سِدی: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز
جز (ربات: تغییر خودکار متن (-ي +ی, -ك +ک))
سطر ۱۷: سطر ۱۷:
  
  
'''نسيم خاكسار'''
+
'''نسیم خاکسار'''
  
  
من خبر نداشتم. سِدي مي‌گفت از ظهر تا غروب نشسته بودند تو اتاق منتظر بودند من بيايم، سِدي صورت كوچكش را با آن چشم‌هاي سياهش آورده بود جلو من و همان‌طور كه دست‌هايش را گذاشته بود روي پاهايم، روي دو زانو ايستاد. چشمانش پر از گلوله‌هاي اشك بود. سِدي مي‌گفت اول بزرگتر آمد، بعد دايي و عمو كوچكتر. سِدي مي‌گفت خيلي ناراحت بودند. من از گريه و درد نفس نمي‌توانستم بكشم. خيلي دلم مي‌خواست درد راحتم بگذارد تا بتوانم آرام تو چشم‌هاي سِدي نگاه كنم. اما استخوان‌هاي پشتم مثل اينكه خرد شده باشد صدا مي‌كرد. صورتم از اثر ضربه‌هاي سيلي و مشت مي‌سوخت. جرات دست زدن به صورتم را نداشتم. تمام شب را بيدار بودم. خواب به چشمانم مي‌آمد غلت مي‌زدم و استخوان‌هاي پا و كمرم تير مي‌كشيد. بلند كه مي‌شدم سِدي هم بلند مي‌شد. وقتي زانوهايم را بغل مي‌گرفتم و گريه مي‌كردم سِدي روي زانوهايش مي‌ايستاد و چشمان كوچك سياهش را به چشم‌هايم مي‌دوخت. مي‌گفت «تقصير ننه بود حميد؟»
+
من خبر نداشتم. سِدی می‌گفت از ظهر تا غروب نشسته بودند تو اتاق منتظر بودند من بیایم، سِدی صورت کوچکش را با آن چشم‌های سیاهش آورده بود جلو من و همان‌طور که دست‌هایش را گذاشته بود روی پاهایم، روی دو زانو ایستاد. چشمانش پر از گلوله‌های اشک بود. سِدی می‌گفت اول بزرگتر آمد، بعد دایی و عمو کوچکتر. سِدی می‌گفت خیلی ناراحت بودند. من از گریه و درد نفس نمی‌توانستم بکشم. خیلی دلم می‌خواست درد راحتم بگذارد تا بتوانم آرام تو چشم‌های سِدی نگاه کنم. اما استخوان‌های پشتم مثل اینکه خرد شده باشد صدا می‌کرد. صورتم از اثر ضربه‌های سیلی و مشت می‌سوخت. جرات دست زدن به صورتم را نداشتم. تمام شب را بیدار بودم. خواب به چشمانم می‌آمد غلت می‌زدم و استخوان‌های پا و کمرم تیر می‌کشید. بلند که می‌شدم سِدی هم بلند می‌شد. وقتی زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم سِدی روی زانوهایش می‌ایستاد و چشمان کوچک سیاهش را به چشم‌هایم می‌دوخت. می‌گفت «تقصیر ننه بود حمید؟»
  
مي‌گفتم «آخ» و دوباره از درد مي‌پيچيدم. سِدي نمي‌دانست چه كار كند؛ مي‌آمد نزديك و همان‌طور كه با غصه به چهره‌ام نگاه مي‌كرد دست‌هاي كوچكش را رو استخوان‌هايم مي‌كشيد. اما فايده‌اي نداشت.
+
می‌گفتم «آخ» و دوباره از درد می‌پیچیدم. سِدی نمی‌دانست چه کار کند؛ می‌آمد نزدیک و همان‌طور که با غصه به چهره‌ام نگاه می‌کرد دست‌های کوچکش را رو استخوان‌هایم می‌کشید. اما فایده‌ای نداشت.
  
 
{{تک ستاره}}
 
{{تک ستاره}}
  
براي دست‌هاي ۱۳ ساله‌ام آن دو «فلاسك» گنده و سنگين بود. مدام انگشت‌هايم را پايين مي‌كشيد و از هم بازشان مي‌كرد. دسته‌ي فلاسك‌ها باريك بود و توي گوشت فرو مي‌رفت. فكرم نمي‌رسيد مثل عمو رجب و عمو يحيي در سايه‌اي بنشينم. همين جور مي‌دويدم. تا يك مشتري پيدا مي‌شد مي‌دويدم. عمو رجب اعتقاد داشت گرمايي مي‌شوم. اما من گوش نمي‌گرفتم.
+
برای دست‌های ۱۳ ساله‌ام آن دو «فلاسک» گنده و سنگین بود. مدام انگشت‌هایم را پایین می‌کشید و از هم بازشان می‌کرد. دسته‌ی فلاسک‌ها باریک بود و توی گوشت فرو می‌رفت. فکرم نمی‌رسید مثل عمو رجب و عمو یحیی در سایه‌ای بنشینم. همین جور می‌دویدم. تا یک مشتری پیدا می‌شد می‌دویدم. عمو رجب اعتقاد داشت گرمایی می‌شوم. اما من گوش نمی‌گرفتم.
  
خب حميدجان! گرمايي ميشي، اينقد ندو!
+
خب حمیدجان! گرمایی میشی، اینقد ندو!
  
ـ خب مو دلم مي‌خواد بدووم.
+
ـ خب مو دلم می‌خواد بدووم.
  
ـ خب تو دلت مي‌خواد بدووي بدو، اما يه كم خستگي در كن، راه به راه وايسا، زير سايبون‌ها راه برو.
+
ـ خب تو دلت می‌خواد بدووی بدو، اما یه کم خستگی در کن، راه به راه وایسا، زیر سایبون‌ها راه برو.
  
ـ خب عمو رجب، به تو چي كه مو دلم مي‌خواد بدوم؟
+
ـ خب عمو رجب، به تو چی که مو دلم می‌خواد بدوم؟
  
ـ جهنم! مرده شور اون كون لاغرت ببره، اونقد بدو سياه سوخته تا تمام لمبرات آب بشه.
+
ـ جهنم! مرده شور اون کون لاغرت ببره، اونقد بدو سیاه سوخته تا تمام لمبرات آب بشه.
  
ـ عمو رجب، فحش ميدم‌ها!
+
ـ عمو رجب، فحش میدم‌ها!
  
گرما پشت گردنم را مي‌سوزاند. هر غروب كه مي‌رفتم خاله دو تا بستني آلاسكا مي‌گذاشتم ته فلاسك كه به سِدي بدهم. مادر گاهي توي خانه بود گاهي هم نبود. مدتي برايش تو يك حمام كار پيدا شد. وقتي شب‌ها مي‌آمد خانه خسته و كوفته بود.
+
گرما پشت گردنم را می‌سوزاند. هر غروب که می‌رفتم خاله دو تا بستنی آلاسکا می‌گذاشتم ته فلاسک که به سِدی بدهم. مادر گاهی توی خانه بود گاهی هم نبود. مدتی برایش تو یک حمام کار پیدا شد. وقتی شب‌ها می‌آمد خانه خسته و کوفته بود.
  
پسرخاله‌ي مادر هم بود. ۲۵ ساله و جوان، كه تازه از ولايت آمده بود و تو رنگ‌فروشي كار مي‌كرد. پدرم اينجا نبود. هنوز سِدي دنيا نيامده بود كه رفته بود كويت. من و مادر و سِدي زمستان‌ها پهلوي هم تو يك اتاق مي‌خوابيديم. پسرخاله‌ي مادر كه اغمسال آمده بود جايش را پايين پامان پهن مي‌كرد. تابستان رو پشت‌بام مي‌رفتيم. غروب كه به خانه مي‌رسيدم چراغ را روشن مي‌كردم و سِدي را كه تو كوچه منتظرم بود با خودم مي‌آوردم تو اتاق. بعد به‌اش بستني مي‌دادم و برايش از حاجي بستني‌ساز تعريف مي‌كردم. سِدي با انگشت روي استخوان پام خط مي‌كشيد و مي‌خنديد. موهاي نازك پاهام زير آفتاب سوخته بود. سِدي و من پهلوي هم مي‌خوابيديم. روزهايي كه خيلي دويده بودم مثل يك تكه سنگ مي‌افتادم و تكان نمي‌خوردم. وقتي صبح زود پا مي‌شدم مادر هنوز خواب بود. پسرخاله‌ي مادر هم پايين پامان خواب بود. از صبح شهرمان خيلي خوشم مي‌آمد. هوا شيري رنگ و تميز بود. خنكي مهرباني تو جاده و زير درخت‌ها بود. يك بر كارگر كه همه‌شان لباس‌هاي آبي رنگ مي‌پوشيدند تو ايستگاه منتظر ماشين مي‌ايستادند. گاه‌گاهي دنبال هم مي‌دويدند و با هم شوخي مي‌كردند. شوخي‌هاشان به نظرم خشن مي‌آمد. وقتي يكي‌شان را وسط‌هاي روز مي‌ديدم، به نظرم مي‌آمد كه قيافه‌اش مثل صبح كه داشت سر كار مي‌رفت نيست. كسل و خسته به نظر مي‌آمد. قيافه‌هاشان صبح‌ها شاد و سرحال بود. دكان‌ها هميشه بسته بودند. بعضي از دكان‌ها كه باز بود چراغ كم‌سويي ته‌شان مي‌سوخت. توي راه كه مي‌رفتم با دست برگ‌هاي درخت بيعار را مي‌چيدم. صبح‌ها كه فلاسك‌هايم خالي بود راحت‌تر و سبك‌تر مي‌دويدم. خودم را كه قاتي كارگرها مي‌ديدم خوشحال مي‌شدم. هميشه قبل از من بچه‌هاي ديگر هم مي‌آمدند اما عمو يحيي و عمو رجب هميشه ديرتر از ما مي‌آمدند. وقتي فلاسك‌هاي پر مي‌آمدم خانه، تا مي‌رسيدم مادر رفته بود. پسرخاله‌ي مادر هم رفته بود. فقط سِدي بود كه با موهاي وز كرده زانوهايش را كشيده بود توي بغلش و ساكت نشسته بود. سِدي را بغل مي‌كردم از پله‌ها مي‌آمدم پايين. سِدي مي‌گفت هميشه صبح‌ها سري به‌اش بزنم. مي‌گفت خيلي دوست دارد فلاسك‌هايم را پر از بستني ببيند. دوست داشت سر فلاسك‌ها را باز كند. از خنكي توي فلاسك‌ها خوشش مي‌آمد. نمي‌فهميد اگر در فلاسك باز بماند بستني‌ها آب مي‌شوند. هميشه مي‌رفتم يكي از بستني‌ها را مي‌دادم به سِدي، بعد در فلاسك را محكم مي‌بستم مي‌آمدم پهلوش مي‌نشستم و نان و چايي مي‌خوردم.
+
پسرخاله‌ی مادر هم بود. ۲۵ ساله و جوان، که تازه از ولایت آمده بود و تو رنگ‌فروشی کار می‌کرد. پدرم اینجا نبود. هنوز سِدی دنیا نیامده بود که رفته بود کویت. من و مادر و سِدی زمستان‌ها پهلوی هم تو یک اتاق می‌خوابیدیم. پسرخاله‌ی مادر که اغمسال آمده بود جایش را پایین پامان پهن می‌کرد. تابستان رو پشت‌بام می‌رفتیم. غروب که به خانه می‌رسیدم چراغ را روشن می‌کردم و سِدی را که تو کوچه منتظرم بود با خودم می‌آوردم تو اتاق. بعد به‌اش بستنی می‌دادم و برایش از حاجی بستنی‌ساز تعریف می‌کردم. سِدی با انگشت روی استخوان پام خط می‌کشید و می‌خندید. موهای نازک پاهام زیر آفتاب سوخته بود. سِدی و من پهلوی هم می‌خوابیدیم. روزهایی که خیلی دویده بودم مثل یک تکه سنگ می‌افتادم و تکان نمی‌خوردم. وقتی صبح زود پا می‌شدم مادر هنوز خواب بود. پسرخاله‌ی مادر هم پایین پامان خواب بود. از صبح شهرمان خیلی خوشم می‌آمد. هوا شیری رنگ و تمیز بود. خنکی مهربانی تو جاده و زیر درخت‌ها بود. یک بر کارگر که همه‌شان لباس‌های آبی رنگ می‌پوشیدند تو ایستگاه منتظر ماشین می‌ایستادند. گاه‌گاهی دنبال هم می‌دویدند و با هم شوخی می‌کردند. شوخی‌هاشان به نظرم خشن می‌آمد. وقتی یکی‌شان را وسط‌های روز می‌دیدم، به نظرم می‌آمد که قیافه‌اش مثل صبح که داشت سر کار می‌رفت نیست. کسل و خسته به نظر می‌آمد. قیافه‌هاشان صبح‌ها شاد و سرحال بود. دکان‌ها همیشه بسته بودند. بعضی از دکان‌ها که باز بود چراغ کم‌سویی ته‌شان می‌سوخت. توی راه که می‌رفتم با دست برگ‌های درخت بیعار را می‌چیدم. صبح‌ها که فلاسک‌هایم خالی بود راحت‌تر و سبک‌تر می‌دویدم. خودم را که قاتی کارگرها می‌دیدم خوشحال می‌شدم. همیشه قبل از من بچه‌های دیگر هم می‌آمدند اما عمو یحیی و عمو رجب همیشه دیرتر از ما می‌آمدند. وقتی فلاسک‌های پر می‌آمدم خانه، تا می‌رسیدم مادر رفته بود. پسرخاله‌ی مادر هم رفته بود. فقط سِدی بود که با موهای وز کرده زانوهایش را کشیده بود توی بغلش و ساکت نشسته بود. سِدی را بغل می‌کردم از پله‌ها می‌آمدم پایین. سِدی می‌گفت همیشه صبح‌ها سری به‌اش بزنم. می‌گفت خیلی دوست دارد فلاسک‌هایم را پر از بستنی ببیند. دوست داشت سر فلاسک‌ها را باز کند. از خنکی توی فلاسک‌ها خوشش می‌آمد. نمی‌فهمید اگر در فلاسک باز بماند بستنی‌ها آب می‌شوند. همیشه می‌رفتم یکی از بستنی‌ها را می‌دادم به سِدی، بعد در فلاسک را محکم می‌بستم می‌آمدم پهلوش می‌نشستم و نان و چایی می‌خوردم.
  
 
{{تک ستاره}}
 
{{تک ستاره}}
  
صبح تا غروب زير آفتاب بودم.
+
صبح تا غروب زیر آفتاب بودم.
  
 
{{تک ستاره}}
 
{{تک ستاره}}
  
گرماي تيرماه، گرماي معصوم و گريه‌آوري است. گرماي يتيم‌هاست. داغي نگاه آدم‌هاي بي‌كسي را دارد كه دراز به دراز در خيابان خوابيده‌اند ـ گوشه‌ي پاركي يا كنار سكويي ـ يا نه، گرسنه و بي‌حال پشت داده‌اند به كوله‌پشتي حمالي‌شان و دارند با چشم‌هاي كوچك و تنگ‌شان به يك چيزي كه معلوم نيست نگاه مي‌كنند. هيچ وقت افق جلو چشم آنها را نمي‌شود ديد. شايد غم نان، ابرهاي روبه‌رويشان را به گرده‌ي ناني شبيه كرده است. شايد از دست دادن بچه‌هاشان، برادرشان، خواهرشان را تو ويراني و ريختگي ديوار روبه‌رو مي‌بيند. آفتاب تيرماه، آفتاب بچه‌هاي پاپتي است. آفتاب بچه‌هاي خسته، آفتاب بچه‌هاي كتك خورده از دست صاحب دكان‌هاست. آفتاب تيرماه آفتاب بيكاره‌هاست ـ وقتي بعد از هشت ساعت ايستادن توي صف هلشان داده باشند و بعد با در كوني رانده باشندشان ـ آفتاب تيرماه، آفتاب دعواي بدبخت‌هاست ـ حمال‌‌هاي كرد و عرب ـ وقتي سر بردن يار به‌دوبه دعواشان مي‌شود. آفتاب چهار نفر به يك نفر است. آفتاب مشت‌هايي است كه روي گونه‌هاي پوك و بي‌جان مي‌خورد و فك و دندان را خرد مي‌كند. آفتاب تيرماه، آفتاب زن‌هاي گداست. آفتاب تيرماه آفتاب بزها و گوسفندهاي گرسنه است كه دنبال كاغذ و پاكت زباله‌ها را بو مي‌كشند. آفتاب ماهيخوارهاي گرسنه‌ي روي شط است. آفتاب تيرماه آفتاب شط است. شط مهربان و عزيز، شط تظهيركننده و تطهير شده از گه گند شاش شهري‌ها و شهرنشينان و آدم‌هاي توي عمارت‌ها. شط پذيرنده و پذيراي ترك خورده و شاش بيكاره‌ها. شط تحليل‌كننده‌ي استفراغ، عطر و ادوكلن، پنبه و كاغذ نازك حرير.
+
گرمای تیرماه، گرمای معصوم و گریه‌آوری است. گرمای یتیم‌هاست. داغی نگاه آدم‌های بی‌کسی را دارد که دراز به دراز در خیابان خوابیده‌اند ـ گوشه‌ی پارکی یا کنار سکویی ـ یا نه، گرسنه و بی‌حال پشت داده‌اند به کوله‌پشتی حمالی‌شان و دارند با چشم‌های کوچک و تنگ‌شان به یک چیزی که معلوم نیست نگاه می‌کنند. هیچ وقت افق جلو چشم آنها را نمی‌شود دید. شاید غم نان، ابرهای روبه‌رویشان را به گرده‌ی نانی شبیه کرده است. شاید از دست دادن بچه‌هاشان، برادرشان، خواهرشان را تو ویرانی و ریختگی دیوار روبه‌رو می‌بیند. آفتاب تیرماه، آفتاب بچه‌های پاپتی است. آفتاب بچه‌های خسته، آفتاب بچه‌های کتک خورده از دست صاحب دکان‌هاست. آفتاب تیرماه آفتاب بیکاره‌هاست ـ وقتی بعد از هشت ساعت ایستادن توی صف هلشان داده باشند و بعد با در کونی رانده باشندشان ـ آفتاب تیرماه، آفتاب دعوای بدبخت‌هاست ـ حمال‌‌های کرد و عرب ـ وقتی سر بردن یار به‌دوبه دعواشان می‌شود. آفتاب چهار نفر به یک نفر است. آفتاب مشت‌هایی است که روی گونه‌های پوک و بی‌جان می‌خورد و فک و دندان را خرد می‌کند. آفتاب تیرماه، آفتاب زن‌های گداست. آفتاب تیرماه آفتاب بزها و گوسفندهای گرسنه است که دنبال کاغذ و پاکت زباله‌ها را بو می‌کشند. آفتاب ماهیخوارهای گرسنه‌ی روی شط است. آفتاب تیرماه آفتاب شط است. شط مهربان و عزیز، شط تظهیرکننده و تطهیر شده از گه گند شاش شهری‌ها و شهرنشینان و آدم‌های توی عمارت‌ها. شط پذیرنده و پذیرای ترک خورده و شاش بیکاره‌ها. شط تحلیل‌کننده‌ی استفراغ، عطر و ادوکلن، پنبه و کاغذ نازک حریر.
  
 
{{تک ستاره}}
 
{{تک ستاره}}
  
بار اولي كه فهميدم، تصادفي بود. شايد سِدي هم مي‌ديد. اما سِدي كوچك بود. من هم كوچك بودم. عمو يحيي دم ظهر يك لگد زده بود تو استخوان پام كه زخم شده بود. من هم با سنگ زده بودم تو سرش، گيرم سنگي كه برداشته بودم كلوخ بود. عمو يحيي اذيت نشد اما من بام بدجور زخم شده بود. وقتي رسيدم خانه، سِدي دستش را روي زخم پام گذاشت.
+
بار اولی که فهمیدم، تصادفی بود. شاید سِدی هم می‌دید. اما سِدی کوچک بود. من هم کوچک بودم. عمو یحیی دم ظهر یک لگد زده بود تو استخوان پام که زخم شده بود. من هم با سنگ زده بودم تو سرش، گیرم سنگی که برداشته بودم کلوخ بود. عمو یحیی اذیت نشد اما من بام بدجور زخم شده بود. وقتی رسیدم خانه، سِدی دستش را روی زخم پام گذاشت.
  
گفت: «پات خون اومده نه!» ـ و بغض كرد.
+
گفت: «پات خون اومده نه!» ـ و بغض کرد.
  
گفتم: چيزي نيس، سِدي. خوردم زمين.
+
گفتم: چیزی نیس، سِدی. خوردم زمین.
  
گفت: ـ‌ خون اومده. خيلي محكم خوردي زمين؟
+
گفت: ـ‌ خون اومده. خیلی محکم خوردی زمین؟
  
بعد رفت پارچه‌اي زير آب گرفت آورد خون‌هايي را روي پايم خشكيده بود شست. شب از درد خوابم نمي‌آمد. براي همين تا صبح اين پهلو آن پهلو شدم. به آسمان بالا سرم كه نگاه كردم پر از ستاره بود. نمي‌دانم چطور شد كه بلند شدم. شايد مي‌خواستم به زخم پايم نگاه كنم. داشتم پايم را نگاه مي‌كردم كه متوجه آنها شدم. آن چشم‌ها، مادر چشم‌هايم را ديد من هم چشم‌هاي او را بعد برگشتم سر جايم دست‌هايم را روي چشم‌هايم گذاشتم و با صداي نفس زدن آنها خواب رفتم.
+
بعد رفت پارچه‌ای زیر آب گرفت آورد خون‌هایی را روی پایم خشکیده بود شست. شب از درد خوابم نمی‌آمد. برای همین تا صبح این پهلو آن پهلو شدم. به آسمان بالا سرم که نگاه کردم پر از ستاره بود. نمی‌دانم چطور شد که بلند شدم. شاید می‌خواستم به زخم پایم نگاه کنم. داشتم پایم را نگاه می‌کردم که متوجه آنها شدم. آن چشم‌ها، مادر چشم‌هایم را دید من هم چشم‌های او را بعد برگشتم سر جایم دست‌هایم را روی چشم‌هایم گذاشتم و با صدای نفس زدن آنها خواب رفتم.
  
آن روز صبح زودتر از هميشه از پله‌ها آمدم پايين. گليم را كه شب‌ها مي‌برديم بالا، اتاق خالي و سرد مي‌شد. تو درگاه نشستم و تكيه‌ام را دادم به چارچوب در. هواي حياط خاكستري و ملال‌انگيز بود. جوري كه گريه‌ام انداخت. دلم مي‌خواست بغضم بتركد. دلم نمي‌آمد به فلاسك‌هايم ور بروم. بدون اينكه صورتم را آب بزنم فلاسك‌ها را برداشتم زدم بيرون. هواي صبح كه هميشه مرا سر حال مي‌آورد، اين بار بيشتر تو فكرم مي‌برد. فلاسك‌ها به نظرم سنگين مي‌آمد و انگشت‌هايم را به پايين مي‌كشيد. كارگرها را توي راه نديدم. درخت‌هاي بيمار به نظرم مي‌آمد درمهي تيره پنهان شده‌اند. وقتي فلاسك‌هاي خالي را تحويل دادم. حاجي دو فلاسك بزرگ به من داد. اين بار دلم نمي‌آمد از اين فلاسك‌ها ببرم. اما حاجي نمي‌فهميد. بيشتر به اتاق كوچك‌مان و به سِدي فكر مي‌كردم. وقتي داد مي‌زدم آلاسكا، تمام اثاثيه‌ي خانه جلو چشمم مي‌آمد. اتاق كوچك‌مان كه بالاي دالان بود و رنگ سبز ديوارهايش و كمد آينه‌دار كه يكي از آينه‌هايش شكسته بود و قالي نو و نرمي كه پاي ديوار لوله شده بود و پنكه‌ي دستي و قوطي‌هاي قهوه‌اي شكر و چاي و پرده‌هاي گلدار و چشمان غمگين سِدي و چراغي كه شب‌ها روشنش مي‌كرديم.
+
آن روز صبح زودتر از همیشه از پله‌ها آمدم پایین. گلیم را که شب‌ها می‌بردیم بالا، اتاق خالی و سرد می‌شد. تو درگاه نشستم و تکیه‌ام را دادم به چارچوب در. هوای حیاط خاکستری و ملال‌انگیز بود. جوری که گریه‌ام انداخت. دلم می‌خواست بغضم بترکد. دلم نمی‌آمد به فلاسک‌هایم ور بروم. بدون اینکه صورتم را آب بزنم فلاسک‌ها را برداشتم زدم بیرون. هوای صبح که همیشه مرا سر حال می‌آورد، این بار بیشتر تو فکرم می‌برد. فلاسک‌ها به نظرم سنگین می‌آمد و انگشت‌هایم را به پایین می‌کشید. کارگرها را توی راه ندیدم. درخت‌های بیمار به نظرم می‌آمد درمهی تیره پنهان شده‌اند. وقتی فلاسک‌های خالی را تحویل دادم. حاجی دو فلاسک بزرگ به من داد. این بار دلم نمی‌آمد از این فلاسک‌ها ببرم. اما حاجی نمی‌فهمید. بیشتر به اتاق کوچک‌مان و به سِدی فکر می‌کردم. وقتی داد می‌زدم آلاسکا، تمام اثاثیه‌ی خانه جلو چشمم می‌آمد. اتاق کوچک‌مان که بالای دالان بود و رنگ سبز دیوارهایش و کمد آینه‌دار که یکی از آینه‌هایش شکسته بود و قالی نو و نرمی که پای دیوار لوله شده بود و پنکه‌ی دستی و قوطی‌های قهوه‌ای شکر و چای و پرده‌های گلدار و چشمان غمگین سِدی و چراغی که شب‌ها روشنش می‌کردیم.
  
گاهي هم زير آفتاب مي‌ايستادم نه گرسنه‌ام شد نه تشنه‌ام. اصلا نمي‌فهميدم چرا داد مي‌زنم. چرا مي‌ايستم. دلم مي‌خواست گريه كنم. اما سِدي نبود. اگر سِدي بود مي‌نشستم برايش حرف مي‌زدم. از بستني‌هام حرف مي‌زدم. از عمو يحيي و عمو رجب برايش مي‌گفتم. دست‌هايم كوچك بود و دسته‌ي باريك فلاسك گوشت كف دستم را قاچ مي‌كرد. نفهميدم كي غروب شد. وقتي خانه رسيدم مادر هم بود. نمي‌دانستم چه بگويم. فلاسك‌ها را پاي در گذاشتم و بي‌خودي رفتم تو فكر. دم درگاه نشستم. مادر كه با جارو مي‌رفت تو با دست كوبيد تو سرم:
+
گاهی هم زیر آفتاب می‌ایستادم نه گرسنه‌ام شد نه تشنه‌ام. اصلا نمی‌فهمیدم چرا داد می‌زنم. چرا می‌ایستم. دلم می‌خواست گریه کنم. اما سِدی نبود. اگر سِدی بود می‌نشستم برایش حرف می‌زدم. از بستنی‌هام حرف می‌زدم. از عمو یحیی و عمو رجب برایش می‌گفتم. دست‌هایم کوچک بود و دسته‌ی باریک فلاسک گوشت کف دستم را قاچ می‌کرد. نفهمیدم کی غروب شد. وقتی خانه رسیدم مادر هم بود. نمی‌دانستم چه بگویم. فلاسک‌ها را پای در گذاشتم و بی‌خودی رفتم تو فکر. دم درگاه نشستم. مادر که با جارو می‌رفت تو با دست کوبید تو سرم:
  
ـ چته يتيم غوره عزا گرفتي؟
+
ـ چته یتیم غوره عزا گرفتی؟
  
بي‌اختيار زدم زير گريه.
+
بی‌اختیار زدم زیر گریه.
  
 
{{تک ستاره}}
 
{{تک ستاره}}
  
غروب تيرماه غروب بچه‌هاي بي‌خانه است. غروب چشم‌هاي كوچك. غروب دهان‌هاي بسته، غروب گردن‌هاي لاغر سياسوخته است.
+
غروب تیرماه غروب بچه‌های بی‌خانه است. غروب چشم‌های کوچک. غروب دهان‌های بسته، غروب گردن‌های لاغر سیاسوخته است.
  
 
{{تک ستاره}}
 
{{تک ستاره}}
  
چند روزي بعد از آن شب مادر ديگر سر كار نرفت. مي‌گفت كارش تمام شده است و از آن روز به بعد مدام سر من داد مي‌كشيد.
+
چند روزی بعد از آن شب مادر دیگر سر کار نرفت. می‌گفت کارش تمام شده است و از آن روز به بعد مدام سر من داد می‌کشید.
  
ـ حميدو، زود زود مياي خونه، مگه چيزي گم كردي؟
+
ـ حمیدو، زود زود میای خونه، مگه چیزی گم کردی؟
  
من هيچ نمي‌گفتم. مثل آدم‌هاي بي‌كس شده بودم. توي خانه بيشتر بي‌كس بودم. اما مي‌آمدم. همين كه توي خانه بودم خوب بود. تا مي‌آمدم پهلوي سِدي بنشينم مادر فحش مي‌داد: «مرده شور اون باباي گور به گوريت بكنن كه تو را توله‌ي سگدوني كرد تا سنگ دلم بشي؛ چرا نميري كار كني؛ خاك بر سر اون چشم‌هاي هيزت؛ الهي با منقاش داغ اونا را جزغاله كنن؛ يه دور مي‌زني و مي‌دوي تو خونه كه چي؟ بچه‌اي شير بخواي؟ پستونك مي‌خواي دهنت كنم؟ نكبت؛ برو صنار سه شاهي چيزي بيار خونه. مي‌دوني ديگه حموم كه نمي‌ذارن برم. اگه مي‌رفتم كار احتياج به‌تون پدرسگ بي‌صاحب كه نداشتم. اون پدر پير گور به گوريت، اين عموي نكبت زوار در رفته‌ات؛ گه به ريش كس و ناكسات، گه به ريش فلك و فاميلت، گه به قبر اول و آخرت كه منو اول جووني بدبخت كردن. خدا؛ خدا؛ خدا!...» بعد موهاي خودش را مي‌كشيد و با كفش و دمپايي دنبالم مي‌دويد. من فرار مي‌كردم و دوباره كه مي‌آمدم سرم داد مي‌كشيد:
+
من هیچ نمی‌گفتم. مثل آدم‌های بی‌کس شده بودم. توی خانه بیشتر بی‌کس بودم. اما می‌آمدم. همین که توی خانه بودم خوب بود. تا می‌آمدم پهلوی سِدی بنشینم مادر فحش می‌داد: «مرده شور اون بابای گور به گوریت بکنن که تو را توله‌ی سگدونی کرد تا سنگ دلم بشی؛ چرا نمیری کار کنی؛ خاک بر سر اون چشم‌های هیزت؛ الهی با منقاش داغ اونا را جزغاله کنن؛ یه دور می‌زنی و می‌دوی تو خونه که چی؟ بچه‌ای شیر بخوای؟ پستونک می‌خوای دهنت کنم؟ نکبت؛ برو صنار سه شاهی چیزی بیار خونه. می‌دونی دیگه حموم که نمی‌ذارن برم. اگه می‌رفتم کار احتیاج به‌تون پدرسگ بی‌صاحب که نداشتم. اون پدر پیر گور به گوریت، این عموی نکبت زوار در رفته‌ات؛ گه به ریش کس و ناکسات، گه به ریش فلک و فامیلت، گه به قبر اول و آخرت که منو اول جوونی بدبخت کردن. خدا؛ خدا؛ خدا!...» بعد موهای خودش را می‌کشید و با کفش و دمپایی دنبالم می‌دوید. من فرار می‌کردم و دوباره که می‌آمدم سرم داد می‌کشید:
  
«تو هم با اين كارت؛‌ خاك سر سر سياخونه‌ت. اگه مي‌بيني خايه‌ي كار كردنه نداري كپه‌ي مرگتو بذار تو خونه تا چارقد به سرت بندازم! خب، تو هم مثل پسراي مردم. اين پرويزو نيست، نصف تونه با سه تومن راضي نبود فلاسك دست بگيره، اونا را انداخت جلو حاجي و رفت شاگرد نونوايي شد. نكبتي فكر باباته نكن: اون رفت و مرد. دلته به نامه‌هاش خوش نكن. سر سال اگه يادي از شمال اومد بو چس باباتم مياد. ۲۰۰ تومن ۳۰۰ تومن برام هيچي نمي‌شه. ميگي با اينا چيكار كنم، بدم كرايه خونه؛ بدم آب و بر؟ يا بدم چركاي دم كون تونه بشورم؟ آخه نكبتي، نشستي زل زل تو خونه كه چي؟ مي‌ترسي شب بيرون باشي؟ مگه پرويزو بيرون نيست؟‌ خودم مي‌خواي دستتو مي‌گيرم مي‌برمت پهلو حاجي حسن ارواي اون ريش سفيدش؛ يعني غيرت نداره دست تو را يه جايي بند كنه كه پاتو از اين خونه ببري؟ آخه كاري، ياري، هنوز غروب نشده تن جا مونده‌ت پيداش ميشه كه چي؟ هيز نكبتي؛ خدا؛ خدا؛ خدا؟....» و مي‌افتاد به گريه و سِدي مي‌رفت نزديكش و بي‌آنكه دست به موهايش بكشد مي‌نشست جلوش نگاهش مي‌كرد.
+
«تو هم با این کارت؛‌ خاک سر سر سیاخونه‌ت. اگه می‌بینی خایه‌ی کار کردنه نداری کپه‌ی مرگتو بذار تو خونه تا چارقد به سرت بندازم! خب، تو هم مثل پسرای مردم. این پرویزو نیست، نصف تونه با سه تومن راضی نبود فلاسک دست بگیره، اونا را انداخت جلو حاجی و رفت شاگرد نونوایی شد. نکبتی فکر باباته نکن: اون رفت و مرد. دلته به نامه‌هاش خوش نکن. سر سال اگه یادی از شمال اومد بو چس باباتم میاد. ۲۰۰ تومن ۳۰۰ تومن برام هیچی نمی‌شه. میگی با اینا چیکار کنم، بدم کرایه خونه؛ بدم آب و بر؟ یا بدم چرکای دم کون تونه بشورم؟ آخه نکبتی، نشستی زل زل تو خونه که چی؟ می‌ترسی شب بیرون باشی؟ مگه پرویزو بیرون نیست؟‌ خودم می‌خوای دستتو می‌گیرم می‌برمت پهلو حاجی حسن اروای اون ریش سفیدش؛ یعنی غیرت نداره دست تو را یه جایی بند کنه که پاتو از این خونه ببری؟ آخه کاری، یاری، هنوز غروب نشده تن جا مونده‌ت پیداش میشه که چی؟ هیز نکبتی؛ خدا؛ خدا؛ خدا؟....» و می‌افتاد به گریه و سِدی می‌رفت نزدیکش و بی‌آنکه دست به موهایش بکشد می‌نشست جلوش نگاهش می‌کرد.
  
به او كه نگاه مي‌كردم هيچ مهري به پيشانيش نمي‌ديدم. تمام وجودش سنگ بود و لنگه كفش. فحش بود و دندان قروچه. ذهن ۱۳ ساله‌ام نمي‌توانست دليلي براي اين همه كينه پيدا كند. دلم مي‌خواست گاهي پاهايش را ببوسم. گاهي مي‌گفتم بروم وقتي خواب است رو موهايش دست بكشم، مي‌خواستم دوباره آن عطوفت و پاكي را كه از چشم و از پيشانيش گريخته بود به او برگردانم. نگاهي به چهره‌ي خسته‌اش مي‌كردم. به موهاي صاف خوابيده‌اش، به فرقي كه از وسط باز كرده بود. به سنجاقي كه به مويش زده بود، بعد ياد پدر مي‌افتادم. گاهي فكر مي‌كردم بي‌رحمي او تقصير پدر است. اگه او نمي‌گذاشت و نمي‌رفت. اما اگر نمي‌رفت چه كسي براي‌مان پول مي‌فرستاد. اين درست بود كه پولش زياد كفاف نمي‌داد. اما باز هم خوب بود. پنكه و چمداني كه فرستاد خيلي به درد خورد. وقتي قالي را فرستاد مادر تا مدتي خوشحال بود. آن را لوله كرده بود و تكيه‌اش داده بود به ديوار و روزهايي كه برايمان مهمان مي‌آمد پهن مي‌كرد. پشم نرم و آبي رنگ داشت. سِدي روي آن مي‌غلتيد و بازي مي‌كرد. من مدتي بود خيلي كم تو خانه پيدايم مي‌شد. بعضي وقت‌ها خانه‌ي بچه‌ها مي‌خوابيدم يا روي انباري كه روبه‌روي خانه‌مان بود. توي كوچه مي‌ترسيدم بخوابم. از سگ‌ها و از پاسبان و از ناطورها و از مست‌ها مي‌ترسيدم. مادر چشم ديدنم را نداشت. هيچ نمي‌دانستم چه كنم. در تمام مدتي كه تو آفتاب مي‌دويدم چشمان ماغدر را كه به حالتي نيمه باز و درخشان در آن شب به چشم‌هايم افتاده بود مي‌ديدم.
+
به او که نگاه می‌کردم هیچ مهری به پیشانیش نمی‌دیدم. تمام وجودش سنگ بود و لنگه کفش. فحش بود و دندان قروچه. ذهن ۱۳ ساله‌ام نمی‌توانست دلیلی برای این همه کینه پیدا کند. دلم می‌خواست گاهی پاهایش را ببوسم. گاهی می‌گفتم بروم وقتی خواب است رو موهایش دست بکشم، می‌خواستم دوباره آن عطوفت و پاکی را که از چشم و از پیشانیش گریخته بود به او برگردانم. نگاهی به چهره‌ی خسته‌اش می‌کردم. به موهای صاف خوابیده‌اش، به فرقی که از وسط باز کرده بود. به سنجاقی که به مویش زده بود، بعد یاد پدر می‌افتادم. گاهی فکر می‌کردم بی‌رحمی او تقصیر پدر است. اگه او نمی‌گذاشت و نمی‌رفت. اما اگر نمی‌رفت چه کسی برای‌مان پول می‌فرستاد. این درست بود که پولش زیاد کفاف نمی‌داد. اما باز هم خوب بود. پنکه و چمدانی که فرستاد خیلی به درد خورد. وقتی قالی را فرستاد مادر تا مدتی خوشحال بود. آن را لوله کرده بود و تکیه‌اش داده بود به دیوار و روزهایی که برایمان مهمان می‌آمد پهن می‌کرد. پشم نرم و آبی رنگ داشت. سِدی روی آن می‌غلتید و بازی می‌کرد. من مدتی بود خیلی کم تو خانه پیدایم می‌شد. بعضی وقت‌ها خانه‌ی بچه‌ها می‌خوابیدم یا روی انباری که روبه‌روی خانه‌مان بود. توی کوچه می‌ترسیدم بخوابم. از سگ‌ها و از پاسبان و از ناطورها و از مست‌ها می‌ترسیدم. مادر چشم دیدنم را نداشت. هیچ نمی‌دانستم چه کنم. در تمام مدتی که تو آفتاب می‌دویدم چشمان ماغدر را که به حالتی نیمه باز و درخشان در آن شب به چشم‌هایم افتاده بود می‌دیدم.
  
يادم نمي‌آمد چشم‌هاي پسرخاله‌ي مادر را ديده باشم. هر وقت ياد آنها مي‌افتادم دست‌هايم شل مي‌شد.
+
یادم نمی‌آمد چشم‌های پسرخاله‌ی مادر را دیده باشم. هر وقت یاد آنها می‌افتادم دست‌هایم شل می‌شد.
  
 
{{تک ستاره}}
 
{{تک ستاره}}
  
وقتي پول‌ها را به مادر مي‌دادم رفتم زير شير آب كه پاهايم را تميز كنم. مادر برگشت:
+
وقتی پول‌ها را به مادر می‌دادم رفتم زیر شیر آب که پاهایم را تمیز کنم. مادر برگشت:
  
ـ قمار نكردي؟
+
ـ قمار نکردی؟
  
 
ـ نه.
 
ـ نه.
  
ـ با عبدو نرفتي ديفالي بازي كني؟
+
ـ با عبدو نرفتی دیفالی بازی کنی؟
  
 
ـ نه.
 
ـ نه.
سطر ۱۰۴: سطر ۱۰۴:
 
ـ از صبح تا غروب همش سه تومن؟
 
ـ از صبح تا غروب همش سه تومن؟
  
محل نگذاشتم. آب كه روي پاهايم مي‌ريخت از غصه‌هايم كم مي‌كرد. بي‌اختيار دستم را جلو شير آب گذاشتم و آب را با فشار لاي انگشت‌هايم ول كردم. آب روي پاهايم مي‌ريخت و خستگي راه را از يادم مي‌برد. سِدي آمده بود جلوم. طوري نشسته بود كه وقتي سرش را بالا مي‌كرد چشم‌هاش نزديك چشم‌هايم بود. پيشاني سِدي مثل پيشاني مادر بود. چشم‌هاي سِدي مثل چشم‌هاي مادر بود اما كوچك‌تر. سِدي با دست جلو شير آب را گرفت، جريان نازك آبي فشار تو چشم‌هايش فوران كرد.
+
محل نگذاشتم. آب که روی پاهایم می‌ریخت از غصه‌هایم کم می‌کرد. بی‌اختیار دستم را جلو شیر آب گذاشتم و آب را با فشار لای انگشت‌هایم ول کردم. آب روی پاهایم می‌ریخت و خستگی راه را از یادم می‌برد. سِدی آمده بود جلوم. طوری نشسته بود که وقتی سرش را بالا می‌کرد چشم‌هاش نزدیک چشم‌هایم بود. پیشانی سِدی مثل پیشانی مادر بود. چشم‌های سِدی مثل چشم‌های مادر بود اما کوچک‌تر. سِدی با دست جلو شیر آب را گرفت، جریان نازک آبی فشار تو چشم‌هایش فوران کرد.
  
مادر گفت: ـ كوفتي، با توام؛ دختر را خيس نكن سرما مي‌خوره.
+
مادر گفت: ـ کوفتی، با توام؛ دختر را خیس نکن سرما می‌خوره.
  
سِدي گفت: «خودم پاشيدم» ـ آهسته گفت، مادر نشنيد.
+
سِدی گفت: «خودم پاشیدم» ـ آهسته گفت، مادر نشنید.
  
سِدي گفت: ـ ننه شكايت كرده؟
+
سِدی گفت: ـ ننه شکایت کرده؟
  
گفتم: «به كي، سِدي؟»
+
گفتم: «به کی، سِدی؟»
  
گفت: «به عمو و دايي» ـ بعد موهاي خيس روي پيشاني‌اش را بالا زد و گفت: «به پسر عموام گفته» ـ بعد روي ساق باريك و سياه پام دست كشيد. جاي زخمي را كه خشك شده بود شست.
+
گفت: «به عمو و دایی» ـ بعد موهای خیس روی پیشانی‌اش را بالا زد و گفت: «به پسر عموام گفته» ـ بعد روی ساق باریک و سیاه پام دست کشید. جای زخمی را که خشک شده بود شست.
  
گفتم: «سِدي ننه، چي گفت؟» ـ و برگشتم. مادر رفته بود تو اتاق داشت چراغ خوراك‌پزي را پاك مي‌كرد. صداش مي‌آمد.
+
گفتم: «سِدی ننه، چی گفت؟» ـ و برگشتم. مادر رفته بود تو اتاق داشت چراغ خوراک‌پزی را پاک می‌کرد. صداش می‌آمد.
  
سِدي گفت: «گفت تو فحش به بابا دادي».
+
سِدی گفت: «گفت تو فحش به بابا دادی».
  
بعد گفت: «تو فحش به بابا كه ندادي، دادي؟»
+
بعد گفت: «تو فحش به بابا که ندادی، دادی؟»
  
گفتم: «نه، سِدي».
+
گفتم: «نه، سِدی».
  
سِدي گفت: «چرا ننه مي‌خواد تو را بيرون كنه؟»
+
سِدی گفت: «چرا ننه می‌خواد تو را بیرون کنه؟»
  
هيچ نگفتم و با آبي كه آهسته‌آهسته از شير مي‌آمد، بازي كردم.
+
هیچ نگفتم و با آبی که آهسته‌آهسته از شیر می‌آمد، بازی کردم.
  
سِدي گفت: «تو كه بيرون نميري، ميري؟»
+
سِدی گفت: «تو که بیرون نمیری، میری؟»
  
گفتم: «نه، سِدي».
+
گفتم: «نه، سِدی».
  
سِدي گفت: «ننه گفته تو فحش بد به بابا دادي».
+
سِدی گفت: «ننه گفته تو فحش بد به بابا دادی».
  
به چشم‌هاي سِدي نگاه كردم. كوچك و گرد بود. مثل گلوله‌هايي كه تازه از بازار مي‌خريدم. دلم مي‌خواست چشم‌هاي سِدي هميشه كوچك و گرد بماند.
+
به چشم‌های سِدی نگاه کردم. کوچک و گرد بود. مثل گلوله‌هایی که تازه از بازار می‌خریدم. دلم می‌خواست چشم‌های سِدی همیشه کوچک و گرد بماند.
  
 
{{تک ستاره}}
 
{{تک ستاره}}
  
شب سِدي خوابش نمي‌برد. مادر آن طرف سِدي خوابيده بود. پسرخاله‌ي مادر پايين پامان. سِدي گفت: «مي‌خوان تو را كتك بزنن» ـ و خواست تكان بخورد. گرفتمش تو بغلم: «سِدي، ستاره‌ها را بشمر» ـ و خودم هم شمردم.
+
شب سِدی خوابش نمی‌برد. مادر آن طرف سِدی خوابیده بود. پسرخاله‌ی مادر پایین پامان. سِدی گفت: «می‌خوان تو را کتک بزنن» ـ و خواست تکان بخورد. گرفتمش تو بغلم: «سِدی، ستاره‌ها را بشمر» ـ و خودم هم شمردم.
  
سِدي گفت: «داره يكي شون تكون مي‌خوره».
+
سِدی گفت: «داره یکی شون تکون می‌خوره».
  
گفتم: «اون كه تكون مي‌خوره ستاره نيس».
+
گفتم: «اون که تکون می‌خوره ستاره نیس».
  
گفت: «پس چيه؟»
+
گفت: «پس چیه؟»
  
گفتم: «عمو يحيي ميگه اينا ستاره نيستن».
+
گفتم: «عمو یحیی میگه اینا ستاره نیستن».
  
سِدي گفت: «آره، اگه ستاره بود تكون نمي‌خورد».
+
سِدی گفت: «آره، اگه ستاره بود تکون نمی‌خورد».
  
بعد گفت: «دايي و عمو مي‌خوان بيان اينجا».
+
بعد گفت: «دایی و عمو می‌خوان بیان اینجا».
  
گفتم: «غلت نخور سِدي، ستاره‌ها را بشمار تا خوابت ببره».
+
گفتم: «غلت نخور سِدی، ستاره‌ها را بشمار تا خوابت ببره».
  
سِدي گفت: «شمردم، نبرد. مي‌خوام بلندشم آب بخورم».
+
سِدی گفت: «شمردم، نبرد. می‌خوام بلندشم آب بخورم».
  
به‌اش گفتم: «تكان نخور، سِدي ستاره‌ها را ؟؟؟
+
به‌اش گفتم: «تکان نخور، سِدی ستاره‌ها را ؟؟؟
  
سِدي بغض كرد. تو تاريكي. صورت سرد و روشنش را به صورتم چسباند بعد لب‌هايش را جمع كرد. او را تو بغلم گرفتم. بوي برگ‌هاي درخت بيمار را مي‌داد.
+
سِدی بغض کرد. تو تاریکی. صورت سرد و روشنش را به صورتم چسباند بعد لب‌هایش را جمع کرد. او را تو بغلم گرفتم. بوی برگ‌های درخت بیمار را می‌داد.
  
سِدي گفت: «مي‌خوان بيان تو را بزنن، فردا خونه نيا».
+
سِدی گفت: «می‌خوان بیان تو را بزنن، فردا خونه نیا».
  
گفتم: «سِدي، من فحش به بابا ندادم».
+
گفتم: «سِدی، من فحش به بابا ندادم».
  
سِدي گفت: «ننه گفت تو فحش بد دادي».
+
سِدی گفت: «ننه گفت تو فحش بد دادی».
  
دست كشيدم روي موهاش. نفس‌هايش آرام شد، بعد به خواب رفت. جرات نداشتم نگاهم را از ستاره‌ها بردارم. مادر بلند شد. نگاهي به من كرد. چشم‌هايم باز بود.
+
دست کشیدم روی موهاش. نفس‌هایش آرام شد، بعد به خواب رفت. جرات نداشتم نگاهم را از ستاره‌ها بردارم. مادر بلند شد. نگاهی به من کرد. چشم‌هایم باز بود.
  
مادر گفت: «حميدو».
+
مادر گفت: «حمیدو».
  
آهسته‌آهسته پلك‌هايم را روي هم گذاشتم.
+
آهسته‌آهسته پلک‌هایم را روی هم گذاشتم.
  
گفت: «حميدو، آب مي‌خواس؟» ـ چشم‌هايم بسته بود. مي‌ترسيدم جواب بدهم. خودم را به خواب زدم و تكان نخوردم. بعد از مدتي صداي نفس زدن‌شان را شنيدم. دست سِدي روي سينه‌ام بود. سِدي بوي برگ‌هاي بيعار را مي‌داد: گفتم مو بلد نيستم فحش بد بدم سِدي؛ مواصن بلد نيسم فحش بد بدم. ننه همي جوري بام لج شده. سِدي، موبوا رو دوس دارم. مو عسكشه خونه‌ي عمو ديدم. بوا چيشاش تو عسك خيلي غمگينه. سِدي، تو عسك بوا رو بايس ببيني. چيشاي بوا خيلي غمگينه. مني كه داره گريه مي‌كنه. سِدي مو ميگم بوا گذاشته رفته از دس ننه گذاشته رفته؛ بوا داره غصه مي‌خوره سِدي؛ سِدي عسك بوا مث امامان، مث سيدان، مث خدان. سِدي. به بوا نميشه فحش داد، ننه خودش فحش ميده.
+
گفت: «حمیدو، آب می‌خواس؟» ـ چشم‌هایم بسته بود. می‌ترسیدم جواب بدهم. خودم را به خواب زدم و تکان نخوردم. بعد از مدتی صدای نفس زدن‌شان را شنیدم. دست سِدی روی سینه‌ام بود. سِدی بوی برگ‌های بیعار را می‌داد: گفتم مو بلد نیستم فحش بد بدم سِدی؛ مواصن بلد نیسم فحش بد بدم. ننه همی جوری بام لج شده. سِدی، موبوا رو دوس دارم. مو عسکشه خونه‌ی عمو دیدم. بوا چیشاش تو عسک خیلی غمگینه. سِدی، تو عسک بوا رو بایس ببینی. چیشای بوا خیلی غمگینه. منی که داره گریه می‌کنه. سِدی مو میگم بوا گذاشته رفته از دس ننه گذاشته رفته؛ بوا داره غصه می‌خوره سِدی؛ سِدی عسک بوا مث امامان، مث سیدان، مث خدان. سِدی. به بوا نمیشه فحش داد، ننه خودش فحش میده.
  
صبح كه آمدم تو حياط دلم نمي‌آمد بروم كار. مي‌ترسيدم از خانه بيرون بروم آنها بيايند. دلم مي‌خواست همان جا مي‌ماندم. اما مي‌ترسيدم. فلاسك‌هايم را برداشتم رفتم سراغ حاجي. هوا شرجي بود. مورچه‌هاي بالدار به صورتم مي‌خوردند و توي يخه‌ام مي‌افتادند. فلاسك‌هايم را تحويل دادم اما با خودم بستني نبردم. مي‌خواستم بروم خانه اما مي‌ترسيدم. رفتم پشت خانه‌هاي شركتي. روي آسفالت پياده‌رو دراز كشيدم. به سِدي فكر كردم، دلم مي‌خواست سِدي هم همراهم بود. اما سِدي كوچك بود. نمي‌توانست بيايد. خسته‌اش مي‌شد. روبه‌رويم يك ميدان بزرگ خاكي بود. ميدان خالي بود. هميشه عصرها توي اين ميدان بچه‌ها فوتبال بازي مي‌كردند اما حالا كسي در آنجا نبود. وقتي آفتاب درآمد بلند شدم توي بازار راه افتادم. با چند تا از بچه حمال‌ها دعوام شد. خيال كردند براي حمالي آمده‌ام. يكي‌شان مشت محكمي توي دهنم زد. از آنجا فرار كردم پشت ديواري نشستم و توي دستم تف كردم. دهنم پر از خون بود. دوباره تف كردم. خون بند آمد. رفتم زير شير آب محله دهنم را شستم و با لب باد كرده به طرف خانه رفتم. دلم خوش بود كه آن روز ظهر با خودم فلاسك نبرده بودم. اگر بستني داشتم حتما بچه‌ها فلاسكم را خرد مي‌كردند. نمي‌دانستم كه اگر بروم خانه مادر با من مهربان خواهد بود يا نه. نمي‌دانستم چكار كنم. همان‌طور كه آهسته از كنار خيابان مي‌گذشتم پسرخاله‌ي مادر را ديدم. صدايم زد.
+
صبح که آمدم تو حیاط دلم نمی‌آمد بروم کار. می‌ترسیدم از خانه بیرون بروم آنها بیایند. دلم می‌خواست همان جا می‌ماندم. اما می‌ترسیدم. فلاسک‌هایم را برداشتم رفتم سراغ حاجی. هوا شرجی بود. مورچه‌های بالدار به صورتم می‌خوردند و توی یخه‌ام می‌افتادند. فلاسک‌هایم را تحویل دادم اما با خودم بستنی نبردم. می‌خواستم بروم خانه اما می‌ترسیدم. رفتم پشت خانه‌های شرکتی. روی آسفالت پیاده‌رو دراز کشیدم. به سِدی فکر کردم، دلم می‌خواست سِدی هم همراهم بود. اما سِدی کوچک بود. نمی‌توانست بیاید. خسته‌اش می‌شد. روبه‌رویم یک میدان بزرگ خاکی بود. میدان خالی بود. همیشه عصرها توی این میدان بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند اما حالا کسی در آنجا نبود. وقتی آفتاب درآمد بلند شدم توی بازار راه افتادم. با چند تا از بچه حمال‌ها دعوام شد. خیال کردند برای حمالی آمده‌ام. یکی‌شان مشت محکمی توی دهنم زد. از آنجا فرار کردم پشت دیواری نشستم و توی دستم تف کردم. دهنم پر از خون بود. دوباره تف کردم. خون بند آمد. رفتم زیر شیر آب محله دهنم را شستم و با لب باد کرده به طرف خانه رفتم. دلم خوش بود که آن روز ظهر با خودم فلاسک نبرده بودم. اگر بستنی داشتم حتما بچه‌ها فلاسکم را خرد می‌کردند. نمی‌دانستم که اگر بروم خانه مادر با من مهربان خواهد بود یا نه. نمی‌دانستم چکار کنم. همان‌طور که آهسته از کنار خیابان می‌گذشتم پسرخاله‌ی مادر را دیدم. صدایم زد.
  
ـ حميدو مگه نميري خونه؟
+
ـ حمیدو مگه نمیری خونه؟
  
 
ـ چرا.
 
ـ چرا.
سطر ۱۸۲: سطر ۱۸۲:
 
{{تک ستاره}}
 
{{تک ستاره}}
  
سِدي را تو اتاق زنداني كرده بودند. اگر سدي تو حياط بود به‌ام مي‌گفت. اگر سِدي توي حياط بود مي‌توانستم جيم بشوم. اما سِدي تو حياط نبود. در اتاق را كه باز كردم ريختند روي سرم. نمي‌توانستم كاري بكنم، فقط گريه مي‌كردم، داد هم مي‌زدم اما كسي گوش نمي‌داد. وقتي زير بارا مشت و لگد از حال رفتم ياد سِدي افتادم. به خودم گفتم «كاشكي حرفشو گوش كرده بودم».
+
سِدی را تو اتاق زندانی کرده بودند. اگر سدی تو حیاط بود به‌ام می‌گفت. اگر سِدی توی حیاط بود می‌توانستم جیم بشوم. اما سِدی تو حیاط نبود. در اتاق را که باز کردم ریختند روی سرم. نمی‌توانستم کاری بکنم، فقط گریه می‌کردم، داد هم می‌زدم اما کسی گوش نمی‌داد. وقتی زیر بارا مشت و لگد از حال رفتم یاد سِدی افتادم. به خودم گفتم «کاشکی حرفشو گوش کرده بودم».
  
 
{{چپ‌چین}}زمستان ۱۳۵۲، آبادان{{پایان چپ‌چین}}
 
{{چپ‌چین}}زمستان ۱۳۵۲، آبادان{{پایان چپ‌چین}}

نسخهٔ ‏۱۸ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۳:۰۳

کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳


نسیم خاکسار


من خبر نداشتم. سِدی می‌گفت از ظهر تا غروب نشسته بودند تو اتاق منتظر بودند من بیایم، سِدی صورت کوچکش را با آن چشم‌های سیاهش آورده بود جلو من و همان‌طور که دست‌هایش را گذاشته بود روی پاهایم، روی دو زانو ایستاد. چشمانش پر از گلوله‌های اشک بود. سِدی می‌گفت اول بزرگتر آمد، بعد دایی و عمو کوچکتر. سِدی می‌گفت خیلی ناراحت بودند. من از گریه و درد نفس نمی‌توانستم بکشم. خیلی دلم می‌خواست درد راحتم بگذارد تا بتوانم آرام تو چشم‌های سِدی نگاه کنم. اما استخوان‌های پشتم مثل اینکه خرد شده باشد صدا می‌کرد. صورتم از اثر ضربه‌های سیلی و مشت می‌سوخت. جرات دست زدن به صورتم را نداشتم. تمام شب را بیدار بودم. خواب به چشمانم می‌آمد غلت می‌زدم و استخوان‌های پا و کمرم تیر می‌کشید. بلند که می‌شدم سِدی هم بلند می‌شد. وقتی زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم سِدی روی زانوهایش می‌ایستاد و چشمان کوچک سیاهش را به چشم‌هایم می‌دوخت. می‌گفت «تقصیر ننه بود حمید؟»

می‌گفتم «آخ» و دوباره از درد می‌پیچیدم. سِدی نمی‌دانست چه کار کند؛ می‌آمد نزدیک و همان‌طور که با غصه به چهره‌ام نگاه می‌کرد دست‌های کوچکش را رو استخوان‌هایم می‌کشید. اما فایده‌ای نداشت.

*

برای دست‌های ۱۳ ساله‌ام آن دو «فلاسک» گنده و سنگین بود. مدام انگشت‌هایم را پایین می‌کشید و از هم بازشان می‌کرد. دسته‌ی فلاسک‌ها باریک بود و توی گوشت فرو می‌رفت. فکرم نمی‌رسید مثل عمو رجب و عمو یحیی در سایه‌ای بنشینم. همین جور می‌دویدم. تا یک مشتری پیدا می‌شد می‌دویدم. عمو رجب اعتقاد داشت گرمایی می‌شوم. اما من گوش نمی‌گرفتم.

خب حمیدجان! گرمایی میشی، اینقد ندو!

ـ خب مو دلم می‌خواد بدووم.

ـ خب تو دلت می‌خواد بدووی بدو، اما یه کم خستگی در کن، راه به راه وایسا، زیر سایبون‌ها راه برو.

ـ خب عمو رجب، به تو چی که مو دلم می‌خواد بدوم؟

ـ جهنم! مرده شور اون کون لاغرت ببره، اونقد بدو سیاه سوخته تا تمام لمبرات آب بشه.

ـ عمو رجب، فحش میدم‌ها!

گرما پشت گردنم را می‌سوزاند. هر غروب که می‌رفتم خاله دو تا بستنی آلاسکا می‌گذاشتم ته فلاسک که به سِدی بدهم. مادر گاهی توی خانه بود گاهی هم نبود. مدتی برایش تو یک حمام کار پیدا شد. وقتی شب‌ها می‌آمد خانه خسته و کوفته بود.

پسرخاله‌ی مادر هم بود. ۲۵ ساله و جوان، که تازه از ولایت آمده بود و تو رنگ‌فروشی کار می‌کرد. پدرم اینجا نبود. هنوز سِدی دنیا نیامده بود که رفته بود کویت. من و مادر و سِدی زمستان‌ها پهلوی هم تو یک اتاق می‌خوابیدیم. پسرخاله‌ی مادر که اغمسال آمده بود جایش را پایین پامان پهن می‌کرد. تابستان رو پشت‌بام می‌رفتیم. غروب که به خانه می‌رسیدم چراغ را روشن می‌کردم و سِدی را که تو کوچه منتظرم بود با خودم می‌آوردم تو اتاق. بعد به‌اش بستنی می‌دادم و برایش از حاجی بستنی‌ساز تعریف می‌کردم. سِدی با انگشت روی استخوان پام خط می‌کشید و می‌خندید. موهای نازک پاهام زیر آفتاب سوخته بود. سِدی و من پهلوی هم می‌خوابیدیم. روزهایی که خیلی دویده بودم مثل یک تکه سنگ می‌افتادم و تکان نمی‌خوردم. وقتی صبح زود پا می‌شدم مادر هنوز خواب بود. پسرخاله‌ی مادر هم پایین پامان خواب بود. از صبح شهرمان خیلی خوشم می‌آمد. هوا شیری رنگ و تمیز بود. خنکی مهربانی تو جاده و زیر درخت‌ها بود. یک بر کارگر که همه‌شان لباس‌های آبی رنگ می‌پوشیدند تو ایستگاه منتظر ماشین می‌ایستادند. گاه‌گاهی دنبال هم می‌دویدند و با هم شوخی می‌کردند. شوخی‌هاشان به نظرم خشن می‌آمد. وقتی یکی‌شان را وسط‌های روز می‌دیدم، به نظرم می‌آمد که قیافه‌اش مثل صبح که داشت سر کار می‌رفت نیست. کسل و خسته به نظر می‌آمد. قیافه‌هاشان صبح‌ها شاد و سرحال بود. دکان‌ها همیشه بسته بودند. بعضی از دکان‌ها که باز بود چراغ کم‌سویی ته‌شان می‌سوخت. توی راه که می‌رفتم با دست برگ‌های درخت بیعار را می‌چیدم. صبح‌ها که فلاسک‌هایم خالی بود راحت‌تر و سبک‌تر می‌دویدم. خودم را که قاتی کارگرها می‌دیدم خوشحال می‌شدم. همیشه قبل از من بچه‌های دیگر هم می‌آمدند اما عمو یحیی و عمو رجب همیشه دیرتر از ما می‌آمدند. وقتی فلاسک‌های پر می‌آمدم خانه، تا می‌رسیدم مادر رفته بود. پسرخاله‌ی مادر هم رفته بود. فقط سِدی بود که با موهای وز کرده زانوهایش را کشیده بود توی بغلش و ساکت نشسته بود. سِدی را بغل می‌کردم از پله‌ها می‌آمدم پایین. سِدی می‌گفت همیشه صبح‌ها سری به‌اش بزنم. می‌گفت خیلی دوست دارد فلاسک‌هایم را پر از بستنی ببیند. دوست داشت سر فلاسک‌ها را باز کند. از خنکی توی فلاسک‌ها خوشش می‌آمد. نمی‌فهمید اگر در فلاسک باز بماند بستنی‌ها آب می‌شوند. همیشه می‌رفتم یکی از بستنی‌ها را می‌دادم به سِدی، بعد در فلاسک را محکم می‌بستم می‌آمدم پهلوش می‌نشستم و نان و چایی می‌خوردم.

*

صبح تا غروب زیر آفتاب بودم.

*

گرمای تیرماه، گرمای معصوم و گریه‌آوری است. گرمای یتیم‌هاست. داغی نگاه آدم‌های بی‌کسی را دارد که دراز به دراز در خیابان خوابیده‌اند ـ گوشه‌ی پارکی یا کنار سکویی ـ یا نه، گرسنه و بی‌حال پشت داده‌اند به کوله‌پشتی حمالی‌شان و دارند با چشم‌های کوچک و تنگ‌شان به یک چیزی که معلوم نیست نگاه می‌کنند. هیچ وقت افق جلو چشم آنها را نمی‌شود دید. شاید غم نان، ابرهای روبه‌رویشان را به گرده‌ی نانی شبیه کرده است. شاید از دست دادن بچه‌هاشان، برادرشان، خواهرشان را تو ویرانی و ریختگی دیوار روبه‌رو می‌بیند. آفتاب تیرماه، آفتاب بچه‌های پاپتی است. آفتاب بچه‌های خسته، آفتاب بچه‌های کتک خورده از دست صاحب دکان‌هاست. آفتاب تیرماه آفتاب بیکاره‌هاست ـ وقتی بعد از هشت ساعت ایستادن توی صف هلشان داده باشند و بعد با در کونی رانده باشندشان ـ آفتاب تیرماه، آفتاب دعوای بدبخت‌هاست ـ حمال‌‌های کرد و عرب ـ وقتی سر بردن یار به‌دوبه دعواشان می‌شود. آفتاب چهار نفر به یک نفر است. آفتاب مشت‌هایی است که روی گونه‌های پوک و بی‌جان می‌خورد و فک و دندان را خرد می‌کند. آفتاب تیرماه، آفتاب زن‌های گداست. آفتاب تیرماه آفتاب بزها و گوسفندهای گرسنه است که دنبال کاغذ و پاکت زباله‌ها را بو می‌کشند. آفتاب ماهیخوارهای گرسنه‌ی روی شط است. آفتاب تیرماه آفتاب شط است. شط مهربان و عزیز، شط تظهیرکننده و تطهیر شده از گه گند شاش شهری‌ها و شهرنشینان و آدم‌های توی عمارت‌ها. شط پذیرنده و پذیرای ترک خورده و شاش بیکاره‌ها. شط تحلیل‌کننده‌ی استفراغ، عطر و ادوکلن، پنبه و کاغذ نازک حریر.

*

بار اولی که فهمیدم، تصادفی بود. شاید سِدی هم می‌دید. اما سِدی کوچک بود. من هم کوچک بودم. عمو یحیی دم ظهر یک لگد زده بود تو استخوان پام که زخم شده بود. من هم با سنگ زده بودم تو سرش، گیرم سنگی که برداشته بودم کلوخ بود. عمو یحیی اذیت نشد اما من بام بدجور زخم شده بود. وقتی رسیدم خانه، سِدی دستش را روی زخم پام گذاشت.

گفت: «پات خون اومده نه!» ـ و بغض کرد.

گفتم: چیزی نیس، سِدی. خوردم زمین.

گفت: ـ‌ خون اومده. خیلی محکم خوردی زمین؟

بعد رفت پارچه‌ای زیر آب گرفت آورد خون‌هایی را روی پایم خشکیده بود شست. شب از درد خوابم نمی‌آمد. برای همین تا صبح این پهلو آن پهلو شدم. به آسمان بالا سرم که نگاه کردم پر از ستاره بود. نمی‌دانم چطور شد که بلند شدم. شاید می‌خواستم به زخم پایم نگاه کنم. داشتم پایم را نگاه می‌کردم که متوجه آنها شدم. آن چشم‌ها، مادر چشم‌هایم را دید من هم چشم‌های او را بعد برگشتم سر جایم دست‌هایم را روی چشم‌هایم گذاشتم و با صدای نفس زدن آنها خواب رفتم.

آن روز صبح زودتر از همیشه از پله‌ها آمدم پایین. گلیم را که شب‌ها می‌بردیم بالا، اتاق خالی و سرد می‌شد. تو درگاه نشستم و تکیه‌ام را دادم به چارچوب در. هوای حیاط خاکستری و ملال‌انگیز بود. جوری که گریه‌ام انداخت. دلم می‌خواست بغضم بترکد. دلم نمی‌آمد به فلاسک‌هایم ور بروم. بدون اینکه صورتم را آب بزنم فلاسک‌ها را برداشتم زدم بیرون. هوای صبح که همیشه مرا سر حال می‌آورد، این بار بیشتر تو فکرم می‌برد. فلاسک‌ها به نظرم سنگین می‌آمد و انگشت‌هایم را به پایین می‌کشید. کارگرها را توی راه ندیدم. درخت‌های بیمار به نظرم می‌آمد درمهی تیره پنهان شده‌اند. وقتی فلاسک‌های خالی را تحویل دادم. حاجی دو فلاسک بزرگ به من داد. این بار دلم نمی‌آمد از این فلاسک‌ها ببرم. اما حاجی نمی‌فهمید. بیشتر به اتاق کوچک‌مان و به سِدی فکر می‌کردم. وقتی داد می‌زدم آلاسکا، تمام اثاثیه‌ی خانه جلو چشمم می‌آمد. اتاق کوچک‌مان که بالای دالان بود و رنگ سبز دیوارهایش و کمد آینه‌دار که یکی از آینه‌هایش شکسته بود و قالی نو و نرمی که پای دیوار لوله شده بود و پنکه‌ی دستی و قوطی‌های قهوه‌ای شکر و چای و پرده‌های گلدار و چشمان غمگین سِدی و چراغی که شب‌ها روشنش می‌کردیم.

گاهی هم زیر آفتاب می‌ایستادم نه گرسنه‌ام شد نه تشنه‌ام. اصلا نمی‌فهمیدم چرا داد می‌زنم. چرا می‌ایستم. دلم می‌خواست گریه کنم. اما سِدی نبود. اگر سِدی بود می‌نشستم برایش حرف می‌زدم. از بستنی‌هام حرف می‌زدم. از عمو یحیی و عمو رجب برایش می‌گفتم. دست‌هایم کوچک بود و دسته‌ی باریک فلاسک گوشت کف دستم را قاچ می‌کرد. نفهمیدم کی غروب شد. وقتی خانه رسیدم مادر هم بود. نمی‌دانستم چه بگویم. فلاسک‌ها را پای در گذاشتم و بی‌خودی رفتم تو فکر. دم درگاه نشستم. مادر که با جارو می‌رفت تو با دست کوبید تو سرم:

ـ چته یتیم غوره عزا گرفتی؟

بی‌اختیار زدم زیر گریه.

*

غروب تیرماه غروب بچه‌های بی‌خانه است. غروب چشم‌های کوچک. غروب دهان‌های بسته، غروب گردن‌های لاغر سیاسوخته است.

*

چند روزی بعد از آن شب مادر دیگر سر کار نرفت. می‌گفت کارش تمام شده است و از آن روز به بعد مدام سر من داد می‌کشید.

ـ حمیدو، زود زود میای خونه، مگه چیزی گم کردی؟

من هیچ نمی‌گفتم. مثل آدم‌های بی‌کس شده بودم. توی خانه بیشتر بی‌کس بودم. اما می‌آمدم. همین که توی خانه بودم خوب بود. تا می‌آمدم پهلوی سِدی بنشینم مادر فحش می‌داد: «مرده شور اون بابای گور به گوریت بکنن که تو را توله‌ی سگدونی کرد تا سنگ دلم بشی؛ چرا نمیری کار کنی؛ خاک بر سر اون چشم‌های هیزت؛ الهی با منقاش داغ اونا را جزغاله کنن؛ یه دور می‌زنی و می‌دوی تو خونه که چی؟ بچه‌ای شیر بخوای؟ پستونک می‌خوای دهنت کنم؟ نکبت؛ برو صنار سه شاهی چیزی بیار خونه. می‌دونی دیگه حموم که نمی‌ذارن برم. اگه می‌رفتم کار احتیاج به‌تون پدرسگ بی‌صاحب که نداشتم. اون پدر پیر گور به گوریت، این عموی نکبت زوار در رفته‌ات؛ گه به ریش کس و ناکسات، گه به ریش فلک و فامیلت، گه به قبر اول و آخرت که منو اول جوونی بدبخت کردن. خدا؛ خدا؛ خدا!...» بعد موهای خودش را می‌کشید و با کفش و دمپایی دنبالم می‌دوید. من فرار می‌کردم و دوباره که می‌آمدم سرم داد می‌کشید:

«تو هم با این کارت؛‌ خاک سر سر سیاخونه‌ت. اگه می‌بینی خایه‌ی کار کردنه نداری کپه‌ی مرگتو بذار تو خونه تا چارقد به سرت بندازم! خب، تو هم مثل پسرای مردم. این پرویزو نیست، نصف تونه با سه تومن راضی نبود فلاسک دست بگیره، اونا را انداخت جلو حاجی و رفت شاگرد نونوایی شد. نکبتی فکر باباته نکن: اون رفت و مرد. دلته به نامه‌هاش خوش نکن. سر سال اگه یادی از شمال اومد بو چس باباتم میاد. ۲۰۰ تومن ۳۰۰ تومن برام هیچی نمی‌شه. میگی با اینا چیکار کنم، بدم کرایه خونه؛ بدم آب و بر؟ یا بدم چرکای دم کون تونه بشورم؟ آخه نکبتی، نشستی زل زل تو خونه که چی؟ می‌ترسی شب بیرون باشی؟ مگه پرویزو بیرون نیست؟‌ خودم می‌خوای دستتو می‌گیرم می‌برمت پهلو حاجی حسن اروای اون ریش سفیدش؛ یعنی غیرت نداره دست تو را یه جایی بند کنه که پاتو از این خونه ببری؟ آخه کاری، یاری، هنوز غروب نشده تن جا مونده‌ت پیداش میشه که چی؟ هیز نکبتی؛ خدا؛ خدا؛ خدا؟....» و می‌افتاد به گریه و سِدی می‌رفت نزدیکش و بی‌آنکه دست به موهایش بکشد می‌نشست جلوش نگاهش می‌کرد.

به او که نگاه می‌کردم هیچ مهری به پیشانیش نمی‌دیدم. تمام وجودش سنگ بود و لنگه کفش. فحش بود و دندان قروچه. ذهن ۱۳ ساله‌ام نمی‌توانست دلیلی برای این همه کینه پیدا کند. دلم می‌خواست گاهی پاهایش را ببوسم. گاهی می‌گفتم بروم وقتی خواب است رو موهایش دست بکشم، می‌خواستم دوباره آن عطوفت و پاکی را که از چشم و از پیشانیش گریخته بود به او برگردانم. نگاهی به چهره‌ی خسته‌اش می‌کردم. به موهای صاف خوابیده‌اش، به فرقی که از وسط باز کرده بود. به سنجاقی که به مویش زده بود، بعد یاد پدر می‌افتادم. گاهی فکر می‌کردم بی‌رحمی او تقصیر پدر است. اگه او نمی‌گذاشت و نمی‌رفت. اما اگر نمی‌رفت چه کسی برای‌مان پول می‌فرستاد. این درست بود که پولش زیاد کفاف نمی‌داد. اما باز هم خوب بود. پنکه و چمدانی که فرستاد خیلی به درد خورد. وقتی قالی را فرستاد مادر تا مدتی خوشحال بود. آن را لوله کرده بود و تکیه‌اش داده بود به دیوار و روزهایی که برایمان مهمان می‌آمد پهن می‌کرد. پشم نرم و آبی رنگ داشت. سِدی روی آن می‌غلتید و بازی می‌کرد. من مدتی بود خیلی کم تو خانه پیدایم می‌شد. بعضی وقت‌ها خانه‌ی بچه‌ها می‌خوابیدم یا روی انباری که روبه‌روی خانه‌مان بود. توی کوچه می‌ترسیدم بخوابم. از سگ‌ها و از پاسبان و از ناطورها و از مست‌ها می‌ترسیدم. مادر چشم دیدنم را نداشت. هیچ نمی‌دانستم چه کنم. در تمام مدتی که تو آفتاب می‌دویدم چشمان ماغدر را که به حالتی نیمه باز و درخشان در آن شب به چشم‌هایم افتاده بود می‌دیدم.

یادم نمی‌آمد چشم‌های پسرخاله‌ی مادر را دیده باشم. هر وقت یاد آنها می‌افتادم دست‌هایم شل می‌شد.

*

وقتی پول‌ها را به مادر می‌دادم رفتم زیر شیر آب که پاهایم را تمیز کنم. مادر برگشت:

ـ قمار نکردی؟

ـ نه.

ـ با عبدو نرفتی دیفالی بازی کنی؟

ـ نه.

ـ از صبح تا غروب همش سه تومن؟

محل نگذاشتم. آب که روی پاهایم می‌ریخت از غصه‌هایم کم می‌کرد. بی‌اختیار دستم را جلو شیر آب گذاشتم و آب را با فشار لای انگشت‌هایم ول کردم. آب روی پاهایم می‌ریخت و خستگی راه را از یادم می‌برد. سِدی آمده بود جلوم. طوری نشسته بود که وقتی سرش را بالا می‌کرد چشم‌هاش نزدیک چشم‌هایم بود. پیشانی سِدی مثل پیشانی مادر بود. چشم‌های سِدی مثل چشم‌های مادر بود اما کوچک‌تر. سِدی با دست جلو شیر آب را گرفت، جریان نازک آبی فشار تو چشم‌هایش فوران کرد.

مادر گفت: ـ کوفتی، با توام؛ دختر را خیس نکن سرما می‌خوره.

سِدی گفت: «خودم پاشیدم» ـ آهسته گفت، مادر نشنید.

سِدی گفت: ـ ننه شکایت کرده؟

گفتم: «به کی، سِدی؟»

گفت: «به عمو و دایی» ـ بعد موهای خیس روی پیشانی‌اش را بالا زد و گفت: «به پسر عموام گفته» ـ بعد روی ساق باریک و سیاه پام دست کشید. جای زخمی را که خشک شده بود شست.

گفتم: «سِدی ننه، چی گفت؟» ـ و برگشتم. مادر رفته بود تو اتاق داشت چراغ خوراک‌پزی را پاک می‌کرد. صداش می‌آمد.

سِدی گفت: «گفت تو فحش به بابا دادی».

بعد گفت: «تو فحش به بابا که ندادی، دادی؟»

گفتم: «نه، سِدی».

سِدی گفت: «چرا ننه می‌خواد تو را بیرون کنه؟»

هیچ نگفتم و با آبی که آهسته‌آهسته از شیر می‌آمد، بازی کردم.

سِدی گفت: «تو که بیرون نمیری، میری؟»

گفتم: «نه، سِدی».

سِدی گفت: «ننه گفته تو فحش بد به بابا دادی».

به چشم‌های سِدی نگاه کردم. کوچک و گرد بود. مثل گلوله‌هایی که تازه از بازار می‌خریدم. دلم می‌خواست چشم‌های سِدی همیشه کوچک و گرد بماند.

*

شب سِدی خوابش نمی‌برد. مادر آن طرف سِدی خوابیده بود. پسرخاله‌ی مادر پایین پامان. سِدی گفت: «می‌خوان تو را کتک بزنن» ـ و خواست تکان بخورد. گرفتمش تو بغلم: «سِدی، ستاره‌ها را بشمر» ـ و خودم هم شمردم.

سِدی گفت: «داره یکی شون تکون می‌خوره».

گفتم: «اون که تکون می‌خوره ستاره نیس».

گفت: «پس چیه؟»

گفتم: «عمو یحیی میگه اینا ستاره نیستن».

سِدی گفت: «آره، اگه ستاره بود تکون نمی‌خورد».

بعد گفت: «دایی و عمو می‌خوان بیان اینجا».

گفتم: «غلت نخور سِدی، ستاره‌ها را بشمار تا خوابت ببره».

سِدی گفت: «شمردم، نبرد. می‌خوام بلندشم آب بخورم».

به‌اش گفتم: «تکان نخور، سِدی ستاره‌ها را ؟؟؟

سِدی بغض کرد. تو تاریکی. صورت سرد و روشنش را به صورتم چسباند بعد لب‌هایش را جمع کرد. او را تو بغلم گرفتم. بوی برگ‌های درخت بیمار را می‌داد.

سِدی گفت: «می‌خوان بیان تو را بزنن، فردا خونه نیا».

گفتم: «سِدی، من فحش به بابا ندادم».

سِدی گفت: «ننه گفت تو فحش بد دادی».

دست کشیدم روی موهاش. نفس‌هایش آرام شد، بعد به خواب رفت. جرات نداشتم نگاهم را از ستاره‌ها بردارم. مادر بلند شد. نگاهی به من کرد. چشم‌هایم باز بود.

مادر گفت: «حمیدو».

آهسته‌آهسته پلک‌هایم را روی هم گذاشتم.

گفت: «حمیدو، آب می‌خواس؟» ـ چشم‌هایم بسته بود. می‌ترسیدم جواب بدهم. خودم را به خواب زدم و تکان نخوردم. بعد از مدتی صدای نفس زدن‌شان را شنیدم. دست سِدی روی سینه‌ام بود. سِدی بوی برگ‌های بیعار را می‌داد: گفتم مو بلد نیستم فحش بد بدم سِدی؛ مواصن بلد نیسم فحش بد بدم. ننه همی جوری بام لج شده. سِدی، موبوا رو دوس دارم. مو عسکشه خونه‌ی عمو دیدم. بوا چیشاش تو عسک خیلی غمگینه. سِدی، تو عسک بوا رو بایس ببینی. چیشای بوا خیلی غمگینه. منی که داره گریه می‌کنه. سِدی مو میگم بوا گذاشته رفته از دس ننه گذاشته رفته؛ بوا داره غصه می‌خوره سِدی؛ سِدی عسک بوا مث امامان، مث سیدان، مث خدان. سِدی. به بوا نمیشه فحش داد، ننه خودش فحش میده.

صبح که آمدم تو حیاط دلم نمی‌آمد بروم کار. می‌ترسیدم از خانه بیرون بروم آنها بیایند. دلم می‌خواست همان جا می‌ماندم. اما می‌ترسیدم. فلاسک‌هایم را برداشتم رفتم سراغ حاجی. هوا شرجی بود. مورچه‌های بالدار به صورتم می‌خوردند و توی یخه‌ام می‌افتادند. فلاسک‌هایم را تحویل دادم اما با خودم بستنی نبردم. می‌خواستم بروم خانه اما می‌ترسیدم. رفتم پشت خانه‌های شرکتی. روی آسفالت پیاده‌رو دراز کشیدم. به سِدی فکر کردم، دلم می‌خواست سِدی هم همراهم بود. اما سِدی کوچک بود. نمی‌توانست بیاید. خسته‌اش می‌شد. روبه‌رویم یک میدان بزرگ خاکی بود. میدان خالی بود. همیشه عصرها توی این میدان بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند اما حالا کسی در آنجا نبود. وقتی آفتاب درآمد بلند شدم توی بازار راه افتادم. با چند تا از بچه حمال‌ها دعوام شد. خیال کردند برای حمالی آمده‌ام. یکی‌شان مشت محکمی توی دهنم زد. از آنجا فرار کردم پشت دیواری نشستم و توی دستم تف کردم. دهنم پر از خون بود. دوباره تف کردم. خون بند آمد. رفتم زیر شیر آب محله دهنم را شستم و با لب باد کرده به طرف خانه رفتم. دلم خوش بود که آن روز ظهر با خودم فلاسک نبرده بودم. اگر بستنی داشتم حتما بچه‌ها فلاسکم را خرد می‌کردند. نمی‌دانستم که اگر بروم خانه مادر با من مهربان خواهد بود یا نه. نمی‌دانستم چکار کنم. همان‌طور که آهسته از کنار خیابان می‌گذشتم پسرخاله‌ی مادر را دیدم. صدایم زد.

ـ حمیدو مگه نمیری خونه؟

ـ چرا.

*

سِدی را تو اتاق زندانی کرده بودند. اگر سدی تو حیاط بود به‌ام می‌گفت. اگر سِدی توی حیاط بود می‌توانستم جیم بشوم. اما سِدی تو حیاط نبود. در اتاق را که باز کردم ریختند روی سرم. نمی‌توانستم کاری بکنم، فقط گریه می‌کردم، داد هم می‌زدم اما کسی گوش نمی‌داد. وقتی زیر بارا مشت و لگد از حال رفتم یاد سِدی افتادم. به خودم گفتم «کاشکی حرفشو گوش کرده بودم».

زمستان ۱۳۵۲، آبادان