آدم مقدس: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۳۵: سطر ۳۵:
  
 
خوب، بی‌وضو بودن امام سرجای خودش. اما '''مراد خوکه''' را نمی‌شد همینجور ولش کنیم که‌هرچه دلش خواست بکند: درازش کردیم و... د بزن! – خیال می‌کنی خم به‌ابرو آورد؟ ابدا! انگار به‌جوال کاه می‌زدیم!
 
خوب، بی‌وضو بودن امام سرجای خودش. اما '''مراد خوکه''' را نمی‌شد همینجور ولش کنیم که‌هرچه دلش خواست بکند: درازش کردیم و... د بزن! – خیال می‌کنی خم به‌ابرو آورد؟ ابدا! انگار به‌جوال کاه می‌زدیم!
 +
 +
'''آحسین‌آقا'''، از خوک‌بازی‌های این بچه، هر چه بگویم کم گفته‌ام. چهارده‌سالش که شد، دسته‌گل چاق و چله‌تری به‌آب داد:
 +
 +
::بیوه‌زن هفتاد ساله‌ئی توی ده ما زندگی می‌کرد که به‌اش '''ننه‌فاطی''' می‌گفتند. '''مرادخوکه'''، این '''ننه‌فاطی''' را برده بود پشت‌تپه‌ها و سه روز آنجا نگهش داشته بود. البته اول هیچ کس از موضوع خبری نداشت، و سه روز تمام به‌هزار سوراخ سر کشیدیم تا بالاخره پس از جست و جوی زیاد، آن‌ها را توی '''غارگرگ'''، پشت‌تپه‌ها، گیر آوردیم... منظره غریبی بود: '''مراد خوکه''' نشسته بود دست می‌زد، '''ننه‌فاطی''' هم قر می‌داد، بشکن می‌زد و می‌رقصید. چندتا بطری‌خالی عرق هم پهلوی '''مراد''' رو زمین افتاده بود. بیچاره پیرزن، سرپیری بهشت را با جهنم عوض کرده بود: قر می‌داد که بیا و تماشا کن. آن‌هم چه‌جوری؟ –  لخت مادرزاد!...
 +
 +
«–  پسره رذل! بی‌شرف! بی‌ناموس!
 +
 +
هر که با هرچه‌که به دستش آمد شروع کرد به زدن:
 +
 +
«تف به روی نانجیبت! دیگه همینش مونده بود که همه‌ده‌رو بدنوم کنی؟
 +
 +
هر که رسید، محض رضای خدا تفی به صورتش انداخت:
 +
 +
«–  بر پدرت لعنت که توی تموم تاریخ این ده، همچو چیزی اتفاق نیفتاده بود!.
 +
 +
'''آحسین‌آقا'''! خیال می‌کنی پسره یک ذره حیا کرد؟ –  با پرروئی می‌گفت:
 +
 +
«–  مگه بد کردم که دل یه بدبخت بی‌کس و کارو به دست آوردم؟
 +
 +
هر چه می‌خورد از رو نمی‌رفت، '''ننه‌فاطی''' هم نانجیب‌تر از او:
 +
 +
رو دست و پای این‌وآن می‌افتاد و می‌گفت:
 +
 +
–  شما را به‌خدا طفلکو نزنینش... خدا اجرش بده. آخه اون جای نوه منه. من که ازش شکایتی ندارم. الاهی هزارتا مثل من فدای یک‌تار موی گندیده این جوونمرد بشه. سرجدتون ولش کنین....
 +
 +
خودش را از لای دست و پای ما خلاص کرد، مثل تازی دمش را گذاشت لای پاش و دوید بالای تپه، و از آن‌جا فریاد زد:
 +
 +
–  من راضی و '''ننه‌فاطی''' راضی... به شما قرمساق‌ها چه‌که خودتونو قاطی می‌کنین؟
 +
 +
'''آحسین‌آقا'''، داداش، مادر دهر، دیگر جانوری مثل '''مرادخوکه''' نزائیده که نزائیده که‌نزائیده... همه خوکبازی‌های این بی‌بته را اگر بخواهم برایت بگویم، توی یک روز و یک شب که هیچ، توی یک‌ماه و یک سال هم تمام شدنی نیست.
 +
 +
یک شب، دیدیم دود غلیظی توی آبادی پیچیده که چشم چشم را نمی‌بیند. معلوم شد کاهدان اسماعیل که به سربازی رفته، دارد می‌سوزد... همه‌مان ناراحت شدیم: بیچاره اسماعیل! خودش که دارد توی سربازخانه درجا می‌زند و زن جوان و خوشگلش هم که دست‌تنهاست و ازش کاری ساخته نیست! آتش هم چه آتشی! از چهارطرف کاهدانی را محاصره کرده بود... همان اول، همه فهمیدند که کار، کار '''مرادخوکه''' است، و یخه‌اش را چسبیدیم:
 +
 +
«–  چه مرض داشتی؟ چه کوفتت بود که همچی کردی؟
 +
 +
گفت:
 +
 +
«–  جوش نزنین، شیرتون خشک میشه! یه خورده صبر کنین تا علتشو بفهمین...
 +
 +
اما هنوز حرفش تمام نشده بود، که فریاد زن و مردی از توی کاهدانی بلند شد:
 +
 +
«–  ای امان، به دادمون برسین... الو گرفتیم!
 +
 +
فرصتی باقی نماند که بپرسیم «اینها کی هستند؟». از پنجره کاهدان زن اسمعیل و کدخدا – که ضمناً ریش‌سفید ده هم بود، توی روشنائی آتش دیده می‌شدند.
 +
 +
«–  راستشو بگو، کدخدا، توی کاهدونی یک زن تنها چیکار داشتی؟
 +
 +
تصمیم گرفتیم زن بیچاره را نجات بدهیم. اما چه‌جور؟ پنجره کاهدان از قد یک الاغ هم بلندتر بود.
 +
 +
«–  کدخدا! بپر پائین!
 +
 +
«–  نمی‌تونم. لخت‌لختم. از منزل یه‌چیزی برام بیارین بپوشم!
 +
 +
چه؟ یعنی کدخدا لخت به آتش‌سوزی آمده؟. معلوم می‌شود همین که حریق را دیده [کدخدا و ریش‌سفید آبادی است دیگر] لخت و عریان از توی رختخواب بیرون پریده و برای خاموش‌کردن آتش آمده!
 +
 +
زنک هم مرتب فریاد می‌کشید:
 +
 +
«–  ای همسایه‌ها سوختم، امان، بدادم برسین! یه دامنی یه چادری یه چیزی به من بدین بپوشم – که بتونم بیام بیرون!
 +
 +
«–  عجب! زن اسمعیل هم که بدون دامن واسه خاموش کردن حریق آمده؟
 +
 +
مراد خوک فریاد زد: «–  آهای مردم! اگه به اینا چیزی بدین، خلاصشو بگم: خونه و کاهدونی‌تونو آتیش می‌زنم؛ پدرتونو درمیارم!
 +
 +
کرد هم کرد! از دست این بلای آسمانی هرچه بگوئید ساخته است. نصف‌شبی زاغ‌سیاه کدخدا و زن اسمعیل را چوب زده و آنها را توی کاهدانی غافلگیر کرده. لباس‌هایشان را دزدیده و کاهدان را هم از چهارطرف آتش زده و فرار کرده.
 +
 +
کدخدا از ترس آبرو، زنک هم از ترس جان، سخت به دست و پا افتاده بودند. همه اهل ده از زن و مرد آنجا جمع بودند.
 +
 +
یکهو توی کاهدان جاروجنجال تازه‌ئی بلند شد: زن اسمعیل و کدخدا، یک جل خر گیر آورده بودند. هر کدام یک‌گوشه آن را چسبیده با داد و فریاد و فحش و فضیحت می‌خواست آن را از چنگ دیگری خارج کند.
 +
 +
زن اسماعیل می‌گفت:
 +
 +
–  هرچی نباشد، باز خدای نکرده توی مردی!... آخه یه‌خورده شجاعت داشته باش... بپر بیرون و بدو برو گم‌شو...
 +
 +
و کدخدا فریاد می‌زد:
 +
 +
–  زنیکه هرجائی! من ریش سفیدم؛ من کدخدام؛ اگه لخت و برهنه بیرون برم آبروم می‌ریزه. مگه میشه ریش سفید ده جلو دهاتی‌ها این‌جور... استغفرل‌ل‌ه... آخه اونوخت دیگه هیچ کدوم تره هم به حرف من خورد نمیکنن... یال‌لاه، بده من!
 +
 +
و بعد، موهای سر زن را گرفت و آن‌قدر کشید تا جل را از دستش بیرون آورد. زن که دیگر طاقتش تمام‌شده بود، فریاد زد:
 +
 +
–  آی مسلمونا! آی مردا! روتونو برگردونین؛ نیگاکردن به ناموس نامحرم گناه کبیره‌س... روتونو برگردونین...
 +
 +
این را گفت و از پنجره پائین پرید. و درحالی که با یک‌دست از جلو و با دست دیگر از عقب ستر عورت کرده بود، چپید به داخل منزل. بعد از او، کدخدا که جل خر را مثل لنگ حمام به خودش پیچیده بود، از پنجره بیرون پرید و چهارنعل به طرف منزلش دوید. دهاتیها پاک حریق را فراموش کرده بودند و خنده مجالشان نمی‌داد که به خاموش کردن آتش بپردازند.
 +
  
 
[[رده:کتاب هفته]]
 
[[رده:کتاب هفته]]

نسخهٔ ‏۳۰ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۱۵:۰۸

کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۱۲

بله آحسین آقا؛ عاقبت این چیزها را نمی‌توان پیشبینی کرد. اگر با کتک آدم نشد، با فحش هم آدم نشد، بفرستش سربازی. اگر بازهم آدم نشد، برایش زن بگیر؛ اگر دیدی آن‌هم چاره‌اش نکرد، چماق را بردار بیفت به‌جانش و از ده بیرونش کن. بگذار برود یک جهنم دیگر... آخرین راهش همین است. وقتی که به یک ده دیگر رفت، خواهی دید که برای‌خودش یک‌پا «آدم» می‌شود.

بی‌خود نبود که قدیمی‌ها می‌گفتند «هیچ‌کس توی ده خودش پیغمبر نمی‌شود.» واقعاً حرف درستی است. تو کدام پیغمبر را سراغ داری که از ده خودش ظهور کرده باشد؟ حتی حضرت نوح علیه‌السلام را هم، همشهری‌ها و هم قبیله‌هایش به پیغمبری قبول نداشتند. به‌اش می‌گفتند: «برو این حرفو یه‌جائی بگو که نشناسنت؛ ما پدر و پدر بزرگ و هفت جدتو می‌شناسیم؛ تو نوحی، بله، اما پیغمبر نیستی!».

تازه فکر کن این حرف را به چه پیغمبر اولوالعظمی می‌زدند! به‌حضرت نوح!... نه خیر، آحسین آقا، بچه که تغس شد، با حرف به راه نمیاد! فردا علی‌الحساب یک فصل کتکش بزن، اگر دیدی نتیجه نداد بفرستش سربازی... این گروهبان‌ها که - خودت بهتر می‌دانی: از شیر، موش درمی‌آورند. – با وجود این اگر دیدی برای الدرم بلدرم گروهبان‌ها هم تره خرد نکرد و شلاق آنها هم کاری از پیش نبرد، آن وقت دیگر باید براش زن بگیری و بس... می‌گویند «اسب سرکشو گشنگی آروم می‌کنه، مرد سرکشو زن!» این آخرین راهش است، اما اگر ازین راه هم به‌جائی نرسیدی، دیگر معطلی جایز نیست: چماق را بردار و بزن از ده بیرونش کن.

توی‌ده ما یک مراد نامی بود که به‌اش مراد خوکه می‌گفتند. خدا یک چنین جانوری را نصیب گرگ بیابان نکند! تا دنیا دنیا بود چنین بلائی به خاطر نداشت. خلاصه کلام اینکه پسر تو، جلو او، یک پارچه نجابت و آقائی است؛ باید پشت سرش نماز خواند!

باری – این مراد هنوز ده سالش تمام نشده بود که مادر و خواهرش را به‌چوب می‌بست و همه ده را برای ما تنگ کرده بود. هر چه به‌اش می‌خواندیم که: « - بچه! مراد! این حقه‌بازی‌ها را بگذار کنار...» یک گوشش در بود، یکیش دروازه... از پنجره روی سر مردم آب می‌ریخت؛ خلاصه سگ‌ها را می‌گرفت پاهایشان را نعل می‌کرد؛ کارهائی که به عقل جن هم نمی‌رسید.

یک روز برای نماز جمعه جمع شده بودیم. همه اهل ده آمده بودند. پیشنماز پس‌از مدتی معطلی آمد. اما چه‌آمدنی! - : هر کس که چشمش به‌صورت او می‌افتاد، از خنده روده‌بر می‌شد؛ چون که صورتش درست مثل خروس قندی، سبز و سرخ و زرد و آبی، رنگ‌آمیزی شده بود! بیچاره پیرمرد به‌جماعت سلام کرد، اما هیچ کس از زور خنده نتوانست جواب سلامش را بدهد. قضیه این بود که امام جمعه فلکزده با عبا و عمامه زیر درخت چنار خوابش می‌برد؛ مراد خوکه لعنتی کشیک او را می‌کشیده فرصت راغنیمت می‌شمرد و با انگشت تکه تکه، رنگ‌هائی را که قبلاً حاضر کرده‌بود می‌مالد به صورتش... مراد را گرفتیم، چوب‌ها را کشیدیم و افتادیم به جانش، حالا نزن کی بزن:

« - پسره حرومزاده جعنلق! واسه چی همچی کردی؟

تخم جن، بی‌اینکه از ضربه‌های چوب ککش بگزد، همان‌جور که کتک می‌خورد گفت:

« - آخه این بی‌دین همیشه بی‌وضو سرنماز جماعت وامیستاد. فکر کردم اگه اینو به‌تون بگم باور نمی‌کنین؛ اونوقت این نقشه رو کشیدم. دس‌نماز نمی‌گیره که هیچی، بی‌انصاف سال تا سال دست و رو هم نمی‌شوره... دلیلش همینه که اگه یه‌مشت‌آب به‌صورتش می‌زد، رنگ‌ها راه می‌افتاد و می‌ریخت، لابد متوجه می‌شد که صورتشو رنگ مالیده‌ن!

خوب، بی‌وضو بودن امام سرجای خودش. اما مراد خوکه را نمی‌شد همینجور ولش کنیم که‌هرچه دلش خواست بکند: درازش کردیم و... د بزن! – خیال می‌کنی خم به‌ابرو آورد؟ ابدا! انگار به‌جوال کاه می‌زدیم!

آحسین‌آقا، از خوک‌بازی‌های این بچه، هر چه بگویم کم گفته‌ام. چهارده‌سالش که شد، دسته‌گل چاق و چله‌تری به‌آب داد:

بیوه‌زن هفتاد ساله‌ئی توی ده ما زندگی می‌کرد که به‌اش ننه‌فاطی می‌گفتند. مرادخوکه، این ننه‌فاطی را برده بود پشت‌تپه‌ها و سه روز آنجا نگهش داشته بود. البته اول هیچ کس از موضوع خبری نداشت، و سه روز تمام به‌هزار سوراخ سر کشیدیم تا بالاخره پس از جست و جوی زیاد، آن‌ها را توی غارگرگ، پشت‌تپه‌ها، گیر آوردیم... منظره غریبی بود: مراد خوکه نشسته بود دست می‌زد، ننه‌فاطی هم قر می‌داد، بشکن می‌زد و می‌رقصید. چندتا بطری‌خالی عرق هم پهلوی مراد رو زمین افتاده بود. بیچاره پیرزن، سرپیری بهشت را با جهنم عوض کرده بود: قر می‌داد که بیا و تماشا کن. آن‌هم چه‌جوری؟ – لخت مادرزاد!...

«– پسره رذل! بی‌شرف! بی‌ناموس!

هر که با هرچه‌که به دستش آمد شروع کرد به زدن:

«تف به روی نانجیبت! دیگه همینش مونده بود که همه‌ده‌رو بدنوم کنی؟

هر که رسید، محض رضای خدا تفی به صورتش انداخت:

«– بر پدرت لعنت که توی تموم تاریخ این ده، همچو چیزی اتفاق نیفتاده بود!.

آحسین‌آقا! خیال می‌کنی پسره یک ذره حیا کرد؟ – با پرروئی می‌گفت:

«– مگه بد کردم که دل یه بدبخت بی‌کس و کارو به دست آوردم؟

هر چه می‌خورد از رو نمی‌رفت، ننه‌فاطی هم نانجیب‌تر از او:

رو دست و پای این‌وآن می‌افتاد و می‌گفت:

– شما را به‌خدا طفلکو نزنینش... خدا اجرش بده. آخه اون جای نوه منه. من که ازش شکایتی ندارم. الاهی هزارتا مثل من فدای یک‌تار موی گندیده این جوونمرد بشه. سرجدتون ولش کنین....

خودش را از لای دست و پای ما خلاص کرد، مثل تازی دمش را گذاشت لای پاش و دوید بالای تپه، و از آن‌جا فریاد زد:

– من راضی و ننه‌فاطی راضی... به شما قرمساق‌ها چه‌که خودتونو قاطی می‌کنین؟

آحسین‌آقا، داداش، مادر دهر، دیگر جانوری مثل مرادخوکه نزائیده که نزائیده که‌نزائیده... همه خوکبازی‌های این بی‌بته را اگر بخواهم برایت بگویم، توی یک روز و یک شب که هیچ، توی یک‌ماه و یک سال هم تمام شدنی نیست.

یک شب، دیدیم دود غلیظی توی آبادی پیچیده که چشم چشم را نمی‌بیند. معلوم شد کاهدان اسماعیل که به سربازی رفته، دارد می‌سوزد... همه‌مان ناراحت شدیم: بیچاره اسماعیل! خودش که دارد توی سربازخانه درجا می‌زند و زن جوان و خوشگلش هم که دست‌تنهاست و ازش کاری ساخته نیست! آتش هم چه آتشی! از چهارطرف کاهدانی را محاصره کرده بود... همان اول، همه فهمیدند که کار، کار مرادخوکه است، و یخه‌اش را چسبیدیم:

«– چه مرض داشتی؟ چه کوفتت بود که همچی کردی؟

گفت:

«– جوش نزنین، شیرتون خشک میشه! یه خورده صبر کنین تا علتشو بفهمین...

اما هنوز حرفش تمام نشده بود، که فریاد زن و مردی از توی کاهدانی بلند شد:

«– ای امان، به دادمون برسین... الو گرفتیم!

فرصتی باقی نماند که بپرسیم «اینها کی هستند؟». از پنجره کاهدان زن اسمعیل و کدخدا – که ضمناً ریش‌سفید ده هم بود، توی روشنائی آتش دیده می‌شدند.

«– راستشو بگو، کدخدا، توی کاهدونی یک زن تنها چیکار داشتی؟

تصمیم گرفتیم زن بیچاره را نجات بدهیم. اما چه‌جور؟ پنجره کاهدان از قد یک الاغ هم بلندتر بود.

«– کدخدا! بپر پائین!

«– نمی‌تونم. لخت‌لختم. از منزل یه‌چیزی برام بیارین بپوشم!

چه؟ یعنی کدخدا لخت به آتش‌سوزی آمده؟. معلوم می‌شود همین که حریق را دیده [کدخدا و ریش‌سفید آبادی است دیگر] لخت و عریان از توی رختخواب بیرون پریده و برای خاموش‌کردن آتش آمده!

زنک هم مرتب فریاد می‌کشید:

«– ای همسایه‌ها سوختم، امان، بدادم برسین! یه دامنی یه چادری یه چیزی به من بدین بپوشم – که بتونم بیام بیرون!

«– عجب! زن اسمعیل هم که بدون دامن واسه خاموش کردن حریق آمده؟

مراد خوک فریاد زد: «– آهای مردم! اگه به اینا چیزی بدین، خلاصشو بگم: خونه و کاهدونی‌تونو آتیش می‌زنم؛ پدرتونو درمیارم!

کرد هم کرد! از دست این بلای آسمانی هرچه بگوئید ساخته است. نصف‌شبی زاغ‌سیاه کدخدا و زن اسمعیل را چوب زده و آنها را توی کاهدانی غافلگیر کرده. لباس‌هایشان را دزدیده و کاهدان را هم از چهارطرف آتش زده و فرار کرده.

کدخدا از ترس آبرو، زنک هم از ترس جان، سخت به دست و پا افتاده بودند. همه اهل ده از زن و مرد آنجا جمع بودند.

یکهو توی کاهدان جاروجنجال تازه‌ئی بلند شد: زن اسمعیل و کدخدا، یک جل خر گیر آورده بودند. هر کدام یک‌گوشه آن را چسبیده با داد و فریاد و فحش و فضیحت می‌خواست آن را از چنگ دیگری خارج کند.

زن اسماعیل می‌گفت:

– هرچی نباشد، باز خدای نکرده توی مردی!... آخه یه‌خورده شجاعت داشته باش... بپر بیرون و بدو برو گم‌شو...

و کدخدا فریاد می‌زد:

– زنیکه هرجائی! من ریش سفیدم؛ من کدخدام؛ اگه لخت و برهنه بیرون برم آبروم می‌ریزه. مگه میشه ریش سفید ده جلو دهاتی‌ها این‌جور... استغفرل‌ل‌ه... آخه اونوخت دیگه هیچ کدوم تره هم به حرف من خورد نمیکنن... یال‌لاه، بده من!

و بعد، موهای سر زن را گرفت و آن‌قدر کشید تا جل را از دستش بیرون آورد. زن که دیگر طاقتش تمام‌شده بود، فریاد زد:

– آی مسلمونا! آی مردا! روتونو برگردونین؛ نیگاکردن به ناموس نامحرم گناه کبیره‌س... روتونو برگردونین...

این را گفت و از پنجره پائین پرید. و درحالی که با یک‌دست از جلو و با دست دیگر از عقب ستر عورت کرده بود، چپید به داخل منزل. بعد از او، کدخدا که جل خر را مثل لنگ حمام به خودش پیچیده بود، از پنجره بیرون پرید و چهارنعل به طرف منزلش دوید. دهاتیها پاک حریق را فراموش کرده بودند و خنده مجالشان نمی‌داد که به خاموش کردن آتش بپردازند.