خونخواهی! ۲: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(الگوی در حال ویرایش)
(پایان صفحه ۱۰۸)
سطر ۱۸: سطر ۱۸:
 
[[رده:ضمیر]]
 
[[رده:ضمیر]]
  
{{در حال ویرایش}}
+
{{ناقص}}
  
 
'''اثر «تامس دیوئی»'''
 
'''اثر «تامس دیوئی»'''
سطر ۳۶: سطر ۳۶:
  
 
{{پایان کوچک}}
 
{{پایان کوچک}}
 +
 +
... سروان آندریوز برای آنکه این اضطراب را نبیند، چشمهای خود را برگرداند و گفت:
 +
 +
ـ‌ مقصودم این نبود... منظورم بیشتر عاشقی بود که ممکن است کتی او را از خود رانده باشد... کسی که احتمالا پیش از شما با او آشنائی داشته و کینه‌ای از او بدل گرفته باشد.
 +
 +
جوابی نشنید. تشنج دردناکی دهان میکی را از شکل انداخت و قطره‌های اشک چشمانش را پر کرد، و زیر لب، با صدای شکسته‌ای گفت:
 +
 +
ـ کتی...
 +
 +
سروان آندریوز دریافت که در این موقع، بزرگ ترین نیکی در حق این مرد غمزده، آن است که با درد خود تنهایش بگذارد. و به همین سبب کلاه خود را برداشت و گفت:
 +
 +
ـ بچه جان، باز هم به این مساله فکر کنید. عاقبت با همکاری خود شما راه حلی پیدا خواهیم کرد. من دوباره به دیدنتان خواهم آمد.
 +
 +
آندریوز به راه افتاد و طول اتاق را طی کرد. ولی همین که می‌خواست از آستانه در بگذرد،‌ میکی او را صدا زد:
 +
 +
ـ جناب سروان!
 +
 +
ـ چه می‌خواهید؟
 +
 +
ـ یک موضوع دیگر هست که از روی آن هم می‌توانم خیال کنم که این دو نفر اهل مغرب بوده‌اند: لهجه‌شان... لهجه‌شان عیناً مثل لهجهء مغربی‌ها بود.... در هر حال آن یکی که جوانتر بود، لهجه‌اش...
 +
 +
سروان آندریوز آهسته گفت:
 +
 +
ـ با وجود این، بنظرم می‌رسد از دهان خود شما شنیدم که گفتید،‌ هیچیک از آن دو نفری چیزی نگفتند.
 +
 +
میکی حرف او را به این شکل تصحیح کرد:
 +
 +
ـ باستثنای وقتی که من در را باز کردم... آن اول که در را باز کردم نفر جوانتر پرسید: منزل میکی فیلیپس اینجاست؟ ـ و پس از آن بود که وارد خانه شدند...
 +
 +
میکی فیلیپس لحظه‌ای خاموش شد. باز هم از تجسم آن ساعات اضطراب آور، دهشتی بر همهء وجودش چیره شد. سپس ناگهان گفت:
 +
 +
ـ جناب سروان، این مرد، در حینی که بروی من چشم دوخته بود، پرسید که منزل میکی فیلیپس اینجاست یا نه.... جناب سروان حتی مرا نمی‌شناختند! تنها چیزی که دستشان بود، اسم و آدرس بود. شاید این اسم و آدرس را هم از دفتر تلفن درآورده بودند!
 +
 +
صدایش گوشخراش شده بود... در آستانهء حمله صرع بود. سروان آندریوز نگاهی به راهرو انداخت و بیکی از پرستارها اشاره‌ای کرد، میکی فریاد می‌زد:
 +
 +
ـ اشتباه بود... جناب سروان... اشتباه وحشتناک، اشتباه دهشت آور!.. آدرسی که دستشان بود،‌ اشتباه بود.

نسخهٔ ‏۶ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۱۲:۰۵

کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۵
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۶
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۷
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۸
کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۱۱۸

اثر «تامس دیوئی»

ترجمهء ضمیر

تا اینجا:

سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانهء خود مورد سوء قصد دو ناشناس قرار می‌گیرند کتی کشته می‌شود و میکی به طرزی مجزه آسا از مرگ خلاصی می‌یابد ولی چندین ماه در بیمارستان بستری می‌ماند.

اکنون میکی فیلیپس اندکی بهبود یافته، تقاضا کرده است با رئیس خود سروان «آندریوز» ملاقات کند.

سروان آندریوز در بیمارستان به دیدار میکی فیلیپس می‌آید و به او اطلاع می‌دهد که تا کنون اداره پلیس نتوانسته است رد پای جانیان را بیابد.

... سروان آندریوز برای آنکه این اضطراب را نبیند، چشمهای خود را برگرداند و گفت:

ـ‌ مقصودم این نبود... منظورم بیشتر عاشقی بود که ممکن است کتی او را از خود رانده باشد... کسی که احتمالا پیش از شما با او آشنائی داشته و کینه‌ای از او بدل گرفته باشد.

جوابی نشنید. تشنج دردناکی دهان میکی را از شکل انداخت و قطره‌های اشک چشمانش را پر کرد، و زیر لب، با صدای شکسته‌ای گفت:

ـ کتی...

سروان آندریوز دریافت که در این موقع، بزرگ ترین نیکی در حق این مرد غمزده، آن است که با درد خود تنهایش بگذارد. و به همین سبب کلاه خود را برداشت و گفت:

ـ بچه جان، باز هم به این مساله فکر کنید. عاقبت با همکاری خود شما راه حلی پیدا خواهیم کرد. من دوباره به دیدنتان خواهم آمد.

آندریوز به راه افتاد و طول اتاق را طی کرد. ولی همین که می‌خواست از آستانه در بگذرد،‌ میکی او را صدا زد:

ـ جناب سروان!

ـ چه می‌خواهید؟

ـ یک موضوع دیگر هست که از روی آن هم می‌توانم خیال کنم که این دو نفر اهل مغرب بوده‌اند: لهجه‌شان... لهجه‌شان عیناً مثل لهجهء مغربی‌ها بود.... در هر حال آن یکی که جوانتر بود، لهجه‌اش...

سروان آندریوز آهسته گفت:

ـ با وجود این، بنظرم می‌رسد از دهان خود شما شنیدم که گفتید،‌ هیچیک از آن دو نفری چیزی نگفتند.

میکی حرف او را به این شکل تصحیح کرد:

ـ باستثنای وقتی که من در را باز کردم... آن اول که در را باز کردم نفر جوانتر پرسید: منزل میکی فیلیپس اینجاست؟ ـ و پس از آن بود که وارد خانه شدند...

میکی فیلیپس لحظه‌ای خاموش شد. باز هم از تجسم آن ساعات اضطراب آور، دهشتی بر همهء وجودش چیره شد. سپس ناگهان گفت:

ـ جناب سروان، این مرد، در حینی که بروی من چشم دوخته بود، پرسید که منزل میکی فیلیپس اینجاست یا نه.... جناب سروان حتی مرا نمی‌شناختند! تنها چیزی که دستشان بود، اسم و آدرس بود. شاید این اسم و آدرس را هم از دفتر تلفن درآورده بودند!

صدایش گوشخراش شده بود... در آستانهء حمله صرع بود. سروان آندریوز نگاهی به راهرو انداخت و بیکی از پرستارها اشاره‌ای کرد، میکی فریاد می‌زد:

ـ اشتباه بود... جناب سروان... اشتباه وحشتناک، اشتباه دهشت آور!.. آدرسی که دستشان بود،‌ اشتباه بود.