افسانهٔ کوه منتظر: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۴۲: سطر ۴۲:
  
 
حتی برای مرگ باشد .
 
حتی برای مرگ باشد .
گوینده این شعر را چه بشناسید چه نشناسید اهمیتی ندارد.پاره ئی شعر را مطنطن می دانند اما به گمان من غم انگیز است.در گذشته ای دور بود که برای نخستین با خواندمش.گوئی در همه ابدیت و در گستره  
+
گوینده این شعر را چه بشناسید چه نشناسید اهمیتی ندارد.پاره ئی شعر را مطنطن می دانند اما به گمان من غم انگیز است.در گذشته ای دور بود که برای نخستین با خواندمش.گوئی در همه ابدیت و در گستره نامتناهی وجود همواره آن را می خوانده ام.
 +
 
 +
و این شعر مرا به یاد یکی از قصه های کهن مان می اندازد قصه ای که آن هم از گستره نامتناهی وجود آمده است.این قصه افسانه ای است که هیچ کس نمی داند از چه دوره ئی به ما رسیده و هم از این رو است که افسانه همه دوران ها و به غم انگیزی این شعر است هرچند شاید که چندان هم غم انگیز نباشد .چون غم واژه کشداری است و چه بسا که پایان آن به شادی هم برسد .نمی دانم .موضوع ست پیچیده ئی است .
  
  
 
[[رده:کتاب جمعه ۱۰]]
 
[[رده:کتاب جمعه ۱۰]]

نسخهٔ ‏۱۳ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۰:۲۹

کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۳

راوی : روزگاری در غرب کسی شعری سرود که می گوید :

آواره را به خانه مخوان

گرچه این نخسیتین یورش او

به دروازه نامرئی است

با ضربه های سبک خاموش بمان

زیرا که زمان اکنده از سرنوشت است

به نخستین کوبش بر دروازه نامرئی

سرنوشت پاسخ می گویدچه آوا یا نوای دلکشی!چه آه یا زمزمه شیرینی!

پیش آی ، باشد که خداوندگار زندگی

حتی برای مرگ باشد . گوینده این شعر را چه بشناسید چه نشناسید اهمیتی ندارد.پاره ئی شعر را مطنطن می دانند اما به گمان من غم انگیز است.در گذشته ای دور بود که برای نخستین با خواندمش.گوئی در همه ابدیت و در گستره نامتناهی وجود همواره آن را می خوانده ام.

و این شعر مرا به یاد یکی از قصه های کهن مان می اندازد قصه ای که آن هم از گستره نامتناهی وجود آمده است.این قصه افسانه ای است که هیچ کس نمی داند از چه دوره ئی به ما رسیده و هم از این رو است که افسانه همه دوران ها و به غم انگیزی این شعر است هرچند شاید که چندان هم غم انگیز نباشد .چون غم واژه کشداری است و چه بسا که پایان آن به شادی هم برسد .نمی دانم .موضوع ست پیچیده ئی است .