. تصویر کاملی از روسیه آنزمان است تصویر کاملی از همه چیزهائیست که در آنها، مردم سعادت و عظمت، اندوه و خواری خود را مییابند. این است جنگ و صلح»
تولستوی وقتی نوشتن جنگ و صلح را آغاز کرد، سی و شش ساله بود، و این سنی است که در آن، استعداد آفرینش یک نویسنده معمولاً در حد کمال است، و هنگامیکه آنرا تمام کرد، شش سال گذشته بود. دورانی را که تولستوی برای رمان خود برگزید، زمان جنگهای ناپلئون بود و نقطهٔ اوج داستان، حمله ناپلئون بهروسیه و آتشسوزی مسکو و عقبنشینی و اضمحلال ارتشهای ناپلئون است.
وقتی تولستوی شروع بهنوشتن رمان خود کرد، در نظر داشت داستانی درباره زندگی خانوادگی اشراف روسیه بنویسد و قرار بود حوادث تاریخی فقط بهمنزله زمینه رمان او بهکار روند. بنا بود قهرمان داستان دچار حوادثی شوند که از لحاظ روحی تأثیر عمیقی در آنها بگذارد، ولی در پایان، پس از تحمل مشقات زیاد، پاک و بیغش شوند و از یک زندگی آرام و سعادتمند برخوردار گردند. فقط در جریان نوشتن رمان بود که تولستوی درباره مبارزه عظیمی که میان نیروهای مخالف در گرفته بود، بیش از پیش تأکید کرد، و از مقالات وسیع او یک فلسفه تاریخی پدید آمد که من، بعد بهاختصار بهآن اشاره خواهم کرد.
میگویند جنگ و صلح نزدیک بهپانصد قهرمان دارد. شخصیت تک تک این قهرمانها در کتاب کاملاً مشخص و معلوم شده و با وضوح تمام بهخواننده معرفی گشته است.
اینکار، بهخودی خود یک کار بزرگ است. توجه و علاقه خواننده، همچنانکه در اکثر رمانها معمول است فقط به دو یا سه نفر، حتی بهیک دسته، جلب نمیشود، بلکه او متوجه اعضای چهار خانواده اشرافی، متوجه روستوفها[۲]، بولکونسکیها[۳]، کوراگینها[۴] و بزوخوفها[۵] میشود.
یکی از مشکلاتی که رماننویس باید با آن مبارزه کند اینست: وقتی موضوع رمان بهاین نیاز دارد که نویسنده بهگروههای دیگری هم توجه کند و درباره آنها حرف بزند، بایستنی این تغییر توجه و تغییر مطلب را آنچنان موجه و قابل قبول نشان دهد که خواننده بهراحتی آنرا بپذیرد. آنوقت است که خواننده میبیند آنچه را که احتیاج دارد درباره گروهی از قهرمانان رمان بداند، عجالتاً بهاو گفتهاند، و آماده است بداند اشخاص دیگری که مدتی راجع بهآنها چیزی نشنیده بود، در این فاصله چه کردهاند. رویهمرفته، تولستوی اینکار را با چنان مهارتی انجام داده است که خیال میکنید فقط یک رشته داستان را تعقیب میکنید.
تولستوی، مثل همه داستاننویسها، قهرمانان خود را از روی اشخاصی ساخت که آنها را میشناخت یا بهوسیله دیگران شناخته بود. ولی البته، از این افراد تنها بهعنوان نمونه و «مدل» استفاده کرد، و وقتی قوه تخیل او روی آنها کار کرد، موجوداتی شدند که فقط ساخته نیروی ابداع خود او بودند. میگویند تولستوی کنت روستوف ولخرج را از روی پدربزرگش ساخت و نیکولاروستوف را از روی پدرش و پرنسسماری رقتانگیز و دلربا را از روی مادرش.
در مورد دو مردی که میتوان گفت قهرمانان واقعی جنگ و صلح هستند، یعنی پیریزوخروف و پرنس آندره، عقیده عموم بر اینست که تولستوی خودش را در نظر داشته است. و شاید این گفته بیاساس نباشد که تولستوی چون از شخصیت «دوگانه» و «تقسیمشده» خودش آگاه بود، کوشید با آفریدن این دو آدم متضاد از روی «مدل واحد» خود، خصوصیات روحی و فکری و اخلاقی خودش را روشن کند و بشناسد.
از این لحاظ، پیر و پرنس آندره شبیه هم هستند، یعنی مثل خود تولستوی هر دو در جستجوی آرامش روحی و فکریاند، هر دو سعی میکنند برای اسرار مرگ و زندگی پاسخی بیابند و هیچکدام این جواب را پیدا نمیکنند، ولی از طرف دیگر، تشابهشان با هم بسیار کم است. پرنس آندره آدمی است شجاع، جذاب، که بهنژاد و مقام اجتماعی خود مینازد، شریف اما مغرور، دیکتاتورمآب، ناشکیبا و بیمنطق است. ولی با همه این نقائص اخلاقی، موجود بسیار جالب توجهی است.
پیر بهکلی آدم دیگریست. او مهربان و خوشطینت، دستودلباز، فروتن، نجیب و فداکار است، ولی آنقدر ضعیفالنفس و بیاراده است و چنان بهآسانی کلاه سرش میرود و آنقدر زود گول میخورد که شما خواه ناخواه در برابر او احساس بیحوصلگی میکنید. اشتیاقی که پیر به نیکوکاری و خوب بودن دارد، خواننده را تحت تأثیر قرار میدهد، اما آیا لازم بود که او را یکچنین آدم احمقی درست کرد؟ و وقتی میکوشد برای معماهائی که او را عذاب میدهد، جوابی پیدا کند، فراماسون میشود و باید گفت: در اینجا تولستوی فصول بسیار، بسیار خستهکننده و ملالآوری نوشته است.
هر دوی این مردها، عاشق ناتاشا، جوانترین دختر کنت روستوف هستند. تولستوی با آفریدن ناتاشا شیرینترین دختری را که در داستانهای خیالی آمده، خلق کرده است. هیچ چیز بهاندازه نشان دادن دختر جوانی که در عین حال هم دلربا و هم جالب توجه باشد مشکلتر نیست، دختران جوانی که در سرگذشتهای خیالی آمدهاند، معمولاً یا بیفروغاند (مثل املیا[۶] در رمان Vanity Fair) یا خودنما و فضلفروشند (مثل فانی[۷] در رمان پارک منسفیلد[۸]) یا زیرکی بسیار نیمبندی دارند (مثل کونستنتیا دورهام[۹] در رمان خودخواه[۱۰]) یا سادهلوح و احمقند (مثل دورا[۱۱] در رمان دیوید کاپرفلید[۱۲]) عشوهگریها و لاس زدنهای این دخترها آنقدر ابلهانه است و خودشان آنقدر معصومند که از حد تصور خارج است.
این موضوع قابل درک است که چرا آفریدن دختران جوان برای رماننویس کار مشکلیست. علتش اینست که در آن سن کم، شخصیت دختر هنوز تکامل پیدا نکرده و «جا» نیفتاده است. نظیر رماننویس، نقاش نیز فقط وقتی میتواند صورتی را جالب توجه بسازد که فراز و نشیبهای زندگی، فکر، عشق، درد و رنج، بهآن چهره خصوصیتی داده باشد. در تصویر یک دختر، بهترین کاری که نقاش میتواند بکند ایسنت که جاذبه و زیبائی «جوانی» او را نشان دهد.
ولی ناتاشا، یک دختر کاملاً طبیعی است. او، شیرین و حساس و دوستداشتنی و خودرأی و کودکرفتار و صاحب آرمانهای زنانه و تندخو و بامحبت و لجوج و سرسخت و دمدمیمزاج و از هر لحاظ جذاب و گیراست. تولستوی زنان بسیاری آفریده و این زنها بهنحو عجیبی با زندگی «جور» هستند، ولی هرگز زن دیگری خلق نکرده است که محبت خواننده را بهاندازه ناتاشا جلب کند.
در کتابی طولانی چون جنگ و صلح کتابی که نوشتنش آنهمه وقت گرفته است، این نکته اجتنابناپذیر است که شوق و حرارت نویسنده گاهی «جا خالی کند» و او را ترک نماید. پیش از این گفتم که ماجرای پیر در فراماسونری خستهکننده است و اینطور بهنظرم میرسد که تولستوی در اواخر رمان خود، تا حدی نسبت به قهرمانانش بیعلاقه شده است. او یک فلسفه تاریخی پدید آورده که شاید بتوان آن را چنین بیان کرد. تولستوی برخلاف آنچه عموماً تصور میکردند، معتقد بود: ای مردان بزرگ نبودند که مسیر تاریخ را عوض کردند، بلکه نیروی مبهمی که در ملتها دمید، این افراد را ناآگاهانه بهسوی پیروزی یا شکست برد. اسکندر، سزار، ناپلئون، جز «مترسکها» و مظاهر تاریخ چیز دیگری نبودند. این مردان را نیروئی پیش میراند که نه میتوانستند در برابر آن مقاومت نمایند و نه آن که مهارش کنند.
ناپلئون، با استراتژی جنگی و ارتشهای بزرگ خود در جنگها پیروز نمیشد، زیرا فرمانهای او، یا بهاین علت که وضع میدانهای جنگ عوض شده بود، یا بهاین سبب که بهموقع صادر نشده بود، اجرا نمیشد. علت فتوحات او این بود که دشمن سخت بهاین فکر معتقد شده بود که جنگ را باخته است و بههمین جهت میدان را ترک میکرد. در نظر تولستوی، قهرمان داستان حمله بهروسیه، کوتوزوف[۱۳] فرمانده کل ارتش روسیه بود. زیرا او هیچ کاری نکرد، از جنگ اجتناب نمود و فقط منتظر ماند تا ارتشهای فرانسه خود را نابود کنند.
ممکن است در این نظریه هم مثل تمام تئوریهای تولستوی، مقدار زیادی حقیقت با مقدار زیادی اشتباه، در هم آمیخته باشد، همانطور که مثلاً در کتاب او بهنام هنر چیست؟[۱۴] چنین است. ولی من آن دانش و اطلاعی را که درباره این موضوع اظهار عقیده کنم، ندارم. خیال میکنم تولستوی برای بیان همین نظریه بود که آنهمه از فصول کتاب را بهشرح عقبنشینی قوای ناپلئون از مسکو اختصاص داد. این قسمت جنگ و صلح شاید تاریخ خوبی باشد، اما داستان خوبی نیست.
لیکن اگر نیروی تولستوی در این بخش رمان عظیم و شگفت او کاهش یافته، در عوض وی در پایان کتاب این نقص را بهخوبی جبران کرده است. این کار تولستوی یک ابتکار عالی و درخشان است. رماننویسهای قبل از تولستوی پس از آنکه داستانشان تمام میشد، عادت داشتند بهخواننده بگویند که بر سر قهرمانان اصلی آنها چه آمد. خواننده آگاه میشد که قهرمان مرد و قهرمان زن، بهخوبی و خوشی زندگی کردند و فلان مقدار بچه آوردند، در حالیکه قهرمان شریر و بدذات رمان، اگر پیش از پایان داستان کارش ساخته نشده بود، دچار فقر و بدبختی میشد و با زن بدذاتی ازواج میکرد و بهاین طریق بهآنچه استحقاق داشت میرسید. اما این کار با سرهمبندی، در یکی دو صفحه صورت میگرفت و برای خواننده این فکر پیش میآمد که رماننویس خواسته است «نواله» را با تحقیر پیش او بیندازد. این، فقط کار تولستوی بود که بخش آخر رمان خود را بهیک قطعه واقعاً مهم تبدیل کند:
هفت سال گذشته است. تولستوی ما را بهخانه نیکولاروستوف، پسر «کنت» پیر میبرد. نیکولا با زن ثروتمندی ازدواج کرده است. پیر و ناتاشا برای یک دیدار طولانی پیش نیکولا و زنش رفتهاند. ناتاشا عروسی کرده و او هم بچهدار شده است.
اما امیدهای بزرگ و شور و اشتیاقی که نیکولا و پیر و ناتاشا برای زندگی داشتند، رو بهزوال گذاشته و تبدیل بهسکوت و آرامش رضایتآمیز ملالانگیزی شده است. آنها همدیگر را دوست دارند، ولی دریغا، چقدر بیروح و مبتذل شدهاند! پس از مخاطراتی که دچار آن شدهاند، درد و رنجی که تحمل کردهاند، در اواسط عمر با آسودگی خیال زندگی میکنند. ناتاشا که تا آن اندازه شیرین و حرکات و رفتارش تا آن حد غیر منتظره و خودش تا آن اندازه دلفریب بود، حالا زن خانهداری شده است که سر چیزهای کوچک فوری داد و قال راه میاندازد.
نیکولاروستوف که زمانی تا آ» حد شجاع و سرزنده و باروح بود، حالا یک ارباب دهنشین کلهشق شده است. و پیر چاقتر از همیشه است، او هنوز خوشخلق و خوشطینت است، ولی عاقلتر از سابق نیست. پایان دلچسب داستان، بسیار غمانگیز است. فکر میکنم تولستوی قسمت آخر رمان خود را در نتیجه تلخکامی اینطوری ننوشته است، بلکه چون میدانست که زندگی همه کس اینگونه ختم میشود او هم میبایستی حقیقت را بگوید، رمان خود را چنین پایان داد.
در شماره آینده:
تولستوی
از نظر موام چگونه آدمی بود؟