بزرگ بانوی روح من: تفاوت بین نسخهها
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
سطر ۵۸: | سطر ۵۸: | ||
:کلاسم تعطیل است. شاگردهایم جلسه دارند و استادها را غیابی محاکمه میکنند. با مشت بهدیوارها میکوبند و معترضند. شاگردهایم با عجله در راهروهای دانشکده در جستجو مفهوم آزادی هستند. | :کلاسم تعطیل است. شاگردهایم جلسه دارند و استادها را غیابی محاکمه میکنند. با مشت بهدیوارها میکوبند و معترضند. شاگردهایم با عجله در راهروهای دانشکده در جستجو مفهوم آزادی هستند. | ||
− | :میپرسند: «آقا، | + | :میپرسند: «آقا، وحدت کلمه چیست؟ مادّه اصالت دارد یا ایده؟ تاریخ حقیقت دارد یا خدا؟» |
+ | |||
+ | :شاگردهایم «محاکمات روزبه» و «رسالههای مارکس» و «توضیحالمسائل» میخوانند و مبهوتند. | ||
+ | |||
+ | :در میزنند. نیمه شب است. زنم سراسیمه از جا میپرد. پدرم با عجله بطریهای عرقش را پنهان میکند. آقای حیدریست. برایمان شیرخشک و کنسرو پنیر و روغن ماهی هندی آورده است. نفسنفس میزند. میگوید: «بنزین تمام شده. آرد نیست. وبا و آبله آمده. بهزودی همه همدیگر را خواهند خورد. همه از سرما خواهند مرد.» | ||
+ | |||
+ | :زنم گریه میکند و میگوید که امام برایمان غذا خواهد آورد. پسرم میخندد و با نفرت بهکیسههای آرد میکوبد. پسرم معتقد است که انقلاب راستین بعدها خواهد آمد و پیروزی با تودههای ستمدیده است. روزها بهکارخانه میرود و نمیداند چطوری با کارگرها دوست بشود. لباسهای کثیف میپوشد و شبها با کفش میخوابد. | ||
+ | |||
+ | :دشت چه دور از این حرفهاست و چه ساده و دستنخورده است. نمیدانم چطور شد که عازم سفر شدم. صبح زود بود. پا شدم و راه افتادم. زنم داشت نماز میخواند. تازه یاد گرفته است و حفظ نیست: نوشته روی کاغذ، چسبانده بهدیوار و از رویش میخواند. | ||
+ | |||
+ | :صاحبخانه توی حیاط بود. مرا که دید از جایش پرید. میلرزید. منتظر کسی بود. بهکیف دستیم نگاه کرد. | ||
+ | |||
+ | :پرسید: «دارید فرار میکنید؟» | ||
[[رده:کتاب جمعه ۵]] | [[رده:کتاب جمعه ۵]] |
نسخهٔ ۱۹ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۱۲:۴۹
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
- کاشان. رسیدهام و خستهام. میزنم بهبیابان. ناآشنا هستم و بیراهه میروم. هوا خنک است و سبک و پر از ذرههای خیس نامرئی و بوهای خوش.
- پرسیدم: «آقای حیدری، سهم شما در این انقلاب چیست؟»
- میلرزید و از وحشت قحطی و غارت خواب نداشت.
- زنم گفت: «من بهصاحبخانه مشکوکم. گمانم با اسرائیل رابطه دارد».
- نشسته بود کنار پنجره، قاشق چنگالهای نقرهاش را جلا میداد. خوشحال بود و زیر لب سرودی انقلابی میخواند.
- آسمان، بالای سرم نزدیک است و ملموس و در دسترس و دشت. تا دامنهٔ کوه، سبز است، پوشیده از بتّههای اسفند و شقایقهای قرمز. درختهای انار در شیب درهها فروانند و پراکنده، و کوهها بنفش و لاجوردی و سرخ، برهنه و مادینه، با خطوط اندام زنی قدیمی. و افق رفته تا بینهایت، تا بههیچ. و آن دور، زیر سایهٔ تبریزیها مردی خوابیده روی خاک. و اینجا، نزدیک من، در خم جادهٔ نمور خاکی پاسبانی ایستاده بهنماز.
- کنار پایم کوچکترین گل دنیا روئیده است.
- پرسیدم: «آقای شاعر، وجدان تاریخی شما کجاست؟»
- گفت: «من هنوز از حیرت این گل در نیامدهام».
- هوا چه صاف است و ملایم. و باد بودی سبزه میدهد، بوی درختهای تر و گلهای نورس. انگار از آسمانی مشجر گذر کرده یا بهنفسی معطر آغشته است. پاسبان هنوز همانجاست. خم شده و پیشانیش روی خاک است.
- پدرم با اعدام پاسبانها مخالف است و معنی محاربه با خدا را نمیفهمد.
- زنم میگوید: «انتقام در اسلام جایز است» و مبهوت بهعکسهای اعدامشدگان نگاه میکند.
- رفقا میگویند: «باید رفت».
- رفقا میگویند: «باید ماند، گفت، نوشت، جنگید».
- رفقا شتابان در فکر تأسیس روزنامه و حزب و سندیکا هستند.
- آقای حیدری زیرزمین خانهاش را پر از آرد و برنج و نفت و حبوبات کرده و قالیچههای ابریشمیش را به خانهٔ ما آورده است. پولهایش را از بانک گرفته و سکههای طلایش را در کیسهئی ریخته بهگردنش آویخته است.
- زنم ناگهان خدا را کشف کرده و هیجان زده است. شبها با عجله فقه میخواند و روزها دوان دوان بهکلاس ارشادِ خانم ها و تعلیمات دینی میرود. ناخنهای قرمزش را چیده و سایهٔ سبزرنگ پشت چشمهایش را پاک کرده است. توبه کرده، قمار نمیکند. موهایش را میپوشاند و سخت مواظب است کسی لالهٔ گوشهایش را نبیند. مینشیند کنارم و غمگین نگاه میکند. برایم از کرامات امام رضا میگوید و از خوبی خدا، از بدی امپریالیزم و بدجنسی کمونیستها.
- میپرسد: «تو به خدا اعتقاد نداری؟»
- دستم را میگیرد. پوستش داغ است و نفسش بوی تب میدهد. شکل خودش نیست. شکل هیچ کس که میشناسم نیست. شبها همیشه بیدار است. هر بار که نگاهش میکنم میبینم که چشمهایش باز است و دلم فرو میریزد.
- دانشگاه شلوغ است. کسی نطق میکند و جمعیت مدام صلوات میفرستد. پشت میلهها، لبو و سیبزمینی تنوری و باقالی پخته میفروشند و عکسهای امام از درختها آویزان است. پیرزنی جلوم را میگیرد و عکس پسر شهیدش را نشانم میدهد. برای دادخواهی آمده است و دنبال آیتالهی مجهول میگردد.
- راه بسته است. دور میزنم. پیادهروها پوشیده از کتاب است و نوار سرودهای مذهبی و کفشهای کتانی و شلوارهای جین و عکسهای شهدا. آن طرفتر، چریکی دارد طرز کار با مسلسل یوزی را بهگروهی یاد میدهد و زیر درختها، مردی با زن و بچههایش سفرهئی پهن کرده مشغول تقسیم غذاست. شاگردی جلوم را میگیرد. حالم را میپرسد. نمیشناسمش. صورتش را سیاه کرده و پارچهئی چهارخانه دور سروگردنش بسته است. کتش برایش بزرگ است. پوتینهایش هم چند نمره بزرگ است.
- کلاسم تعطیل است. شاگردهایم جلسه دارند و استادها را غیابی محاکمه میکنند. با مشت بهدیوارها میکوبند و معترضند. شاگردهایم با عجله در راهروهای دانشکده در جستجو مفهوم آزادی هستند.
- میپرسند: «آقا، وحدت کلمه چیست؟ مادّه اصالت دارد یا ایده؟ تاریخ حقیقت دارد یا خدا؟»
- شاگردهایم «محاکمات روزبه» و «رسالههای مارکس» و «توضیحالمسائل» میخوانند و مبهوتند.
- در میزنند. نیمه شب است. زنم سراسیمه از جا میپرد. پدرم با عجله بطریهای عرقش را پنهان میکند. آقای حیدریست. برایمان شیرخشک و کنسرو پنیر و روغن ماهی هندی آورده است. نفسنفس میزند. میگوید: «بنزین تمام شده. آرد نیست. وبا و آبله آمده. بهزودی همه همدیگر را خواهند خورد. همه از سرما خواهند مرد.»
- زنم گریه میکند و میگوید که امام برایمان غذا خواهد آورد. پسرم میخندد و با نفرت بهکیسههای آرد میکوبد. پسرم معتقد است که انقلاب راستین بعدها خواهد آمد و پیروزی با تودههای ستمدیده است. روزها بهکارخانه میرود و نمیداند چطوری با کارگرها دوست بشود. لباسهای کثیف میپوشد و شبها با کفش میخوابد.
- دشت چه دور از این حرفهاست و چه ساده و دستنخورده است. نمیدانم چطور شد که عازم سفر شدم. صبح زود بود. پا شدم و راه افتادم. زنم داشت نماز میخواند. تازه یاد گرفته است و حفظ نیست: نوشته روی کاغذ، چسبانده بهدیوار و از رویش میخواند.
- صاحبخانه توی حیاط بود. مرا که دید از جایش پرید. میلرزید. منتظر کسی بود. بهکیف دستیم نگاه کرد.
- پرسید: «دارید فرار میکنید؟»