اپرای ماه: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۲۴: سطر ۲۴:
 
بابا یک بچه ماه بود
 
بابا یک بچه ماه بود
 
مامان هم یک دختر بچه ماه بود
 
مامان هم یک دختر بچه ماه بود
یک روز که داشتند می رقصیدند افتادند روی زمین کنار یک چشمه آب که مثل آنها می خندید و آواز می خواند ،و آنها هم از بس شاد بودند با چشمه هم آواز شدند و چشمه هم با آنها می رقصید .اما یک روز بدبختی روی آورد چشمه رفت  مامان و بابا او را گم کردند و خودشان هم با او گم شدند.توی بدبختی افتادند و من هم با آن ها.خود شماها این قصه را این وری برایم تعریف کردیدخوب کاری از دستشان ساخته نبود ،نمی دانستند چه باید بکنند یک دفعه بزرگ شده بودند ،اما هنوز روی ماه کوچک و مامانی اند
+
یک روز که داشتند می رقصیدند افتادند روی زمین کنار یک چشمه آب که مثل آنها می خندید و آواز می خواند ،و آنها هم از بس شاد بودند با چشمه هم آواز شدند و چشمه هم با آنها می رقصید .اما یک روز بدبختی روی آورد چشمه رفت  مامان و بابا او را گم کردند و خودشان هم با او گم شدند.توی بدبختی افتادند و من هم با آن ها.خود شماها این قصه را این وری برایم تعریف کردیدخوب کاری از دستشان ساخته نبود ،نمی دانستند چه باید بکنند یک دفعه بزرگ شده بودند ،اما هنوز روی ماه کوچک و مامانی اند و در الی که لبخند می زنند، به هم سلام می کنند.
 +
[[پرونده:مثال.jpg]]
  
  

نسخهٔ ‏۱۲ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۲۱:۳۵

کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۲

روزی بود،روزگاری بودپسر کوچولویی بود که زندگی خوشی نداشت و جایی می زیست که آفتاب کافی به آن نمی تابیدهرگزپدر و مادرش را نشناخته بود ،و پیش کسانی زندگی می کرد که نه خوب بودند و نه بد کارشان زیاد بود و وقتی برای خوب یا بد بودن نداشتند روز و روزگار دیگری بود.پسر کوچولویی بود که بیشتر شب ها موقع خوابیدن می خندید. روز و روزگار دیگری بود اما پسربچه همان بود که صداش می زندند میشل مورن،پسرکوچولوی ماه.چون وقتی ماه رو میدید شاد می شد. می گفت من ماه رو می شناسم ،با هم رفیقیم; و حتی وقتی بعضی شب ها نمی آید کافی ست چشمهایم را ببندمو تو سیاهی شب ببینمش . ماه همیشه برای من وجود دارد،وقتی می خوابم چشم هایم را تومی خواب حسابی باز می کنم و بعد با او به گردش می روم و او هم توی خواب چیز های خیلی قشنگی نشانم می دهد. مردم ازش می پرسیدند : مثلاچه چیزهائی را ؟ و میشل مورن جواب می داد :آفتاب را و بعد با لبخندی به خواب می رفت . مردم می فتند : این بچه عقلشو واقعاَ از دستد داده .همیشه تو عاعلم ماه سیر می کنه.باید ترتیب کلشو بدیم .باید کلشو پر سرب کنیم و وقتی مردم بلند بلند این حرفها را می زدند میشل مورن می شنید و از خواب بیدار می شد. بعد مردم ازش می پرسیدند خب توی ماه یا بهتره بگیم روی ماه چی می بینی؟ خیلی چیزها می بینم ،از مله آدم ها را که باعث خنده ام می شوند . گاهی اوقات هم کمی غمگینم می کنند اما هرگز گریه ام نینداخته اند ،بعضی اوقات هم چیز ها یا کسانی را می بینم که واقعاَ از ته دل خوشحالم می کنندئ . مردم می پرسیدند :مثلاَ چه طوری ؟ و او می گفت کخ مامان و بابا را دوباره می بینم و مردم می گفتند : آخر تو چطوری می تونی اون ها رو ببینی در حالی که تا حالا قیافه شونو ندیدی و نمی دونی چه شکلی دارن . من از همون اول شناختمشون آخه چطوری تونستی اون ها رو بشناسی ؟ برای اینکه شبیه منند . همسال منند بابا یک بچه ماه بود مامان هم یک دختر بچه ماه بود یک روز که داشتند می رقصیدند افتادند روی زمین کنار یک چشمه آب که مثل آنها می خندید و آواز می خواند ،و آنها هم از بس شاد بودند با چشمه هم آواز شدند و چشمه هم با آنها می رقصید .اما یک روز بدبختی روی آورد چشمه رفت مامان و بابا او را گم کردند و خودشان هم با او گم شدند.توی بدبختی افتادند و من هم با آن ها.خود شماها این قصه را این وری برایم تعریف کردیدخوب کاری از دستشان ساخته نبود ،نمی دانستند چه باید بکنند یک دفعه بزرگ شده بودند ،اما هنوز روی ماه کوچک و مامانی اند و در الی که لبخند می زنند، به هم سلام می کنند. مثال.jpg