گفت‌وگو با یک ساواکیِ اُلگو

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
The printable version is no longer supported and may have rendering errors. Please update your browser bookmarks and please use the default browser print function instead.
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۵۱


بخشی از:«گفت‌وگوئی طولانی با یک ساواکی الگو»

مصاحبه‌گر و تنظیم کننده: محمود ایرانی


هنوز هم بی دغدغه‌ئی در خیابان‌های انقلاب ول می‌گردد. خود اوست که این جمله را می‌گوید: «بی‌دغدغه ول می‌گردم» امّا باور کردنش خیلی هم آسان به‌نظر نمی‌رسد. طهارت‌پیشگان را این زمان، اضطراب از پای در می‌آورد؛ جنایتکاران جای خود دارند.

می‌گوید: ما عصب دندان‌های کرم خوردهٔ خودمان را کشته‌ایم. حالا دیگر کرم باشد یا نباشد فرقی نمی‌کند.

سن: سی و شش سال.

نام و نام خانوادگی: محسن م. ا.

دانستن نام خانوادگی او خاصیتی ندارد. گذشته از این، می‌گویند: «اگر می‌خواهی راحت حرف بزنم از اسمم بگذر!» و می‌افزاید: «نگذشتی هم مهم نیست. حوصلهٔ چانه‌زدن ندارم.»

کسالتش را پنهان نمی‌کند. می‌کوشد که از خود چیزی شبیه یک روشنفکر خسته ارائه بدهد؛ خسته، بی‌اعتنا، به‌نوعی از پایان دست یافته و کاملاً واقف بر آنچه در گذر است.

این طور اتفاق می‌افتد: دوستی را در خیابان می‌بینم. گپی دربارهٔ انقلاب، و راهی به‌سوی شناخت ضد انقلاب، و این همه تهمت، و این همه خرابکاری، و این که ساواکی‌ها به‌هیچ قیمتی دست برنمی‌دارند...

دوست می‌گوید: - من خویشی دارم که ساواکی‌ست. ما بچگی‌مان را توی ولایت با هم گذراندیم و بعد راه‌مان از هم جدا شد. با این همه، من گهگاه او را می‌دیدم. و هنوز هم می‌بینم. ساواکی بودنش را از من مخفی نکرده است. ما گفت و گوهای زیادی در این باره داشته ایم آدمی‌ست دیدنی. دلت می‌خواهد با او حرف بزنی؟

- به همین سادگی؟

- بله. دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارد.

نمی‌ترسد؟

- نمی‌دانم؛ امّا به‌هر حال من می‌توانم ازش بخواهم که حرف بزند.

- دروغ؟ «ما از شکنجه‌ها بی‌خبر بودیم و کاره‌ئی نبودیم و ما را به‌بازی نمی‌گرفتند و دفتری بودیم و گمان می‌کردیم که کارمند نخست‌وزیری هستیم و به‌‌سود مملکت قدم بر می‌داریم» و یک خربار از این خزعبلات؟

- نه. اصلاً فکر می‌کنم یک الگوی خوب.

***

به او تلفنی خبر می‌دهد. ساواکی ابتدا می‌پرسد: «که چه؟» و بعد با اکراهی مصنوع می‌گوید: - یک انبان سوآل احمقانه: چطور چشم در می‌آوردید؟ چطور ما‌تحت مبارزان را کباب می‌کردید؟ با چند تا مغز آدمیزاد می‌شود یک خوراک مغز درست کرد؟ چطور به‌‌دختران معصوم تجاوز می‌کردید؟ چطور شستشوی مغزی می‌دادید؟ از کشیدن ناخن بچه‌های شیر خوره لذت می‌بردید؟ آیا وجدان شما ناراحت نیست؟

این بار هم دوست می‌گوید: - نه، اصلاً. یعنی سعی می‌کنیم این طور نباشد. از این گذشته، اگر حرفی می‌زنی، سوآل دربارهٔ شکنجه چیزی نیست که بشود از آن گذشت.

***

وارد آپارتمان او می‌شویم که بوی فاضلابِ گرفته می‌دهد. مجرّد است. یک زن خوب داشته. زنی که از ساواکی بودن شوهرش بی‌خبر بوده. وقتی جریان را می‌فهمد، در سکوت، و پر از نفرت و اندوه، در مرزخودکشی طلاق می‌گیرد و با پسر دوساله‌اش به‌‌خانهٔ پدر باز می‌گردد. حالا پسرش هشت ساله است و هیچ چیز دربارهٔ پدر نمی‌داند. زن به‌شوهر قدیمش گفته است: «از او پنهان کرده‌ام. تو هم حق نداری یک کلمه حرف بزنی. اگر بزنی، هم تو را می‌کشم هم او را هم خودم را.» و ساواکی جواب داده: «عیب ندارد. مهم نیست. اصلاً رغبتی به‌‌دیدنش ندارم چه برسد به‌حرف زدن با او. توله‌ات را پیش خودت نگه دار و یک چریک تمیز تحویل جامعه بده! یک روزم خودم زیر لگد ازش اعتراف می‌گیرم. خوب است؟» اینها را دوست می‌گوید و چند ضربه به‌در اتاق ساواکی می‌زند. ساواکی جواب می‌دهد: «بیایید تو!»

ما وارد می‌شویم. بوی فاضلاب، اینجا هم هست. سلام نمی‌کنم. فکر کرده‌ام و با خودم قرار گذاشته‌ام: «نه سلام، نه احوالپرسی.» شاید او هم چنین قراری گذاشته است. دیداری نادلچسب، بی‌دلیل و کمی گیج کننده. با شلوار افسری، جوراب چرک، زیرپیراهن آستین‌دار، ریش چند روزه، چشمان قرمز و نمایشی از خستگی ایستاده است؛ امّا می‌چرخد، به‌‌من پشت می‌کند، سوار تخت خوابش می‌شود و دراز می‌کشد. مثل یک بیمار. زرد و خواب‌آلود. یا یک عاشق قدیمی اعتصاب کرده. و همچنان که انتظارش را داشتم، یک سیگار روشن می‌کند – گرچه هنوز از توی زیرسیگاری دود بالا می‌آید. جای سرش روی بالش، چرک است. دیواری که تخت به‌آن چسبیده، نزدیک بالش، هم کدر است هم مخطّط با ناخن. چه ساعت‌ها و چه روزها که اینجا دراز کشیده است – پشت به‌دنیا، پشت به‌همه چیز. یک ساواکی برای اندیشیدن چه چیزهایی در اختیار دارد؟ یازده صورت پاره پاره؟ نزدیکی به‌‌اجبار؟ فضای غریبی از ذهن او را بید سین جیم‌هائی با ابعاد فلکی پرکرده باشد. و صدا. چقدر «نمیدانم» در برابر یک «همکاری می‌کنم»؟ و چقدر نعره و پژواک نعره‌ها؟ کنار تختش چارپایه‌ئی‌ست و روی چهای پایه، یک زیر سیگاری بزرگ، کبریت، فندک، یک شیشه ویسکی تقریباً خالی، یک شیشه سودا، یک کارتن سیگار وینستون، یک لیوان، یک زیردستی که توی آن چندتا خیار هست – بدون چاقو، و یک نمکدان تقریباً خالی.

بعد، عطش بلعیدن همهٔ تصویرهای موجود. یک تقویم دیواری با تصویر زن ژاپنیِ تقریباً برهنه. توشیبا. در طرف دیگر عکس بزرگ زنی دراز کشیده با زیرپیراهن توری نازک سیاه. سونی. یک کمد لباس و بالای کمد، یک مجسمهٔ چینی سفید از زنی برهنه که ظرفی را بالای سر خود نگه داشته. مجسمه، غبار گرفته و کثیف. مقداری روزنامه، انباشته در گوشه اتاق. هم اطلاعات هم کیهان هم آیندگان و چند عنوان دیگر. یک مجلهٔ کهنهٔ خارجی در لابلای روزنامه‌ها. بخشی از مجله که دیده می‌شود، یک پای کشیدهٔ برهنه را نشان می‌دهد.

ساواکی می‌پرسد: بازرسی تمام شد؟

دوست به‌من می‌گوید: «بنشین!» و من می‌نشینم وخودکارم را از جیبم بیرون می‌آورم و می‌گذارم روی دفتر یادداشت و سرم را پایین می‌اندازم.

ساواکی می‌گوید: بپرس!

هنوز، لحن حاکم دارد. رنگی از قدرت، بوئی از خشونت.

می‌پرسم: چرا دیگر زن نگرفتی؟ یک زن ساواکی.

- از کجا پیدا می‌کردم؟ زن ساواکی، اگر زشت بود به‌‌درد عمه‌اش می‌خورد. و اگر ترو تمیز بود همه دستمالیش می‌کردند. و حق داشتند بکنند. و اصلاً دستمالی شده بود که به‌ما می‌رسید. و ما هم برای به‌تور انداختن جوانها ازش استفاده می‌کردیم. زن، یک کالای مصرفی‌ست مثل سیگار. لازم نیست توی خانه‌ام به‌اندازهٔ یک عمر سیگار داشته باشم. وقتی بماند خشک می‌شود. سینه درد می‌آورد.

- قبل از انقلاب کتاب می‌خواندی؟

- نه. آدم‌هایی را که خیلی کتاب خوانده بودند سین جیم می‌کردم. آنها را می‌چکاندم روی کاغذ یا وادارشان می‌کردم ورّاجی کنند، هرچه خوانده‌اند پس بدهند، از کتاب همیشه متنفر بوده‌ام.

- شاگرد توسری خور کلاس. نه؟

- شاگرد توسری خور کلاس، بچهٔ توسری خور محلّه. خودم به‌همان نتیجه‌ئی رسیده‌ام که تو، بعد ازاینکه سه ساعت حرف زدی، ممکن است برسی: بچهٔ عقده‌ئی. انسان عکس‌العملی. این علی می‌داند. توی محل از همه بچّه‌ها کتک می‌خوردم. بچه‌ها یا بیسواد و گردن کلفت می‌شوند یا درس خوان و ضعیف. من ضعیف بیسواد از آب درآمدم. پدرم خیلی همت کرد که همچو آشغالی تحویل جامعه داد.

- سین جیم فرویدی هم توی بساطت بود؟

- کم‌کم یاد گرفتم. تحلیل روانی متهم. بدبخت ریغو! کمبودهای جنسی داری که افتاده‌ای دنبال مارکسیست بازی. آزادی روابط جنسی و این حرف‌ها. امّا خاک بر سر آن دختری کنند که از آزادیش برای انتخاب میمونی مثل تو استفاده کند...

- پدرت چکاره بود؟

- پدرم؟ هه! پاانداز! چه می‌دانم؟ مردکه یک دفعه از من نپرسید حالت چطور است پسر؟ کلاس چندی؟ چی می‌خواهی؟ چکار می‌کنی؟ کدام مدرسه می‌روی؟... صبح می‌رفت پی کار، شب بر می‌گشت. شب می‌رفت پی الواطی تا نصفه‌های شب. تا صبح. می‌گفت، یعنی می‌شنیدم که واسطه است. دست آدم‌هائی را که می‌خواستند بفروشند می‌گذاشت توی دست آدم‌هائی که می‌خواستند بخرند. و این وسط یامفت پولی به‌‌جیب می‌زد. به‌قول شما: سرمایه‌داری، انگل بشریت؛ واسطه، انگل سرمایه‌داری.

- چی می‌خریدند چی می‌فروختند؟

- همه چیز. امّا یک بی پدر مادر عجیبی بود. هفت خط، مال مفت خور، کلاهبردار، دزد، بددهن، قالتاق، بی‌ناموس...

- نتیجه اینکه محیط و فقط محیط. نه؟ خانواده – محلّه – مدرسه. بعدهم کلّ جامعه – طبق معمول. آدمی که توی سرازیر غلتیده، در واقع، مثل یک گوی، غلتانده شده، خودش نغلتیده. جبر محیط و جاذبهٔ فساد. این طور نیست؟

- از همین حرف‌ها.

- و قدرت چیزی که غلتیده دراین میان هیچ نقشی نداشته. مثلاً ارادهٔ واپس زدن و تمرّد. ها؟

- این را از روانشناس‌ها، جامعه‌شناس‌ها، متخصص‌های تعلیم و تربیت بپرس. من اول به‌پدرم فحش می‌دهم، بعد به‌معلم هایم، بعد هم به‌‌کنکور!

- با هر جان کندنی بود مدرسه را تمام کردی، خودت را رساندی پشت دیوار دانشگاه، و آنجا آنقدر معطل شدی که حوصله‌ات سررفت و به‌سرت زد که ساواکی بشوی. نه؟

- اینها را تو چرا می‌گویی؟ اگر همه چیز را می‌دانی که دیگر لازم نبود بیائی و بپرسی. نه. این طور نشد. من لیسانس دارم. نشانت می‌دهم. دو سال کنکور دادم و رد شدم. معلم‌ها فقط پس‌گردنی خوردن یادم داده‌ بودند.

- و پس‌گردنی زدن. بعدها معلوم شد.

- بله. پدرم ازخانه بیرونم کرد. با لگد. می‌خواستم بکشمش؛ امّا آنقدر ذلیل و ترسو بودم که افتضاح! بعد، آدمی سر راهم سبز شد. اگر تعهد کنی که آدم‌های معیوب را معرفی کنی، کنکور بی‌کنکور. جفت می‌زنی توی دانشگاه. کمک هزینه هم می‌گیری. نمره هم تا جائی که بشود. آدم‌های معیوب چه‌جور آدم‌هائی هستند؟ آدم‌هائی که علیه مملکت کار می‌کنند. آدم‌هائی که می‌خواهند اینجا را به‌روس‌ها و چینی‌ها بفروشند. آدم‌هائی که با شاه مخالفند. و آدم‌های مرتجع. مخالف ترقی مملکت و مخالف آزادی. یعنی مذهبی‌ها.

- فکر کردی و قبول کردی؟

- می‌دانستم یعنی چی. فکر کردم، امّا چه فکری؟ فکر کردم یک روز پدرم را می‌کشم زیراخیه و پدرش را در می‌آورم. یک روز هم یکی از بچه‌های محل را – که ظاهراً چپ بود و توی محل کلّی احترام و آبرو داشت. همچو تصدق مردم می‌رفت و به‌درد همه می‌رسید که انگار پدرخواندهٔ محله بود. ننه سگ! تازه از بچه‌هائی که آیه‌های قرآن را از بر بودند و به‌ضرب آن آیه‌ها آدم را فلج می‌کردند هم بدم می‌آمد. از آنهائی که جمعه‌ها دسته‌جمعی می‌رفتند کوه وسرود «ای ایران» می‌خواندند و خوش می‌گذراندند هم بدم می‌آمد. به‌‌خبر‌چینی و جاسوسی هم فکر کردم، امّا زیر پایم سفت نبود. به‌چیزی اعتقاد نداشتم. اصلاً اعتقادی نداشتم تا بخواهم بفهمم که به‌چیست. توی تمام زندگیم چیزی وجود نداشت که به‌اش آویزان بشوم. یک مادر نق‌نقوی عفریته، که گمانم پدرم فقط من را گذاشته بود روی دستش و بعد رفته بود پی زنهای دیگر؛ یک پدر، که گفتم چه جانوری بود. فک و فامیل هم که سرشان توی آخور خودشان است. من برای هیچ کس اهمیّت نداشتم. مطرح نبودم تا اهمیّت داشته باشم.

- بعد مطرح شدی؟

- نمی‌دانم. گمان نمی‌کنم. آدمی که نمی‌تواند خودش باشد، هیچ وقت مطرح نمی‌شود.

- «خودش» واقعاً چیزی بود که بتواند مطرح بشود؟

- اگر بود هم یک روز، همان اول کار، دفنش کردم؛ وقتی علیه یک جوان بدبخت بینوا – که می‌گفت توی اسلام، شاهنشاهی وجود ندارد – گزارش دادم و آمدند گرفتند بردندش و کلکش را کندند. هیچ کس نفهمید چه بلائی سر آن بیچاره آمد. خودم هم نفهمیدم. مثل موش بود. ریغو و مریض. آنقدر ریزه بود که اگر یک تو گوشی می‌خورد هفت تا معلّق می‌زد. امّا حرف؟ گنده‌تر از کوه دماوند: ما باید نظام شاهنشاهی را دور بیندازیم. باید اسلام واقعی را احیا کنیم. ارتش اسلامی. دکتر شریعتی. آمریکا باید نابود بشود. فرود آمدن توی ماه خیانت به‌فقراست. باید علیه آمریکا و شوروی اعلام جرم کنیم. تزکیهٔ نفس. ایمان به‌‌شهادت. آنوقت‌ها هنوز کسی حرف امام شما را نمی‌زد. مثل یک بچه به من اعتماد داشت. باور داشت که ما دو تا آدم مریض با چند تا مریض دیگر می‌توانیم دنیا را عوض کنیم. امّا من انتقامش را از یک چپ موقر گرفتم. بعدها، بعد از اینکه یک دوره «مارکسیسم – لنینیسم» را توی یکی از خانه‌های ساواک اماله‌مان کردند. «دورهٔ مکتب‌های سیاسی برای شناخت مجرمین و منحرفین»! هه! از اشاره‌های پرت و پلای یک بچهٔ لندهور عینکی فهمیدم که باید مارکسیست باشد. آدم‌هایی که چشمشان معیوب است و قد درازی دارند اغلب خیال می‌کنند باید کمونیست بشوند. خیال می‌کنند طبیعت آن‌ها را کمونیست زائیده. من حتی یک عینکی قد دراز ندیدم که مصدّقی باشد. جبر طبیعت یعنی همین! آدمی که چشمش ضعیف است یعنی آدم عینکی، آدم عینکی یعنی کسی که زیاد کتاب خوانده، آدمی که زیاد کتاب خوانده یعنی کسی که «داس کاپیتال» و «مانیفست» را هم حتماً خوانده، و آدمی که «داس کاپیتال» و «مانیفست» را خوانده – حتی اگر واقعاً نخوانده باشد – یعنی کمونیست. بحثی درش نیست. خب. من یک اسلامی را فرستاده بودم دم تیغ. لازمهٔ بقا، تعادل قواست. به‌این دراز عینکی چسبیدم که بیا عضو جمعیّت سیاسی ما بشو. جنگ مسلحانه. مبارزات چریکی. جنگل‌های شمال. لهجه هم داشتم. پچپچه. رفیق! منفرد، کاری از پیش نمی‌برد. خلاصه بعد از سه ماه ظرفیتش تمام شد و لو داد که خودش عضو یک گروه چریکی‌ست. و رفت بغل دست برادر مسلمانش خوابید. حالت به‌هم می‌خورد، نه؟

- نگذاشتی با سوآل جلو بیائیم. گفتی که تحت تأثیر یک مجموعه مسائل و عوامل محیطی ساواکی شدی. یعنی سوار جاده‌ئی شده بودی که تو را می‌رساند به‌ساواکی «شدن»؛ امّا اینجا حرف از ساواکی «بودن» است نه ساواکی «شدن». منظورم روشن است؟ ساواکی «ماندن». ممکن است من کنار یک لجن‌زار پایم بلغزد و زمین بخورم و لجنی «بشوم». من، اگر کثافت را دوست نداشته باشم یا خیال نکنم که لجن، لجن دریاچهٔ ارومیه است و دوای هزار درد، خودم را پاک می‌کنم. تا آخر عمر که لجن باقی نمی‌مانم. می‌مانم؟

- من فحش‌هائی چارواداری تر از اینها بلدم که به‌خودم بدهم. همیشه توی سین جیم‌هایم می‌گفتم: منِ مادرقحبه اگر نتوانم تو را به‌حرف بیاورم از هر جنده‌ئی کمترم.

- و همیشه می‌توانستی به‌حرف بیاوری؟

- نه. کمتر بودم.

- پس راجع به‌ساواکی ماندنت و حرفه‌ئی شدنت حرفی نمی‌زنی؟ هیچ لحظه‌ئی پیش نیامد که از خود ساواکیت آن قدر متنفّر بشوی که بخواهی تغییر مسیر بدهی؟

- می‌خواستی کجا بروم؟

- این حرفی‌ست که همه زده‌اند: ساواک، استعفا قبول نمی‌کرد. اگر کنار می‌کشیدم کشته می‌شدم. مهم بود که کشته بشوی؟

- قضیه مطلقاً این شکلی نبود. من هیچ وقت احساس پشیمانی نکردم. حالا اگر به‌این دادگاه انقلاب کشیده بشوم شاید بگویم: «پشیمانم. توبه می‌کنم. فرصت جبران گناهانم را به‌من بدهید!» امّا این حرف‌ها را فقط برای آنکه آن هیأت قضّات ریشو – کوکلاکس کلان‌های وطنی – را دست انداخته باشم می‌زنم. جدّی نمی‌گویم. مسألهٔ اساسی این است که من اصلاً اغفال نشده بودم تا توبه کنم یا ادّعای خسارت. من، انتخاب کرده بودم. درمیان ما تقریباً هیچ کس نیست که بتواند ادعا کند که اغفالش کرده بودند. وقتی این حرف‌ها را از دهان ساواکی‌هائی که محاکمه می‌شوند می‌شنوم، می‌خواهم زرداب بالا بیاورم. دلم می‌خواهد دادگاه انقلاب شما آنها را بدهد دست من تا دو ساعته وادارشان کنم فریاد بزنند: «انتخاب. فقط انتخاب، در حدّ آگاهی ممکن.» حتی دخترهای کم سن و سالی که کارشان می‌کشد به‌‌فاحشه‌خانه‌ها، وقتی از فریب خوردگی حرف می‌زنند آن ذره‌های تمایل آگاهانه‌شان را پنهان می‌کنند. یعنی انکار می‌کنند که انتخاب کرده بودند. والّاف این همه دختر چریکی که توی این سالها می‌افتادند تو چنگ ساواک و از همه چیز ساقط می‌شدند، چرا بعدش نمی‌رفتند خراب بشوند؟ چرا کارشان نمی‌کشید به‌فاحشه‌خانه‌ها؟ ما ساواکی‌ها ممکن است بگوئیم که بد انتخاب کرده بودیم یا – به‌قول تو – یک مجموعه عوامل محیطی، امکان انتخاب را پیش پای ما گذاشته بود؛ امّا به‌هر حال، آگاهانه انتخاب کرده بودیم. این پرت و پلاها که «جوان بودم، ساده بودم، احتیاج داشتم، گولم زدند» فقط به‌درد آدم‌هائی می‌خورد که در اوّلین دورهٔ به‌وجود آمدن ساواک به‌آن پیوستند. یعنی به‌یک سازمان مجهول. من سال ۴۶ ساواکی شدم؛ وقتی که ساواک بیداد می‌کرد. به‌خدا هم رحم نمی‌کرد. دقیقاً – و با کمال وقاحت هم به‌ما می‌گفتند که از چه‌چیز دفاع می‌کنیم و به‌چه‌چیز حمله. و قضیه این بود که برای ما – یعنی برای من – اصلاً مهم نبود که از چه‌چیز باید دفاع کنم. شاه برایم همانقدر مهم بود که هر آدم دیگری روی کرهٔ زمین، حتی توی ماداگاسکار، می‌توانست برایم مهم باشد. من حتی به‌شاه هم فکر نمی‌کردم. شهبانو بعضی وقت‌ها برایم مطرح می‌شد، اما شاه؟ ابداً. یعنی ما نمی‌دانستیم که از تمامیت ارضی و استقلال وطن دفاع نمی‌کنیم؟ چه حرف‌ها! من هنوز هم نمی‌دانم سبز پرچم ما بالاست یا قرمزش. راجع به‌خشونتی که نشان می‌دادیم هم قضیه همین طور است. من فقط تو گوشی می‌زدم و پس گردنی. غفلتاً هم می‌زدم. لذت هم می‌بردم. یعنی اگر سین جیمی داشتم که توی آن احتیاجی به‌سیلی زدن پیدا نمی‌کردم حسابی عصبانی می‌شدم. وحشی می‌شدم. ترق! و بعدش آرامش، مستی، رخوت. وقتی بچه بودم سه چهار تا توگوشی خیلی خوب خورده بودم. صدایش را هنوز هم می‌شنوم. پدرم هم همیشه می‌زد پس گردنم. یک معلّم شرعیات هم داشتیم که عادتش بود نوک پا نوک پا بیاید پشت سر آدم، و بعد، یکدفعه بخواباند پس گردن آدم. ترق، که چرا بادگمهٔ شلوارت بازی می‌کنی؟ وقتی پیدایش کردم و کشاندمش به‌اداره و سین جیمش کردم و انگِ همکاری با گروه‌های مسلمان ضد‌حکومتی را بهش چسباندم به‌گریه افتاد. من هم بلند شدم نوک‌پا نوک‌پا رفتم پشت سرش و محکم خواباندم پس گردنش. راجع به‌خشونت، بعضی همکارهای من می‌گفتند: «اول سخت بود، بعد یواش یواش عادت کردیم.» من این مزخرفات را هم قبول ندارم. حرف درست این است: «ما اوّل ناشی هستیم بعدمهارت پیدا می‌کنیم.» یک پسر‌بچه پیش من کار می‌کرد، زردنبو و کثافت. به‌مجرّد اینکه خبرش می‌کردیم که باید برود و یک نفر را دستگیر کند، لُپ‌هاش گل می‌انداخت. چشمش برق می‌زد. از خوشحالی تعادلش را از دست می‌داد. وقتی هم یارو را با کمک گروه می‌گرفت و می‌آورد، می‌رفت یک پنج سیری عرق می‌خورد. سِکّ. بیست سالش بود. یک دفعه، توی گروهی بود که باید یک دانشجو را دستگیر می‌کرد. مسألهٔ مهمی هم نبود. این پسر، موی سر مادر دانشجو را چنان کشیده بود که یک مشت مو مانده بود توی دستش. بی‌خود و بی‌جهت. این دانشجو بعدها غولی شد برای خودش. شش تا از ما را کشت. وقتی هم چند سال بعد افتاد توی محاصره، تا فشنگ آخرش جنگید و با یک نارنجک خودکشی کرد. من از هر دوی این جوان‌ها بدم می‌آمد. درست به‌یک اندازه. من هیچ وقت هیچ کس را نتوانستم دوست داشته باشم. هیچ وقت. هیچ کس. باور می‌کنی؟ وقتی به‌فرح فکر می‌کردم فقط به‌هیکلش فکر می‌کردم نه به‌افکارش. چیزی که باعث شد توی ساواک ترقی کنم فقط همین نکته بود. آدمی که نه مافوقش رو دوست دارد و نه زیردست‌هایش را، خودش باید درمقام مافوق قرار بگیرد. این، توی ساواک، یک اصل مُسلّم و تردید ناپذیر است. این آدم اگر قوم و خویش‌های خودش را هم دوست نداشته باشد دیگر یک الگوی کامل و بی‌نقص برای خدمت در سازمان امنیت است.

- بود.

- آره. بود. ظاهراً همه چیز تمام شده. ما فقط منتظر بمانیم ببینیم این دم دستگاه برای کمونیست‌کُشی یا ملّی‌کُشی به‌آدم واقعاً کار کشته احتیاج دارد یا ندارد. اگر بخواهد با «آماتورها» کار کند ما کلک‌مان کنده است. امّا اگر «پُرفسیونل» بخواهد ما آمادهٔ خدمتیم. اگر از من بخواهند کمک‌شان کنم، می‌کنم. امّا حقیقتاً توبه نمی‌کنم. من برای این تربیت شده‌ام که دیگران را وادار به‌توبه کنم نه اینکه خودم توبه کنم. اصلاً «توبه» و «ندامت» و این اراجیف در ذات من نیست.

- تو از «ذات» حرف نمی‌زدی، از «محیط» حرف می‌زدی.

- بحث علمی که نمی‌کنیم عمو! مسأله این است که من آدم مطلقاً بی‌آینده‌ئی هستم، و آدمی که آینده ندارد چرا توبه کند؟

- یعنی به‌هیچ شکلی امکان جبران وجود ندارد؟

- چرا: خودکشی. امّا اگر من جرئت خودکشی داشتم که ساواکی نمی‌شدم. این «حسینی» هم که می‌گویند خودش را کشت، من باور نمی‌کنم. ما بزدل‌تر از آنیم که بتوانیم لولهٔ تپانچه را به‌طرف خودمان بگیریم. از این گذشته، کسی که خودکشی می‌کند باید از چیزی شرم داشته باشد، از چیزی خجالت بکشد، از بی آبروئی نگران باشد. من حتی یکی از همکارهایم را ندیده‌ام که از چیزی خجالت بکشد. یک روز، سر یک بازجویی، از یک دندگی آدمی که سین جیمش می‌کردم عصبانی شدم و جوانی را که تازه ساواکی شده بود صدا کردم و گفتم: «بشاش به‌این آقا!» آن جوان هم جلوی چشم من، راحت، کارش را کرد و رفت. تا چکّهٔ آخر. می‌دانی آن مردکهٔ احمق که بازجوئیش را می‌کردم چی گفت؟ گفت: «فوق‌العاده است، واقعاً فوق‌العاده است. من حتی توی توالت‌های عمومی هم نمی‌توانم این کار را بکنم چون حس می‌کنم که ممکن است کسی صدای آبریختن مرا بشنود! این جوان، چطور می‌تواند به‌این راحتی، جلو شما که مافوقش هستید این کار را بکند؟ واقعاً فوق‌العاده است!»... من صدها نمونه از این وقایع را پیش چشمم دارم.

- تو انتظار نداری شاه سابق برگردد؟

- مگر مغز خر خورده‌ام؟ ورق برمی‌گردد امّا شاه بر نمی‌گردد.

- چرا ورق بر می‌گردد؟

- مگر شده که بر نگردد؟ تاریخ یعنی برگشتن ورق و بازهم برگشتن ورق. این حرف را یک جوانی که ازش بازجویی می‌کردم به‌من گفت. حافظهٔ بدی ندارم. نمی‌دانم چرا تو مدرسه آن مزخرفات را نمی‌توانستم یاد بگیرم.

- به نظر تو، کی ورق بر‌می‌گردد و چطور برمی‌گردد؟

- نمی‌دانم. شاید وقتی که مسلمان‌های حاکم، بیش از حد مردم را زیر منگنه بگذارند، و نقش آن معلّم شرعیات مرا بازی کنند. ترق! چرا بادگمهٔ شلوارت بازی می‌کنی؟ آنوقت، همهٔ مردم، محض خنده هم که شده شروع می‌کنند به‌بازی کردن با دگمه‌هاشان. مجسّم کن: معرکه است!