حاتم و لیلا: تفاوت بین نسخهها
سطر ۲۶۵: | سطر ۲۶۵: | ||
پدر لیلا پرسیده بود که حالا این نَرّه خَر که گلوش پیش این دختره گیر کرده کیست؟ او را از کجا میشناسد؟ نکند سر و سری با هم داشتهاند؟ چه کاره است؟ چند کلاس درس خوانده؟ توی کدام اداره کار میکند؟ حقوق و درآمدش چهقدر است؟ خانه دارد یا نه، اجارهنشین است؟ با پدر و مادر و برادر و خواهرش زندگی میکند یا تنهاست؟ نجیب و سر بهراه است یا عرقخور و الواط و قمار باز و لات و لوت؟ | پدر لیلا پرسیده بود که حالا این نَرّه خَر که گلوش پیش این دختره گیر کرده کیست؟ او را از کجا میشناسد؟ نکند سر و سری با هم داشتهاند؟ چه کاره است؟ چند کلاس درس خوانده؟ توی کدام اداره کار میکند؟ حقوق و درآمدش چهقدر است؟ خانه دارد یا نه، اجارهنشین است؟ با پدر و مادر و برادر و خواهرش زندگی میکند یا تنهاست؟ نجیب و سر بهراه است یا عرقخور و الواط و قمار باز و لات و لوت؟ | ||
+ | حاتم، تنها نشسته بود توی اتاق مادرش نیم ساعتی میشد که با زنهای صاحبخانه رفته بودند خانهی لیلا اینها. در حیاط، مردِ غُربتی - صاحبخانه - داشت با بچههای ریز و درشت مستأجرها سر و کلّه میزد. | ||
+ | حاتم میخواست خودش هم همراهِ مادر و زنهای صاحبخانه برود، امّا هرچه اصرار کرده بود زنها نپذیرفته بودند. گفته بودند که میخواهد بیاید چه کند؟ | ||
+ | |||
+ | حاتم سیگاری نبود، امّا امشب تا حالاش، این سیگارِ سوّم بود که میکشید. دلهره داشت. دلشوره داشت. چه میشود؟ چی جواب میدهند؟ قرار عقد و عروسی را کِی میگذارند؟ شیربها ومهریه چهقدر میخواهند؟ خرج عروسی چهقدر میشود؟ بهپساندازش فکر میکرد: آیا با هشتصد نهصد تومن میشود یک عروسی آبرومندانه راه انداخت و بچهها و کاسبهای محل را دعوت کرد؟ بعدش هم که باید از اینجا بروند. این خانه مناسب نیست. باید بروند یک اتاق بزرگتر بگیرند. جائی که دزدخانه و غربتی خانه نباشد. بعدش لیلا را بردارد و با هم بروند مشهد. مادر را هم ببرد؟ نه، فقط با لیلا میرود؛ مادر یا پارسال برده... با لیلا تنهائی میروند. این جوری خیلی بهتر است. اما اگر مادر هم خواست بیاید؟ خُب، بِهِش میگوید سال دیگر او را میبرند. آنوقت، عروسی که کردند، میتواند با خیال راحت لیلا را بغل کند، ماچش کند، نازش کند. | ||
+ | |||
+ | قلب حاتم شروع کرد بهتند زدن، و گلویش خشک شد، و دست و پایش لرزید. | ||
+ | |||
+ | لیلا حامله میشود. دست میکشد بهشکم برآمدهاش. لیلا غش غش میخندد. بچهدار میشوند. میرود یک چرخ دستی درست و حسابی میخرد. بهجای این آت و اشغالها میوه و لبو و باقالی میفروشد. بعد مغازهٔ میوهفروشی باز میکند. خانه میخرد. بچههاشان را میگذارند مدرسه. با لیلا تابستانها میروند اوشان وفشم هواخوری. میروند آبِ کرج. میروند شابدولظیم زیارت. بعد میروند بازار شابدولظیم نبات و آب نبات قیچی و کاهو پیچ میخرند. نان و کباب و ریحان میخورند. میروند لالهزار سینما. یک پاکت تخمه جاپونی میخرند تو تاریکی تنگ هم مینشینند تخمه میشکنند و فیلم را تماشا میکنند. بعد میروند توی خیابانها گردش میکنند. میروند باغ سنگلج عکس یادگاری میگیرند. برای لیلا ساندویچ | ||
نسخهٔ ۲۰ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۲:۰۹
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
ناصر زراعتی
حاتم یکدل نه صددل عاشق لیلا شده بود. خودش هم درست نمیدانست از کی عاشق لیلا شده حالا دیگر لیلا هم فهمیده بود که حاتم خاطرش را میخواهد، همهٔ بچهها و کاسبهای محل هم میدانستند که حاتم عاشق لیلاست. یعنی حاتم خودش برای همه گفته بود. برای کاسبهای محل تعریف کرده بود. برای بیکارهها و بچههای کوچه و خیابان درددل کرده بود. حالا حتی سکینهٔ سیاه - مادر لیلا - هم فهمیده بود.
حاتم، کوتاه بود و ریزه و لاغر وبیست و چند ساله. موهای سرش چرب و سیاه بود. چشمهای سیاه و درشت مهربانش همیشه میخندید. ابروهای پرپشتش روی پلکهایش سایه انداخته بود. گونههای استخوانیش تبدار مینمود. لب های نازکش سرخِ سرخ بود و دندانهای ریز و سفیدش برق میزد. کوسه بود و فقط یک مشت مو بر چانهٔ درازش روئیده بود که آنها را هـفتهئی یک بار وقتی میرفت حمام با خودتراش میتراشید. گوشهای کوچک و زیبایی داشت که سوراخهایشان مدام از چرک زرد رنگ غلیظی پر بود. گردن باریکش از یقهٔ پیراهن کهنهٔ چرکتابش بیرون زده و لَقلَق میخورد. شلوار کهنهٔ سربازی خاکی رنگش شش تا جیب داشت: دو جیب عقب، چهار جیب جلو، که روی هم دوخته شده بود و هر کدام برای خودش دکمهئی داشت.
بچهها میپرسیدند:- حاتم! شلوارت چرا انقدر جیب داره؟
حاتم میخندید و میگفت:- این جیبا مال اینه که پولامو بریزم توش. تو این یکی دهشاهیها، تو این یکی به قرونیها، تو این یکی دوزاریها، تو این یکی هم پنزاریهامو میریزم. اسکناسامَم میذارم تو کیسه.
و کیسهٔ کوچکی را که با نخ بهگردنش آویخته بود بیرون میآورد و تکان تکان میداد.
بچهها میپرسیدند:- پس جیب عقبیهات چی؟
حاتم دوباره میخندید و میگفت:- اونش دیگه بهخودم مربوطه.
همیشه پاچههای شلوارش را یک لا بالا میزد، و قوزکهای استخوانی کِبرهبستهاش زمستان و تابستان بهچشم میخورد. کفشهای لاستیکی و پارهپورهئی پایش بود.
بچهها میگفتند:- حاتم! چشمک بزن!
و حاتم پای راستش را بلند میکرد، انگشت شستش را از سوراخ کفش بیرون میآورد تکان تکان میداد و همراه بچهها بهقهقهه میخندید.
دستهای استخوانی سفید و درازی داشت که زیر ناخنهای بلندش همیشه چرک سیاهی جمع بود.
بچهها میپرسیدند:- حاتم! چرا ناخوناتو نمیگیری؟ چرا چِرک و کثافت زیرشونو پاک نمیکنی؟
حاتم لبخند میزد و فیلسوفانه سری تکان میداد و میگفت:-، اینا خیروبرکتِ کاسبیه. اگه اینا نباشه چشام باد میکنه رودستم میمونه.
حاتم صدای خوشی داشت و تصنیفهای روز را صبح تا شب زیرلب زمزمه میکرد، و از وقتی هم که عاشق لیلا شده بود، بیشتر تصنیف «لیلا» را میخواند.
بچهها میگفتند:- حاتم! یه دهن برامون آواز بخون!
و حاتم اگر سر دماغ بود میخواند. بچهها دورش جمع میشدند و حاتم با آن صدای صاف و لحن غمناکش آواز میخواند. اما بعضی وقتها هم پیش میآمد که حال و حوصلهئی نداشت میگفت:- حالا نه. حوصلهشو ندارم. باشه بعد. باشه یه وقت دیگه.
و بچهها هم دیگر پاپی نمیشدند. میرفتند پی بازیشان.
لیلا هجده سالش بود. قد متوسط، موهای بلند خرمائی، چشم و ابروی مشکی، صورت گرد و سفید، دهان کوچک و لبهای سرخ قلوهئی، پستانهای درشت، و بدن نسبتاً چاق و ساقهای خوش ترکیب و توپُر داشت. رویهم رفته تو دل برو بود، عشوه گر و طناز. پشت چشم ناز کردنها و خندههای بیخیالانهاش دلِ کاسبها را میلرزاند. صدایش کمی گرفته بود. امّا سرزباندار بود و حراف. تنها عیبش آبلهرو بودنش بود. صورت گِرد و گوشتالودش سوراخ سوراخ بود اما اصلاً تو ذوق نمیزد.
چادر چیت گلدار سفیدی همیشه بهسر داشت و پیرهن کهنهٔ صورتی رنگ گَل و گشادی تنش بود. شلوار دبیت و گالش لاستیکی سیاهی پا میکرد. بعضی وقتها که مادرش نبود، شلوار را میگذاشت کنار و ساقهای سفیدِ توپُرِ خوش تراشش را میانداخت بیرون.
دائم چادر از سرش سُر میخورد میافتاد روی شانههایش و گیسوان بلندش را که بیشتر میبافته، عیان میکرد، و بعد که نگاهِ خیره و هیزِ کاسبها را میدید، عشوهگرانه با یک «اِواخاکِ عالم!» چادرش را سرش میکرد هرچند دوباره لیز میخورد و میافتاد روی شانههایش.
راه که میرفت، پستانها و کپلهایش زیر چادر تکان میخورد و چادر موج برمیداشت.
آن روزها که حاتم هنوز عاشق لیلا نشده بود کاسبها و بچههای محل سربهسرِ لیلا میگذاشتند.بقال بههر بهانه که بود معطلش میکرد و لیلا هم، از خدا خواسته، میایستاد و عشوه میفروخت و میداد و میگرفت و بلبل زبانی میکرد. بچهها، گاهی که از بازی خسته و سیر میشدند، وقتی لیلا از کوچه میگذشت دستجمعی دم میگرفتند:- لیلا خوشگله، لیلا قربده... لیلا ساچمهای، ساچمه میفروشی؟
لیلا اولش میخندید و بعد سنگی چیزی بر میداشت دنبالشان میکرد که:- ایکبریها! انچوچکها! بِرین خارمادرِ تونو مسخره کنین.
بچهها خندهکنان در میرفتند، ته کوچه میایستادند و برایش شکلک درمیآوردند.
لیلا شکایت بچهها را پیشِ مادرِشان میبُرد. مادرها اول چیزی نمیگفتند ولی بعد که لیلا شروع میکرد بهفحش دادن، غُر میزدند که:- «تقصیر خودته خب، دختر! بس که قِروقَمیش میای.
آن وقت لیلا میزد زیرِ گریه و بدو بیراه بارشان میکرد، بچههایشان را نفرین میکرد، و می رفت خانه.
اما از وقتی حاتم عاشق لیلا شده بود همه فهمیده بودند، کاسبها کمتر پاپیش میشدند و بچهها هم دیگر کاری به کارش نداشتند.
حاتم، دستفروش دورهگَرد بود. یک کالسکهٔ قراضهٔ را که معلوم نبود از کجا گیرآورده با سیم و نخ بههم بسته بود راست و ریسش کرده بود رویش یک سینی حلبی بزرگ گذاشته بود و این شده بود چرخ دستیش. فصل بهار، چغاله بادام، گوجه سبز، زالزالک و ذغال اخته و چیزهای دیگر میفروخت و بقیهٔ اوقات سال، هر هَله هولهئی که دستش میرسید: آلبالوخشکه، لَواشَکِ آلو، بامیه، میخی، تمبرِهندی، قَره قوروت، کنجد و جز اینها... یک ترازوی کوچک و سه چهار تا سنگ نیم سیری تا چند سیری هم داشت.
آن موقعها که هنوز عاشق لیلا نشده بود تو کوچهها و خیابانها میگشت و با صدای خوشش داد میزد و جنسش را عرضه میکرد و بهبچهها میفروخت. صبح و ظهر و عصر وقت مدرسه میرفت جلو مدرسههای پسرانه و دخترانهٔ محل که بغل هم بود. آنجا کاسبیش سکّه بود. بچهها میریختند دورش که:
- حاتم، یه سیر آلبالو خشکه!
- حاتم، یق قرون تمبرهندی بده!
- حاتم، ده شِی قره قورت!
-حاتم، یه فال بامیه بده!
و حاتم، خندان، بهمشتریهای کوچکش میرسید. میزد پشت دست آنها که بهجنسهایش ناخنک میزدند. اول پول را میگرفت بعد جنس را میکشید یا سوا میکرد میداد دست مشتریها و آخرسر بقیهٔ پولشان را میداد. سکهها را جدا جدا میریخت تو جیبهای متعدد شلوارش. صبح بهصبح که میآمد پی کاسبی جیبهایش خالی بود، غروب بهغروب که بهخانه میرفت پر از پول خُرد.
اما از وقتی عاشق لیلا شده بود از سرکوچه جُم نمیخورد. صبح، کلهی سحر پیدایش میشد. تا ظهر کنار دیوار زیرسایه میایستاد. زُل میزد بهکوچهٔ تنگی که از کمرکش کوچهٔ اصلی جدا میشد و خانهٔ لیلا آنجا بود. گاهی هم میآمد سرکوچه تَنگه زیر درختِ زبان گنجشک که تنها درخت کوچه بود میایستاد چشم بهراهِ آمدنِ لیلا. ظهر که آفتاب کوچه را پُر میکرد میرفت زیر سایهبانِ بقالی، تو پیادهروِ خیابان، مینشست روسکوی بقالی و ناهارش را همانجا میخورد. بیشتر گوشت کوبیدهٔ شب مانده و نان سنگک و پیاز که در دستمال پیچیده بود و از خانه آورده بود. بعد، یک کاسه آب از ذبیحالله بقال میگرفت تا ته سر میکشید «سلام برحسین»، «لعنت بر یزید»ی میگفت و کاسه را پس میداد میرفت رو سکّو دراز میکشید و یکی دو ساعتی تخت میخوابید. هیچ کس کاری بهکارِ کالسکه و بساطش نداشت جز مگسهای سمج که وقتی حاتم خواب بود خوابِ لیلا را میدید روی جنسهای جولان میدادن و دلی از عزا در میآوردند. عصر دوباره میآمد زیر سایهٔ دیوارِ آن سوی کوچه میایستاد و بازی بچهها را تماشا میکرد و گاهی که توپ بچهها میرفت طرفش و بچهها از وسط کوچه داد میزدند «حاتم! حاتم! بِشوت! توپّو بِشوت!» با خوشحالی بچگانهئی میدوید توپ پلاستیکی را بر میداشت اول خوب سبک سنگین میکرد و بعد ناشیانه با پا میزد که یا میافتاد تو جوی پر از لای و لجنِ میانِ کوچه یا تو خانهها و رو پشت بامها، و یا میخورد بهسر و صورت راهگذرها. بچهها دستجمعی سرکوفتش میزدند که «بیعرضه بلد نیست یه شوت بزنه»- که حاتم دلخور برمیگشت سر کالسکهاش، غرغرکنان که: «اصلاً به من چه؟... وا لّا... از این دور بهبعد اصلاً خوداتون بیاین توپّتونو وردارین.»
اما بهدل نمیگرفت و زود فراموش میکرد. بچهها که از بازی خسته میشدند، خیسِ عرق میآمدند سرکوچه، کنار جوی، دورِ بساط حاتم مینشستند. آنهائی که پول داشتند چیزی میخریدند میخوردند و آنهائی که پول نداشتند بهدست و دهان آنهای دیگر نگاه میکردند و بعد که دلشان طاقت نمیآورد. بهحاتم میگفتند: - حاتم! نسیه میدی؟
خنده از لبها و چشمهای حاتم میپرید، و جدّی میشد و میگفت:- نسیه بینسیه!
بچهها اصرار میکردند که:- خُب بهت میدیم دیگه. نمیخوایم پولتو بخوریم که بابا... مفتکی که جنس نمیخوایم. ما مشتریتیم، خدا نکرده بچّه محلّیم...
حاتم میگفت:- نخیر. نقدِ تونو میرین جای دیگه، نسیه تونو میاین سراغ من.
بچهها قیافهٔ پکر و دلخور میگرفتند و شروع میکردند لجن جوی را هم زدن که:- حالا یه روز بیپول موندیمها! یه روز ازش نسیه خواستیمها! مثلاً بچّه مَحلّم هس. مثلاً با معرفتم هس. بابا بنازم بهاین معرفت! بنازم بهاین رفاقت! ای وَلله بابا، بازم صد رحمت بهذبیحالله!
حاتم میگفت:- خُب، اگه راس میگین برین از همون ذبیحالله نسیه بگیرین دیگه.
بچهها بلند میشدند میگفتند:-«نخواستیم بابا، نخواستیم بهمولا. حالا بگو یِق قرون جنس بهما نسیه بدی چی میشه؟ ورشیکست میشی؟ بِهِت میدیم دیگه...
حاتم که میدید بچهها دلخور شدهاند و دارن میروند کوتاه میآمد:- کی میدین؟
بچهها خوشحال میشدند میگفتند:- فردا!
-بگین بهامامِ زمون فردا صبح اول وقت میدیم...
- جونِ مادرمون میدیم. بهقرآن مجید میدیم!
- باشه. امّا دفهٔ آخره که نسیه میدمها!
بچهها مینشستند. حاتم هرچه میخواستند بهشان میداد. بچهها هم، اگرنه فردای آن روز، بالاخره هر وقت که بود بدهیشان را میپرداختند: دیر و زود داشت امّا سوخت و سوز نداشت.
بچهها میگفتند:- خُبه، حاتم! تعریف کن ببینیم.
و حاتم میگفت. تعریف میکرد. از بچگیهایش میگفت. از شهرَکی میگفت که حالا دیگر از یادش رفته بود که کجا بود و چه جوری بود. از آن شبِ زلزله میگفت که پدر و خواهر و دو تا برادرهاش زیر آوار ماندند و مردند. که فقط تنها او مانده بود و مادرش که آمده بودند تهران. که حاتم از بچگی مجبور شده بود کار کند. که نتوانسته بود برود مدرسه درس بخواند... از مادر پیرش میگفت که در زلزله پایش شکسته بود و هنوز هم که هنوز است میلنگد و حالا کنج خانه نشسته تنها آرزویش این است که حاتم را زن بدهد نوهاش را ببیند... از اتاق کوچکی میگفت که تهِ مُفتآباد، تو خانهٔ یکی از غربتیها اجاره کرده بودند و توش زندگی میکردند از صاحبخانه میگفت که عرقخور است و سه تا زن دارد و رئیسِ جیببرهاست، و ده بیست تا بچّه شاگردش هستند که برایش دزدی میکنند و پولها و جنسها را میآورند تحویل او میدهند و ازش کتک میخورند. از دعواهای هر روزِ زنهای صاحبخانه میگفت سرِ این که آقا شب پیش کدامشان باید برود. از مشهد میگفت که پارسال مادرش را زیارت برده بود، و از گداهای سمج آنجا میگفت، و از کوه سنگی میگفت، و از صحن مطهّر میگفت، و از سقّاخانهٔ اسمال طلائی و پنجرهٔ فولاد، و از معجز امام که خودش با جفت چشمهای خودش دیده که یک کورِ مادرزاد را بینا کرده و یک افلیج را شفا داده. از «قلعه» میگفت که چند باری رفته بود. البتّه پیش از آن که عاشق لیلا بشود. که قسم میخورد از وقتی که عاشق لیلا شده دیگر پایش را هم آن طرفها نگذاشته...و از زنهای آنجا میگفت، و از دَر وا کُنها و بِکشها، و از خانم رئیسها، و نشمهها که لخت توحیاط میآیند و میروند و با مشتریها گوشت تلخی میکنند.و از تِاترهای آنجا میگفت، از نمایشهای روحوضیِ خندهداری که آنجا دیده بود میگفت. و دستِ آخر میرسید بهلیلا، و عشق لیلا، و این که چه قدر عاشق لیلاست. این که شبها خوابش را میبیند، و این که هنوز رویش نشده دوکلام با او حرف بزند و فقط یک بار سلامش کرده که لیلا هم برگشته بِهش گفته «زهرِمارو سلام!» و دلِ حاتم هُرّی ریخته تو و خیس عرق شده و دستها و پاهاش بنا کرده لرزیدن...
بچهها میگفتند:- خُب، حاتم! ننه تو بفرست خواستگاریش دیگه. معطل چی هستی؟ باهاش عروسی کن.
حاتم خجالت میکشید، با ناخنهای بلند و چرکش بازی میکرد و آهسته میگفت:-، آخه... اوّل باید بهخودش بگم ببینم اونم منو دوس داره یا نه، بعد نَنَه مو بفرسّم خواستگاری.
بچهها میگفتند:- خُب بِهِش بگو دیگه. اون که روزی صد دَفِه میاد از جلوت رد میشه یا ازت جنس میخره.
حاتم میگفت:- آره. امّا روم نمیشه. نمیدونم لامصّب چرا این جوری میشم. با خودم عهد میکنم این دفه که اومد ردشِه یا اومد ازم جنس بخره بِهِش میگم که چه قد دوسش دارم، بِهِش میگم که خاطر خواشَم، عاشقشم، میخوام نَنَه مو بفرسّم خواسگاریش، میخوام با هم زن و شوهر شیم... امّا باز تا چشمم بِهِش میافته دلم شروع میکند بهتاپ تاپ زدن، سرم گیج میره، هول میشم، دست و پام بنا میکنه لرزیدن، گلوم مثِ چوب خشک میشه و گُفتم بند میاد. لالِ لال میشم.
بچهها میخندیدند. حاتم خودش هم خندهاش میگرفت.
بچهها میگفتند:- خُب، حالا که روت نمیشه بِهِش بگی واسه چی براش یه نامهئی نمینویسی؟ یه نامهٔ عاشقونه...
حاتم میگفت:- آخه من که سواد ندارم...
بچهها میگفتند:- خُبه ما برات مینویسیم، این که کاری نداره...
لیلا با پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهر و بچهٔ کوچک خواهرش یک اتاق کوچک تو خانهٔ حشمت رَشتی اجاره کرده بودند و آنجا مینشستند.
پدرش پیرمرد سرخ موی قوی هیکل سبیل کلفتی بود که صبح کلهٔ سحر پیت حَلَبیش را دست میگرفت راه میافتاد میرفت محلّههای بالای شهر آبحوض کشی، و شب برمیگشت و رسیده نرسیده میرفت ته اتاق، توی پَستو، مینشست و تندتند تریاک میکشید و بعد با لیلا و مادرش دعوا میکرد. فحش و فحش کاری. و آخرسر حسابی کتکشان میزد و میگرفت میخوابید تا فردا صبح.
مادر لیلا - سیکنه سیاه - پیرزن لاغری بود، پوست و استخوان، که لهجهٔ غلیظ لُری داشت و دائم ناله و نفرین میکرد. بعضی روزها چادرش را میانداخت سرش همراه شوهرش میرفت خانههای محلههای بالای شهر کلفتی و رختشوئی، و عصر که برمیگشت یک قابلمه پُر غذا با خودش میآورد.
خواهر لیلا مریض بود و زمینگیر، و از خانه پا بیرون نمیگذاشت. شوهر خواهر لیلا شاگرد شوفرِ اتوبوس بود و دائم در سفر، و فقط هفتهئی یکی دو شب خانه میآمد. شبهائی هم که خانه بود با پدر لیلا مینشست پای منقل بهتریاک کشیدن و، پس از گُل انداختنِ نشئه، خاطراتِ سفر را تعریف کردن.
اکبر، خواهرزادهٔ کوچولوی لیلا، پسرکی سه چهار ساله بود توپول موپول و شیرین زبان که پابرهنه و کون برهنه دائم تو کوچه ویلان بود و گاهی لیلا دستش را میگرفت با خودش میبرد بهنانوائی و بقالی.
همهٔ کارهای خانه رو دوشِ لیلا بود: مواظبت از خواهر مریضِ زمینگیر، نگهداری بچهٔ خواهر، رفت و روب و بگذار و برادرِ خانه، لباس شستن، غذا پختن، ظرف شستن و همهٔ کارهای دیگر...
دعوای هرشبهٔ پدر و مادر و لیلا معمولاً سرِ این بود که پدره میگفت چرا این دختره مفت میخورد و ول میگردد؟ چرا نمیرود کار کند؟ دائم بیکار تو کوچهها یلّلی میزند و کپلش را گنده کرده برای این و آن تاب میدهد.- و لیلا میگفت که الّا و لِللّا، اگر شاهرگش را بزنند کلفتی نمیکند.- و پدره فحش میداد، لیلا گریه میافتاد. پدره میگرفتش زیر مشت و لگد، لیلاهه جیغ میکشید، پدره محکمتر میزد. آن وقت مادره میافتاد وسط که مگر لیلا تو خانه بیکار است؟ پس کارهای خانه را کی میکند؟ این مردکه شیرهئی چرا زور میگوید؟ چرا همه باید بروند مثل سگ جان بکنند بیاورند دودستی تقدیم کنند بهآقا که بکند توی سوراخ وافور و دود کند بههوا؟ - و آن وقت پدره مادره را هم میگرفت بهباد کتک، که: «زنیکهٔ لجّاره! مگه من خودم صبح تا شوم مثِ سگ جون نمیکنم؟ مگه از تیغ آفتاب دور کوچهها نمیگردم داد نمیزنم آب حوض میکشیم فرش میتکونیم؟... پس خرج خونه رو کدوم دیوث میده؟»- مادره زیر دست و پا و مشت و لگد در میآمد که او هم جان میکند، تو خانهها کلفتی میکند، گند و گُهِ بچههای مردم را میشوید و پول درمیآورد...
پدره خسته که میشد مینشست دَمِ درِ اتاق تو درگاهی، و سیگاری آتش میزد، و سرفهکنان دود میکرد.
خواهره، مریض و زمینگیر، اکبر را که وحشتزده بهاو پناه میآورد و گریه میکرد، میگرفت تو بغلش، سینه میزد و اشک میریخت. بهزمین و زمان فحش میداد، نفرین و ناله میکرد.
آن روز نزدیک ظهر لیلا همراه اکبر از حمّام برمیگشت. زیر چادر، چارقدی بهسربسته بود، بقچه حمام را بهیک دست داشت دست اکبر را بهیک دست دیگر. عرق کرده بود و پاک و شسته، با گونههای گُل انداخته. حاتم از صبح ایستاده بود سرکوچه پای بساطش، و نامهئی را که بچهها برایش نوشته بودند در دست میفشرد. صبح که لیلا بهحمام میرفت خواسته بود نامه را بهش بدهد، لیلا که از جلوش میگذشت، حاتم سلام کرده بود و لیلا باز خندهکنان گفته بود «سلام و زهرمار!»، که حاتم دست و پاش لرزیده بود، هول شده بود، و تا بهخودش آمده بود لیلا ده قدم از او گذشته بود.
حالا حاتم تصمیم داشت هرطور که شده نامه را بدهد دست لیلا.
لیلا پیش میآمد. رسید سرکوچه. دیگر تقریباً داشت از جلو حاتم رد میشد و حاتم داشت دهان باز میکرد بگوید «لیلا خانوم»، که اکبر ایستاد دست لیلا را کشید و نِق زد:
«خاله! خاله! قله قولوت... قله قولوت میخوام.»
لیلا ایستاد گفت:- بیا بریم نکبتی. ازین گند و گُهها نمیخواد بخوری.
اکبر اصرار کرد: «قله قولوت میخوام.»- و نِق زد و گریه را سر داد.
حاتم گفت: «بیا باباجون! بیا!» - و تکّهئی قره قوروت با چاقوی بیدستهٔ زنگزدهاش برید بهطرف بچه گرفت.
اکبر رفت جلو خواست قره قورت را بگیرد که لیلا دستش را کشید:- جوونمرگ شده، بیا بریم. پول ندارم همرام.
حاتم گفت:- قابلی نداره خانوم، پول نمیخواد.
لیلا پشت چشمی برای حاتم نازک کرد و گفت:- لازم نیس حاتم بخشی کنی!
اکبر دهانش آب افتاده بود و گریه میکرد. لیلا زیپِ کیف پارچهئی کوچکش را باز کرد یک ریال درآورد انداخت توی ترازوی بساطِ حاتم و بهبچه گفت:- بگیر کوفتت کن!
اکبر دست دراز کرد قره قوروت را از حاتم گرفت بهدهان گذاشت و ساکت شد. لیلا دستش را گرفت و خواست راه بیفتند که حاتم با صدائی گرفته گفت:- لیلا خانوم...
لیلا ایستاد، برگشت و با تعجب نگاهش کرد.
حاتم، هول و دستپاچه، نامه را بهطرف لیلا دراز کرد و مِن مِن کنان گفت:- «لیلا خانوم! این... این نامه رو بخون... ترو اون خدا!» و چشمهایش پر از خواهش بود.
لیلا مکثی کرد و بهکاغذ تا شده و دست لاغر و ناخنهای بلند و چرکین حاتم خیره شد.
-لیلا خانوم... ترو اون خدا بگیر! جونِ مادرت...
لیلا دست دراز کرد تا کاغذ را بگیرد:- آخه...
من که سواد ندارم.
دست خاتم شُل شد و مأیوسانه با نامه پائین آمد. سرش را زیر انداخت و پریشان و خجل با ترازو وَر رفت.
لیلا یک لحظهٔ دیگر هم ایستاد، بعد دست اکبر را گرفت و کشید و با خود برد.
حاتم، سرش را که بلند کرد، یک لحظه تن پرپیچ و تاب لیلا را دید که بهکوچهٔ تنگ میپیچید.
حاتم گفت: «اینم نشد...لامصّب!»- و تف کرد رو زمین.
بچهها گفتند:- بازم هول شدی؟ نتونستی بِهِش بدی؟
حاتم گفت:- نه بابا... داشتم میدادم بِهِش... گفتم لیلاجون این نامهٔ عاشقانه رو واسه تو نوشتهم. اونم داشت میگرفت که یه هو گفت: حاتم جون، من که سواد ندارم... منم دیگه نامه رو بش ندادم. فایدهش چی بود!
بچهها گفتند:- خُب این که عزا نداره: اینو بِده ما خودمون براش میخونیم.
عصر، حاتم سرِ کوچهٔ تنگ، پای درخت زبان گنجشک ایستاده بود و از دور نگاه میکرد و میدید که لیلا سر بیچادر دَمِ درِ خانهشان ایستاده بود و از دور دارد نامه را برایش میخواند.لیلا گاهی زیرچشمی حاتم را نگاه میکرد و لبخند میزد. توی دل حاتم داشت قند آب میشد.
نامه که تمام شد، لیلا مدتی با پسرک حرف زد و بعد که پسرک راه افتاد، لیلا یک لحظه برگشت سمتِ حاتم لبخندی بهاش زد و رفت توی خانه.
تا پسره بهحاتم برسد، جان حاتم بهلبش رسید.
- خب، چی گفت؟ ها؟ چی گفت؟
پسره گفت:- حالا نمیتونم بِت بگم: باید جواب نامهرو بنویسیم، بعد.
حاتم گفت:- بابا، تُروقرآن بگو چی گفت. بگو ببینم اونم منو دوس داره یا نه.
پسره گفت:- گفتم که. نمیتونم بگم. باید با بچهها جواب نامه رو بنویسیم، بعد برات میخونیمش.
حاتم پکر و دَمغ کالسکهاش را هُل داد رفت سرکوچه در سایه ایستاد.
بچهها لب جوی پر از لای و لجن، زیر سایهی درخت زبان گنجشک نشسته بودند دور هم و جواب لیلا را برای حاتم مینوشتند.
حاتم گفت:- زکی! این که نامهٔ عاشقانه نیس. این که اصلاً توش ننوشته منو دوس داره یا نه.
بچهها گفتند:- آخه خِگِ خدا! کجای دنیا شنیدی یا دیدی زن واسه مرد نامهٔ عاشقونه بنویسه؟
حاتم گفت:- حالا عاشقونهش هیچی: این نباس بگه که منو دوس داره؟ من تو نامهم نوشته بودم دوستش دارم، عاشقشم. ازش خواسته بودم اونم بگه که منو دوس داره یا نه.
بچهها گفتند:- باباجون، گوش بده ببین چی برات نوشته. یه دَفِه دیگه میخونیم، خوب گوش کن این تیکّه شو: «اگر مرا دوست دارید و بهمن عشق میورزید و عشق شما یک عشق واقعی است، پس هرچه زودتر پدر و مادرتان را برای خواستگاری بهخانهٔ ما بفرستید.»
حاتم همان لحظه با عجله رفته بود خانه، جریان را بهمادرش گفته بود و قرار شده بود فرداشب مادرِ حاتم و زنهای صاحبخانه راه بیفتند بروند خانهٔ لیلا خواستگاری. حاتم بهمادرش گفته بود فردا حتماً برود حمام و بهترین لباسهایش را بپوشد.
لیلا هم جریان را همان روز بهمادرش گفته بود و مادره هم، شب، وقتی پدره پای منقل نشسته بود داشت پُک بهوافور می زد ماجرا را برایش تعریف کرده بود که بله، یک جوان خوبِ سر بهزیر اهل پیدا شده که خاطر لیلا را میخواهد و قرار است کس و کارش بیایند خواستگاری.
مادر حاتم پرسیده بود که حالا این دختره کیست؟ کجائی است؟ چهکاره است؟ پدر و مادرش کی هستند؟ خوشگل و نجیب و خانوادهدار هست یا از آن دریدههای ولنگار اَنترکیب است؟
پدر لیلا پرسیده بود که حالا این نَرّه خَر که گلوش پیش این دختره گیر کرده کیست؟ او را از کجا میشناسد؟ نکند سر و سری با هم داشتهاند؟ چه کاره است؟ چند کلاس درس خوانده؟ توی کدام اداره کار میکند؟ حقوق و درآمدش چهقدر است؟ خانه دارد یا نه، اجارهنشین است؟ با پدر و مادر و برادر و خواهرش زندگی میکند یا تنهاست؟ نجیب و سر بهراه است یا عرقخور و الواط و قمار باز و لات و لوت؟
حاتم، تنها نشسته بود توی اتاق مادرش نیم ساعتی میشد که با زنهای صاحبخانه رفته بودند خانهی لیلا اینها. در حیاط، مردِ غُربتی - صاحبخانه - داشت با بچههای ریز و درشت مستأجرها سر و کلّه میزد.
حاتم میخواست خودش هم همراهِ مادر و زنهای صاحبخانه برود، امّا هرچه اصرار کرده بود زنها نپذیرفته بودند. گفته بودند که میخواهد بیاید چه کند؟
حاتم سیگاری نبود، امّا امشب تا حالاش، این سیگارِ سوّم بود که میکشید. دلهره داشت. دلشوره داشت. چه میشود؟ چی جواب میدهند؟ قرار عقد و عروسی را کِی میگذارند؟ شیربها ومهریه چهقدر میخواهند؟ خرج عروسی چهقدر میشود؟ بهپساندازش فکر میکرد: آیا با هشتصد نهصد تومن میشود یک عروسی آبرومندانه راه انداخت و بچهها و کاسبهای محل را دعوت کرد؟ بعدش هم که باید از اینجا بروند. این خانه مناسب نیست. باید بروند یک اتاق بزرگتر بگیرند. جائی که دزدخانه و غربتی خانه نباشد. بعدش لیلا را بردارد و با هم بروند مشهد. مادر را هم ببرد؟ نه، فقط با لیلا میرود؛ مادر یا پارسال برده... با لیلا تنهائی میروند. این جوری خیلی بهتر است. اما اگر مادر هم خواست بیاید؟ خُب، بِهِش میگوید سال دیگر او را میبرند. آنوقت، عروسی که کردند، میتواند با خیال راحت لیلا را بغل کند، ماچش کند، نازش کند.
قلب حاتم شروع کرد بهتند زدن، و گلویش خشک شد، و دست و پایش لرزید.
لیلا حامله میشود. دست میکشد بهشکم برآمدهاش. لیلا غش غش میخندد. بچهدار میشوند. میرود یک چرخ دستی درست و حسابی میخرد. بهجای این آت و اشغالها میوه و لبو و باقالی میفروشد. بعد مغازهٔ میوهفروشی باز میکند. خانه میخرد. بچههاشان را میگذارند مدرسه. با لیلا تابستانها میروند اوشان وفشم هواخوری. میروند آبِ کرج. میروند شابدولظیم زیارت. بعد میروند بازار شابدولظیم نبات و آب نبات قیچی و کاهو پیچ میخرند. نان و کباب و ریحان میخورند. میروند لالهزار سینما. یک پاکت تخمه جاپونی میخرند تو تاریکی تنگ هم مینشینند تخمه میشکنند و فیلم را تماشا میکنند. بعد میروند توی خیابانها گردش میکنند. میروند باغ سنگلج عکس یادگاری میگیرند. برای لیلا ساندویچ