جانی در مقابل کاسه‌ای برنج

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۷ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۲۳:۰۱ توسط Hooman (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۷۷
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۷۸
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۷۹
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۰
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۱
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۲
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۲
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۳۱ صفحه ۸۴

״بووسام نیشکرفروش از جلو خان دکانش با چشمان نیم‌بسته تو نخ پیرمردی بود که قدم‌کشان و لرزان در کوچه‌ی تنگ پیش می‌آمد.

وقتی‌که پیرمرد نزدیک شد، بووسام، شگفت‌زده به زبان اهالی کانتون گفت:

« - سلام. فانگ محترم! خیلی سخت توانستم ترا به‌جا بیاورم.

فانگ. آدمکش حرفه‌ئی، چهره‌ی شکسته‌اش را بالا گرفت و چشم‌هایش را بلند کرد: در نگاه مفرغی‌رنگش فروغی بود که این مرد خشک و بی‌گوشت را به تعجب وا می‌داشت.

با لحنی که حرارت و ارتعاش بسیار در آن بود، گفت:

سلام، بووسام.

- چه قدر لاغر شده‌ئی!

- درست است! اما چه فایده دارد که آدم، بار گوشتی را که به درد تغذیه نمی‌خورد به دوش بکشد؟

نیشکرفروش به دقت در مخاطب خود نگریست. این چه قصه‌ها بود که دربارهی‌ی فانگ قاتل معروف شنیده بود؟ مگر همه نمی‌گفتند که پیرمرد پیوسته گرسنه است؟ آری، همین بود! فانگ که دشنه‌ی دراز و بازوی تند و تیزش مایه رعب و وحشت سراس محله‌ی چینی‌ها بود، از گرسنگی می‌مرد... چندان غرور و عزت نفس داشت که به تکدی نمی‌رفت و چندان شرف داشت که دست به دزدی نمی‌زد!

بووسام به لحنی پر از احترام و به نحوی که گوئی سئوال خود را مهم نمی‌پندارد، پرسید:

- ناهار خورده‌ئی، فانگ محترم؟

پیرمرد روی خود را برگرداند و جواب داد:

- اه، ناهار خورده‌ام.

- چه‌قدر برای من موجب تأسف است! من هنوز برنج خود را نخورده‌ام و کسی که تنها به سر سفره می‌رود، لذتی نمی‌برد. مگر ننوشته‌اند که اگر برنج خود را با دیگری بخوری، لذت آن دو برابر خواهد شد؟ میل نداری که دست کم وقتی که من غذای بی‌گوشت خود را می‌خورم، تو هم فنجانی چای بنوشی؟

پیرمرد با اشتیاقی که به چشم می‌زد، جواب داد:

- بووسام محترم،‌ برای من مایه‌ی افتخار است که در خدمت تو فنجانی چای بنوشم.

- پس،‌به منزل محقر من داخل شو! آه این روزها به ندرت می‌توان به زیارت تو توفیق یافت.

بووسام پیشاپیش مهمان خود به اتاق محقر و فقیرانه‌ئی که مسکن وی بود قدم گذاشت و در آن‌جا، به شتاب آثار کاسه برنجی را که چند دقیقه پیش از آن خورده بود از میان برد. آن‌گاه،‌ یگانه چهارپایه‌ئی را که داشت پیش آورد و به ترتیبی قرار داد که پشت پیرمرد به اجاق باشد. و آن‌گاه گفت:

- فانگ محترم، بیا و روی این چهارپایه بنشین.

فانگ، به حالتی خسته، بر چهارپایه نشست. بوو، دو فنجان فرسوده‌ی لب‌شکسته در آورد و هر دو را از چای گرم پر کرد. سپس، هنگامی که پیرمرد، جرعه جرعه سرگرم خوردن چای خود بود، چشمش به دیگ برنج افتاد. بیش از کاسه‌ئی برنج در آن نمانده بود. بووسام آن‌را از برای شام خویش نگهداشته بود، زیرا تا وقتی که بار دیگر مقداری شکر از او نمی‌خریدند، نمی‌توانست غذائی از برای خود بخرد.

بوو به پشت سر فانگ رفت، دو کاسه برداشت و در کنار اجاق گذاشت. یکی از آن دو را از برای فانگ پر از برنج کرد، و در کاسه‌ی دیگر، فنجانی را واژگونه قرار داد و دانه‌های برنجی را که باقی مانده بود بر آن ریخت. تا کاسه‌ی او نیز پر جلوه کند. سپس در مقابل فانگ بر یکی از صندوق‌های شکر نشست و خندان و خوش چنین گفت:

« - خدایان أشپزخانه را سپاس بگوئیم که غذا و دندان و اشتها به ما ارزانی داشته‌اند.»

پیرمرد به تندی گفت:

« - در گفتی...» و دهانش را از دانه‌های برنج انباشت. ‌« - آه! زندگی جنبه‌های شیرین بسیار دارد!»

بووسام، استادانه، اندکی برنج میان چوب‌های خود برداشت و دقت بسیار به کار بست که مبادا فنجان نهفته نمایان شود.

بوو اعلام داشت:

- من به سهم خود بسیار خوشبختم که هنوز صاحب چند دندانم، به قدر کفایت برنج در خانه دارم، و حتا ماهی یک‌بار گوشت می‌خورم. اما وقتی که چنین سخنی از دهان چون تو مردی فقیر می‌شنوم – از دهان تو که سرشناس‌ترین آدمکشانی – روحم را تحسین و اعجاب فرا می‌گیرد.

فانگ به آرامی گفت:

- به سرنوشت خود خرسند بودن فضیلتی است.

- چه حرف درستی! اما نسل نو دستخوش اضطراب است و پیوسته چنین می‌پندارد که چیزی به قدر کفایت به چنگ نمی‌آورد؛ حال آن‌که همین جوانان، از ما که پیش از دیگران به این کشور دیو سفید آمده‌ایم، بیشتر دارند.

فانگ به آرامی سر تکان داد و گفت:

- جوان هستند.... از لحاظ ما، روزها گریخته و رفته.... و سال‌ها به جای نمانده... و این نکته را آموخته‌ایم که اگر همه‌ی خوراک ما منحصر به کاسه‌ئی برنج باشد و جز بازوی خود چیزی برای زیر سر نهادن نداشته باشیم، می‌باید ناخشنودی خود را از دست ندهیم.

-های!... چگونه می‌توانی از نسل جوان با این‌همه اغماض و لطف سخن بگوئی،‌ در صورتی‌که این نسل جوان، ترا از وسیله‌ی معاش محروم ساخته است. می‌دانم چه قصه‌ها می‌گویند. این جوانان تازه به دوران رسیده که پاسدار احترام بزرگانند. ترا که سرشناس‌ترین آدمکش محله‌ی چینی‌ها هستی، به سان جارویی فرسوده به دور افکنده‌اند... آیا درست نمی‌گویم؟

آدمکش پیر، با دست چپ خویش اشاره گویائی کرد و چنین گفت:

- دوست عزیز،‌تأثیر حرف چه می‌تواند بود؟ آن‌چه تغییرپذیر نیست، لاجرم با این گونه چیزها تغییر نخواهد پذیرفت. هیچ حرفی نیست که باد را فرو بتواند نشانید و هیچ جمله‌ئی نیست که شکمی گرسنه را سیر بتواند کرد.

بووسام به تأکید گفت:

- این گونه چیزها را در حال من تأثیری نیست. من این چیزها را دوست نمی‌دارم و رسوم کهن خودمان را ترجیح می‌دهم. تو قاتل محترم و بی‌باکی بودی. وقتی که انسان از برای کشتن دشمنی مزدی به تو می‌داد، بی‌باکانه به قربانی خود نزدیک می‌شدی و مقصودی را که داشتی با او در میان می‌نهادی... آن‌گاه، به شتاب، و حتا پیش از آن‌که محکوم بتواند از برای گفتن کلمه‌ئی دهان بگشاید، دشنه‌ی خود را فرود می‌آوردی، تیغه‌ی خون‌آلود را می‌ستردی و راه خود را در پیش می‌گرفتی – اما آدمکشان این روزگار... ] بووسام این کلمه را چنان از دهان به در آورد که گوئی برنج تلخی را از دهان بیرون می‌ریزد[ چندان غیرتی در اینان نیست که دشنه‌ئی به کار برند... در پشت بام‌ها پنهان می‌شوند، به جانب قربانی نشانه می‌روند، تپانچه را به دور می‌افکنند و به سان دزدان می‌گریزند آه! ببین که ما امروز به چگونه مرحله‌ئی رسیده‌ایم!... همین دیروز بود که فرصتی به چنگ من آمد تا با گارلینگ آدمکش انجمن سین‌واه گفت و گوئی کنم... از برای خرید شکر ایستاده بود. به او گفتم: اگر پولی داشتم اجرتی بدو می‌دادم... یکی از این تهی‌مغزان نسل نو – پسر کوئونگ پشم‌فروش – همان که رخساره‌ی آبله‌گون دارد – به من و خانواده‌ی محترم و اجداد برجسته‌ام، به شدت دشنام گفته است... تو خود نیز می‌دانی که نمی‌توان دست خود را به خون انتقام آلوده ساخت. از این گذشته، من سلاحی ندارم؛ و حتا ساطوری زنگار خورده نیز ندارم...

بوو چای ته‌مانده را که از کتری در فنجان فانگ خالی کرد و ادامه داد:

- و او به من گفت که این اختلاف را می‌تواند در عوض هزار دلار که بدو بپردازم تسویه کند. و چون به او گفتم که من حتا هزار سنت نیز نقدینه ندارم، پرخاش کرد و دشنامم داد. و همچنان که چون دیو سفیدی شتابان دور می‌شد، آب دهان به جانب من افکند و دشنامی زشت و زننده بر زبان آورد.

- آه! می‌بایست بر می‌جستی و گردنش می‌شکستی... چه بود آن دشنامی که به تو داد؟

بووسام، به حالتب خشم‌آلوده فریاد زد:

« - مرا پسر سنگ‌پشت خواند!»

« - ای وای!... چه دشنامی! همه می‌دانند که در زبان ما از این زشت‌تر دشنامی نیست!»

- درست است. اما از آن بتر این‌که، چون دور شدم دریافتم که بهای شکر خود را نیز نپرداخته است. آری، این است رفتار نسل نو!... و از ما که سالیان درازی است در این آب و خاک زندگی می‌کنیم، در برابر این وضع، به هیچ گونه،‌ کاری ساخته نیست.

فانگ لبان خود را به صدا درآورد، کاسه را بر زمین نهاد و گفت:

- دوست عزیز، این کاسه برنج تو بسیار خوب بود.

- آه بسیار شرمنده‌ام که جز این غذای ساده هیچ نداشتم.

- و چای تو عطری دلنشین داشت.

- ای وای! این چای، چای اژدهای سیاه بود که کم‌ارزش‌ترین چای‌هاست.

هر دو مرد به جانب در روانه شدند. آدمکش پیر گفت:

- خداحافظ تو باد!

و شکر فروش جواب داد:

- بازگشت خوشی را از برای تو آرزومندم!

فانگ از راهرو پائین رفت،‌ به سوی در پشت دکان که بنگاه مردی رباخوار بود، به راه افتاد و آن‌جا،‌ چند کلمه‌ئی با صاحب دکه گفت و گو کرد.

رباخوار گفت:

- می‌دانم که تو پیرمردی شریف هستی. اما از آن‌جا که به سود شخص تو است امیدوارم که به جای باز پس آوردن آن، بتوانی بهای آن‌را از برای من باز آری.

آن‌گاه، خنجر تیغه‌درازی از گاوصندوق بیرون آورد که قبضه‌ی آبنوس آن به خطوط بی‌شمار آراسته بود. فانگ خنجر را برگرفت و به سان چیزی که خاطراتی گرانبها را به یاد می‌آورد، به تماشای آن پرداخت. آن‌گاه خنجر را زیر پیراهن پاره پاره‌ی خویش پنهان کرد و رو در راه نهاد.

نزدیک در یکی از قمارخانه‌های خیابان کانتون، آدمکش پیر با پسر آبله‌روی کوئونگ پشم‌فروش، رودرروی درآمد.

فانگ به لحنی آرام به او گفت:

- برای خاطر دشنامی که به بووسام، و به خانواده‌ی او، و به اجداد او داده‌ئی....

و پیش از آن‌که جوانک به سخن دهان باز کرده باشد تیغه دراز، سینه‌ی او را از هم بردرید.

فانگ،‌ در برابر دکان یکی از سیگار فروشان میدان شانگهای، به گارلینگ، آدمکش ششلول‌بند برخورد و بدو چنین گفت:

- از برای تو، گارلینگ، خبر مهمی آورده‌ام، بیا...

گارلینگ مردد ماند. از آدمکش پیر، سخت می‌ترسید. اما شهامت آن‌را نداشت که این ترس را در برابر دوستان خویش باز نماید، از این‌رو، با دست چپ خود اشارتی کرد. پسرک جوانی که در آن محل بود و سبدی پر از سیب چینی در بازو آویخته داشت، به تندی چرخی زد و در امتداد کوچه تنگ و باریک به دنبال وی افتاد... همین که پسرک به استاد خود نزدیک شد، سبد خود را در برابر او بالا گرفت،‌چنان‌که گوئی می‌خواهد کالای خود را به گارلینگ باز نماید. گار، به چالاکی دست خود را به زیر سیب‌های چینی که در سبد بود فرو برد و ششلول خودکار سنگینی از آن به در آورد و زیر پیراهن خود پنهان کرد.

آدمکش پیر از این همه ناآگاه نبود، اما چنان باز نمود که چیزی ندیده است... چون به گوشه‌ی تاریک دو کوچه‌ی تنگ رسید، باز ایستاد و به آرامی،‌با وی چنین گفت:

- برای خاطر حرف‌های زشت و زننده‌ئی که به بووسام گفته‌ئی....

و خنجر دراز، میان دنده‌های آدمکش تپانچه‌بند فرو رفت.

وقتی که فانگ تیغه‌ی دشنه‌ی خود را از میان دنده‌ها بیرون می‌آورد، گارلینگ سراپا به لرزه در آمد، تپانچه را آتش کرد و نقش زمین شد.

***

بووسام نیشکر فروش، از جلو خان دکه‌ی خود با چشمان نیم‌بسته، نگران پیرمردی بود که پاکشان و لرزان در کوچه‌ی تنگ پیش می‌آمد.

و وقتی که پیرمرد نزدیک شد، فریاد زد:

- سلام! گمان نمی‌بردم که ترا بدین زودی به‌بینم.

پیرمرد سر بر نداشت و جوابی نداد. لرزان لرزان از آستانه گذشت و به روی شکم، بر کف مستور از کاه دکه فرو افتاد.

بووسام، با فریادی خفه در را از پشت سر خویش به هم کوفت و به روی فانگ خم شد.

آدمکش پیر، زیر لب چنین گفت:

- این خنجر را به خدمت ونگ رباخوار ببر و همه چیز... را به او بگو... این دشنه بیش از... قرض من... قیمت دارد.

- موضوع چه بود؟

فانگ که نیروی تازه‌ئی یافته بود، گفت:

- از برای دشنامی که جوانک آبله‌گون به تو داد... از برای دشنام‌هائی که گارلینگ به تو داد... هر دو را کشتم... و دین خود را پرداختم.

- های... تو چنین کاری کرده‌ئی؟... چرا؟ من هرگز نخواهم توانست مزد تو را بدهم... اما به‌بین!.. آه چه رقت‌آور است! تو خواهی مرد!

نیشکر فروش با دست لرزان درصدد برآمد جلو خونی را که موج‌زنان از زخم مرگبار گلوله‌ی گارلینگ بیرون می‌جست بگیرد.

پیرمرد به یک نفس گفت:

- مزد من؟... مگر به من غذا ندادی؟ غذا... برای کسی که گرسنه باشد... آه، جان چیز مهمی نیست!

پلک‌هایش به لرزه درآمد و پس از آن بسته شد....