با باد چرخیده!

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۱۰۰


ریونوسوکه آگوتاگاوا ‌[نویسنده‌ی ژاپنی]

ترجمه‌ی آزاد: احمد شاملو


در عصر گن‌نا Genna چنین اتفاق افتاد، یا در دوران کان-ئه‌ئی Kan-ei؟[۱]

به روشنی نمی‌توان جوابی برابر این پرسش نهاد؛ اما به هر تقدیر، از آن روزگاران که این وقایع رخ نمود دیرزمانی گذشته است... نیز، می‌توان به عنوان «نشانی» چنین گفت که در آن عهد و زمانه، حکام قلمرو پادشاهی آفتاب طالع، مردمی را که به آئین «خداوند پدر» و «خداوندگار آسمان‌ها» روی‌آور می‌شدند به صلیب می‌کشیدند و زنده به آتش می‌‌سوختند. لیکن با همه‌ی این گرفت و گیر و شکنجه و زجر، «خداوند خدا که به همه چیزی بینا و به همه کاری تواناست» برای آن‌که ضرب شستی به حکام کافر نموده باشد، رضا داد که از مؤمنین مورب‌چشم او، یک تن به اعتقاد مذهبی خویش وفاداری کند و در آن پای در جا بماند.

***

در باب این قضیه – که هم اکنون به نقل آن می‌پردازم – شایعات بسیاری هست:

گفته شده است که حتا فرشتگان و مقدسان بر انوار شامگاهی آفتاب نشستند و برای کنجکاوی درباره‌ی این واقعه، به دهکده‌های پیرامون ناگاساکی Nagasaki فرود آمدند...

نیز روایت است که یک بار هم سن‌ژان‌باتیست St. Jean-Baptiste با همه‌ی تقدس خویش در آسیاب میشل یاهه‌ئی Michel Yahei [واقع در اوراکامی Urakami] آفتابی شده است...

همچنین در خبر است که ابلیس، خود، چند بار پیاپی بدان اطراف پای نهاده است تا مؤمنان را از پرهیزگاری مانع شود: گاه به هیأت غلام سیاهی ناشناس، زمانی به قالب یک گیاه غیر بومی، و حتا یک بار به شکل یک نخت روان از نوع آژی‌رو Ajiro[۲]

از راویان این اخبار، پاره‌ئی معتقدند موشانی که میشل یاهه‌ئی مؤمن را در زندانش – زندانی که در آن، روز و شب یکسان می‌بوده – جویده‌اند، جز شیاطینی به هیأت موشان نبوده‌اند!

باری – پایان کار میشل یاهه‌ئی را چنین روایت کرده‌اند که در پائیز هشتمین سال عهد گن‌نا با یازده تن نصارای دیگر، زنده در آتش افکنده شد.

اما این واقعه‌ی دیگر – این واقعه‌یی که هم اکنون به نقل آن می‌پردازم – نیز از جمله‌ی وقایع عهد گن‌نا است، یا از حوادث دوران هوئه‌ئی Hoei؟ - به درستی آشکار نیست. لیکن به هر تقدیر از آن تاریخ دیرزمانی گذشته است.

***

و آن واقعه‌ی مولمه بدین‌گونه بوده است:

در دهکده‌ی یاماساتو Yamasato نزدیک ئوراکامی دوشیزه دختری می‌زیست به نام ئو-گین O-Gin.

پدر و مادر وی که از مردم ئوساکا Osaka بودند، پیش از آن که در شهرستان دورافتاده‌ی ناگاساکی بار افکنند دیر گاهی سرگردان و دربه‌در زیستند، و تازه بدان جای رسیده بودند که بیمار افتادند و درگذشتند و به دنبال خویش چیزی باقی نگذاشتند جز ئوگین.

خود پیداست که این دو بیگانه‌ی دربه‌در را از آئین «خداوند خدا» و «خداوند پدر» خبر نبود... آنان از پیروان فرقه‌ی زن Zen بودند یا از مؤمنان فرقه‌ی هوک‌که Hokke و شاید از سالکان طریقه‌ی جودو Jodo – و به هر حال، آنچه مسلم می‌نماید این است که از مجریان صدیق آئین بودا به شمار می‌آمدند.

این فرقه‌ی زن – آن چنان که مردی محقق از مردم غرب گفته است. – از طبیعتی محیل سرچشمه گرفته بود:

بانی این فرقه مردی بود به نام ساک‌یا-مونی Sakya mouni که عقاید مردک بودائی‌نمائی به نام آمیدا Amida را در خاک چین تبلیغ می‌کرد،‌ و هم بدین کار بود که پای به ژاپن نهاد... بر اساس عقاید وی پس از مرگ جسم، روح آدمی برای ادامه دادن به گناهان خویش به هیأت حشرات یا گاوها و یا درختان به جهان باز می‌آید.

نیز در مورد خود ساک‌یامونی که مروج این عقیده می‌بود، شایعاتی در جریان است:

می‌گویند که وی گورزاد بود. و نیز گفته‌اند که چون پای بر جهان نهاد، مادر خود را بکشت. و همچنین ژان کراسه Jean crasset نامی از نصرانیان خبر داده است که نامعقولی آئین و مفسده‌آمیزی اخلاق وی از دیدگان حیز و شیطنت‌بارش آشکار بوده است.

اما بینوا والدین ئوگین – که ذکر ایشان بدانگونه گذشت – نامعقولی این آئین را درک نمی‌توانستند کرد، و بدین‌گونه تا آستانه‌ی گور به آئین پیشوای خویش وفادار و مؤمن ماندند...

شاید هنوز هم بی‌آنکه اندیشه کنند که با سقوط در دوزخ تاریک گور کارشان به پایان رسیده است، همچنان در سایه‌ی کاج‌های گورستان متروک بازگشت به زندگی را انتظار می‌کشند.

لیکن چنین پیش آمد که ئوگین سرنوشت والدین خود را به میراث نبرد: زارع متوسط‌الحالی از مردم دهکده‌ی پامازاتو Yamnzato به نام ژان‌ماگوهی‌چی Jean Magohichi، آب تعمید بر پیشانی این دختر ریخت و او را به نام مادر عیسا مسیح افتخار بخشود.

یک عقیده‌ی مربوط به پیروان فرقه‌ی زن چنین می‌گوید:

«-ساک‌یامونی به هنگام تولد به انگشت کوچک آسمان را و به انگشت بزرگ به زمین اشاره کرده، رعد‌آسا فریاد برکشیده است: -در همه‌ی آسمان‌ها و در پهنه‌ی زمین، تنها منم که شایسته‌ی اعزاز و اکرامم!»

مریم ئوگین بدین افسانه اعتقادی نیافت، بل لدبن روایت دیگر گردن نهاد [اگر چه کشیشان عصر انکیزیسیون مبلغ آن بوده‌اند] که:

«-از تمامی گوسپندان خداوند خدا، مریم عذرا مهربان‌تر کس است؛ دلسوزتر کس است، رحیم‌تر کس است!»

او با اعتماد کامل بدین روایت اعتقاد یافت که: «عیسای پدر بر صلیب چوبین مرده به تابوت سنگی نهاده شده است و به سوم روز، جان یافته» و چون اسرافیل کروبی در کرنای خویش بر دمد «روح خداونگار منتشر می‌گردد بر زمین خاکی * با فتح عظیم و کبریای عظیم * و جان تازه خواهد دمید به استخوان‌ها که در غبار اجساد افتاده‌اند * و ملحق خواهد کرد روح اولین را به جسم آن‌ها * پس نیکورکاران از بهشت آسمان متمتع می‌شوند و زشتکاران را با شیاطین به جهنم خواهد افکند *...»

نیز مریم ئوگین به آن یک از شعائر هفتگانه مسیح که می‌گوید: «به نیروی کلام خداوند پدر، شراب و نان به یک نگاه به خون و پیکر مبدل شد» اعتقادی راسخ یافت.

قلب ئوگین از این همه تابناکی یافت، ژان‌ماگوهی‌چی او را به فرزندی گرفت و نامش را به مریم بدل کرد.

ئوگین با پدرخوانده و مادرخوانده‌ی خویش ژان‌ئوسومی Jeanne O’Sumi گاوها را سر می‌زد، گندم رل می‌دروید، و روزگارش به شادی می‌گذشت. کار و سرگرمی روزمره، او را از خود غافل می‌داشت بی‌آن‌که از نماز و روزه بازش دارد... در سایه‌ی انجیر بنی که بر لب چاه رسته بود می‌نشست و همچنان که در آسمان به هلال بزرگ ماه می‌نگریست، به شوری مؤمنانه دعا می‌خواند و اوراد می‌گفت و ذکر می‌گرفت که:

«-به تو من درود می‌فرستم ای مادر رحیم، ای فرزند تبیعید شده‌ی حوا! به سوی تو من فریاد می‌کنم که از سر رحم بر این رودخانه‌ی اشک نظری کنی و مرا به کنار خویشتن راهبر شوی!»

***

باری –

شب پیش از نوئل سالی که تاریخ صریحش بر ناقل این تاریخچه آشکار نیست، شیطان با شاگردان خویش بی‌صدا به سرای ژان‌ماگوهی‌چی در آمد.

ماگوهی‌چی کنار اجاق بزرگی نشسته بود که در آن آتشی نیکو می‌سوخت. و بر دیوار خانه، از عیسای پدر شمایلی بود بر صلیب. و برابر آن پیسوزی بود که فتیله‌ی آن در روغن خوشبو می‌سوخت. و در کنار آن مجمری و پیاله‌ی کندر. و در عقب سرا، در گاودانی، آب تعمید در لاوک چوبین آماده کرده بودند.

شاگردان شیطان به اشارت اوستاد خویش، بند بر بازوان ایشان نهادند بی آن‌که هراس به جان آنان رخنه تواند کرد. چرا که در آئین خداوند آسمان آمده است که «نفس آدمی، جز از طریق مشقت ترکیه نمی‌تواند شد». نیز هر سه را بدین نکته ایمان راسخ بود که «خداوند خدا را در هر پیشامدی مصلحتی هست. و مؤمنان را به وقتی که بشاید، به یاری می‌شتابد». و دیگر: آیا این خود نه نشان رستگاری و لطف خداوند است که مؤمنی را به شبی چنان عزیز و شریف به سیاست گیرند؟

آن هر سه، چنان آرام و آماده با شیطان و یارانش مواجه آمدند که گفتی از پیش می‌دانستند، و یا خود، حادثه را در ساعت معهود، انتظار می‌کشیدند.


یاران شیطان بند بر دستان ایشان نهادند. و ایشان را به محضر حاکم کشیدند. با این همه، آن هر سه، در تمامی راه و در معرض بادهای وحشت‌انگیز شبی آن‌چنان تیره، یک دم از ذکر دعای میلاد مسیح باز نماندند:

«-کجائی، کجائی ای روح خداوندی، ای که در بیت‌اللحم زائیده شدی،‌ ترا می‌ستائیم!»

شیطان که ایشان را آن‌جنان به ذکر اوراد و ادعیه سرگرم دید، چنان‌چون قایقی، از موج‌های خنده به تکان در آمد و دستانش را از شوق به هم کوفت. لیکن به ناگهان دریافت که اگر چه اختیار جان ایشان را به کف گرفته است به شجاعت و ایمانشان نتوانسته دست یافت... پس، چندان که تنها شد، دندان‌ها از سرکینه بر هم فشرد و از بسیاری خشم به هیأت غلتکی در آمد که با هیاهوی بسیار بر سنگفرش حیاط دیوانخانه از سوئی به سوئی غلت می‌خورد تا به گاه سپیده‌دم!

ژان ماگوهی‌چی، ژان‌ئوسومی و مریم ئوگین به سیاهچال افکنده شدند. و درباره‌ی ایشان از اشکلک و شکنجه‌ی داغ و درفش چیزی فرو نگذاشتند به نیت آن‌که تابشان نماند، و از آئین «پدران» خود «که در آسمان‌هایند» باز گردند – لیکن اگر چه تابشان نماند، از آیین «خداوند عیسا» و «خداوند خدا» بازنگشتند. و این همه، برای آن بود که وصول به آستان بهشت خداوندی را آسان کند – اگر چه خود بس دشوار می‌بود.

چون به عدل خداوند اندیشه می‌کردند، زندان تاریک نمورشان دروازه‌ی بهشت می‌نمود: پاک و روشن، پرجلال و شکوهمند. و چون به نماز آغاز می‌کردند، چنان می‌پنداشتند که فرشتگان و قدیسین از آسمان فرود آمده‌اند به تسلای دل ایشان... و از این‌گونه،‌ سعادت برتر نصیب مریم ئوگین آمد، چرا که وی به دو چشم خویش سن‌ژان‌باتیست را دیده بود که ملخ‌های بریان در کف دست خود نهاده است و بدو می‌خوراند. و نیز جبریل اعظم را دیده بود که از جام زرینه،‌ نوشابه‌ئی گوارا در کام او می‌کند.


با این همه، حاکم شهر، اینان را که چنین مقرب «خداوند پدر» و «خداوند پسر» بودند «ماران یک شاخ» نامید، و درباره‌ی ایشان چنین گفت که «از آن گونه جانورانند که از آدمی نشانی ندارند». و وجود آنان را مغایر قانون حیات آدمیان دانست. و حیات ایشان را مخل نظام جامعه وا نمود. و بدین‌گونه از آن پس که سی شبانروز در بندشان بداشت به سیاهچال، در حق ایشان به زنده در آتش سوختن فتوا داد.

***

حتا بدان هنگام که موکب ایشان به عزم میدان عقوبت – که در آن‌سوی شهر می‌بود – از کوی و برزن می‌گذشت نیز، کسی نشانه‌ی وحشتی در رفتار و رخسار ایشان باز نیافت. نه نشانی از وحشت، نه نشانه‌ئی از ندامت.

سیاستگاه، میدانچه‌ی شن‌پوشی در جوار گورستان بود.

هنگامی که محکومان را به سیاستگاه در آوردند،‌ نخست ایشان را به زبان عقوبت کردند؛ از در آتش تفته شدن کاستی نمی‌دارد. پس آن‌گاه به پایه‌های چوبین – که بر سکوبه‌ها استوار داشته بودند – بستند؛ چنان‌که ژان‌ماگوهی‌چی در میان بود، و ژان‌ئوسومی در یمین وی، و مریم ئوگین بر یسارش... و سکوبه‌ها از بستر خاک برتر بود به یک ذراع. و گردتاگرد هر یک هیمه انباشته بسیار.


ژان‌ئوسومی چنان می‌نمود که رنج سالیان بی‌شمار بر او بر گذشته به سی‌روز...

آنان، هر سه تن، کم و بیش چنین بودند. رنگ رخساره‌ی ایشان به مردگان می‌برد و اعتماد و یقین‌شان به زندگانی که زندگی را می‌شایستند!

انبوه تماشائیان، عقوبتگاه را انباشته بود. و عقوبتگاه، میدانچه‌ئی مجاور گورستان بود. و از فراز سکوبه‌های خویش، محکومین به کاج‌های گورستان نظر می‌توانستند کرد که شاخساران گسترده می‌داشتند، به چتر آفتابی ماننده.


چندان که هر چیز لازم آماده شد، از شاگردان پرهیمنه‌ی شیطان، یکی، با وقار و دبدبه پیش آمد و به زعم خویش با ایشان فریبی در کار کرد و گفت که حاکم را به ساعتی تأخیر در کار آتش افکندن به پشته‌ی هیزم راضی کرده است، تا محکومان را در این دم آخر مهلتی باشد که اگر نجات ایشان را دری هست، بربسته نماند. چرا که حضرت حاکم صاحبدلی بخشاینده است -: «هان! ببینید که خداوند معبود شما چگونه بر این درگاه دوزخ فراموشتان کرده است حال آن‌که به زعم شمایان – قادر است و بینا. لیکن حاکم شهر را که مردی چون شماست، دلی صاف است. مجال رهائی‌تان می‌دهد، اگر چه گنهکار سیاهدلید. و به نجاتتان می‌کوشد، اگر چه مرگ را شایسته‌ترید.»

محکومان سخنی نگفتند و خاموشی ایشان چنان بود که در حوصله‌ی سکوت نمی‌گنجید. در هیچ لحظه‌ئی از ابدیت، سکوت، بدان درجه از اقتدار فرمان نرانده است.

هزاران جفت چشم،‌ در خاموشی پرانتظار بر لبان بی‌تکان محکومان بر دوخته بود... تماشائیان، از خوف آن‌که گفته‌ئی را ناشنیده‌ بگذرند، نفس‌ها در سینه حبس کرده بودند... عمله‌ی مرگ از وقفه‌ی طولانی کار خویش به عذاب افتاده بودند و حتا برای آن‌که با یک‌دیگر سخنی بگویند حالی و حوصله‌ئی درخود نمی‌یافتند.


به ناگهان سکوت جهنمی به صدای ضعیفی شکسته شد:

«-من به ترک آئین عیسای مصلوب راضیم و صلیب کاج را لعنت می‌کنم!»

و این مریم ئوگین بود که سخن گفت، و با سخن خویش بذر اندوهی درجان مردم تماشائی کاشت. لیکن چندان که نخستین جنبش جماعت تماشائی – چنان‌چون موجی که از لغزش نسیم بر گندمزاران می‌گذرد – فرو کاست، سکون و انتظاری دیگر جانشین آن شد. چرا که ماگوهی‌چی تلاشی یأس‌آمیخته کرده بود تا به سوی مریم ئوگین رو کند، و آغاز کرده بود که با نفس شکسته‌ی خویش سخنی بگوید.

و ژان‌ماگوهی‌چی با دخترخوانده‌ی خویش چنین گفت:

«-مریم! آیا شیطان به اندرونت راه می‌یابد؟ دریغا که پای نیفشردی، دل به مشقت نسپردی، بر زمین پست ماندی و پدران ما را در آسمان از یاد بردی!...»

و ژان‌ئوسومی، از سکوبه‌ی خود، با آوازی که به نفوذ و رسوخش می‌کوشید، با دخترخوانده‌ی خویش چنین گفت:

«-ئوگین! شیطان در جان و جسم تو راه یافته است. دعا کن! دعا کن!»

مریم ئوگین اما سخنی به پاسخ ایشان نگفت. چشمان او فراسوی جماعت تماشائی به کاج‌های گورستان بر دوخته بود که شاخسارانی گسترده می‌داشتند،‌به چتر آفتابی ماننده.

و هم در این احوال بود که از دستیاران شیطان، یکی، به تبختر فرمان داد تا بنداز مریم ئوگین بگشایند.

ژان‌ماگوهی‌چی دیدگان خود را از سر تسلیم بر هم نهاد و به زیر لب گفت:

«-پدران ما که در آسمان‌هایید! سرگذشته‌های ما جز به مشیت شمایان بر ما بر نمی‌گذرد!»


مریم ئوگین که اکنون از بند رها شده بود، برابر آن دو به زانو در آمد. و در سکوت، به شوربختی جان گناهکار خویش بگریید. ماگوهی‌چی چشمان خسته‌اش را از رنج دیدن به هم بر نهاد و ئوسومی چهره‌ی در هم شکسته‌ی خود را از نفرتی که داشت بگرداند.

و مریم ئوگین گریان و لرزان به سختی به سخن در آمد و با ایشان چنین گفت:

«-از شما که در میان مردمان عزیرترین کسانید خواهان بخششم... نپندارید که روی از آیین بر تافتن برای گریز از سوختن در آتش بوده است: بدین شاخساران گسترده که به چتر آفتابی ماننده است نظر کردم و به ناگهان به خاطرم آمد که والدین من کافر مرده‌اند. و دریافتم که دیدار ایشان برای من میسر نیست مگر آن‌که من نیز کافر بمیرم... ای گرامی‌تر کسان من! چگونه می‌خواهید از دیدار والدین خویش بالمره چشم بپوشم؟ - آئین بر حق را انکار می‌کنم تا بتوانم در دوزخ خداوند محشور ایشان شوم. و این گناه را جز این دلیلی نیست.»

مریم ئوگین سخنان خود را گریان به آخر برد و تماشائیان امیدوار را فرصت تماشای سوختن باکره‌ئی آن‌گونه زیبا از دست شد – آن‌گاه نوبت به ژان‌ئوسومی سالخورده رسید که اشک پریشانی بر گونه‌های خشکیده بغلتاند و بر تل هیزمی که زیر پای وی آماده‌ی درگیر شدن بود فرو چکاند.


مسیحی مؤمنی که در زمره‌ی بهشتیان است، به استغاثه‌های واهی دل نمی‌نهد... آری، چنین است. و بدین خاطر بود که چون ماگوهی‌چی زوجه‌ی خویش را بدید که آب در دیده می‌گرداند، خشم‌آلوده روی به جانب او کرد و فریادکشان با وی چنین گفت:

«-چیست؟ آیا تو تیز غلاف کهنه‌ی جسمت را به گلگشت شیطان باز نهاده‌ای؟ اگر تو نیز به ترک خداوند مایلی، شتاب کن که فرصت می‌گذرد... من به تنها ماندن حوصله می‌کنم و باز می‌نمایم که چگونه می‌توان به خویشتن ایمان داشت و به خداوند خدا مؤمن بود، و در میان شعله‌ی آتش بی‌لب به شکوه و ناله گشودن به جانب آسمان پر گرفت.»

پیرزن ناله‌ئی کشید چونان الماسی که بر آبگینه کشند. و فریاد کرد:

«-نه! ترا که به سالیان دراز جفت من بوده‌ئی رها نمی‌کنم. اما این سخن را از من پذیره شو که اگر با تو به آستانه‌ی بهشت خداوند فرود می‌آیم تنها برای آن است که جان من تنم را به بودن در کنار تو می‌خواند.»

سکوتی عظیم بر میدان مکافات می‌گشت.

رخساره‌ی پرشکنج ژان‌ماگوهی‌چی نوبت به نوبت به سرخی و کبودی گرائيد، و سپس رنگ فرو هشت. و هم در آن حال، دانه‌های درشت عرق بر شقیقه‌هایش فرو نشست.

در این هنگام،‌ مرد سالخورده، درون جان خویشتن را به چشمان اندیشه سنجید و دریافت که شیطانی عظیم در اندرون وی با فرشته‌ئی نازک‌آرای پنجه می‌کند.

بار دیگر، مریم ئوگین که روی در زیر افکنده بر بهشت گم‌کرده‌ی خویش می‌گریست، سر بر آورد و با چشمانی که از رطوبت اشک حاشیه برداشته بود در او نگریست. و ماگوهی‌چی سالخورده دریافت که در ژرفنای چشمان پاک مریم ئوگین چیزی به جز شعشعه‌ی روحی پاک و تابناک نیست.

و ئوگین چنین گفت:

«-بیل پدر. دوزخ در انتظار ماست. بگذار شیطان به رسالت خویش عمل کند!»

و ماگوهی‌چی چنین کرد. و شیطان در جان او فرود آمد. و کار پایان گرفت. به عون اللـه تعالی.

***

این مصداق «با باد چرخیدن» به عنوان تاریخچه‌ئی ننگین سینه به سینه به ما رسیده است.

آورده‌اند که چون آن سه کس به افکار آیین خویش همت گماشتند، جماعت تماشائیان بی آن‌که میان اصول مذهب خویش و اساس آئین نصارا توفیری بتوانند نهاد بر سر خشم آمدند و ایشان را در دل دشنام گفتند. و گفته‌اند که جماعت تماشائیان دوستر می‌داشت که آن سه کس به آئین خویش پای می‌فشردند، و بدین‌گونه، فرصتی که برای نظاره‌ی مراسم اعدام بر توده‌ئی هیمه‌ی فروزان پیش آمده بود،‌ چنین بزدلانه نقض نمی‌شد!

همچنین آورده‌اند که شیطان، از پیروزی خویش سخت دلشاد گشت و هم در آن شب در میدان عقوبت – که دیگر از جمعیت تهی شده بود – به هیأت کتابی حقیقت‌آموز در آمد و تا پگاه، در برابر نفس زهرآگین بادی که از دخمه‌های دوزخ می‌وزید،‌قهقهه‌زنان ورق ورق خورد.


و ناقل این روایت – که مردی بس شکاک است – هر گاه این روایت را به خاطر می‌آورد، با خود چنین می‌گوید:

«-آری، این ماجرا، به حقیقت، پیروزی سخت عظیمی بوده است، برای شیطان و یارانش. و آئینه عبرتی است برای من!»


پاورقی‌ها

  1. ^  نام دو دوره‌ی مختلف از تاریخ ژاپن... در ژاپن با سلطنت هر امپراطور، دوره جدید آغاز می‌شود.
  1. ^  آژی‌رو نوعی تخت روان که باچوب خیزران می‌ساخته‌اند.