یک لحظه هزار سال

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۲۷ صفحه ۱۷۵
کتاب هفته شماره ۲۷ صفحه ۱۷۵


یک لحظه هزار سال

هزار سال از آن شب رفت

شبی که روح من او را دید

هزار سال زمان بگذشت

هزار سال زمان گردید.

در آن شب ابری از آهن، داغ

گرفت پهنه‌ی دنیا را،

غریو گم‌شده‌‌ای برخاست

زمین مکید تن ما را


میان آتش و خون، آن شب

چه نمره‌ها که زدیم از درد

دریغ و درد، زمین او را،

فرو کشید و مرا قی کرد:


چه آتشی، چه هیاهوئی،

چه آسمان و زمینی بود؛

کسی ندید و نخواهد دید

شب غریب غمینی بود.