آواز سیاه طولانی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۸۵: | سطر ۸۵: | ||
همچنانکه دربارهٔ توم اندیشه میکرد و دنگ! دنگ! دنگ! را میشنید، آه کشید. توم را دید، چهرهٔ بزرگ سیاه و متبسم او را دید؛ چشمهایش که روشنائی سرخ بعد از غروب درآنها میریخت، با حالتی رؤیاوار از نگاه تهی شد. آری، خدایا؛ بهجای سیلاس که اکنون صاحب او است، توم او را میداشت. آری: آنوقت بهتوم بود که عشق میورزید. تبسم کرد و از خود پرسید، خدایا، نمیدونم بهسر توم چی اومده؟ در زمینهٔ مخملی آسمان یک روز سپید درخشان و کشتزاران ذرت را دید و توم را دید که با شلوار رکابی قدم برمیدارد و خودش را پیش توم دید و توم دستش را دور کمر او حلقه کرده بود. بیاد آورد که تماس انگشتان او را که در گوشت لنبرهایش فرو میرفت، چقدر خفیف احساس کرده بود. زانوهایش لرزیده بود و با زحمت زیاد توانسته بود خودش را روی پا نگهدارد و همانجا نقش بر زمین نشود. آری؛ این کاری بود که توم از او خواسته بود. اما او توم را راست نگهداشته بود و توم هم او را نگهداشته بود؛ هر دو یکدیگر را نگهداشته بودند تا در مزرعهٔ سبز ذرت بر زمین نیفتند. خدایا! نفسش بند آمد و او زبانش را روی لبهایش مالید. اما این خاطره بهاندازهٔ آن شامگاه زمستان که آسمان خاکستری خوابآلود بود و او و توم از کلیسای پائین کوچهٔ تاریک لاور {{نشان|4}} بهخانه برمیگشتند هیجانانگیزتر نبود. همچنانکه بیاد میآورد که چطور توم او را بهخود فشرده بود و بدنش را بهدرد آورده بود، حس میکرد که نوک پستانهایش میسوزد و با جلو پیراهنش تماس پیدا میکند. چشمهایش را بسته بود و بوی تند برگهای خشک پائیز را استشمام میکرد و میان بازوان او سست شده بود و احساس کرده بود که دیگر نمیتواند نفس بکشد و بسختی خودش را از او جدا کرده بود و گریخته بود، بهخانه گریخته بود. و درد شیرینی که در آن هنگام او را هراسانده بود اکنون با خاموشی و جیرجیر زنجره و سرخی بعد از غروب و دنگ! دنگ! دنگ، دزدانه بهکمرش بازگشت. خدایا، نمیدونم بهسر توم چی اومده؟ | همچنانکه دربارهٔ توم اندیشه میکرد و دنگ! دنگ! دنگ! را میشنید، آه کشید. توم را دید، چهرهٔ بزرگ سیاه و متبسم او را دید؛ چشمهایش که روشنائی سرخ بعد از غروب درآنها میریخت، با حالتی رؤیاوار از نگاه تهی شد. آری، خدایا؛ بهجای سیلاس که اکنون صاحب او است، توم او را میداشت. آری: آنوقت بهتوم بود که عشق میورزید. تبسم کرد و از خود پرسید، خدایا، نمیدونم بهسر توم چی اومده؟ در زمینهٔ مخملی آسمان یک روز سپید درخشان و کشتزاران ذرت را دید و توم را دید که با شلوار رکابی قدم برمیدارد و خودش را پیش توم دید و توم دستش را دور کمر او حلقه کرده بود. بیاد آورد که تماس انگشتان او را که در گوشت لنبرهایش فرو میرفت، چقدر خفیف احساس کرده بود. زانوهایش لرزیده بود و با زحمت زیاد توانسته بود خودش را روی پا نگهدارد و همانجا نقش بر زمین نشود. آری؛ این کاری بود که توم از او خواسته بود. اما او توم را راست نگهداشته بود و توم هم او را نگهداشته بود؛ هر دو یکدیگر را نگهداشته بودند تا در مزرعهٔ سبز ذرت بر زمین نیفتند. خدایا! نفسش بند آمد و او زبانش را روی لبهایش مالید. اما این خاطره بهاندازهٔ آن شامگاه زمستان که آسمان خاکستری خوابآلود بود و او و توم از کلیسای پائین کوچهٔ تاریک لاور {{نشان|4}} بهخانه برمیگشتند هیجانانگیزتر نبود. همچنانکه بیاد میآورد که چطور توم او را بهخود فشرده بود و بدنش را بهدرد آورده بود، حس میکرد که نوک پستانهایش میسوزد و با جلو پیراهنش تماس پیدا میکند. چشمهایش را بسته بود و بوی تند برگهای خشک پائیز را استشمام میکرد و میان بازوان او سست شده بود و احساس کرده بود که دیگر نمیتواند نفس بکشد و بسختی خودش را از او جدا کرده بود و گریخته بود، بهخانه گریخته بود. و درد شیرینی که در آن هنگام او را هراسانده بود اکنون با خاموشی و جیرجیر زنجره و سرخی بعد از غروب و دنگ! دنگ! دنگ، دزدانه بهکمرش بازگشت. خدایا، نمیدونم بهسر توم چی اومده؟ | ||
− | وارد ایوان شد و بهدیوار خانه تکیه داد. آسمان سرودی سرخ میخواند. کشتزاران دعائی سبز بهلب داشتند. و سرود و دعا در خاموشی و سایه میمرد. در سراسر زندگیش مثل حالا احساس تنهائی نکرده بود. روزها هرگز مثل روزهای اخیر طولانی، و شبها هرگز مثل شبهای اخیر تهی نبود. در حالی که صدای دنگ! دنگ! دنگ! را میشنید، سرش را با بیتابی تکان داد و پیش خود گفت: «اوه!» موقعی که سیلاس رفته بود، یک چیز آهسته رو بهزوال گذاشته بود، چیزی که زن در وهلهٔ اول آن را درنیافته بود. اکنون این چیز را کلا احساس میکرد، آنطور که انگار این احساس پایهای نداشت. کوشید درست فکر کند که این امر چگونه اتفاق افتاده است. آری؛ در همهٔ زندگیش امیدی دراز ببهروزهای سفید درخشان و آرزوئی عمیق برای شبهای سیاه داشته و با اینهمه سیلاس او را ترک گفته است. | + | وارد ایوان شد و بهدیوار خانه تکیه داد. آسمان سرودی سرخ میخواند. کشتزاران دعائی سبز بهلب داشتند. و سرود و دعا در خاموشی و سایه میمرد. در سراسر زندگیش مثل حالا احساس تنهائی نکرده بود. روزها هرگز مثل روزهای اخیر طولانی، و شبها هرگز مثل شبهای اخیر تهی نبود. در حالی که صدای دنگ! دنگ! دنگ! را میشنید، سرش را با بیتابی تکان داد و پیش خود گفت: «اوه!» موقعی که سیلاس رفته بود، یک چیز آهسته رو بهزوال گذاشته بود، چیزی که زن در وهلهٔ اول آن را درنیافته بود. اکنون این چیز را کلا احساس میکرد، آنطور که انگار این احساس پایهای نداشت. کوشید درست فکر کند که این امر چگونه اتفاق افتاده است. آری؛ در همهٔ زندگیش امیدی دراز ببهروزهای سفید درخشان و آرزوئی عمیق برای شبهای سیاه داشته و با اینهمه سیلاس او را ترک گفته است. دنگ! دنگ! دنگ! زمانی خندیدن، خوردن، آواز خواندن و شادی دیرین کشتزاران سبز تابستان را داشته است. زمانی پخت و پز، دوخت و دوز، رفت و روب و رؤیای عمیق آسمان خاکستری و خوابناک زمستان را داشته است. همیشه اینطور بوده و او هم خوشحال بوده است. اما اکنون دیگر این چیزها نیست. شادی آن روزها و شبها، آن مزارع سبز ذرت و آسمان خاکستری هنگامی که توم بهجنگ رفت، کم کم از او دور شد. رفتن او در قلب زن حفرهای تهی و سیاه بجا گذاشت، حفرهٔ سیاهی که سیلاس بهدرون آن آمد و آن را پر کرد. اما این پر کردن کامل نبود. سیلاس این حفره را تماماً پر نکرد. نه؛ دیگر روزها و شبها مثل گذشته نبود. |
+ | |||
+ | چانهاش را بالا آورد و گوش داد. صدائی شنیده بود، زقزق خفهای شبیه صدای آن روز که سیلاس او را از خانه بیرون برده بود، تا هواپیما را تماشا کند. نگاهش بر آسمان کشیده شد. اما هواپیمائی در کار نبود. شاید پشت خونه باشه؟ وارد حیاط شد و در روشنائی رنگ باخته بهبالا نگاه کرد. فقط چند ستارهٔ بزرگ و نمناک در مشرق آسمان میلرزید. آنوقت بار دیگر صدای زقزق را شنید. برگشت و بهبالا و پائین جاده نگاه کرد. صدا بلندتر و یکنواخت شد؛ و زن صدای صدای دنگ! دنگ! دنگ! را نیز شنید. هی! اتومبیل! نمیدونم اتومبیل میاد اینجا چکار کنه؟ اتومبیلی سیاه رنگ در جادهٔ خاکی پیچ و واپیچ میخورد و بهجانب او میآمد. | ||
سطر ۹۴: | سطر ۹۶: | ||
#{{پاورقی|2}} Coldwater | #{{پاورقی|2}} Coldwater | ||
#{{پاورقی|3}} Tom | #{{پاورقی|3}} Tom | ||
− | #{{ | + | #{{پاورقی|4}} Lover's Lane |
نسخهٔ ۴ دسامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۸:۲۲
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
۱
«ب خواب، طفلم
بابا جونت بهشهر رفته
بخواب طفلم
آفتاب داره پائین میره
بخواب طفلم
نون قندیهات توی کیسهس
بخواب طفلم
بابات الانه میاد خونه...
زن همچنان زمزمه میکرد و با هر مکثی که در آوازش میکرد گهوارهٔ چوبی را با پای سیاه و عریان خود میجنباند. اما کودک بلندتر جیغ میکشید و فریاد او آواز زن را میبلعید. زن آواز خود را قطع کرد، کنار گهواره ایستاد و بهاین فکر فرو رفت که چه چیز کودک را آزار میدهد، آیا شکمش درد میکند؟ کهنهٔ او را با دست لمس کرد، خشک بود. او را بغل کرد و بهپشتش دست زد. باز هم کودک با صدائی کشدارتر و بلندتر جیغ میکشید. او را دوباره در گهواره گذاشت و رشتهای را که مهرههای قرمز بهآن کشیده شده بود، جلو چشمش آویزان کرد. پنجههای سیاه و کوچک طفل مهرهها را پس زد. زن خم شد، ابروهایش را در هم کشید و زمزمه کرد «طفلک، چته؟ آب میخوای؟»
یک کوزهٔ کدوقلیانی را که آب از آن میچکید نزدیک لبهای سیاه او نگاه داشت، اما کودک سرش را برگرداند و پاهایش را بهته گهواره کوبید. زن لحظهای مبهوت ایستاد. طفلک چه دردشه؟ هیچوقت در این موقع روز اینجور نمیکرد. او را برداشت و بهطرف در گشوده رفت. بهگوی بزرگ سرخرنگی که در میان شاخههای درختان غروب میکرد، اشاره کرد و پرسید «طفلک، خورشید رو میبینی؟» کودک خودش را عقب کشید و بازوها و پاهای گرد و سیاهش را بهشکم و شانههای او فشرد. زن میدانست که کودک خسته است؛ و اینرا از طرزی که کودک دهانش را برای فرو بردن هوا باز میکرد، میفهمید. روی چارپایهای چوبی نشست، دکمههای جلو پیراهنش را باز کرد، کودک را نزدیکتر آورد و نوک سیاه پستانش را بهلبهای او چسباند.
«طفلکم، شامتو نمیخوای بخوری؟» کودک خودش را پس کشید، بدنش سست شد و آهسته و رقتانگیز زاری کرد، آنطور که انگار زاری او هرگز تمامی نداشت. آنوقت پنجههایش را بهپستانهای او فشرد و شیون کرد. خدایا، طفلکم، چی میخوای؟ مادرت تا ندونه چته نمیتونه بهت کمک بکنه. اشک از چشمهایش تراوید؛ چهار دندان سفید در میان لثههای سرخ برق زد؛ سینهٔ کوچکش بالا و پائین رفت و پنجههای سیاهش بهطرف کف اتاق دراز شد. خدایا، طفلکم، چته؟ زن آرام خم شد و گذاشت که بدنش با فشار کودک بهطرف پائین کشیده شود. همینکه پنجههای کوچک کف اتاق را لمس کرد، شیون او آرام شد و بهحالت هقهق درآمد. زن کودک را رها کرد و دید که بطرف گوشهٔ اتاق میخزد. زن دنبال او رفت و مشاهده کرد که پنجههای کوچک او برای گرفتن دنبالهٔ ساعت کهنهٔ «هشت روز کوک» دراز شده است. «این ساعت کهنه رو میخوای؟» زن ساعت را بهوسط اتاق کشید. کودک درحالی که با صدای بلند میگفت «من ن!» بهطرف ساعت خزید. آنوقت دستهایش را بلند کرد و روی ساعت کوبید: تق! تق! تق! «خب، بهدستهات صدمه میزنیها!» کودک را نگهداشت و بهاطراف نگاه انداخت. کودک جیغ کشید و تقلا کرد «صب کن، کوچولو!» ترکهٔ کوچکی از بالای یک قفسهٔ فکسنی آورد. در حالی که انگشتان کوچک طفل را بهدور ترکه محکم میکرد، گفت «بیا. با این بزن، فهمیدی؟» هر ضربه درست روی ساعت فرود میآمد و زن صدای این ضربهها را میشنید: دنگ! دنگ! دنگ! و با هر ضربه کودک تبسم میکرد و میگفت «من ن!» شاید این کار بتونه یه مدت تورو آروم نگر داره. شاید حالا بتونم یه کمی استراحت کنم. در آستانهٔ در ایستاد. خدایا، این طفلک یه دردی داره! شاید دندون در میاره. شایدم درد دیگهای داره...
با لبهٔ دامنش عرق پیشانیش را پاک کرد و بهکشتزاران سبز که تا دامنهٔ تپهها کشیده شده بود، نگاه انداخت. در حالی که با احساس تنهائی میجنگید، آه کشید. خدایا، با نبودن سیلاس [۱] گذروندن روزها واقعاً مشکله. تقریباً یه هفتهس که ارابه رو از اینجا برده. خدا کنه اتفاق بدی نیفتاده باشه. باس تو کولواتر [۲] مشغول خریدن خیلی چیزها باشه. بله؛ شاید سیلاس یادش مونده باشه و اون پنج متر چیت قرمزی رو که من خواستهم برام بیاره. اوه، خدایا! امیدوارم که یادش نره!
زن کشتزاران سبز را که تاریکی انبوه شوندهٔ شامگاه آنها را در بر گرفته بود، دید. انگار آنها، آن کشتزارها زمین را ترک کرده بودند، و آرام بهسوی آسمان شناور شده بودند. روشنائی بعد از غروب، سرخفام، میرنده و آمیخته با اندوهی ظریف، درنگ کرده بود. و در دوردست، در برابر او، زمین و آسمان در سایهای لطیف و گریزنده بهیکدیگر پیوسته بودند. زنجرهای با صدای تیز و دلتنگ کننده، جیرجیر کرد؛ و اینطور مینمود که زن مدتی دراز بعد از خاموش شدن صدای زنجره، جیرجیر آن را میشنید. سیلاس باید زود بیاید. من از تنها موندن اینجا خسته شدهام.
تنهائی او را رنج میداد. دنگ! دنگ! دنگ! این صدا را شنید و آب دهانش را قورت داد. توم [۳] حالا دیگه تقریباً یه سال هس که رفته جنگ. و این جنگ طولانی تموم شد و بازم ازش خبری نداریم. خدایا، نخواه که توم کشته شده باشه! زن در تاریک و روشن ابروهایش را درهم کشید و بهفکر جنگ وحشتناکی که از او بسیار دور بود، فرو رفت. میگفتند که جنگ دیگر تمام شدهاست. آره، لازم بود که خدا پیش از اونکه اونها همه رو بکشن، جلوشون رو بگیره. احساس کرد که اینهمه از وطن دور شدن هم خود نوعی مرگ است. اینهمه دور شدن درست همان کشته شدن است. از آدمهائی که فرسخها از دریا دور میشوند تا جنگ بکنند، هیچگونه خوبی نمیتوان انتظار داشت. و چطوره که اینها میخوان همدیگهرو بکشن؟ چطوره که میخوان خونریزی بکنن؟ کشتار کاری نیست که آدمها باید بهآن دست بزنند. زن بهخود گفت: هوه!
همچنانکه دربارهٔ توم اندیشه میکرد و دنگ! دنگ! دنگ! را میشنید، آه کشید. توم را دید، چهرهٔ بزرگ سیاه و متبسم او را دید؛ چشمهایش که روشنائی سرخ بعد از غروب درآنها میریخت، با حالتی رؤیاوار از نگاه تهی شد. آری، خدایا؛ بهجای سیلاس که اکنون صاحب او است، توم او را میداشت. آری: آنوقت بهتوم بود که عشق میورزید. تبسم کرد و از خود پرسید، خدایا، نمیدونم بهسر توم چی اومده؟ در زمینهٔ مخملی آسمان یک روز سپید درخشان و کشتزاران ذرت را دید و توم را دید که با شلوار رکابی قدم برمیدارد و خودش را پیش توم دید و توم دستش را دور کمر او حلقه کرده بود. بیاد آورد که تماس انگشتان او را که در گوشت لنبرهایش فرو میرفت، چقدر خفیف احساس کرده بود. زانوهایش لرزیده بود و با زحمت زیاد توانسته بود خودش را روی پا نگهدارد و همانجا نقش بر زمین نشود. آری؛ این کاری بود که توم از او خواسته بود. اما او توم را راست نگهداشته بود و توم هم او را نگهداشته بود؛ هر دو یکدیگر را نگهداشته بودند تا در مزرعهٔ سبز ذرت بر زمین نیفتند. خدایا! نفسش بند آمد و او زبانش را روی لبهایش مالید. اما این خاطره بهاندازهٔ آن شامگاه زمستان که آسمان خاکستری خوابآلود بود و او و توم از کلیسای پائین کوچهٔ تاریک لاور [۴] بهخانه برمیگشتند هیجانانگیزتر نبود. همچنانکه بیاد میآورد که چطور توم او را بهخود فشرده بود و بدنش را بهدرد آورده بود، حس میکرد که نوک پستانهایش میسوزد و با جلو پیراهنش تماس پیدا میکند. چشمهایش را بسته بود و بوی تند برگهای خشک پائیز را استشمام میکرد و میان بازوان او سست شده بود و احساس کرده بود که دیگر نمیتواند نفس بکشد و بسختی خودش را از او جدا کرده بود و گریخته بود، بهخانه گریخته بود. و درد شیرینی که در آن هنگام او را هراسانده بود اکنون با خاموشی و جیرجیر زنجره و سرخی بعد از غروب و دنگ! دنگ! دنگ، دزدانه بهکمرش بازگشت. خدایا، نمیدونم بهسر توم چی اومده؟
وارد ایوان شد و بهدیوار خانه تکیه داد. آسمان سرودی سرخ میخواند. کشتزاران دعائی سبز بهلب داشتند. و سرود و دعا در خاموشی و سایه میمرد. در سراسر زندگیش مثل حالا احساس تنهائی نکرده بود. روزها هرگز مثل روزهای اخیر طولانی، و شبها هرگز مثل شبهای اخیر تهی نبود. در حالی که صدای دنگ! دنگ! دنگ! را میشنید، سرش را با بیتابی تکان داد و پیش خود گفت: «اوه!» موقعی که سیلاس رفته بود، یک چیز آهسته رو بهزوال گذاشته بود، چیزی که زن در وهلهٔ اول آن را درنیافته بود. اکنون این چیز را کلا احساس میکرد، آنطور که انگار این احساس پایهای نداشت. کوشید درست فکر کند که این امر چگونه اتفاق افتاده است. آری؛ در همهٔ زندگیش امیدی دراز ببهروزهای سفید درخشان و آرزوئی عمیق برای شبهای سیاه داشته و با اینهمه سیلاس او را ترک گفته است. دنگ! دنگ! دنگ! زمانی خندیدن، خوردن، آواز خواندن و شادی دیرین کشتزاران سبز تابستان را داشته است. زمانی پخت و پز، دوخت و دوز، رفت و روب و رؤیای عمیق آسمان خاکستری و خوابناک زمستان را داشته است. همیشه اینطور بوده و او هم خوشحال بوده است. اما اکنون دیگر این چیزها نیست. شادی آن روزها و شبها، آن مزارع سبز ذرت و آسمان خاکستری هنگامی که توم بهجنگ رفت، کم کم از او دور شد. رفتن او در قلب زن حفرهای تهی و سیاه بجا گذاشت، حفرهٔ سیاهی که سیلاس بهدرون آن آمد و آن را پر کرد. اما این پر کردن کامل نبود. سیلاس این حفره را تماماً پر نکرد. نه؛ دیگر روزها و شبها مثل گذشته نبود.
چانهاش را بالا آورد و گوش داد. صدائی شنیده بود، زقزق خفهای شبیه صدای آن روز که سیلاس او را از خانه بیرون برده بود، تا هواپیما را تماشا کند. نگاهش بر آسمان کشیده شد. اما هواپیمائی در کار نبود. شاید پشت خونه باشه؟ وارد حیاط شد و در روشنائی رنگ باخته بهبالا نگاه کرد. فقط چند ستارهٔ بزرگ و نمناک در مشرق آسمان میلرزید. آنوقت بار دیگر صدای زقزق را شنید. برگشت و بهبالا و پائین جاده نگاه کرد. صدا بلندتر و یکنواخت شد؛ و زن صدای صدای دنگ! دنگ! دنگ! را نیز شنید. هی! اتومبیل! نمیدونم اتومبیل میاد اینجا چکار کنه؟ اتومبیلی سیاه رنگ در جادهٔ خاکی پیچ و واپیچ میخورد و بهجانب او میآمد.