رهبران برجسته حزب در میان مردم...

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۱
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۲
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۳
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۴
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۵
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۶
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۲۱ صفحه ۷۸

عزیز نسین

ترجمه: ثمین باغچه‌بان – احمد شاملو

اهالی، به انتظار ورود رهبران و سخنگویان حزبی، این پا و آن پا می‌کردند.

روش این حزب، با روش احزاب دیگر زمین تا آسمان فرق داشت. چون که اینها، ده به ده، قصبه به قصبه، ایالت به ایالت سفر می‌کردند و از نزدیک با مردم تماس می‌گرفتند.

رجال، پیش از اینکه مرکز را به عزم سفر تبلیغاتی ترک کنند، یک «جلسه فوق‌العاده» تشکیل دادند و بر سر «پاره‌ئی مسائل اساسی» مفصلاً گفتگو کردند.

پخته‌ترینشان گفته بود که: «هم‌مسلکان عزیز! متأسفانه باید به این حقیقت تلخ اعتراف کنیم که تماس مراکز رهبری حزب با مردم، آنطوری نیست که باید باشد... ما به این شهر و آن شهر سفر می‌کنیم و در میدان‌ها می‌رویم بالای کرسی خطابه، صدامان را می‌اندازیم به سرمان و هرچه به ذهنمان رسید بر زبان می‌آوریم و دیگر هیچ توجهی به این نکته اساسی که شنونده‌های ما چیزی از حرف‌هایمان دستگیرشان می‌شود یا نه، نداریم... این، یکی از اشتباهات بزرگ ماست، و باعث می‌شود که میان مردم و مراکز رهبری حزب، تفاهم لازم به وجود نیاید... ما باید از نزدیک با مردم تماس بگیریم و برای صحبت کردن با آنها زبان خودشان را به کار ببریم و هدف‌های حزب را به زبان خود آنها برایشان تشریح و تحلیل بکنیم تا بتوانند بفهمند که در صورت به دست آوردن قدرت، چه می‌خواهیم بکنیم و باصطلاح «برنامه عملیات ما» چه خواهد بود... با زبان ساده، رفقا! با زبان بسیار بسیار ساده باید این مطالب را برای مردم توضیح بدهیم. ما باید از خیلی خیلی نزدیک با محرومیت‌ها و خواست‌های جوربه‌جور مردم آشنائی پیدا کنیم. باید توی آنها گردش کنیم، به حرف‌ها و به درددل‌های آنها گوش بدهیم و دردهایشان را آن‌طور که لازم است بفهمیم و درک کنیم تا در جست‌وجوی راه چاره این دردها و محرومیت‌ها به اشکال برنخوریم...»

فریاد «صحیح است، صحیح است» و «احسنت احسنت» به آسمان رفت و این عقیده، سخت مورد پسند افتاد. هیچکس مخالف نبود و همه، با اکثریت آراء، مطالب سخنران را تأیید کردند و قرار شد که از آن به بعد، سخنگویان و مبلغین حزبی، به جای رفتن بالای کرسی خطابه و ایراد نطق‌های «زیبا» و «ادبی» بروند قاطی مردم، از نزدیک با آنها تماس بگیرند، به حرف دانه‌دانه‌شان گوش بدهند و به یکی یکی سؤال‌هایشان جواب بگویند، با دردهای آنها خوب آشنا بشوند و هدفها و برنامه‌های حزبی را حسابی برایشان تشریح کنند تا خوب «ملکه‌شان» بشود و نقطه تاریکی برایشان باقی نماند.

اما...

اما توی دنیا خیلی چیزها هست که به زبان آسان می‌نماید، و آدم فکرش را که می‌کند می‌بیند کردنش کاری ندارد، و فقط وقتی پای عمل به میان می‌آید، تازه متوجه می‌شود که بله – کار، کار حضرت فیل است!

این هم یکی از آن کارها بود. بله رفتن بالای کرسی خطابه، و ایراد نطقهای آتشین از روی اوراق ماشین‌شده و پاک و تمیز، کار سختی نیست، اما... مگر می‌شود که آدم همین جوری راه بیفتد برود توی «مردم» – با دهاتی‌ها و آدمهای بی‌سوادی که اسم خودشان را هم بلد نیستند درست تلفظ کنند «تماس» بگیرد و «معضلات امور جهانی» را به «زبان ساده» برای آنها «تحلیل» کند و با «برنامه‌ها و هدف‌ها»ی حزبی «تطبیق» بدهد و وای! وای! مگر همچو چیزی ممکن است؟

ماها، معمولاً «دهاتی» را آدم حساب نمی‌کنیم. وقتی با او طرف می‌شویم، تو دلمان می‌گوئیم که: «خوب، ولش هر چی باشه باز بالاخره یارو دهاتیه!»

اما... اما اگر پاش بیفتد، همین «دهاتی» چنان سئوال پیچت می‌کند، چنان اشتباهاتت را تو صورتت برمی‌گرداند و چنان سر بزنگاه خرخره‌ات را می‌چسبد که مثل خر توی گل بمانی و راه پس و پیشت را گم کنی.... چنان به‌جا ازت می‌پرسد «چرا؟» و چنان به‌موقع به‌ات می‌گوید که «این حرفها را اون حزب دیگه هم به ما گفته»، که اعتبار و حیثیت هرچه حزب و حزبی است از یک پول سیاه هم بی‌قیمت‌تر می‌شود.

خوب.

با در نظر گرفتن نکات فوق بود که یک هیأت پنج نفری از اعضای کاردان و چیزفهم حزبی، برای تشریح برنامه‌های حزب و «تماس گرفتن» با دهاتی‌ها و پاسخ گفتن به سؤال‌هایشان از طرف کمیته مرکزی انتخاب شد.

این هیئت تشکیل شده بود از: یک دکتر اقتصاد، یک پروفسور حقوق، یک متخصص و کارشناس دارائی، یک مهندس کشاورزی و یک دکتر طب که تحصیلات عالی خودش را در آمریکا گذرانده بود.

بله. این است. حالا اگه مردند بیایند سؤال بکنند و جواب بستانند. این پنج نفر رجل روشنفکر حزبی، موضوعی روی دنیا نبود که نتوانند آن را از جنبه‌های مختلف و بر اساس مرام و برنامه حزب خود، تحلیل و تجزیه‌اش کنند و به آن جواب بگویند دهاتی که سهل است، بگو برود اربابش را بیاورد!

باری – حزب، به تمام دهات و قصباتی که در آنها شعبه داشت بخشنامه‌ئی فرستاد و اعلام کرد که هیأت بزودی با سلام و صلوات وارد خواهد شد.

این اقدام، اهالی قصبهٔ «م» را نگرفت! میمی‌ها، نسبت به این موضوع ابراز احساساتی نکردند و گفتند:

«- ای بابا! سؤال و جواب دیگه چه صیغه‌ئی‌یه؟ این تخم لق را دیگه کدوم شیر پاک خورده‌ئی تو دهن اینا شیکونده؟

مسئول تشکیلات قرقرکنان گفته بود:

«- این دیگه چه فرقه‌شه، اختراع تازه‌س؟... اونا مث بچهٔ آدم میومدن می‌رفتن بالای بلندی وامیسادن یه چیزهائی به هم می‌بافتن، ما هم بالاخره می‌فهمیدیم یا نمی‌فهمیدیم دستی واسه‌شون می‌زدیم و هورائی می‌کشیدیم و زنده‌بادی می‌گفتیم، سر و ته قضیه هم می‌اومد، اونام شب می‌موندن فردا صبح راشونو می‌کشیدن می‌رفتن رد کارشون. حالا تکلیف چیه؟ حالا ما «مردم» از کجا پیدا کنیم بیاریم که با اینا سؤال و جواب کنن؟ - تازه گیرم مردمش هم پیدا شد، کیه که بیاد با اینا اختلاط کنه و از حرف‌های اینا چیزی سرش بشه؟»

مش سلیم بزاز، گفت:

«- حالا تو فکر سؤالای خودمونو نمی‌خواد بکنی، یه جوری راس و ریس می‌کنیم و سرو تهش را بهم میاریم... بالاخره یه چیزائی ازشون می‌پرسم دیگه، حرف که قحط نیس، اما... آخه نشنیدی که میگن «حرف، حرف میاره»؟... اومدیم و عشقمون گل کرد و زد پس کله‌شون که اونا یک چیزی از ما بپرسن... فکر اینجاشو بکن... اگه اینجوری شد چه خاکی به سرمون بریزیم؟... جلو مردم و جلو آدمائی که ازون حزب میان تا سروگوش آب بدن، همچی می‌شیم سکهٔ یه پول.»

مسئول گفت:

«- راهشو پیدا کردم: اولاً دل‌بخواهی نیس که، هر کی خواست، چاک دهنشو واز کنه و هر چی تو دلش بود بریزه بیرون... یکی این... دوماً هم، خودمون پیش‌پیش اونائی رو که باید حرف بزنن انتخاب می‌کنیم.»

همه گفتند: احسنت!

مسئول تشکیلات گفت:

«- خوب... کی می‌تونه حرف بزنه؟... هر کس مرد میدونه بیاد جلو.»

کسی جوابی نداد... همه به هم نگاه کردند و بعضی‌ها هم گردن کشیدند که «مرد میدان» را بهتر ببینند، اما میدان همانطور باکره مانده و مردی برایش پیدا نشد.

رئیس به مم کاظم – دلاک حمام منحصر به فرد ده – نگاه کرد و گفت:

«- چیه کاظم، جیرجیرک؟... پس چرا لال موندی؟... تو که صب تا شوم واسه خلق الـله بلبل‌زبونی می‌کنی، چطور پس حالا، مثل تازی که وقت شیکار شاشش می‌گیره، از زبون افتادی؟»

مم کاظم دلاک گفت:

«- صاب اختیار تشیف دارین جناب رئیس! آخه بزرگتری گفتن کوچیک‌تری گفتن... جائی که بزرگترها باشن، بلانسبت، این گه‌خوری‌ها به ما نیومده...»

خلاصه... هیچکس زیر بار نمی‌رفت و مسئولیت این امر خطیر را بر عهده نمی‌گرفت. تا بالاخره مسئول تشکیلات مجبور شد که «رأساً اقدام کند»: رو کرد به اوستا صالح، و به‌اش گفت:

«- اوسا صالح جون! هزاری هم که بگی نه، این که کار کار خودته و دست خودتو می‌بوسه!»

اوستا صالح بادی انداخت به غبغبش، سرش را انداخت پائین، و گفت:

«- مگر اینکه علی‌آقا هم باشن...»

همان جور که در کمیتهٔ مرکزی حزب، برای جوابگوئی به سؤالات مردم، هیئتی انتخاب شده بود، در شعبهٔ حزب هم اوستا صالح و علی‌آقا، برای سؤال کردن از رجال، انتخاب شدند.

مسئول تشکیلات صدایش را صاف کرد و گفت:

« - همه‌تون گوشاتونو خوب واکنین. نباید کاری کرد که پیش اعضای اون یکی حزب، پاک خیط و پیط بشیم ها... بالاخره خواهین دید وقتش که شد، چه خودی چه غیره؛ همه جمع می شن ببینن چه خبره... اگه چیزی را نفهمیدین، اصلاً و ابداً، به هیچ وجه نباید به روی خودتون بیارین یا کاری بکنین که معلوم بشه نفهمیده‌این... هر چی هم که دستگیرتون شد، برای باقی مردم بگین که اونام دستگیرشون بشه و عقب نمونن...

***

هیئت، روز بعد باید وارد می‌شد.

اوستا صالح و علی آقا سؤالاتی را که مسئول بخش ترتیب داده بود از حفظ کرده بودند.

ساعت سه‌ونیم بعدازظهر بود که چهار تا اتومبیل وارد قصبهٔ «م»ها شد اعضای هیأت، با میمی‌هائی که پیشوازشان رفته بودند، وارد محل حزب شدند. چای و شیرینی صرف شد... هیأت عجله داشت که هر چه زودتر به انجام وظائف و مأموریت خود بپردازد. عضو برجستهٔ هیئت که دکتر در علم حقوق بود، گفت:

« - از آنجائی که برگزاری میتینگ ممنوع است، بهتر است با رفقا دوستانه‌تر و از نزدیک‌تر صحبت کنیم... اینجاها جای مناسبی پیدا می‌شه؟

«- قهوه‌خونه هس.

قهوه‌خانه و باغچه پشتش پر از جمعیت شد.