کودک قهرمان: تفاوت بین نسخهها
(تایپ تا پایان ص ۱۱.) |
(صفحه ۱۲.) |
||
سطر ۹۰: | سطر ۹۰: | ||
<br> | <br> | ||
− | در آن موقع من هنوز یازده سالم تمام نشده بود. پدر و مادرم دعوتی را که آقای ب. - یکی از بستگان ما - از من به عمل آورده بود پذیرفتند و من برای گذراندن ماه ژوئن به منزل ییلاقی آنها در نزدیکی مسکو رفتم. آنجا یک گروه پنجاه نفری مهمان با او به سر میبردند، پنجاه وشاید هم بیشتر ... یادم نیست؛ آنها را نشمردم. هیاهوی نشاطی همه جا را پر کرده بود. به نظر میرسید در آنجا جشنی برپا کردهاند که هرگز پایانی ندارد. همچنین از ظاهر امر اینطور برمیآمد که میزبان ما با خود عهد بسته است که هرچه زودتر ثروت هنگفت خود را بر باد دهد؛ و واقعاً هم چند وقت پیش از این به اجرای این پیمان موفق شد. یعنی آنچه را که داشت تمام و کمال، تا آخرین دینار به باد داد. سیل دائمی مهمان به آنجا روان بود، زیرا مسکو فقط به فاصلهٔ یک سنگانداز با آنجا فاصله داشت و به راحتی دیده میشد؛ و بدین ترتیب میهمانانی که آنجا را ترک میکردند جای خود را به | + | در آن موقع من هنوز یازده سالم تمام نشده بود. پدر و مادرم دعوتی را که آقای ب. - یکی از بستگان ما - از من به عمل آورده بود پذیرفتند و من برای گذراندن ماه ژوئن به منزل ییلاقی آنها در نزدیکی مسکو رفتم. آنجا یک گروه پنجاه نفری مهمان با او به سر میبردند، پنجاه وشاید هم بیشتر ... یادم نیست؛ آنها را نشمردم. هیاهوی نشاطی همه جا را پر کرده بود. به نظر میرسید در آنجا جشنی برپا کردهاند که هرگز پایانی ندارد. همچنین از ظاهر امر اینطور برمیآمد که میزبان ما با خود عهد بسته است که هرچه زودتر ثروت هنگفت خود را بر باد دهد؛ و واقعاً هم چند وقت پیش از این به اجرای این پیمان موفق شد. یعنی آنچه را که داشت تمام و کمال، تا آخرین دینار به باد داد. سیل دائمی مهمان به آنجا روان بود، زیرا مسکو فقط به فاصلهٔ یک سنگانداز با آنجا فاصله داشت و به راحتی دیده میشد؛ و بدین ترتیب میهمانانی که آنجا را ترک میکردند جای خود را به تازهواردان میسپردند و جشن و شادمانی همچنان ادامه داشت. تفریحی جای تفریحی دیگر را میگرفت و تنوع سرگرمیها پایانناپذیر به نظر میرسید. زمانی اسبسواری دستهجمعی در دهکده، قدم زدن در کنار رودخانه یا در جنگل، و گردش در بیرون دهکده سرگرمی مهمانان را تشکیل میداد و زمانی دیگر، ناهار در هوای آزاد یا شام در مهتابی بزرگ خانه ... شبها، مهتابی با دسته گلهای گرانبها آراسته میشد و انبوه عطر آنها به طراوت بحث و گفتوگو میافزود، چراغهای پرنور، خانمهائی با چشمان براق و چهرههائی درخشان از اثر لذات روز، و گفتوگوهای پرنشاط و پر سروصدائی که در رگباری از خندههای پرطنین گم میشد. رقص و آواز و موسیقی از جمله سرگرمیهای دیگر بود؛ هنگامیکه آسمان گرفته بود، برنامههای تئاتری برقرار میشد و یا ضربالمثل و معما میگفتند، یا اینکه مهمانان به وسیله لطیفهها و نقل و قول گویندگان و داستانسرایان سرگرم میشدند. |
+ | |||
+ | بعد از مدتی، من چند تن از برجستهترین چهرههای جمع را شناختم. البته بازار غیبت و بدگوئی طبق معمول رونق داشت، زیرا که بدون آن دنیا دگرگون میگردد و میلیونها زن و مرد از شدت بیکاری مثل مگس نابود میشوند. از آنجا که من کودکی یازده ساله بودم، نظرم کمتر به دنبال این آقایان و خانمها میرفت، و بیشتر از دیدن اشیاء گوناگون لذت میبردم؛ و اگر هم چیزی نظرم را جلب میکرد، نمیتوانستم توجهام را مطلقاً معطوف آن گردانم. من بعدها بعضی چیزها را به یاد آوردم و دیدم با وجود اینکه بچهئی بودم، تنها نکات درخشان و برجسته این مجلس توجه مرا جلب میکرد ... به قدری از وفور خوشی و هیاهو و شکوه - که هیچکدامشان را قبلاً نه دیده بودم و نه شنیده بودم - مبهوت شده بودم که در روزهای نخست کاملاً خود را گم کرده بودم و سر کوچک من به دوار افتاده بود. | ||
+ | |||
+ | لیکن، بار دیگر متذکر میشوم که من در آنموقع یازده ساله بودم و البته یک کودک به شمار میآمدم نه بالاتر از یک کودک. معهذا هرگز اتفاق نمیافتاد خانمهای زیبائی که دست نوازش به سر من میکشیدند، فکرشان را متوجه سن و سال من بکنند. اما، با کمال تعجب در آن موقع احساسی که خود نمیتوانستم از آن سر درآورم تکام وجود مرا مسخره کرده بود: احساس غریب و نشناختهئی که تارهای قلبم را به لرزش میآورد، احساسی که قلبم را چنان میسوزاند و به تپش وامیداشت که گوئی ترسیدهام، و غالباً پریدگی | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
نسخهٔ ۲۱ نوامبر ۲۰۱۲، ساعت ۰۵:۴۷
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
فیودور داستایفسکی
Fyodor Dostoyevsky
ترجمه از متن انگلیسی: رحیم اصغرزاده
- دربارهٔ فیودور داستایفسکی
- Fyodor Dostoyevsky
- فیودور میخائیلویچ داستایفسکی به سال ۱۸۲۱ در مسکو متولد شد. تحصیلات خود را در رشته مهندسی (ارتش) به پایان رساند ولی هیچگاه این تحصیلات مورد استفاده وی قرار نگرفت.
- اولین کتاب او: بیچارگان به سال ۱۸۴۸ انتشار یافت. میگویند نکراسوف [شاعر بزرگ روس] که نسخه خطی این کتاب را به وسیلهٔ دوستان خود به دست آورده بود، پس از به پایان رسانیدن آن، صبح زود به خانه داستایفسکی دوید، و او را در آغوش گرفت و فریاد زد:
- « - گوگول جدیدی در روسیه ظهور کرده است!»
- بلینسکی نقاد بزرگ روس نیز درباره داستایفسکی چنین عقیدهای ابراز کرده است.
- به سال ۱۸۴۹، داستایفسکی به جرم همکاری با آزادیخواهان، بعد از اجرای مراسم اعدامی که بعد معلوم شد تنها به خاطر مرعوب ساختن آنان صورت گرفته است، به سیبری تبعید شد.
- در اینجا بود که نویسنده بزرگ روس، در اعماق زندانهای دور افتاده سیبری گناه را باز شناخت، به زوایای تاریک روح انسانی که تا آن موقع هیچ نویسندهای را جرأت نفوذ در آن نبود، درست یافت و بعدها با استادی بینظیری در آثار بیهمتای خود منعکس کرد.
- دو کتاب روستای «استپانچیکوف» و «خاطرات خانه مردگان»، حاصل این چند سال تبعید است.
- آثار برجسته او که به حق میتوان آنها را قاموس تشریح حالات روانی دانست، یکی پس از دیگری بعد از اتمام این دوره تبعید انتشار یافت و جهانیان را مبهوت قلم و اندیشه ساحر او ساخت.
- در آثار داستایفسکی، آنچه زمینه اصلی کارست نبرد میان خدا و اهریمن است. یک بار، تالستوی در پاسخ کسانی که میگفتند «داستایفسکی در آثارش روح خود را منعکس میکند» گفته بود «اگر این حالات روانی و کیفیات درونی تصویری از باطن خود نویسنده باشد هم، نمیتواند مانع آن شود که ما روح خود را در آینه آثار او مرتسم نبینیم.»
- مهمترین آثار او عبارتند از: «برادران کارامازوف»، «جنایت و مکافات»، «ابله»، «بیچارگان»، و «خاطرات خانه مردگان» ... .
در آن موقع من هنوز یازده سالم تمام نشده بود. پدر و مادرم دعوتی را که آقای ب. - یکی از بستگان ما - از من به عمل آورده بود پذیرفتند و من برای گذراندن ماه ژوئن به منزل ییلاقی آنها در نزدیکی مسکو رفتم. آنجا یک گروه پنجاه نفری مهمان با او به سر میبردند، پنجاه وشاید هم بیشتر ... یادم نیست؛ آنها را نشمردم. هیاهوی نشاطی همه جا را پر کرده بود. به نظر میرسید در آنجا جشنی برپا کردهاند که هرگز پایانی ندارد. همچنین از ظاهر امر اینطور برمیآمد که میزبان ما با خود عهد بسته است که هرچه زودتر ثروت هنگفت خود را بر باد دهد؛ و واقعاً هم چند وقت پیش از این به اجرای این پیمان موفق شد. یعنی آنچه را که داشت تمام و کمال، تا آخرین دینار به باد داد. سیل دائمی مهمان به آنجا روان بود، زیرا مسکو فقط به فاصلهٔ یک سنگانداز با آنجا فاصله داشت و به راحتی دیده میشد؛ و بدین ترتیب میهمانانی که آنجا را ترک میکردند جای خود را به تازهواردان میسپردند و جشن و شادمانی همچنان ادامه داشت. تفریحی جای تفریحی دیگر را میگرفت و تنوع سرگرمیها پایانناپذیر به نظر میرسید. زمانی اسبسواری دستهجمعی در دهکده، قدم زدن در کنار رودخانه یا در جنگل، و گردش در بیرون دهکده سرگرمی مهمانان را تشکیل میداد و زمانی دیگر، ناهار در هوای آزاد یا شام در مهتابی بزرگ خانه ... شبها، مهتابی با دسته گلهای گرانبها آراسته میشد و انبوه عطر آنها به طراوت بحث و گفتوگو میافزود، چراغهای پرنور، خانمهائی با چشمان براق و چهرههائی درخشان از اثر لذات روز، و گفتوگوهای پرنشاط و پر سروصدائی که در رگباری از خندههای پرطنین گم میشد. رقص و آواز و موسیقی از جمله سرگرمیهای دیگر بود؛ هنگامیکه آسمان گرفته بود، برنامههای تئاتری برقرار میشد و یا ضربالمثل و معما میگفتند، یا اینکه مهمانان به وسیله لطیفهها و نقل و قول گویندگان و داستانسرایان سرگرم میشدند.
بعد از مدتی، من چند تن از برجستهترین چهرههای جمع را شناختم. البته بازار غیبت و بدگوئی طبق معمول رونق داشت، زیرا که بدون آن دنیا دگرگون میگردد و میلیونها زن و مرد از شدت بیکاری مثل مگس نابود میشوند. از آنجا که من کودکی یازده ساله بودم، نظرم کمتر به دنبال این آقایان و خانمها میرفت، و بیشتر از دیدن اشیاء گوناگون لذت میبردم؛ و اگر هم چیزی نظرم را جلب میکرد، نمیتوانستم توجهام را مطلقاً معطوف آن گردانم. من بعدها بعضی چیزها را به یاد آوردم و دیدم با وجود اینکه بچهئی بودم، تنها نکات درخشان و برجسته این مجلس توجه مرا جلب میکرد ... به قدری از وفور خوشی و هیاهو و شکوه - که هیچکدامشان را قبلاً نه دیده بودم و نه شنیده بودم - مبهوت شده بودم که در روزهای نخست کاملاً خود را گم کرده بودم و سر کوچک من به دوار افتاده بود.
لیکن، بار دیگر متذکر میشوم که من در آنموقع یازده ساله بودم و البته یک کودک به شمار میآمدم نه بالاتر از یک کودک. معهذا هرگز اتفاق نمیافتاد خانمهای زیبائی که دست نوازش به سر من میکشیدند، فکرشان را متوجه سن و سال من بکنند. اما، با کمال تعجب در آن موقع احساسی که خود نمیتوانستم از آن سر درآورم تکام وجود مرا مسخره کرده بود: احساس غریب و نشناختهئی که تارهای قلبم را به لرزش میآورد، احساسی که قلبم را چنان میسوزاند و به تپش وامیداشت که گوئی ترسیدهام، و غالباً پریدگی