سرباز سربی دلاور: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۱۰: سطر ۱۰:
  
 
{{در حال ویرایش}}
 
{{در حال ویرایش}}
 +
 +
'''هانس کریستین آندرسن'''
 +
 +
'''ترجمهٔ محمد قاضی'''
 +
 +
 +
 +
:::یکی بود یکی نبود، یک وقت بیست و پنج سرباز سُربیِ کوچک بودند که مثل برادر به‌هم شبیه بودند، چون آن‌ها را از یک قاشق کهنهٔ سربی درست کرده بودند. لباس نظامی قشنگشان به‌رنگ آبی و قرمز بود، همه تفنگ به‌شانه داشتند، سربالا گرفته بودند، و حتی توی جعبه‌شان به‌حالت خبردارِ نظامی ایستاده بودند. وقتی درِ جعبه‌شان را بلند کردند نخستین حرفی که شنیدند این بود:« بَه بَه! سربازهای سربی!» و این حرفِ پسربچه‌ئی بود که آن‌ها را در جشن تول دخود هدیه گرفته بود. او هر بیست و پنج سرباز آبی و قرمز پوش را از جعبه‌شان درآورد و روی میز به‌ردیف چید. و به‌راستی آن‌قدر بهم شبیه بودند که آدم آن‌ها را با هم اشتباه می‌کرد. فقط یکی‌شان با دیگران فرق داشت، و آن این که یک پا بیشتر نداشت؛ چون از قرار معلوم او آخرین سربازی بود که چلنگر ریخته و برای یک پایش سرب کم آورده بود. ولی او روی همان یک پای خود به‌خوبی آن‌ها دیگر که دوپا داشتند ایستاده بود. و این سرگذشت عجیب که اکنون نقل می‌کنیم ماجرائی است که بر سرِ او آمده است.
  
  

نسخهٔ ‏۲۶ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۰۲:۰۰

کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۴ صفحه ۱۷

هانس کریستین آندرسن

ترجمهٔ محمد قاضی


یکی بود یکی نبود، یک وقت بیست و پنج سرباز سُربیِ کوچک بودند که مثل برادر به‌هم شبیه بودند، چون آن‌ها را از یک قاشق کهنهٔ سربی درست کرده بودند. لباس نظامی قشنگشان به‌رنگ آبی و قرمز بود، همه تفنگ به‌شانه داشتند، سربالا گرفته بودند، و حتی توی جعبه‌شان به‌حالت خبردارِ نظامی ایستاده بودند. وقتی درِ جعبه‌شان را بلند کردند نخستین حرفی که شنیدند این بود:« بَه بَه! سربازهای سربی!» و این حرفِ پسربچه‌ئی بود که آن‌ها را در جشن تول دخود هدیه گرفته بود. او هر بیست و پنج سرباز آبی و قرمز پوش را از جعبه‌شان درآورد و روی میز به‌ردیف چید. و به‌راستی آن‌قدر بهم شبیه بودند که آدم آن‌ها را با هم اشتباه می‌کرد. فقط یکی‌شان با دیگران فرق داشت، و آن این که یک پا بیشتر نداشت؛ چون از قرار معلوم او آخرین سربازی بود که چلنگر ریخته و برای یک پایش سرب کم آورده بود. ولی او روی همان یک پای خود به‌خوبی آن‌ها دیگر که دوپا داشتند ایستاده بود. و این سرگذشت عجیب که اکنون نقل می‌کنیم ماجرائی است که بر سرِ او آمده است.