خصم سیاسی: تفاوت بین نسخهها
جز |
جز |
||
سطر ۱۲: | سطر ۱۲: | ||
[[رده:برانیسلاو نوشیچ]] | [[رده:برانیسلاو نوشیچ]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
داستانی از زندگی سردبیر یک روزنامه محلی | داستانی از زندگی سردبیر یک روزنامه محلی | ||
سطر ۹۴: | سطر ۹۴: | ||
- سردبیر این روزنامه شما هستید؟ | - سردبیر این روزنامه شما هستید؟ | ||
+ | گلویم گرفت، به خرخر دچار شدم و به همین علت جواب «بله، منم» چنان خفا و مبهم طنین انداخت که گفتی از سوراخ نی قلم صحبت کردهام. | ||
+ | درهمان لحظه متوجه شدم که او دستش را زیر کتش برد و خواست شیئی برآمده را بیرون بکشد. تمام بدنم لرزید. | ||
+ | و... خدایا! چه وحشتناک!.. او از زیر کتش... شما چه فکر میکنید؟.. هفتتیر بزرگی بیرون کشید!... قلم از دستم افتاد. با لحن محکمی پرسید: | ||
− | + | - این هفتتیر را میبینید؟ | |
+ | سردبیر بیچاره، یعنی من، خواستم جوابی بدهم، اما در همین موقع یکی از دندانهای فک بالایم که از یک سال پیش لق شده بود بهدهنانم افتاد. | ||
+ | مرد وحشتناک در حالیکه هفتتیر ره به طرف بینیام پیش میآورد، با صدایرعدآسایی پرسید: | ||
+ | - از این هفتتیر خوشتان میآید؟ | ||
− | صابونی، بطرف کوچه دوید. | + | با صدای خفهای فریاد برآوردم و نمیدانم از چه منبعی کسب نیرو کردم که از روی صندوق پریدم، شیشهٔ پنجره را شکستم، خود را زخم و زیله کردم و درحالیکه خودم هم نمیدانم بهچه مناسبت جملهٔ اختتامی آخرین سرمقالهام یعنی: «با اسب تازی هم نمیتوان از ما سبقت گرفت!» را زیر لب زمزمه میکردم، بدون کلاه و پالتو خود را توی کوچه انداختم. |
+ | |||
+ | در آن لحظهٔ یاسآور، تابلوی مغازهٔ دوتسا بوچارسکی همسایه،به چشمم خورد تمبور مرگآور وی در نظرم مجسم شد و درحالی که درست مانند گوسفندی بودم که از مسلخ گریخته باشد، فریاد کشیدم: | ||
+ | |||
+ | -قتل!.. کشتار!.. دشمن سیاسی!.. آی! خبر!.. | ||
+ | |||
+ | و خود را به درون مغازهاش انداختم. | ||
+ | |||
+ | پوتسا بوچارسکی که در این موقع ریش یکی از مشتریانش را میتراشید، یکهای خورد و صورت همشهری مسالمتجو را که در امور سیاسی مداخله نمیکرد، با تیغ برید. حالا هم دلم به حال او که بهخاطر هیچ و پوچ صدمه دیده بود، میسوزد. | ||
+ | |||
+ | پوتسا در حالی که بهطرف تمبورش که از دیوار آویزان بود میدوید، با صدای بلند فریاد کشید: | ||
+ | |||
+ | - کو؟ کی؟ چه خبر است؟ | ||
+ | |||
+ | و اما همشهری مسالمتجو که از این ماجرا دچار وحشت شده بود بهّمان وضعی که بود یعنی با دستمال بر سینه و با صورت صابونی، بطرف کوچه دوید. | ||
درحالیکه سربرهنه و سرتا پا خونین بسمت کوچه میدویدم، جواب دادم: | درحالیکه سربرهنه و سرتا پا خونین بسمت کوچه میدویدم، جواب دادم: |
نسخهٔ ۴ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۲۳:۱۷
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
داستانی از زندگی سردبیر یک روزنامه محلی
واقعهٔ زیر در زمانی هدف خیر خواهانهٔ «نفوذ که در تودههای مردم» و بیدار کردن خلق در میان ما اشخاص تحصیل کرده بوجود آمده بود، رخ داد. در آنموقع من نیز در شهر کوچک «چ» اقدام به تأسیس یک روزنامه کردم که بعنوان اولین و در عین حال آخرین جریدهٔ این شهر، کسب افتخار و شهرت کرد. خاطرهٔ این روزنامه طی قرون متمادی بمنزلهٔ یگانه مظهر تمدن در شهر «چ» باقی خواهد ماند.
کاش میدانستید چه روزنامهای بود! این جریده به ستونهائی چند تقسیم شده بود و دارای سرستون و عناوین درشتی برای مقالات بود. اخبار ادبی، اخبار هیجانانگیز، اخبار روز و تمام آنچه که لازمه یک جریدهٔ جدی و ورین است در آن بچاپ میرسید. در هیأت تحریریهٔ آن تقسیم کار بشرح زیر بعمل آمده بود: من سرمقاله مینوشتم، تلگرافها را من تنظیم میکردم، پرکردن صفحه ادبی و «کمی شوخی» بامن بود، ستون «اقتصادی و بازرگانی» بقلم من نوشته میشد و بالاخره من متصدی «آگهی» روزنامه بودم/ خلاصه کلام من عمده ترین کارمند خودم بودم.
سرمقالات را معمولا باسبک برجستهای آغاز میکردم، مثلا باعبارات: «بیهیچ حب و بغضی» یا «قرعه کشیده شد» یا «زندگی را واقعاً درک کنیم» که همه را به زبان لاتین میآوردم!
بعد از ذکر این عناوین، شرح و بسط مفصلی دربارهٔ گرد و غبار شهر، چراغ فانوسهای شهرداری و مسائل دیگر میدادم. معمولا مقالات را باعباراتی از قبیل: «گردوی سر سخت را نمیتوان بادندان شکست!» یا «بااسب تازی هم نمیتوان از ما سبقت گرفت!» یا «ما چون بید لرزان نیستیم!» وغیره تمام میکردم.
تفسیر و بررسی وقایع جهان بسیار ساده بود. معمولا نام دوسه نفر از شخصیتهای سیاسی، نام دوسه نقطهٔ ییلاقی که محل تجمع شخصیتهای سیاسی و دولتی است، یا دوسه لغت خارجی را پشت سر هم ردیف میکردم و بدین ترتیب اوضاع جهان مورد بررسی قرار میگرفت. از فرهنگ لغات بینالمللی بیش از همه کلمات: بیسمارک (۱)، گیرس (۲)، گلادستون (۳)، باد – ایشل (۴) بادن – بادن (۵) و بالاخره «ابتکار عمل»، «مصاحبه» و «وحدت منافع» را مورد استفاده قرار میدادم.
در ستون «اخبار روز» معمولا وقایعی را که جنبه محلی داشت ذکر میکردم، از این قبیل:
امروز چهار جهانگرد به شهر ما وارد شدند. ورود این جهانگردان نشانهٔ رشد و توسعهٔ شهر ماست» یا «روشنایی شهر روبهافزایش میرود. دیروز انجمن شهر تصویب کرد که یک فانوس دیگر در کوچهٔ ... به هزینهٔ انجمن شهر نصب گردد. فانوس مذکور نهمین فانوسی است که طی بیست و چهار سال اخیر نصب میشود و چنانچه هیأت رئیسهٔ انجمن، باهمین شور و علاقه بکار خود ادامه دهد، امید می رود که شهر ما یکی از روشن ترین نقاط شهرستانمان گردد».
اخبار سیاسی را از روزنامه های کهنه که مقداری از آنها را چمع آوری نموده بودم، کپیه می کردم، مثلا : « بیسمارک به ... عزیمت نمود» ، یا سردار کبیر در باد-ایشل بسر می برد». ... و باین ترتیب از شر اخبار سیاسی نیز راحت می شدم. بنظر من این اخبار را می توان هر سال تجدید چاپ کرد.
برای صفحه ادبی روزنامه کتابی خریده بودم که مضمون آن یک داستان عشقی و سرگرم کننده بود. تا آنجاییکه بیاد دارم داستان مربوط بدونفر بود که عاشق یکدیگر شدند ، ولی والدین آنها که خصومت دیرینه ای با هم داشتند با عشق ایندو مخالفت می ورزیدند و چون ایشان نمی توانستند ازدواج کنند، یکی از آنها در پایان کتاب خودکشی می کند. این داستان مفصل بنحو شایسته ای صفحه ادبی روزنامه را پر می کرد.
رای بخش « کمی شوخی» از لحاظ منابع تا انداره ای لنگ بودم، اما بهرحال با زرنگی و مهارت زیاد، با تنظیم «جکم مدبرانه» که از کتاب مقدس، بعضی کتب مذهبی و کتابهای خوب دیگر رونوشت می کردم، از پس این بخش نیز برمی آمدم.
اما راجع به ستون «اقتصادی و بازرگانی»؛ در حال حاضر خودم هم نمی دانم آنروزها چگونه این مشکل را حل می کردم. ین ستون بزرگترین عذابها را برای من بوجود میآورد. در موقع تنظیم همین ستون بود که من بیش از هر وقت دیگر چوب قلمم را بدندان میگرفتم.گاه می نوشتم: « بعلت کمی تقاضا، نرخ اجناس در بازار بوداپست تنزل می کند». اما روز سوم چه بنویسیم؟
و اما آگهی. اگر کسی آگهی میآورد، بسیار خوب وبد و چاپش میکردم، ولی مواقعیکه آکهی نمیرسید، خودم اعلان می کردم که «کوزه های قدیمی»پانصد لیتر شراب سیاه»، «مقداری چوب بلوط کاج»، « یکهزار عدد سفال» و باز «کوزه های قدیمی لعابدار» به فروش می رسد... خدا می داند چه چیزهایی که اعلان نمیکردم.
بدین ترتیب همانطوریکه ملاحظه می فرمایید خودم به تنهایی «پوشاک » روزنامه ام را از فرق سر تا انگشت پا تهیه میکردم.
دفتر روزنامه در خیابان اصلی شهر قرار داشت. درست است که سقف اطاق کمی کوتاه بود، ولی منهم که آدم بلند پروازی نبودم. در گوشه اطاق، در کنار پنجره جعبه بزرگی بود که روی آن یک بطری نیم لیتری مخصوص شراب پر از جوهر، و همچنین قلمی که سرمقاله ها و آگهی ها و حکم مدبرانه را باآن مینوشتم قرار داشت. در روزگار ما ممکن نیست کسی باور کند که همه ی این مطالب را بتوان فقط با یک قلم نوشت.
روی جعبه ، همیشه اوراق طویلی برای نوشتن سرمقاله ها که از یک ماه قبل عنوان آنها تعیین شده بود، قرار داشت. چند شماره روزنامه خارجی از دیوار آویزان بود تا چنانچه کسی احیانا پا بدفتر روزنامه بگذارد، آنها را ببیند. شلوار پلوخوری مخصوص روز های تعطیلاتم نیز در کنار روزنامه ها آویزان بود.
نزدیکترین همسایه ام، یوتا بوچارسکی(1) سلمانی ، مردی بود مودب و با تربیت که بعلت هفت فقزه منازعه ی منجر به محاکمه شهره ی شهر شده بود. او در این کتک کاری ها ، تمبور (2) خود را چنان مورد استفاده قرار داده بود که در جریان محاکمه ، دو نفر از کارشناسان قضائی ،ساز او را "آلت قتاله" تشخیص دادند. من یک شماره روزنامه بطور رایگان باو میدادم،زیرا وی مواقعی که یکی از مشترکین با وجود تادیه حق الاشتراک ، روزنامه بدستش نمیرسید و برای کتک کاری بسراغم میامد، بدادم میرسید.
موزع روزنامه ام مرد چندان مفیدی نبود ولی بهرحال آدم محترمی بود. او معمولا از دست خودش عصبانی می شد و برای اینکه مدت زیادی عذاب نکشد، میخوابید. گاهی هم اتقاق می افتاد که به محض انتشار روزنامه ، عصبانیتش گل می کرد و پس از ناسزاگوئی بخود، بدرون جعبه ای از آن بمنزله ی میز تحریر استفاده می کردم میخزید،تعدادی روزنامه کهنه زیر سرش می گذاشت و خرخر مسالمت آمیزی براه می انداخت . با لحن نوازشگرانه ای باو می گفتم :
- یاکو(3) خواهش می کنم برخیزید و روزنامه ها را به مشترکین برسانید؛
ولی او با خشم،مرا از درون جعبه می نگریست ، انگار که میخواست بگوید : " هرچه پول بدهی، آش میخوری!" سپس به پهلوی دیگر غلت میزد و باز بخواب میرفت. البته در چنین مواردی خودم روزنامه ها را زیر پالتوم مخفی میکردم تا آنها را توزیع نمایم و پس از مراجعت هم ،اتمام کار را به او گزارش میدادم.
یکبار در یکی از روزهای بازار هفتگی به مبلغی پول احتیاج پیدا کرد و من تصادفا پولی در بساط نداشتم. ابتدا نسبت بخود و سپس نسبت بمن عصبانی شد،دستش را زیر گلویم برد و مرا بدیوار چسباند.
دراینجا هم بوچارسکی همسایهام مانند همیشه بدادم رسید. مارا سوا کرد و اقداماتی بعمل آورد تا همدیگر را ببخشیم و آشتی کنیم.
کارها بهمین نحو پیش میرفت. گاهی مواقعیکه پول داشتم در قهوهخانه ناهار میخوردم. درآنجا معمولا بااشخاصی که مرا آدم بسیار عاقلی میدانستند مذاکرات مهمی میکردم، ولی باآنهائیکه خودرا ازنظر عقل ودرایت بامن برابر میشمردند، معمولا صحبتی نمیکردم.
گاهی اتفاق میافتاد که سرمقالهام موفقیت آمیز از آب درمیآمد. باین مناسبت معمولا کلاهم را کج بر سر مینهادم وازتمام کوچه هائیکه مشترکینم سکونت داشتند میگذشتم. چندین روز ازصبح تاغروب درمحل اجتماعات مردم قدم میزدم، یکی دوساعت درمیدان بازار میایستادم واز گوشهٔ کلاه خود تونخ مردم میرفتم تا ببینم چه اثری درآنها گذاشتهام: آیا ازدیدن من تعجب میکنند؟ آیا کسی مرا باانگشت نشان میدهد؟..
من درسیاست دخالت نمیکردم، اما یکبار دچار واقعهٔ بس نامطلوبی شدم. لازم بود سرمقالهٔ روزنامه را بنویسم و من عنوان لاتین: «هرکس بهترین مفسر گفتار خویش است» را انتخاب کردم. و شیطان میداند چطور شد که فکر کردم تحت چنین عنوانی دربارهٔ هیچ مطلبی نمیتوان مقاله نوشت، مگر دربارهٔ رئیس انجمن شهر. ابتدا کوشیدم این فکر خطرناک را از مغزم برانم و بهمین علت شروع بنوشتن مقالهای دربارهٔ لزوم ایجاد یک بازار دیگر کردم ودرآن متذکر شدم که شهر مانیز بایستی مانند پایتخت مملکتمان دو بازار داشته باشد، اما افسوس! مگر ممکن است «... هرکس بهترین مفسر ...» عنوان مناسبی برای ایجاد بازار باشد؟ چنین عنوانی فقط بدرد آقای رئیس انجمن شهر میخورد وبس.
دربارهٔ رئیس انجمن شهر مطالب زیادی میشد نوشت اما نمیدانم بچه علت بنظرم میرسید که درمقالهای بااین عنوان، فقط بایستی او را بباد ناسزا گرفت و بس. غرق این افکار بودم که بمغزم خطور کرد که مقالهرا بایستی با جملهٔ «کلوخ انداز را پاداش سنگ است!» بپایان برسانم.
بدین ترتیب، برخلاف اراده و صرفاً بخاطر یک نیروی درونی، رئیس معصوم انجمن شهر را به فحش بستم، آن هم فقط بخاطر عنوان و جملهٔ اختتامی مقاله بود.
واضح است که این مقاله غلغلهای درشهر براه انداخت. مردم قادر نبودند جلو احساسات خود را بگیرند و با چشمان اشکبار رفتار شجاعانهام را تبریک می گفتند. بهرسو می رفتم مرا باانگشت به یکدیگر نشان میدادند.
آن روز سه ساعت تمام در میدان بازار ایستادم و سپس از کوچههایی هم که مشترکی در آنها نداشتم عبور کردم. بعد سری بچند قهوهخانه زدم، مقارن غروب نیز به کلیسا رفتم. بمحض اینکه میدیدم دو سه نفر جمع شدهاند، فورا راهم را کج میکردم و از کنارشان رد میشدم، همه با تعجب آمیخته به تحسین نگاهم میکردند.
البته در این بین عدهای هم بودند (خصوصاً اعضای انجمن شهر) که با نفرت به من مینگریستند. در اعماق قلبم احساس میکردم که پابپای عدهای دوست، عده زیادی دشمن هم برای خود تراشیدهام.
واقعاً هم پس از این مقاله، امور من بهروانی گذشته پیش نمیرفت.
دو سه روز پس از این واقعه، اواسط روز در دفتر روزنامه نشسته بودم و داشتم با آه و ناله ستون «اقتصادی و بازرگانی» را انشاء میکردم. یاکو موزع روزنامهام صبح زود بیدار شده و پس از پوشیدن شلوار پلوخوری من بیرون رفته بود. من تنها بودم. داشتم سر انشاء این ستون کلنجار میرفتم که ناگهان شخص ناشناسی با ظاهری عجیب و غریب وارد اطاق شد. گامهای بلندی بر میداشت. چهرهاش گرفته و عبوس بود و چیزی هم زیر کتش داشت که من برآمدگی آن را میدیدم.
بمحض اینکه پابدرون اطاق نهاد، چوب و باتون و چیزهای مشابه در نظرم مجسم شد. فوراً بفکرم رسید که او باید یکی از دشمنان سیاسیام باشد و شاید هم رئیس انجمن شهر او را فرستاده تا مرا بهسزای مقالهام برساند. بهاطراف خود نگاه کردم، جز بطری جوهر وسیله دفاعی دیگری که دم دست باشد به چشمم نخورد.
وقتی مرد عجیب بمیزم نزدیک شد، پاهایم را زیر میز جمع و جور کردم و با یأس و حرمان به در اتاق که در آن لحظه به طور وحشتناکی دور به نظر میرسید نگریستم. شخص ناشناس گفت:
- روز بخیر!
و روی کپه ای از روزنامهها نشست.
در حالیکه آب دهنم را قورت میدادم با فشار زیاد جواب دادم:
- روز بخیر!
با ترش روئی پرسید:
- سردبیر این روزنامه شما هستید؟
گلویم گرفت، به خرخر دچار شدم و به همین علت جواب «بله، منم» چنان خفا و مبهم طنین انداخت که گفتی از سوراخ نی قلم صحبت کردهام. درهمان لحظه متوجه شدم که او دستش را زیر کتش برد و خواست شیئی برآمده را بیرون بکشد. تمام بدنم لرزید.
و... خدایا! چه وحشتناک!.. او از زیر کتش... شما چه فکر میکنید؟.. هفتتیر بزرگی بیرون کشید!... قلم از دستم افتاد. با لحن محکمی پرسید:
- این هفتتیر را میبینید؟
سردبیر بیچاره، یعنی من، خواستم جوابی بدهم، اما در همین موقع یکی از دندانهای فک بالایم که از یک سال پیش لق شده بود بهدهنانم افتاد. مرد وحشتناک در حالیکه هفتتیر ره به طرف بینیام پیش میآورد، با صدایرعدآسایی پرسید:
- از این هفتتیر خوشتان میآید؟
با صدای خفهای فریاد برآوردم و نمیدانم از چه منبعی کسب نیرو کردم که از روی صندوق پریدم، شیشهٔ پنجره را شکستم، خود را زخم و زیله کردم و درحالیکه خودم هم نمیدانم بهچه مناسبت جملهٔ اختتامی آخرین سرمقالهام یعنی: «با اسب تازی هم نمیتوان از ما سبقت گرفت!» را زیر لب زمزمه میکردم، بدون کلاه و پالتو خود را توی کوچه انداختم.
در آن لحظهٔ یاسآور، تابلوی مغازهٔ دوتسا بوچارسکی همسایه،به چشمم خورد تمبور مرگآور وی در نظرم مجسم شد و درحالی که درست مانند گوسفندی بودم که از مسلخ گریخته باشد، فریاد کشیدم:
-قتل!.. کشتار!.. دشمن سیاسی!.. آی! خبر!..
و خود را به درون مغازهاش انداختم.
پوتسا بوچارسکی که در این موقع ریش یکی از مشتریانش را میتراشید، یکهای خورد و صورت همشهری مسالمتجو را که در امور سیاسی مداخله نمیکرد، با تیغ برید. حالا هم دلم به حال او که بهخاطر هیچ و پوچ صدمه دیده بود، میسوزد.
پوتسا در حالی که بهطرف تمبورش که از دیوار آویزان بود میدوید، با صدای بلند فریاد کشید:
- کو؟ کی؟ چه خبر است؟
و اما همشهری مسالمتجو که از این ماجرا دچار وحشت شده بود بهّمان وضعی که بود یعنی با دستمال بر سینه و با صورت صابونی، بطرف کوچه دوید.
درحالیکه سربرهنه و سرتا پا خونین بسمت کوچه میدویدم، جواب دادم:
ـ زود باش، تا من دنبال ژاندارم میروم، بدو جلو در دفتر روزنامه را بگیر تا یارو فرار نکند!
وقتی با عدهای ژاندارم و هزاران بچه و بیکاره مراجعت کردم یوتسا پشت در دفتر ایستاده و شانهاش را بدان تکیه داده بود. شاگرد او نیز که استوادانین نام داشت(1) جای شیشهشکسته را با تختهء عریض مخصوص خمیرمالی، مسدود کرده و پشت خود را به آن چسبانده بود.
ژاندارمها، ظاهراً بمنظور کسب شجاعت لحظهای متوقف شدند، سپس نگاه معنیداری بهمدیگر انداختند و بالاخره صاحب سبیلهای گنده – یعنی ووچای(2) ژاندارم که همیشه از اینکه زمانی گایدوک(3) بوده و دو دلیجان دولتی را غارت نموده بود خودستائی میکرد و مردم بمناسبت همین کارش احترام خاصی برای او قائل بودند چوب درازش را بلند کرد ومتکبرانه گفت: «فست!» و سپس فرمان داد: «ول کن!»
یوتسا بوچارکسکی با یک جهش از پشت در کنار رفت و ژاندارمها درحالیکه مودبانه بهمدیگر تعارف میکردند داخل اتاق شدند. انبوه جمعیت نیز پشت سر ژاندارمها وارد دفتر شد.
دشمن سپاسی، با آرامش زیاد در کنار صندوق نشسته بود و هفتتیر بدنهاد نیز روی صندوق قرار داشت.
مدتی طول کشید تا بالاخره موفق شدیم موضوع را روشن کنیم: اصل مطلب بسیار ساده بود: معلوم شد مرد ناشناس نماینده یکی از شرکتهای فروشندهء هفتتیر بود و هیچگونه خصومت سیاسی با من نداشت. او امده بود اعلانی دربارهء هفتتیر بروزنامه بدهد.
ضمناً میل داشت نظر مرا هم راجع به این اسلحه استفسار کند. و اما اینکه او را عوضی گرفته بودم، این دیگر تقصیر خودم بود!
بهرحال از آنروز به بعد، هرگز عنوان لاتینی: «هرکشس بهترین مفسر گفتار خویش است« را بکار نبردم و راستش را بخواهید بطور کلی از زبان لاتین بیزار و متنفر شدم.
پاورقی صفحه ۳۹
. Bismark صدراعظم معروف آلمان (۱۸۱۵-۱۸۹۸)
۲. Girce (۱۸۳۶-۱۸۸۶) نویسندهٔ روس که در سالهای ۱۸۷۸-۸۰ روزنامهٔ «پراودای روسیه» را منتشر میکرد.
۳. Gladstone (۱۸۰۹-۱۸۹۸) نخستوزیر مشهور بریتانیا
۴. Bad-Ischl از نقاط ییلاقی آلمان
۵. Baden-Baden از نقاط ییلاقی آلمان واقع در جنوب شرقی آن کشور.
پاورقی صفحه ۴۰
1 Yotaa Botcharaky
2 ساز زهی ملی صربستان
3 Yaloov
پاورقی ص ۴۵
1- Steva Danin
2- Votcha
3- در مجارستان، در قرن هفدهم، گروههای داوطلبان را که علیه اشغالگران عثمانی دست به جنگهای پارتیزانی میزدند، به نام گایدوک میخواندند، اسلاوهای جنوب نیز همه کسانی را که بهمنظور انتقام کشیدن از فشار و اختناق عثمانیها به کوهها پناهنده شدند و در آنجاها قیام کردند، بدین نام مینامیدند.