کودک قهرمان: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(صفحهٔ ۵۲.)
(تایپ تا پایان صفحهٔ ۵۷.)
سطر ۴۴۸: سطر ۴۴۸:
 
فقط چند نفر از مهمان‌ها در خانه ماندند. شوهرش چیزی به او گفت و او جواب داد که تا شب حالش خوب خواهد شد و لازم نیست که از بابت وی نگران باشد. هم‌چنین گفت که احتیاجی به خوابیدن ندارد و می‌خواهد به تنهائی... با من در باغ بگردد. و با گفتن این حرف نگاهی به طرف من انداخت. چه شانسی از این بالاتر!
 
فقط چند نفر از مهمان‌ها در خانه ماندند. شوهرش چیزی به او گفت و او جواب داد که تا شب حالش خوب خواهد شد و لازم نیست که از بابت وی نگران باشد. هم‌چنین گفت که احتیاجی به خوابیدن ندارد و می‌خواهد به تنهائی... با من در باغ بگردد. و با گفتن این حرف نگاهی به طرف من انداخت. چه شانسی از این بالاتر!
  
من از خوشحالی سرخ شدم!  
+
من از خوشحالی سرخ شدم! یک دقیقه نگذشته بود که ما در راه بودیم: او به پیروی از غریزه‌اش همان کوره‌راه‌ها، گردشگاه‌ها و راه‌هائی را که صبح آن روز هنگام بازگشت از جنگل طی کرده بود، در پیش گرفت. نگاهش به طرزی ثابت به جلو خود خیره شده بود، چشم‌هایش به زمین دوخته شده بود و دنبال چیزی می‌گشت؛ پرسش‌های مرا نشنیده می‌گرفت و شاید هم فراموش کرده بود که من همراه او هستم.
 +
 
 +
ولی وقتی که سرانجام به نقطه‌ای رسیدیم که من کاغذ را برداشته بودم - و همان‌جائی بود که کوره‌راه تمام می‌شد - مادام '''م.''' ناگهان ایستاد و با صدای ضعیف و ترسیده‌ای گفت که حال او بدتر شده است و می‌خواهد به خانه برگردد. اما وقتی که به نرده‌های دیوار باغ رسید ایستاد و به فکر فرو رفت. لبخندی از روی نومیدی بر لبان او نقش بست و بعد خسته و درمانده در حالی‌که فکرش به جائی نمی‌رسید و خود را تسلیم سرنوشتش کرده بود، بار دیگر به طرف جنگل به راه افتاد؛ و این‌بار کاملاً وجود مرا از یاد برده بود. قلبم در چنگال اندوه و دلتنگی فشرده می‌شد ولی هنوز نمی‌دانستم که چه باید بکنم.
 +
 
 +
راه خود را در پیش گرفتیم، یا بهتر بگویم من او را به نقطه‌ای که ساعتی پیش صدای سم اسب آن مرد را شنیده بودم و بعد به صحبت دو نفری آن‌ها گوش داده بودم، راهنمائی کردم. در این مکان، در کنار یک درخت نارون پیر، نیمکتی روی یک سنگ عظیم کنده شده بود که گل‌های پیچک به دور آن پیچیده یاسمن و نسترن وحشی در پای آن روئیده بود. پل‌های کوچک، آلاچیق‌ها، مغازه‌ها و چیزهای عجیب دیگری این‌طرف و آ‌ن‌طرف، در آن جنگل پراکنده بود. مادام '''م.''' نشست و با نگاهی تهی به منظرهٔ جالبی که در مقابل ما گسترده شده بود چشم دوخت. سپس کتابش را گشود و نگاه بی‌حرکت و ثابت خود را بدان دوخت. اما نه سطری از آن خواند و نه صفحات آن را برگرداند؛ به سختی می‌فهمید که چه می‌کند. تازه، ساعت نه‌ونیم بود. خورشید در آسمان بالا آمده بود، و در آبی بی‌پایان، بالای سر ما به طرزی سحرآمیز شناور بود و چنان بود که دارد در آتش خود ذوب می‌شود. دروگران آن‌طرف‌تر رفته بودند و از آن سمت رودخانه که ما بودیم، به زحمت دیده می‌شدند. کپه‌های بی‌پایان از علف‌های درو شده زیر پای آن‌ها ردیف شده بود و عطر گرم آن‌ها را نسیم ملایمی به سوی ما می‌آورد. موجوداتی که «نه درو می‌کنند و نه می‌کارند» ولی به سبکی هوائی که با بال‌هایشان می‌شکافند به همه جانبی حرکت می‌کنند، همگی باهم به صدای بلند در اطراف ما آواز می‌خواندند. مثل این بود که یک‌یک گل‌ها، ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین علف‌ها، عطر خود را قربانی آن کسی می‌کردند که آن‌ها را آفریده بود، و در این حال می‌گفتند:
 +
 
 +
«- پدر! من سعادتمند و خرسندم!...»
 +
 
 +
من به زن بیچاره‌ئی که در این دنیای جوشان از نشاط زندگی، تنها و چونان مرده‌ئی بود نگاه کردم: دو قطرهٔ درشت اشک - که رنج سوزاننده درون او از قلبش بیرون رانده بود، - بر پلک‌هایش بی‌حرکت مانده بود. من آن قدرت را داشتم که زندگی و نشاط را بدین قلب بیچاه و فروریخته بازگردانم، ولی نمی‌دانستم که چگونه شروع کنم و اولین حرکت را چگونه انجام دهم. عذابی می‌کشیدم که خدا می‌داند. صدها بار کوشیدم که بدو نزدیک شوم، ولی هربار احساسی عجیب که نمی‌توانستم بر آن غالب آیم، مرا برجای خود میخکوب کرد؛ در هر یک از این دفعات، صورتم چون آتش داغ می‌شد.
 +
 
 +
ناگهان فکری شادی‌بخش در درونم جان گرفت: وسیله‌ئی پیدا شده بود. احساس کردم که زندگی بار دیگر به من روی آورده است.
 +
 
 +
«- اجازه می‌فرمائید دسته‌ گلی برایتان بچینم؟»
 +
 
 +
با چنان صدای نشاط‌بخشی این را پیشنهاد کردم که مادام '''م.''' فوراً سرش را از روی کتاب بلند کرد و از نزدیک به من نگریست؛ و بالاخره با صدائی بسیار ضعیف و با تبسمی ملایم گفت:
 +
 
 +
«- باشد!»
 +
 
 +
بعد دوباره سرش را به روی کتاب خم کرد. من هم‌چنان‌که می‌خواستم به راه افتم با خوشحالی فریاد زدم: این‌جا گلی باقی نماند؟
 +
 
 +
«- می‌دانید که ممکنست علف‌های این‌جا را ببرند و دیگر به زودی دسته‌گل کوچک و ساده‌ای آماده کردم. من از آوردن چنین دسته‌گلی به یک اتاق شرمسار می‌شدم، ولی قلب من هنگام چیدن و دسته کردن آن‌ها با خوشی عجیبی می‌تپید.
 +
 
 +
نسترن و یاسمن وحشی را قبل از این‌که به راه افتم چیدم. در آن نزدیکی‌ها مزرعه‌ئی از چاودارهای رسیده سراغ داشتم. پس به آن‌جا دویدم که مقداری گل گندم بچینم. خوشه‌ای از سرخ‌ترین و درشت‌ترین چاودارها جدا کردم و آن‌را وسط گل‌ها گذاشتم. کمی آنطرف‌تر، به خرمنی از گل‌های «فراموشم مکن» برخوردم. دسته گل من اندک‌اندک بزرگ‌تر می‌شد. باز هم آن‌طرف‌تر، در مزرعه، گل‌های استکانی به رنگ آبی تند و میخک‌های وحشی یافتم و بعد به طرف رودخانه دویدم که چند سوسن زرد رنگ هم بچینم. آنگاه وقتی که در سر راه بازگشتم، یک لحظه به دورن جنگل رفتم تا ببینم آیا می‌توانم چند برگ سبز و نرم «افرا» برای پیچیدن به دور دسته گل پیدا کنم؟ ناگهان به دستهٔ کاملی از بنفشه‌های فرنگی برخوردم که خوشبختانه عطر بنفش{{نشان|۱۵}} آن‌ها مرا به کشف گل‌های دیگری که هنوز دانه‌های درخشان شبنم بر رویشان برق می‌زد و در میان علف‌های پرپشت پنهان شده بودند، راهنمائی کرد. دسته گلم آماده شده بود. چندتا از علف‌های دراز و باریک را به‌هم بافتم و دو دسته گل پیچیدم. بعد پاکت را با دقت میان گل‌ها گذاشتم ولی آن را طوری میان گل‌ها جا دادم که حتی اگر هدیهٔ ن با کوچک‌ترین توجهی هم مورد قبول واقع می‌شد، پاکت به راحتی به چشم می‌خورد. هدیه‌ام را پیش مادام '''م.''' بردم.
 +
 
 +
سر راه به فکرم رسید که نامه زیاده از حد در مد نظر گذاشته شده؛ لذا اندکی روی آن‌ها را با گل‌ها پوشاندم. هرچه بیشتر به او نزدیک می‌شدم پاکت را به عمق بیشتری در میان گل‌ها می‌فرستادم. هنگامی‌که تقریباً نزدیک مادام '''م.''' رسیده بودم، ناگهان آن را آنقدر پائین فرو بردم که دیگر چیزی از آن باقی نماند که به چشم بخورد. گونه‌هایم داغ شده بود. می‌خواستم صورتم را با دست‌هایم بپوشانم و به ناگهان بگریزم؛ ولی نگاهی که او به گل‌ها انداخت کاملاً به من فهماند که، اصلاً فراموش کرده است که من رفته‌ام برایش بچینم. نگاهی کوچک به من انداخت و دستش را به طرزی بی‌اراده دراز کرد و هدیه مرا گرفت و آن را روی نیمکت گذاشت - گوئی من آن هدیه را فقط برای این منظور بدو داده بودم - سپس بار دیگر چشمانش را با گیجی و خیرگی به کتاب دوخت. از شدت نومیدی داشت گریه‌ام می‌گرفت. با خود می‌گفتم «فقط آرزو می‌کنم که دسته گلم در کنار او بماند، کاش لااقل آن را فراموش نکند». کمی آنطرف‌تر، روی علف‌ها دراز کشیدم، سرم را روی بازوانم گذاشتم و چشمانم را بستم و چنین وانمود کردم که به خواب رفته‌ام، ولی به پائیدین او ادامه دادم و منتظر ماندم.
 +
 
 +
ده دقیقه‌ئی بدین منوال گذشت؛ به نظرم رسید که رنگ او پریده‌تر و پریده‌تر می‌گردد. ناگهان بخت خجسته به نجات من آمد. زنبود طلائی‌ رنگ و درشتی را نسیم ملایم و نوازشگر به کمک من آورده بود. زنبور اول دور سر من وزوز کرد و بعد به سوی مادام '''م.''' به پرواز آمد. او دوبار سعی کرد با حرکات دستش آن را از پهلوی خود براند ولی گوئی زنبور مصمم است خیلی بیش از این‌ها مزاحم باشد. بالاخره مادام '''م.''' دسته‌گل را برداشت و آنرا جلوی صورتش تکان داد. در همان لحظه پاکت از میان گل‌ها آزاد شد و درست روی کتاب باز او افتاد. من از جا پریدم. مادام '''م.''' درحالی‌که زبانش از تعجب بند آمده بود، نخست چند دقیقه‌ئی به پاکت و بعد به گل‌هائی که در دست داشت نگاه کرد نمی‌توانست به چشمان خود اطمینان کند. به نظر می‌رسید که ... ناگهان سرخ شد، از جا پرید و به من چشم دوختو ولی نگاه او را قبلاً پیش‌بینی کرده، چشمانم را محکم بسته بودم و وانمود می‌کردم به خواب عمیقی فرورفته‌ام. در آن موقع هیچ نیروئی نمی‌توانست به من جرأت و قدرت آن را بدهد که مستقیماً به چشمان او نگاه کنم. قلبم چنان می‌تپید و به هیجان درآمده بود که گوئی پرنده‌ای است که در چنگ کودک ژولیده موی دهاتی اسیر شده است. درست نمی‌توانم بگویم که چه مدت بدین حال، با چشمان بسته، باقی ماندم: شاید دو یا سه دقیقه. سرانجام جرأتی به خرج دادم و چشم‌هایم را گشودم. مادام '''م.''' با اشتیاق مشغول مطالعهٔ نامه بود؛ من می‌توانستم از گونه‌های چون آتش سرخ شده و چشم‌های درخشان پر از اشک و چهرهٔ سعادتمند او که هر خط آن از آگاهی مسرت‌باری می‌درخشید - پی ببرم که این نامه خوشحالی زیادی برای او ببار آورده است و همچنین تشخیص دهم که همهٔ ملال و دلتنگی او اکنون چون بخاری ناپدید شده است. قلبم از سعادت و خوشی مالامال بود و دلم می‌خواست این حال خود را به همه دنیا بنمایانم. من هرگز آن لحظه را از یاد نخواهم برد.
 +
 
 +
ناگهان صداهائی شنیده شد که از فاصلهٔ دوری صدا می‌کردند:
 +
 
 +
«- مادام '''م.! ناتالی! ناتالی!'''{{نشان|۱۶}}»
 +
 
 +
صدای دو نفر زن بود؛ یکی را خوب می‌شناختم: صدای دوست موبور من بود، ولی آن دیگری را نمی‌شناختم. مادام '''م.''' به صدای آن‌ها جواب داد، ولی فوراً از نیمکت برخاست، به طرف من آمد و روی من خم شد. من می‌توانستم نگاه مستقیم او را بر صورت خود حس کنم. پلک‌هایم می‌لرزید،‌و با وجود این اختیار خود را از دست ندادم و چشمانم را نگشودم، سعی می‌کردم هرچه ممکن است نفسم را آرام‌تر و یکنواخت‌تر بکنم، ولی تپش متلاطم قلبم داشت خفه‌ام می‌کرد، گرمی نفس او را روی گونه‌ام حس می‌کردم؛ خیلی نزدیک
  
  
سطر ۴۷۹: سطر ۵۱۱:
 
# {{پاورقی|۱۳}} De l'Orge
 
# {{پاورقی|۱۳}} De l'Orge
 
# {{پاورقی|۱۴}} Togunberg
 
# {{پاورقی|۱۴}} Togunberg
 +
# {{پاورقی|۱۵}} بکار بردن صفت رنگ برای عطر از قرن نوزدهم و مخصوصاً در اشعار رمبر و سمبولیست‌های دیگر متداول شد.
 +
# {{پاورقی|۱۶}} Natalie
 +
  
  

نسخهٔ ‏۱۶ ژوئن ۲۰۱۳، ساعت ۲۱:۳۴

کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۳۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۶ صفحه ۶۰

فیودور داستایفسکی

Fyodor Dostoyevsky

ترجمه از متن انگلیسی: رحیم اصغرزاده


دربارهٔ فیودور داستایفسکی
Fyodor Dostoyevsky


فیودور میخائیلویچ داستایفسکی به سال ۱۸۲۱ در مسکو متولد شد. تحصیلات خود را در رشته مهندسی (ارتش) به پایان رساند ولی هیچ‌گاه این تحصیلات مورد استفاده وی قرار نگرفت.
اولین کتاب او: بیچارگان به سال ۱۸۴۸ انتشار یافت. می‌گویند نکراسوف [شاعر بزرگ روس] که نسخه خطی این کتاب را به وسیلهٔ دوستان خود به دست آورده بود، پس از به پایان رسانیدن آن، صبح زود به خانه داستایفسکی دوید، و او را در آغوش گرفت و فریاد زد:
« - گوگول جدیدی در روسیه ظهور کرده است!»
بلینسکی نقاد بزرگ روس نیز درباره داستایفسکی چنین عقیده‌ای ابراز کرده است.
به سال ۱۸۴۹، داستایفسکی به جرم همکاری با آزادی‌خواهان، بعد از اجرای مراسم اعدامی که بعد معلوم شد تنها به خاطر مرعوب ساختن آنان صورت گرفته است، به سیبری تبعید شد.
در این‌جا بود که نویسنده بزرگ روس، در اعماق زندان‌های دور افتاده سیبری گناه را باز شناخت، به زوایای تاریک روح انسانی که تا آن موقع هیچ نویسنده‌ای را جرأت نفوذ در آن نبود، درست یافت و بعدها با استادی بی‌نظیری در آثار بی‌همتای خود منعکس کرد.
دو کتاب روستای «استپانچیکوف» و «خاطرات خانه مردگان»‌، حاصل این چند سال تبعید است.
آثار برجسته او که به حق می‌توان آن‌ها را قاموس تشریح حالات روانی دانست، یکی پس از دیگری بعد از اتمام این دوره تبعید انتشار یافت و جهانیان را مبهوت قلم و اندیشه ساحر او ساخت.
در آثار داستایفسکی، آن‌چه زمینه اصلی کارست نبرد میان خدا و اهریمن است. یک بار، تالستوی در پاسخ کسانی که می‌گفتند «داستایفسکی در آثارش روح خود را منعکس می‌کند» گفته بود «اگر این حالات روانی و کیفیات درونی تصویری از باطن خود نویسنده باشد هم، نمی‌تواند مانع آن شود که ما روح خود را در آینه آثار او مرتسم نبینیم.»
مهم‌ترین آثار او عبارتند از: «برادران کارامازوف»،‌ «جنایت و مکافات»،‌ «ابله»، «بیچارگان»، و «خاطرات خانه مردگان» ... .




در آن موقع من هنوز یازده سالم تمام نشده بود. پدر و مادرم دعوتی را که آقای ب. - یکی از بستگان ما - از من به عمل آورده بود پذیرفتند و من برای گذراندن ماه ژوئن به منزل ییلاقی آن‌ها در نزدیکی مسکو رفتم. آن‌جا یک گروه پنجاه نفری مهمان با او به سر می‌بردند، پنجاه وشاید هم بیش‌تر ... یادم نیست؛ آن‌ها را نشمردم. هیاهوی نشاطی همه جا را پر کرده بود. به نظر می‌رسید در آن‌جا جشنی برپا کرده‌اند که هرگز پایانی ندارد. هم‌چنین از ظاهر امر این‌طور برمی‌آمد که میزبان ما با خود عهد بسته است که هرچه زودتر ثروت هنگفت خود را بر باد دهد؛ و واقعاً هم چند وقت پیش از این به اجرای این پیمان موفق شد. یعنی آن‌چه را که داشت تمام و کمال، تا آخرین دینار به باد داد. سیل دائمی مهمان به آن‌جا روان بود، زیرا مسکو فقط به فاصلهٔ یک سنگ‌انداز با آن‌جا فاصله داشت و به راحتی دیده می‌شد؛ و بدین ترتیب میهمانانی که آن‌جا را ترک می‌کردند جای خود را به تازه‌واردان می‌سپردند و جشن و شادمانی هم‌چنان ادامه داشت. تفریحی جای تفریحی دیگر را می‌گرفت و تنوع سرگرمی‌ها پایان‌ناپذیر به نظر می‌رسید. زمانی اسب‌سواری دسته‌جمعی در دهکده، قدم زدن در کنار رودخانه یا در جنگل، و گردش در بیرون دهکده سرگرمی مهمانان را تشکیل می‌داد و زمانی دیگر، ناهار در هوای آزاد یا شام در مهتابی بزرگ خانه ... شب‌ها، مهتابی با دسته گل‌های گران‌بها آراسته می‌شد و انبوه عطر آن‌ها به طراوت بحث و گفت‌وگو می‌افزود، چراغ‌های پرنور، خانم‌هائی با چشمان براق و چهره‌هائی درخشان از اثر لذات روز، و گفت‌وگو‌های پرنشاط و پر سروصدائی که در رگباری از خنده‌های پرطنین گم می‌شد. رقص و آواز و موسیقی از جمله سرگرمی‌های دیگر بود؛ هنگامی‌که آسمان گرفته بود، برنامه‌های تئاتری برقرار می‌شد و یا ضرب‌المثل و معما می‌گفتند، یا این‌که مهمانان به وسیله لطیفه‌ها و نقل و قول گویندگان و داستان‌سرایان سرگرم می‌شدند.

بعد از مدتی، من چند تن از برجسته‌ترین چهره‌های جمع را شناختم. البته بازار غیبت و بدگوئی طبق معمول رونق داشت، زیرا که بدون آن دنیا دگرگون می‌‌گردد و میلیون‌ها زن و مرد از شدت بیکاری مثل مگس نابود می‌شوند. از آن‌جا که من کودکی یازده ساله بودم، نظرم کم‌تر به دنبال این آقایان و خانم‌ها می‌رفت، و بیش‌تر از دیدن اشیاء گوناگون لذت می‌بردم؛ و اگر هم چیزی نظرم را جلب می‌کرد، نمی‌توانستم توجه‌ام را مطلقاً معطوف آن گردانم. من بعدها بعضی چیزها را به یاد آوردم و دیدم با وجود این‌که بچه‌ئی بودم، تنها نکات درخشان و برجسته این مجلس توجه مرا جلب می‌کرد ... به قدری از وفور خوشی و هیاهو و شکوه - که هیچ‌کدام‌شان را قبلاً نه دیده بودم و نه شنیده بودم - مبهوت شده بودم که در روزهای نخست کاملاً خود را گم کرده بودم و سر کوچک من به دوار افتاده بود.

لیکن، بار دیگر متذکر می‌شوم که من در آن‌موقع یازده ساله بودم و البته یک کودک به شمار می‌آمدم نه بالاتر از یک کودک. مع‌هذا هرگز اتفاق نمی‌افتاد خانم‌های زیبائی که دست نوازش به سر من می‌کشیدند، فکرشان را متوجه سن و سال من بکنند. اما، با کمال تعجب در آن موقع احساسی که خود نمی‌توانستم از آن سر درآورم تکام وجود مرا مسخره کرده بود: احساس غریب و نشناخته‌ئی که تارهای قلبم را به لرزش می‌آورد، احساسی که قلبم را چنان می‌سوزاند و به تپش وامی‌داشت که گوئی ترسیده‌ام، و غالباً پریدگی و گلگونی ناگهانی چهره‌ام را سبب می‌شد. امتیازات ویژهٔ مختلفی که به مناسبت بچگی برای من قائل می‌شدند مرا شرمسار می‌ساخت و حتی باعث می‌شد که دم‌به‌دم گرفتار اندوهی شوم گاهی هم حسی شبیه بهت و حیرت وجود مرا فرامی‌گرفت. به جائی می‌رفتم که از چشم همه دور باشد، گوئی احتیاج داشتم که نفسی به راحت بکشم و سعی کنم «موضوعی» را به یاد آورم، موضوعی که فکر می‌کردم تا آن موقع کاملاً شناخته‌ام و حالا ناگهان از یادم رفته است؛ موضوعی که بی وجود آن من نه می‌توانستم در مقابل دیگران ظاهر شوم و نه حتی به زندگی ادامه دهم. گاهی خیال می‌کردم که سری را از دیگران مخفی می‌کنم و حاضر نیستم راز خود را برای هیچ‌کس و هیچ چیز آشکار سازم، زیرا تصور این‌که بگویند مرد کوچک گریه می‌کند، شرمسارم می‌ساخت.

به زودی احساس کردم که یک نوع حس تنهائی در وجودم ریشه می‌دواند: تنها بودن در میان گردابی که در اطرافم چرخ می‌خورد.

غیر از من بچه‌های دیگری هم آن‌جا بودند ولی همگی یا خیلی کوچک‌تر و یا خیلی بزرگ‌تر از من بودند، و در هر صورت بین من و آن‌ها علاقه‌ای برقرار نبود. البته اگر من این موقعیت استثنائی را هم نداشتم زیاد برایم فرق نمی‌کرد. در چشم تمام آن خانم‌های زیبا من هنوز همان موجود کوچک و شکل‌نگرفته‌ئی بودم که گاه و بی‌گاه نوازشش می‌کردند و می‌توانستند با او مثل عروسکی بازی کنند. مخصوصاً یکی از آن‌ها که زن زیبای بوری بود و موهای چنان زیبا و خوش‌رنگ داشت که من تا آن موقع نه دیده بودم و نه هرگز انتظار دیدنش را داشتم، گوئی با خود عهد بسته بود که آنی مرا راحت نگذارد، من دستپاچه می‌شدم و از شلیک خنده اطرافیان شادمان می‌گشت؛ دستپاچه در برابر شوخی‌هائی که با من می‌کرد، به او بیش‌تر جسارت می‌داد و آشکارا باعث تفریح فراوانش می‌شد. اگر او در یک مدرسهٔ شبانه‌روزی دخترانه بود، احتمال زیاد داشت که لقب «دختر بی‌پروا» به او دهند. آیتی از زیبائی بود، و در زیبائیش اثری نهفته بود که در نظر اولی که او را می‌دیدید به خود جلب‌تان می‌کرد. لازم به گفتن نیست که او از آن گونه زنان بور گوشه‌گیر و کوچک‌اندامی نبود که چهره‌ای سفید و کرک‌آلود دارند و مانند موش‌های سفید یا دختر کشیش‌ها به تنبلی خوگرفته‌اند؛ کمی کوتاه قد و تا اندازه‌ای چاق بود، ولی چهره‌ای جذاب و قشنگ داشت که خال‌هائی زیبا در آن دیده می‌شد. در چهره او خاصیتی بود که به جهش آذرخشی شباهتش می‌داد؛ ولی روی‌هم‌رفته بیش‌تر به شعله‌ئی شباهت داشت - سرزنده و چابک و چست. چشم‌های درشت و گشاده‌اش که چون الماس می‌درخشید گوئی از خود جرقه می‌پراکند.

من هرگز حاضر نخواهم شد این چشم‌های آبی‌رنگ براق را با چشم‌های سیاه - حتی اگر سیاه‌تر از چشم‌های سیاه دختران آندلس باشد - عوض کنم. گذشته از آن، زیبای موبور «من» واقعاً ارزش آن دختر سیه‌چرده مشهور را داشت که شاعری گران‌قدر و معروف در وصفش ترانه‌ها خواند و در شعری چنان عالی در برابر تمامی اهالی کاستیل[۱] قسم خورد که آرزو دارد تنها یک بار به او اجازه دهند تا نک انگشتش را بر روسری محبوبش آشنا سازد و بعد از آن تمام استخوان‌هایش را درهم بشکنند. حالا باید این موضوع را هم اضافه کرد که خانم زیبای «من» بانشاط‌ترین زیبا‌روی جهان بود، و با وجود آن‌که در حدود پنج سال از ازدواجش می‌گذشت، طبع هزال و بلهوس و سرزنده کودکان را داشت. همواره لبخندی بر لبان او نقش بسته بود که چون گل سرخ‌های بامدادی - که تازه غنچه سرخ‌رنگ خود را گشوده باشند و هنوز در پرتو اولین اشعه آفتاب صبحگاهی قطرات درشت و سرد شبنم بر آن‌ها بدرخشد - لطیف و جان‌بخش بود.

یادم می‌آید فردای آن روزی که من وارد شدم نمایشی روی صحنه آوردند سالن پر شده بود و حتی یک صندلی خالی هم پیدا نمی‌شد. از آن‌جائی‌که من به عللی دیرتر از موقع در آن‌جا حاضر شده بودم، مجبور شدم در انتهای سالن ایستاده از برنامه‌های نمایش لذت ببرم. لیکن جذابیت و قشنگی نمایش هر لحظه بیش‌تر مرا به سوی صحنه جلب می‌کرد و بدون آن‌که متوجه باشم راه خود را به سمت ردیف اول می‌گشودم؛ یک‌مرتبه به خود آمدم و دیدم که در ردیف اول هستم و به صندلی کسی تکیه داده‌ام. صندلی متعلق به خانم موبور «من» بود، و مع‌هذا هنوز یکدیگر را ندیده بودیم بعد متوجه شدم که بدون اراده، با نگاهی تحسین‌آمیز به شانه‌های گرد و فریبنده او خیره شده‌ام، شانه‌های پر و سفیدی که از سفیدی به کف‌های شیری رنگ می‌ماند، با وجود این‌که در آن‌موقع، برای من کاملاً بی‌تفاوت بود که به شانه‌های زیبای زنی بنگرم یا به کلاهی با نوارهای آتشی رنگ که موهای خاکستری خانم متشخصی را که در ردیف اول نشسته بود از نظر مخفی می‌داشت...

در کنار خانم موبور پیره دختر ترشیده‌ای نشسته بود، از نوع پیره دختر‌هائی که - بعداً متوجه شدم - همواره خود را به زنان جوان و زیبا می‌چسبانند؛ مخصوصاً به زنانی که از زیر نگاه و توجه مردان فرار نمی‌کنند. از موضوع خارج شدیم. باری پیره دختر خیرگی مرا به شانه‌های دوستش متوجه شد، سرش را به طرف رفیقش خم کرد و با پق‌پق خنده چیزی در گوش او گفت. دوستش ناگهان به سوی من برگشت و چشمان براقش در نیمه تاریکی سالن با چنان درخشندگی‌ئی به طرف من خیره شد که من، ناآماده برای دیدار او، طوری از جایم پریدم که گوئی غفلتاً آتش بر پوست تنم نهاده باشند. خانم زیبا لبخندی زد و در حالی‌که با نگاهی شوخ و استهزاءآمیز به من می‌نگریست، پرسید:

«- از نمایش خوشت می‌آید؟»

من که هنوز با شگفتی به او خیره شده بودم - و کاملاً واضح بود که این خیرگی از برای او لذت‌بخش است جواب دادم: «-بلی.»

«- پس چرا ایستاده‌ای؟ خسته می‌شوی. صندلی گیر نیاورده‌ای؟»

من که دیگر توجهم را از چشمان درخشان خانم زیبا به وضع اسفناک خود معطوف کرده بودم، جواب دادم:

«- درست است، صندلی گیر نیاورده‌ام.»

و از این‌که بالاخره توانستم آدم مهربانی را بیابم که مشکلاتم را با او در میان نهم، در قلب خود احساس آرامش کردم. سپس مثل این‌که از خالی نبودن صندلی‌ها به او شکایت می‌کنم، افزودم:

«- خیلی دنبال صندلی گشتم ولی همه‌شان اشغال شده‌اند.»

با اشتیاق و شتابی که همیشه در تمام نقشه‌هایش - حتی در آمادگی وی برای عملی کردن افکار و رویاهای باطلی که آناً از مغز سبکش می‌گذشت - دیده می‌شد، گفت:

«- بیا این‌جا - بیا پیش من توی بغلم بنشین!»

من با دستپاچگی گفتم:

«- تو بغل شما؟»

قبلاً هم گفته‌ام: امتیازاتی که به مناسبت بچگی برای من قائل می‌شدند مرا بسیار آزرده‌خاطر و شرمسار می‌ساخت اما امتیازی که اکنون برای من قائل شده بودند و کاملاً هم استهزاء‌آمیز به نظر می‌رسید، دیگر خیلی از حد گذشته بود. به علاوه من با این‌که طبیعتاً ترسو و کم‌رو بودم در این اواخر حس کم‌روئی مخصوصی هم در مقابل زن‌ها احساس می‌کردم، بنابراین با این پیشنهاد تشویش و دستپاچگی عجیبی به من دست داد.

او در حالی‌که هر لحظه صدای پق‌پق خنده‌اش بلندتر می‌شد، گفت:

«- بله. البته! چرا نمی‌خواهی توی بغل من بنشینی؟»

بعد دیگر نتوانست خودش را نگه دارد و زد به زیر خنده. نمی‌دانم برای چه می‌خندید، شاید برای فکر خودش، شاید هم به خاطر تشویشی که در من ببار آورده بود. اما این درست همان چیزی بود که او می‌خواست.

من سرخ شدم و با حیرت به اطراف نگریستم تا شاید راه گریزی پیدا کنم؛ ولی او قبلاً نقشه مرا خوانده و به منظور جلوگیری از فرار، دست مرا گرفته بود و هر آن مرا بیش‌تر به جانب خود می‌کشید. ناگهان، به طور غیرمنتظره و در میان بهت و حیرت عجیب من، دست مرا میان انگشتان داغ و موذی خودش گرفت و تا مرحلهٔ درد فشرد و پس از آن، شروع کرد به نیشگون گرفتن دست من، و با چنان بدذاتی دست مرا نیشگون گرفت که برای جلوگیری از فریاد، مجبور شدم تمام نیرویم را جمع کنم. البته در تمام این مدت هم‌چنان سعی می‌کردم خود را از دست او نجات دهم. به علاوه، به طرز وحشتناکی متحیر و مشوش و حتی هراسان شده بودم که می‌دیدم چنین زن‌های مسخره و بدخواهی هم وجود دارند که سخنانی چنان احمقانه به بچه‌ها می‌گویند، و معلوم نیست به چه علت در مقابل جمع، دست بچه‌ها را آن‌طور دردناک نیشگون می‌گیرند. گمان می‌کنم چهره شاد من اضطراب و تشویش مرا منعکس می‌کرد، زیرا آن زن بدخواه و شرور مستقیماً به چشم‌های من نگاه می‌کرد و دیوانه‌وار می‌خندید و هر لحظه سخت‌تر و محکم‌تر به فشردن و نیشگون گرفتن انگشتان بیچاره من ادامه می‌داد. دیگر از شادی عقل از سرش پریده بود، زیرا که فرصتی را برای آزردن و مضطرب ساختن کودک بینوائی از دست نداده و رفتاری چون رفتار «دختران بی‌پروا» از خود به ظهور رسانیده بود. یأس همهٔ وجود مرا فراگرفت و شرمساری، جانم را می‌گداخت، زیرا که همه برگشته بودند و ما را نگاه می‌کردند؛ منتها بعضی‌ها با تعجب و بعضی دیگر با خنده؛ بلافاصله، همه متوجه شدند که خانم زیبا یکی دیگر از شوخی‌های گستاخانهٔ خود را تکرار می‌:کند. دیگر می‌خواستم از درد فریاد بکشم، زیرا که خانم زیبا، هر آن برای له کردن انگشتان من به فشار دست خود می‌افزود و گوئی همین خودداری من از فریاد کشیدن، او را بیش‌تر عصبانی می‌کرد، و من مانند یک فرد اسپارتی[۲] مصمم بودم که درد را تحمل کنم، زیرا اگر آشوبی برپا می‌کردم، معلوم نبود چه بلائی به سرم می‌آمد. سرانجام در منتهای یأس شروع به تقلا کردم و با تمام نیروی خود کوشیدم تا دستم را از چنگ او رها کنم، اما شکنجه‌دهنده من از من بسی نیرومندتر بود. بالاخره قادر به تحمل نشدم و فریادی کشیدم - این همان بود که او انتظار داشت: دست مرا رها کرد و برگشت، و چنان وانمود کرد که اتفاقی نیفتاده است و عامل این هیاهو او نیست و دیگری است. درست مانند محصلی که تا معلم رو برمی‌گرداند شروع به شرارت می‌کند: بچهٔ کوچک‌تر از خود را نیشگون می‌گیرد و لگدی یا تلنگری به او می‌زند یا آرنجش را می‌کشد، و سپس در یک چشم برهم زدن برگشته برجای خود می‌نشیند و به مطالعه تظاهر می‌کند و بدین ترتیب، معلم را دیوانه‌وار خشمگین می‌سازد و خود چنان شاهینی به تماشای غوغا و جار و جنجال مشغول می‌شود.

ولی خوشبختانه در آن لحظه توجه همه معطوف بازی عالی میزبان ما شده بود که نقش اول نمایش را که یکی از کمدی‌های اسکریب[۳] بود، بازی می‌کرد. صدای کف زدن و تحسین برخاست. من از فرصت استفاده کرده بر اهرو میان دو ردیف صندلی‌های سالن خزیدم و به گوشهٔ مقابل، در انتهای سالن، دویدم و خود را در پشت یکی از ستون‌ها مخفی ساختم و با وحشت به جانب شکنجه‌دهنده خود نگریستم. او هنوز می‌خندید و دستمالی را به لب‌هایش می‌فشرد. سرش را مرتب به این سو و آن سو می چرخاند و به دنبال من می‌گشت؛ گوئی از این‌که غوغای مسخره‌آمیز ما بدین زودی پایان یافته دل‌گیر است و در فکر، شرارت تازه‌ای را طرح می‌ریزد.

این بود چگونگی اولین آشنائی ما. از آن شب به بعد، دیگر او یک لحظه مرا آرام نگذاشت، بدون احساس خجالتی، بدون این‌که حدی را نگه دارد به شکنجه و آزار من پرداخت. آن‌چه شوخ‌چشمی‌ها و مسخره‌بازی‌های او را جالب‌تر می‌کرد این بود که خود را نه به یک دل به صد دل عاشق بی‌قرار من جلوه می‌داد، و در برابر چشم همگان به آزار من می‌کوشید. البته در آن‌موقع من بچه‌ئی وحشی بودم و این کارها ملولم می‌ساخت و مرا تا سر حد گریستن می‌آزرد. وضع من هردم اسفناک‌تر می‌شد؛ چنان‌که دیگر حاضر شده بودم با «ستایشگر» شرور خود جنجالی شدید راه اندازم. گوئی اضطراب و تشویش بی‌آلایش و دل‌تنگی مأیوسانهٔ من او را بیش‌تر بر سر شوق می‌آورد که شکنجه خود را تا پایان ادامه دهد. هیچ ترحمی سرش نمی‌شد و من برای پنهان شدن از دست او جائی را نداشتم. شلیک‌های خنده‌ای که سر داده می‌شد، و استعداد او در تحریک شدن از این خنده‌ها، وسائلی بود که او را به فکر شرارت و بدطینتی تازه‌ای می‌افکند. ولی بالاخره تماشاگران نیز بدین نکته پی بردند که شوخی‌های او دیگر از حد گذشته است. واقعاً وقتی که حالا فکرش را می‌کنم می‌بینم که او در رفتار با بچه‌ای به سن من آزادی بیش از حدی به خرج می‌داده است.

و اما طبیعت او را باید چنین شرح کرد: او نمونه کاملی از بچه‌های لوس بود. بعدها شنیدم که بیش از هر کس دیگر، شوهرش او را لوس کرده است. وی مردی کوتاه قد و گوشتالو بود؛ اندامی کوچک، چهره‌ای سرخ و ثروتی هنگفت داشت. پیوسته مشغول رسیدگی به کارهای خود بود - یا اقلاً در ظاهر امر چنین برمی‌آمد - مرتب داد و قال راه می‌انداخت و به این ور و آن ور می‌دوید، و حتی نمی‌توانست در نقطه‌ئی که هست بیش از دو ساعت ثابت بماند.

او هر روز - و گاهی هم دوبار در یک روز - به مسکو می‌رفت و هر بار - به طوری که خود می‌گفت - برای انجام کارهایش این مسافرت‌ها را انجام می‌داد. به سختی می‌توانستید چهره‌ای خوش‌طینت‌تر و بشاش‌تر از چهره مضحک و در عین‌حال صدیق او بیابید. او نه تنها زنش را تا مرحلهٔ ضعف و مجذوبیت دوست می‌داشت، بلکه واقعاً او را مانند بتی می‌پرستید و در هیچ امری مقیدش نمی‌کرد. زنش دوستان زن و مرد متعددی در اطراف خود داشت. در درجه اول بدان‌جهت که واقعاً مقبول و محبوب اکثر مردم بود، و بعد از آن به دلیل آن‌که در انتخاب دوستان خود سخت‌گیر نبود. با وجود این، روی‌هم‌رفته از آن‌چه شما از گفته‌های من در ذهن خود ساخته‌اید جدی‌تر بود، و در میان دوستان بی‌شمار او، خانم جوانی بود که بیش از دیگران مورد علاقه او بود و حسابی کاملاً جدا از دیگران داشت. او یکی از بستگان دور شکنجه‌دهنده بور موی من بود که در آن ایام نیز در میان مهمانان به سر می‌برد. دوستی آن‌ها مشفقانه و بسیار محبت‌آمیز بود، یکی از آن پیوندهائی که بین دو نفر با طبایع کاملاً متضاد برقرار می‌شود، در حالی‌که یکی از آن‌ها جدی‌تر، عمیق‌تر و بی‌ریاتر از دیگری است و این دیگری با آگاهی از تفوق و برتری دوست خویش، با علاقه‌ئی خاضعانه و احساسی شریف و احترام‌آمیز از او تبعیت می‌کند و دوستی او را چون سعادتی محکم به آغوش می‌فشارد. بعد میان این دو نفر پیدوندهای شفقت و محبت ارزنده‌ای برقرار می‌شود: در یک طرف محبت و درک عمیق، و در طرف دیگر محبت و احترامی که آمیخته به ترس است؛ ترس از پائین آمدن و ارزش گم کردن در چشم کسی که ارزش بسیاری برایش قائل است و در هر قدم زندگی، آرزوئی حریصانه و حسادت‌آمیز،‌ عزیزتر شدن در نظر او را در اعماق جان خود حس می‌کند.

این دو دوست هر دو به یک سن بودند، ولی از هر لحاظ تفاوت فاحشی بین‌شان برقرار بود؛ و اولین تفاوت از زیبائی آن‌ها شروع می‌شد. مادام م. نیز زنی زیبا بود ولی در زیبائی او جنبه خاصی وجود داشت که به نحوی بارز او را از دیگر زیبارویان جمع متمایز می‌ساخت. در چهره او رمزی نهفته بود که همه را بی‌هیچ‌گونه مقاومتی به سوی خود می‌کشید، یا به عبارت دیگر در وجود آن‌هائی که او را می‌دیدند احترام عمیقی، نسبت به خود القا می‌کرد. آری چنین چهره‌های سعادتمندی نیز وجود دارند که آدم در جوار آن‌ها احساس حرارت و سبک‌دلی بیش‌تری می‌کند. مع‌هذا در چشمان درشت و آرومند و آتشین و پر از قدرت او نگاهی اندوهناک و ترسان نهفته بود، گوئی دائماً چیزی خصمانه و شوم او را تهدید می‌کند. این ترس و اندوه عجیب هر لحظه سایه‌ای بر چهرهٔ نجیب و جذاب او می‌افکند و انسان را به یاد مادونا[۴]های ایتالیائی می‌انداخت. اندوهی چنان عمیق در قیافه او خوانده می‌شد که به محض این‌که چشم‌تان به او می‌افتاد در غم او شریک می‌شدید، گوئی از اصل، این اندوه متعلق به خود شماست. از وراء زیبائی بی‌آلایش این چهره پریده‌رنگ و کشیده که دلسردی عمیقی همراه با ملالی غیرقابل وصف در آن خوانده می‌شد، می‌شد تشخیص داد؛ چهره کودکانه‌ای که به تازگی جای خود را به جوانی بدون شور و شوق، به لبخندی ملایم و به ترس و وحشتی جان‌کاه سپرده بود. - همه این‌ها چنان احساس هم‌دردی قابل وصفی در انسان به وجود می‌آورد که در قلب خود نگرانی و اشتیاق شیرین و سوزانی نسبت بدو حس می‌کرد. خود را قهرمان قلب می‌یافت و بدون آن‌که او را کاملاً بشناسد محبتش را به دل می‌گرفت. ولی خانم زیبا بسیار کم‌حرف و رازدار به نظر می‌رسید، در صورتی‌که مطمئناً در مواردی که کسی احتیاج به هم‌دردی پیدا می‌کرد، دل‌سوزی مهربان‌تر از او نمی‌یافت. آری در دنیا زنانی چون او یافت می‌شوند که گوئی برای دل‌سوزی و هم‌دردی با دیگران زائیده شده‌اند. آدم احتیاج ندارد که هیچ سری، یا دست کم هیچ درد و زخم درونی را از آنان پنهان کند. اگر غمی در دل دارید با شجاعت و امیدواری بدیشان روی آرید و نگران آن نباشید که شاید مزاحمتی برای آن‌ها ایجاد کنید، زیرا بر ما میسر نیست که به عمق دریای بیکران محبت و هم‌دردی و گذشتی که در قلب بعضی زنان موج می‌زند، پی ببریم. در این دل‌های پاک گنجینه‌ای از مهربانی، تسلی‌بخشی و امید به ودیعه نهاده شده است که غالباً نیز با اندوهی همراه است - زیرا قلبی که بیش‌تر دوست می‌دارد، به ناگزیر اندوه بیش‌تری با خود دارد - این اندوه‌ها و دردها همواره سعی می‌شود که از دیگران، از چشمان کنجکاو دیگران، مخفی بماند. چون‌که درد، هرچه عمیق‌تر باشد، با سکوت و رازپوشی بیش‌تری تحمل می‌شود. زخمی که شما دارید هر چند عمیق و چرکین و متعفن باشد هیچ‌گاه آن‌ها را از مرهم نهادن بر آن منصرف نخواهد کرد؛ هرکس که به آن‌ها نزدیک شود، ارزشی شایسته آن‌ها پیدا خواهد کرد زیرا که اینان گوئی از برای قهرمان شدن به دنیا آمده‌اند...

مادر م. زنی بلند قد بود، بدنی نرم و خوش‌ترکیب ولی کمی لاغر داشت. حرکات او همه بدون ترتیب و غیریکنواخت بود. لحظه‌ای آرام و زیبا و باوقار، و لحظه‌ای دیگر چون حرکات کودکانی آنی و پرحنبش: ولی در همین حرکات کودکانه نیز تواضعی آمیخته به اطاعت و ترس و بی‌دفاعی نهفته بود که در عین حال نه در جستجوی حمایت کسی بود و نه از کسی تقاضای کمک می‌کرد.

پیش از این گفته‌ام که حرکات ناشایست خانم موبور شرور، مرا شرمگین می‌کرد و عمیقاً آزرده‌خاطر و ملول می‌ساخت. ولی اکنون اندوه من علت دیگری نیز یافته بود، علتی عجیب و احمقانه که چون خسیسی آن را از همگان مخفی داشته در دل خود نگهداری می‌کردم، علتی که حتی اندیشهٔ بدان، به هنگام تنهائی و خلوت در یک گوشهٔ تاریک و دور افتاده نیز مرا غرقهٔ تشویش و ترس و شرمساری می‌کرد.

- در یک کلام من عاشق شده بودم. شاید هم مهمل گفتم و معنی آن احساس، عشق نبود. ولی در این صورت پس چرا در میان آن‌همه زیبارویانی که در اطرافم بودند، توجه من، تنها معطوف به یک چهره بود؟ پس چرا با وجود آن‌که به طور قطع در آن‌موقع به زنان و دوستی‌شان چندان علاقه‌ئی نداشتم، همواره او را با چشم‌هایم تعقیب می‌کردم؟ این احساس، معمولاً شب‌ها بیش‌تر به سراغ من می‌آمد، زیرا که در این گونه مواقع، هوای بد شامگاهی همه را به درون منزل می‌راند، و من تنها و ساکت در یکی از گوشه‌های پرت‌افتادهٔ سالن رقص می‌نشستم و بی‌هدف به اطراف خیره می‌شدم و قادر نبودم وسیله‌ای برای سرگرمی خودم بیابم. از آن‌جا که به غیر از شکنجه‌دهنده‌ام کم‌تر کسی با من صحبت می‌کرد، در این‌گونه شب‌ها چنان بی‌حوصلگی و ملالی بر وجودم مستولی می‌شد که تحمل آن برایم مشکل به نظر می‌رسید. آن‌گاه من به قیافه‌هائی که در سالن بود خیره می‌شدم، به زحمت به صحبت آن‌ها گوش می‌دادم. اغلب، چیزی هم از صحبت‌شان مفهوم نمی‌شد. در چنین لحظاتی بود که - بی‌آن‌که خود بدانم - چشم‌های من مسحور نگاه نوازشگر و لبخند ملیح و چهره‌ی زیبای مادام م. می‌گشت [زیرا محبوب من بود] و آن احساس عجیب و مبهم و بینهایت شیرین، قلب مرا فرامی‌گرفت. غالباً ساعت‌ها به او خیره می‌شدم و قادر نبودم چشم از او برکنم؛ در کوچک‌ترین حرکات و اشارات او دقت می‌کردم؛ حس شنوائی من به خفیف‌ترین لرزش‌های صدای رسا و صاف و درعین حال کمی گرفتهٔ او آشنا بود. باوجود این، عجیب این‌جاست که همهٔ تأثرات شیرین و هراس‌آلودی که از توجه و دقت در وجود او کسب می‌کردم، در درونم با حس کنجکاوی توصیف‌ناپذیری مخلوط می‌شد. مثل این بود که من یک نوع راز را کاوش می‌کنم:

سرزنش‌هائی که در حضور مادام م. بر سرم فرود می‌آمد، بیش از هر چیز دیگر شکنجه‌ام می‌داد. واقعاً هم دیگر این شوخی‌ها آزاردهنده و این دلقک‌بازی‌های ناراحت‌کننده برای من کاملاً کشنده شده بود. گاه‌گاهی که من موضوع انفجار شلیک خندهٔ دسته‌جمعی آنان - که در آن حتی مادام م. هم بالاحبار شرکت می‌کرد - قرار می گرفتم، دل‌تنگی و یأس بر قلبم حمله می‌آورد و من در حالی‌که از شدت اندوه از خود بی‌]خود شده بودم به طبقهٔ بالا می‌گریختم و تمام روز، در را به روی دیگران می‌بستم و از ظاهر شدن مجدد در سالن رقص می‌ترسیدم. لیکن در آن موقع من نمی‌توانم کاملاً از چگونگی شرم یا هیجانم سردرآورم و تمام این اعمال را ناآگاهانه انجام می‌دادم.

بر حسب اتفاق، غروب یک روز کسل‌کننده که به علت خستگی آهسته آهسته و قدم‌زنان به سوی منزل می‌رفتم به مادام م. برخوردم که در یکی از گوشه‌های خلوت باغ روی نیمکتی نشسته بود. با پریشان‌ خیالی دستمالی را به دور دستش می‌چرخانید، سرش به پائین خم شده بود. کاملاً تنها بود و گوئی عمداً این نقطهٔ دورافتاده و خلوت را از برای خود برگزیده بود. به قدری غرق در افکار خود بود که صدای قدم‌های مرا که به او نزدیک می‌شدم نشنید.

به شتاب از روی نیمکت برخاست و وقتی چشمش به من افتاد صورتش را برگرداند، ولی متوجه شدم که با عجله دارد چشم‌هایش را با دستمال پاک می‌کند. پس او در آن‌جا می‌گریسته است... وقتی که چشم هایش را خشک کرد، لبخندی به روی من زد و بعد باهم به سوی منزل به راهه افتادیم. من اکنون نمی‌توانم به یاد آورم که آن روز چه صحبتی باهم کردیم ولی همین‌قدر به خاطر دارم که او به هر بهانه‌ای که به فکرش می‌رسید مرا از سر خود باز می‌کرد: گاه مرا برای چیدن گلی می‌فرستاد، و گاه مجبورم می‌کرد بروم ببینم در جادهٔ نزدیک باغ اسب‌سواری دیده می‌شود یا نه. و او به محض این‌که سر مرا دور می‌دید دست‌هایش را به چشمش می‌برد و اشک‌های سرسخت خود را که گوئی از بند آمدن امتناع داشت، و هم‌چنان از چشمه دل او می‌جوشید و از چشمان محزونش بیرون می‌ریخت، می‌سترد.

پی بردم که همراهی من برای او دردسری شده است؛ زیرا او مرا مرتباً به این سو و آن سو می‌فرستاد. قلبم به خاطر او پر خون شده بود، زیرا دیگر حتی در حضور من نیز - که می‌دید همه چیز را فهمیده‌ام - نمی‌توانست جلو اشک خود را بگیرد. من به طرز مأیوسانه‌ای از دست خود عصبانی شده بودم. خودم را به مناسبت بی‌دست و پائی و بی‌تدبیریم سرزنش می‌کردم و باوجود این نمی‌خواستم بدون این‌که آگاهی خود را از غم او به رخش بکشم، ترکش کنم. بنابراین با اضطرابی غم‌آلود و حتی با ترس در کنار او گام برمی‌داشتم و طوری آشفته‌خاطر شده بودم که قادر نبودم چیزی برای ادامهٔ صحبت بی‌ربط و بی‌ترتیب خودمان بیابم.

این برخورد چنان تأثیری در من کرد که در تمام ساعات دیگر شب، مخفیانه مادام م. را با کنجکاوی حریصانه‌ای پائیدم و دقیقه‌ای چشم از او برنگرفتم. برحسب تصادف دوبار نگاه او به نگاه من که غرق در اندیشهٔ خود بودم افتاد، و هنگامی‌که برای بار دوم به سوی من نگریست لبخندی بر لبانش نقش بست. در تمام مدت شب این تنها دفعه‌ای بود که او لبخندی زد. چهرهٔ او که اکنون بسیار پریده‌رنگ می‌نمود، هنوز اندوهباری خود را از دست نداده بود. نشسته بود و آهسته با پیرزنی صحبت می‌کرد؛ و پیرزن کینه‌جو و سلیطه‌ای که همه، به علت شایعه‌سازی و جاسوسیش، از او متنفر بودند و در عین حال از او می‌ترسیدند و خواهی و نخواهی مجبور بودند تملقش را بگویند و دلش را به دست آورند.

در حدود ساعت ده بود که شوهر مادام م. وارد شد. در تمام این مدت من از نزدیک او را می‌پائیدم و چشم‌هایم را به چهره اندوهبار او دوخته بودم و در آن‌موقع متوجه شدم که چگونه از ورود نابه‌هنگام شوهرش یکه خورد و چهرهٔ پریده‌رنگش رنگ‌پریده‌تر گشت. این تغییر حالت به قدری واضح بود که دیگران نیز متوجه آن شدند و متعاقب آن تکه‌هائی از صحبت‌های بریده بریده به گوشم خورد که در میان آن‌ها توانستم بشنوم که می‌گفتند حال مادام م. زیاد خوب نیست.

و شایع بود که شوهر مادام م. به قدر یک عرب مراکشی حسود است و این حسادت او در نتیجهٔ عشق نیست بلکه صرفاً از خودپرستی او سرچشمه می‌گیرد. او، در درجه اول، مرد متجددی به شمار می‌آمد و آگاهی مختصری به عقاید جدید داشت که گاه و بی‌گاه، با تکرار، از آن‌ها لاف می‌زد. به ظاهر مردی بلند قد، سیاه ریش و بسیار تنومند بود، و چهره‌ای سرخ و از خودراضی، دندان‌هائی سفید، موهائی به سبک اروپائیان و رفتاری کاملاً شبیه به یک نجیب‌زاده داشت. همه او را آدم زرنگی می‌شناختند. در بعض اجتماعات اشخاصی با این مشخصات را صاحب تربیت مخصوصی می‌دانند که به خرج جوامع انسانی هر لحظه چربی بدن خود را می‌افزایند، و هیچ‌گونه کاری برعهده نمی‌گیرند و مایل نیستند که کاری انجام دهند، و به علت تنبلی و بطالت ابدی‌شان، به جای قلب، تکه‌ای چربی در سینه دارند.

این‌ها افرادی هستند که همیشه می‌گویند به علت وضعیت و موقعیت خصمانه و پیچیده‌ای که «بر روح‌شان سنگینی می‌کند و قلب‌شان را افسرده می‌سازد» نمی‌توانند دست به کاری بزنند. این همان گفتهٔ مشخص و پر طنطنه‌ای است که همیشه از دهان این قبیل افراد خارج می‌شود. شعار[۵] و اسم شبی است که این چاقالوهای از خود راضی همیشه در اطراف خود می‌پراکنند و دیگر مدت‌ها است که قدرت و تازگیش را از دست داده و به صورت حرف مبتذل و پوچی درآمده است که تنها افراد متظاهر در بیان آن اصرار دارند. لیکن بعضی از این افراد مسخره - که واقعاً هم نمی‌توانند کاری برای انجام دادن پیدا کنند، زیرا هرگز برای یافتن کاری نکوشیده‌اند - حقیقتاً برآنند که به همه بقبولانند به جای قلب در سینه‌شان تکه‌ای چربی وجود ندارد، بلکه چیزی «بسیار عمیق» در سینه دارند که اگر حقیقتش را بخواهید آن چیزی است که جراحان برجسته، مطلقاً به خاطر رعایت ادب از ذکر نام آن خودداری خواهند کرد! ... طریقی که این آقایان در زندگی برمی‌گزینند این است که همهٔ غرایز و توانائی خود را در خدمت استهزاء و طعنه و عیبجوئی کوته‌بینانهٔ خود بگمارند و سعی کنند که هیچ‌گاه نخوت و خودبینی بی‌اندازشان را از دست ندهند. از آن‌جائی‌که این‌ها جز این‌که ضعف و اشتباهات دیگران را به رخ‌شان بکشند کاری ندارند، و از آن‌جائی‌که قوه قضاوتشان کاملاً به‌ همان اندازه‌ای است که در وجود یک صدف به ودیعه نهاده شده، مجبورند که با این سلاح‌ها خود را محافظت کنند و در دنیا با احتیاط و رعایت جوانب به زندگی خود ادامه دهند. اینان به طرز عجیبی درباره صفات خویش لاف و گزاف به هم می‌بافند. به عنوان مثال: برای آن‌ها کاملاً مسجل شده است که برای استفاده از تمام دنیا به نفع خود، شایستگی بسیار دارند؛ دنیا در نظر آن‌ها به مثابه همان خوراک زائدی است که حلزون‌ها به درون صدف خود می‌برند که شاید بعدها لازم‌شان شود؛ آن‌ها به طرزی قاطع باور دارند که دیگران دیوانه‌اند، و هر فردی به پرتقال یا اسفنحی می‌ماند که این‌ها هروقت احتیاج به شیرهٔ حیاتی داشته باشند، آن را بچلانند! - هم‌چنین معتقدند که دنیا به آن‌ها تعلق دارد و نظام قابل تحسینی که در اشیاء دیده می‌شود، تنها از آن جهت است که آن‌ها مردمی چنین زیرک و قوی فکر هستند. در دنیای بی‌پایان نخوتشان، بر آن‌ها ثابت شده است که هیچ نقصی در وجودشان نیست. آن‌ها به آن شیادان دنیاداری بی‌شباهت نیستند که فالستاف[۶] و تارتوف[۷] به دنیا می‌آیند، و تا بدان حد در شیادی و حقه‌بازی غلو می‌کنند که آخرالامر صمیمانه باورشان می‌شود که این تنها راه زندگی است، زندگی از طریق نیرنگ و پشت‌هم‌اندازی.

مدت زمانی چنان در قانع کردن دیگران به شرافت و صداقت خویش می‌کوشند که بالاخره خودشان قانع می‌شوند که مردمی واقعاً شریف و صدیقند و حتی حقه‌بازی و شیادی‌شان نمونه‌ای از شرافت ایشان است. شما هرگز از چنین مردمی نمی‌توانید انتظار داشته باشید که دربارهٔ خود قضاوتی عاقلانه کنند یا انتقادی شرافتمندانه از خود به عمل آورند؛ زیرا در بسیاری از موارد، آن‌ها بی‌طرفی خود را به طرزی کامل از دست داده‌اند. همیشه و در همه چیز وجود گران‌بهای آن‌ها، وجود سوسمار صفت آن‌ها، فرد و شخص عالیقدر آن‌ها، در درجه اول قرار دارد. در نظر آن‌ها کرهٔ زمین و تمام عالم، تنها و تنها آینه باشکوهی است و صرفاً بدین منظور آفریده شده که این رب‌النوع‌های کوچک زمینی بدون مزاحمت شکل شکیل خود را که در عین حال مانعی برای دیده شدن سایر افراد و اشیائند در آن بنگرند؛ در نتیجه چه جای تعجب است اگر همه چیز این جهان در چشم آنان چنین زشت می‌نماید؟

این‌گونه آدم‌ها، برای هر فرصتی، یک اصطلاح موجز و درعین‌حال کاملاً جدید دارند، که حیلهٔ زیرکانه و استثنائی آنان به شمار می‌رود. این‌ها واقعاً همان افرادی که رسم جدیدی را مرسوم می‌کنند، و فکری را که شامه‌شان آینده موفقیت‌باری از برای آن پیش‌بینی می‌کند، در اطراف خود می‌پراکنند. شامه آن‌ها این قدرت را دارد که فکری جدید را مرسوم می‌سازد، و همیشه خود اولین افرادی هستند که این افکار را تقلید می‌کنند، گوئی می‌خواهند به همه بفهمانند که مروجین این افکار تنها خود ایشانند. اما، مهم‌ترین علاقهٔ آن‌ها در زندگی، عبارت است از اندوختن یک سری عبارت که برای احترام عمیق‌شان نسبت به انسانیت؛ برای تعریف بشردوستی در صحیح‌ترین و عاقلانه‌ترین و سنجیده‌ترین طرق آن، و بالاخره برای تقبیح بلاانقطاع احساسات و هر چیز اصیل و زیبا - که کوچک‌ترین ذره‌اش به تمام زندگی و تربیت حلزون‌مانند آن‌ها می‌ارزد - مناسب باشد. ناپختگی‌شان به آن‌ها اجازه نمی‌دهد که حقیقت را در شکل غیرمستقیم و تغییرکننده و پایان‌نیافته‌اش درک کنند؛ آن‌ها هر چیزی را که هنوز به مرحله بلوغ نرسیده و در حال تخمیر و تبدیل است به دور می‌اندازند. گروه سیران، همیشه زندگی مستانه و بی‌بند و باری را گذرانده‌اند. هرگز کاری را به دست خود انجام نداده‌اند و هیچ آگاه نیستند که به اتمام رساندن کارها تا چه اندازه دشوار است. بنابراین همیشه از آزردن احساسات خودخواهانه آن‌ها پرهیز کنید زیرا آن‌ها هرگز شما را نخواهند بخشید و برای همیشه این عمل شما را به یاد خواهند داشت و بسیار شاد خواهند شد اگر روزی بتوانند از شما انتقام بگیرند. خلاصهٔ تمام این حرف‌ها آن است که: قهرمان من، بی‌کم و کاست همانند کیسهٔ عظیمی بود که تمام گنجایشش را از کلمات قصار، عبارات متداول روز، و برچسب‌هائی از همه نوع و همه شکل انباشته باشند.

با وجود این باید بگویم که آقای م. پاره‌ئی مشخصات انفرادی هم داشت و روی‌هم‌رفته شخصیت قابل توجهی بود: مردی شوخ و بذله‌گو، و داستان‌سرائی زبردست بود و همیشه در اتاق‌های نشیمن حلقه‌ای از شنوندگان در اطرافش جمع می‌شدند. مخصوصاً او آن شب در برجای گذاشتن تأثیر، موفقیت خاصی پیدا کرد. کنترل صحبت را او بود که در دست داشت، و معلوم نبود از چه چیزی آن همه خوشحال و سر حال به نظر می‌رسید؛ و واقعاً مرکز جاذبه‌ای برای جلب اطرافیان شده بود. اما در تمام این مدت، مادام م. ناراحت و بی‌آرام به نظر می‌رسید. چهره‌اش چنان اندوهبار بود که من یکسره در این فکر بودم که هم الآن اشک‌های چند ساعت پیش او بار دیگر سرازیر خواهد شد و پلک‌های بلند او بار دیگر به لرزه درخواهد آمد.

همان‌طور که گفته‌ام، تمام این وقایع بهت و حیرتی بی‌حد و حصر در من به وجود آورده بود. در حالی‌که کنجکاوی عجیبی در دل خود حس می‌کردم، از اطاق خارج شدم و در تمام طول شب تصویر آقای م. را چه در خواب و چه در بیداری در مقابل خود دیدم؛ در صورتی‌که پیش از آن، هرگز کابوسی به سراغ من نیامده بود.

صبح زود مرا برای تمرین نمایشی که قرار بود من نیز در آن نقشی را به عهده بگیرم، صدا کردند. نمایش و رقص و بازی قرار بود همه - تقریباً چهار پنج روز بعد - در یک شب و به افتخار سالگرد تولد جوان‌ترین دختر میزبان برگزار شود. یک گروه صد نفری مهمانان، از مسکو و ایالات مجاور دعوت شده بود و از آن‌جائی‌که این جشن تقریباً بدون مقدمات قبلی برگزار می‌شد سروصدا و اضطراب و شلوغی عجیبی در منزل حکم‌فرما بود. برای تمرین نمایش یا بهتر بگوئیم برای بازرسی لباس‌های بازیکنان تنها یک ساعت وقت به هنگام صبح معین شده بود، زیرا کارگردان ما هنرمند مشهور - ر. - که دوست و مهمان صاحب‌خانه بود و به خاطر دوستی با صاحب‌خانه تنظیم و کارگردانی نمایش را به عهده گرفته بود، اکنون برای عزیمت به شهر عجله می‌کرد تا در آن‌جا وسایل مختلف صحنه و تدارکات نمایش را خریداری کند، بنابراین دیگر وقتی برای تلف کردن باقی نمانده بود. قرار بود من در یکی از نمایش‌ها که مادام م. هم در آن شرکت داشت نقشی به عهده بگیرم. نمایشی بود به نام: بانوی قلعه و غلام بچه او؛ و صحنه‌ئی از قرون وسطا را نشان می‌داد. موقع تمرین، وقتی‌که با مادام م. روبه‌رو شدم اضطراب عجیبی در درون خود احساس کردم. من نگران بودم که مبادا او فوراً افکار و تردیدها و حدس‌هائی را که روز قبل دربارهٔ او به مغزم خطور کرده بود، از چشمانم بخواند. به‌علاوه این خیال مرا رها نمی‌کرد که در هر صورت من در مقابل او مقصرم، زیرا که مزاحم خلوت و غم‌خواری او شدهف اشک‌هایش را دیده بودم. هم‌چنین تصور می‌کردم که او نمی‌تواند به من، جز به چشم بی‌التفاتی و جز به صورت کسی که ناخوانده و بی‌موقع در راز او شریک شده است، بنگرد.

ولی شکر خدا، همه چیز به آرامی برگزار شد و توجه او اصلاً معطوف من نگشت. بسیار پریشان‌حال و اندوهگین بود، و به طرز غمباری متفکر به نظر می‌رسید. نه به من توجهی داشت، نه به تمرین نمایش. کاملاً واضح بود که نگرانی و ناراحتی شدیدی بر روح او فشار می‌آورد. بعد از تمام شدن تمرین، من به طبقه بالا دویدم، لباسم را عوض کردم، و ده دقیقه بعد در سر راهم به باغ، در ایوان ایستاده بودم. مادام م. تقریباً در همان لحظه از در دیگری به ایوان وارد شد و می‌خواست به سوی ما بیاید که شوهر ازخودراضی‌اش از باغ برگشت؛ او در باغ گروه کاملی از خانم‌ها را همراهی کرده، اکنون به خانه برمی‌گشت. برخورد زن و شوهر به نحوی کاملاً آشکار غیرمنتظره بود. مادام م. ناگهان به علت نامعلومی مضطرب گشت و نشانه‌های ناراحت در حرکات بی‌آرامش ظاهر شد. شوهر، که سرخوش و بی‌خیال آریائی[۸] را با سوت می‌زد و در حین گام برداشتن به موهای خود دست می‌کشید و آن‌ها را می‌خوابانید، با دیدن زن ناگهان قیافه‌اش درهم رفت و تا آن‌جا که یادم هست کنجکاوانه سراپای او را برانداز کرد، و بعد که کتاب و چتر آفتابی را در دست همسرش دید، از او پرسید:

«- به باغ می‌روید؟»

مادام م. در حالی‌که کمی سرخ شده بود گفت:

«- نه، به جنگل می‌روم.»

«- تنها؟»

مادام م. با سر اشاره‌ئی به من کرد و گفت:

«- خیر با او.»

بعد با صدائی نظیر کسی که برای اولین بار در عمرش دروغ می‌گوید، کمی لرزان و اندکی غیرواضح، گفت:

«- من صبح‌ها تنها به گردش می‌روم.»

«- هوم!... من همین الآن پیش یک‌دسته از مهمان‌ها بودم: همه‌شان در آلاچیق گل جمع شده‌اند و می‌خواهند آقای ن. را مشایعت کنند، در اودسا گرفتاری‌هائی دارد که ناچارست برود. دخترعمه شما (منظورش همان خانم موبور بود) بدون مقدمه و بدون آن‌که کسی علتش را بداند شروع کرد به خندیدن و بعد هم زد به زیر گریه. اما او به من گفت که شما از دست آقای ن. عصبانی هستید و علت این که نرفته‌اید او را مشایعت کنید هم همین است. البته من مطمئنم که این حرف درست نیست، این‌طور نیست؟»

مادام م. در حالی‌که از پله‌های ایوان پائین می‌آمد، گفت:

«- با شما شوخی کرده.»

آقای م. در حالی‌که از پشت عینک دسته‌بلندش به من نگاه می‌کرد و لبخندی بدشکل بر لب داشت، گفن:

«- بنابراین، شوالیه نگهبان هر روزی شما این است؟»

من که از شکل عینک دسته‌بلند او و هم‌چنین از لحن طعن‌آمیزش عصبانی شده بودم، درحالی‌که به رویش می‌خندیدم، فریاد زدم:

«- خیر، غلام بچه او؟»

بعد سه پله پائین دویدم، و آقای م. زیر لب گفت:

«- امیدوارم گردش خوبی بکنید!»

و راهش را گرفت و رفت. البته در لحظه‌ای که مادام م. مرا به شوهرش نشان داده بود، من به کنارش رفتم و سعی کردم طوری وانمود کنم که از یک ساعت پیش برای گردش دعوت شده‌ام، و در تمام طول ماه گذشته هم در گردش‌های صبح‌گاهی او را همراهی کرده‌ام. ولی به راستی من نمی‌توانستم بفهمم که او چرا این‌طور دگرگون و ناراحت شد و منظور او از متوسل شدن به آن‌چنین دروغ شاخ‌داری چه بود. چرا او به سادگی نگفت که دارد تنها به گردش می‌رود؟

اکنون من از برخورد نگاه خود به نگاه او می‌ترسیدم؛ لیکن با تمام اضطرابی که داشتم، نمی‌توانستم از افتادن نگاه‌های دزدکی و بی‌آلایشم به صورت او خودداری کنم؛ اما او، درست به همان ترتیبی که یک ساعت پیش در تمرین دیده بودم، نه به من توجهی داشت، نه نگاه‌های زیرچشمی و سؤال‌های ناگفته‌ام... همان نگرانی عذاب‌دهنده - اما این بار عمیق‌تر و قاطع‌تر - بار دیگر در چهره او، در هیجانات و در گام برداشتن او، جلوه‌گر شده بود. با شتاب راه می‌رفت و هر لحظه گام‌هایش را تندتر و تندتر می‌کرد و با ناراحتی و کنجکاوی به همهٔ جاده‌ها و همه قسمت‌های بی‌درخت جنگل نگاه می‌کرد، و یا این‌که برمی‌گشت و به باغ می‌نگریست. من نیز مانند او انتظار واقعه‌ای را داشتم.

ناگهان صدای سم اسب‌هائی را در پشت سر خود شنیدیم. این‌ها دسته کاملی از خانم‌ها و آقایان بودند که سواره به مشایعت آقای ن. که به طور ناگهانی محل را ترک می‌کرد، می‌رفتند.

خانم موبور، همان خانمی که آقای م. از اشک‌هایش برای ما صحبت کرده بود نیز، در میان آمازون[۹]ها بود. ولی مثل معمول مانند کودکی می‌خندید و اسب کهر زیبای خود را با شادی به تاخت وامی‌داشت. آقای ن. وقتی که به نزد ما رسید کلاهش را برداشت ولی نه توقفی کرد و نه با مادام م. حرفی زد؛ و به زودی تمام جمعیت از نظر ناپدید شدند. من به مادام م. نگاه کردم و بقریباً فریادی از تعجب از گلویم خارج شد: رنگ او مثل مرده‌ئی پریده بود و قطرات درشت اشک در چشم‌هایش می‌درخشید. ناگهان نگاه‌های ما باهم تصادف کرد.

مادام م. سرخ شد، و برای لحظه‌ای به طرف دیگر برگشت؛ در حرکات بی‌آرام و وضع ظاهر او ناراحتی و عذاب کاملاً مشهودی به چشم می‌خورد. واضح بود که من بار دیگر - حتی بیش از روز قبل مزاحم او شده‌ام ولی کجا می‌توانستم بروم؟

او ناگهان - مثل این‌که سرگردانی مرا حدس زده باشد - کتابی را که همراه داشت گشود و در حالی‌که به وضعی کاملاً آشکار سعی می‌کرد نگاهش به من نیفتد، با چهره‌ای سرخ و لحنی که تعجبی در آن وانمود می‌شد گفت:

«- اوه عزیزم! این جلد دوم است. اشتباهی برداشته‌ام؛ ممکن است بروید جلد اولش را برای من بیاورید؟»

از این واضح‌تر چه می‌توانست باشد؟ نقش من پایان یافته بود و به هیچ طریقی نمی‌شد صریح‌تر از این مرا از سر باز کرد.

من کتاب را برداشتم، فرار کردم و دیگر باز نگشتم. قسمت اول کتاب، دست‌نخورده، تمام روز روی میز من ماند... .

اما من کاملاً منقلب شده بودم، قلبم به طوری می‌زد که گوئی گرفتار ترسی دائمی است. منتهای کوششم را به عمل می‌آوردم که با مادام م. برخورد نکنم. ولی با کنجکاوی وحشیانه‌ئی قیافهٔ ازخودراضی آقای م. را می‌پائیدم؛ گوئی مطمئنم که هم‌اکنون حرکت خارق‌العاده‌ئی از او سر خواهد زد.

واقعاً من نمی‌توانم بفهمم که در آن‌موقع، چه کنجکاوی احمقانه‌ای بود که مرا فراگرفته بود. تنها به یاد می‌آورم که تمام وقایع آن روز صبح به طرز عجیبی مرا مبهوت ساخته بود.

اکنون روز دیگری شروع شده بود و وقایع بی‌شماری در انتظار من بود. ناهار خیلی زود صرف شد. قرار بود تمام مهمان‌ها غروب آن روز در گردش پر نشاطی شرکت کنند و همگی سواره به دهکدهٔ مجاور - که در آن‌جا جشنی برقرار بود - بروند؛ بنابراین ما مجبور بودیم که خود را تا آن‌موقع آماده کنیم، سه روز تمام بود که من دربارهٔ اسب‌سواری خواب و خیال به‌هم می‌بافتم و دنیائی از تفریح و لذت از برای خود پیش‌بینی می‌کردم.

تقریباً همه برای صرف قهوه در ایوان جمع شده بودند. من دیرتر از دیگران به ایوان رسیدم و پشت ردیف سه‌گانهٔ صندلی‌ها پنهان شدم. کنجکاویم مرا به سوی مادام م. می‌کشید و باوجود این نمی‌خواستم که چشم او به من بیفتد. شانس با من یاری کرد و دیدم که کاملاً در نزدیکی موبور شکنجه‌دهندهٔ خود ایستاده‌ام. معجزه‌ای برای او اتفاق افتاده بود؛ چیزی که اصلاً نمی‌شد باورش کرد: دو چندان زیباتر از روزهای قبل شده بود! من نمی‌دانم که چرا و چگونه چنین معجزاتی - که چندان نادر هم نیست - از برای زنان اتفاق می‌افتد.

در آن‌موقع میهمان جدیدی در میان ما بود: جوان رنگ‌پریده و بلند قدی که از ستایشگران دیرینهٔ خانم موبور به شمار می‌آمد و هم‌اکنون گوئی تنها به منظور پر کردن جای خالی آقای ن. - که شایع بود مأیوسانه در عشق خانم موبور می‌سوزد - از راه رسیده بود. اما تازه‌وارد از مدت‌ها قبل همان مناسباتی را با خانم زیبا داشت که بنه‌دیکت در نمایش‌نامه «هیاهوی بسیار برای هیچ» اثر شکسپیر با بئاتریس!

باری، موبور زیبا آن روز فوق‌العاده سرحال بود. شوخی‌ها و وراجی‌های او به قدری جالب و ساده‌لوحانه و بی‌ریا، و چنان نسنجیده و در عین حال قابل عفو بود؛ و به قدری در دعوت گستاخانه دیگران به شادمانی ملاحت نشان می‌داد که همه قلباً تحسین فوق‌العاده و صمیمانه‌ای نسبت به او می‌کردندو حلقه تنگی از شنوندگان مبهوت و مجذوب، او را در میان گرفته بود. هرگز تا آن‌موقع بدان اندازه جذاب نشده بود. فریبندگی و اعجازی در هر یک از سخنان او نهفته بود که یک یک حاضران را مسحور می‌کرد و روی همه تأثیر می‌بخشید؛ هیچ یک از شوخی‌ها و لطیفه‌های او به هدر نمی‌رفت. به نظر می‌رسید که هیچ کس تا آن‌موقع چنان ذوق و درخشندگی و زیبائی در او سراغ نداشت. در حالت عادی صفات پسندیدهٔ او چنان تحت‌الشعاع بوالهوسی‌های خودسرانه و مسخرگی‌های بچگانه او - که اغلب به مرحله لودگی می‌رسید - قرار می‌گرفت که آدم متوجه آن‌ها نمی‌شد و اگر هم به وجود این صفات در او پی می‌برد نمی‌توانست آن‌ها را باور کند؛ روی این اصل موفقیت ناگهانی او در آن شب با فریاد تحسین و تعجب پرشور جمعیت روبه‌رو گشت.

تازه، این موفقیت، به وسیلهٔ پیش‌آمدی خاص [و باید گفت پیش‌آمدی دل‌پسند] افزون‌تر گشت، یا اقلاً آن قسمت از این پیش‌آمد که برای شوهر مادام م. افتاق افتاد، این موفقیت را استوارتر کرد:

زیباروی «بی‌پروا» به علتی که احتمالاً برای او اهمیت زیادی داشت حملهٔ شدیدی متوجه آقای م. کرد و شوخی‌ها و سرزنش‌های آتشین و بیانات طعن‌آمیزی را آغاز کرد، جملات طعن‌آمیزی و کنایه‌داری که کاملاً غیرقابل مقاومت بود؛ طعنه‌هائی که آشکارا دم از بی‌مهری می‌زد و در عین‌حال طوری ملایم و مطمئن بود که هم منظوری را نگفته نمی‌گذاشت و هم راه گریزی برای حمله متقابل برجا نمی‌نهاد؛ کنایه‌هائی که صرفاً طرف را به تقلای نومیدانه وامی‌داشت و او را در چنگال یأس و دیوانگی خنده‌آوری گرفتار می‌ساخت.

مطمئن نیستم، ولی فکر می‌کنم که تمام این بی‌مهری‌ها و طعنه‌ها قبلاً‌ طرح‌ریزی شده بود و ناگهانی و خلق‌الساعه نبود. نبرد «مأیوسانهٔ» دو نفری آن‌ها از ناهار همان روز شروع شد. از این جهت می‌گویم «مأیوسانه» که آقای ‏م. به این زودی‌ها هم سلاح خود را بر زمین نگذاشت. او مجبور بود که تمامی حضور ذهن و تمامی تیزهوشی و تدبیر نادر خود را در یک‌جا جمع کند تا با رسوائی و ننگ کامل شکست نخورد و از میدان در نرود. هم آن‌هائی‌که در این دعوا شرکت کرده‌ بودند یا شاهد بودند، در تمام مدت لاینقطع از ته دل می‌خندیدند. در هر صورت امروز برای آقای م. روزی کاملاً بی‌شباهت به دیروز بود.

مادام م. چند بار کوشش کرد تا جلوی رفتار دوست گستاخش را بگیرد، اما زیباروی موبور مصمم شده بود که زن حسود او را در هیئتی کاملاً مضحک و مسخره‌آمیز، فکر می‌کنم در هیأت «مرد ریش‌آبی»[۱۰] بازنماید و بدان جهت می‌گویم «فکر می‌کنم»، که با مراجعهٔ به آن‌چه در یاد دارم، و با توسل به تمام نیروی منطقم، نمی‌توانم بیش از این، چیزی از آن‌چه خود من هم در آن گم شده بودم، به یاد آورم.

این موضوع، ناگهانی و کاملاً غیرمنتظره و به طرزی کاملاً جالب اتفاق افتاد و بدبختانه درست در موقعی این پیش‌آمد رخ داد که من کاملاً در مقابل چشم دیگران ایستاده بودم و هرگز نیت سوئی را حدس نمی‌زدم و حتی ملاحظه‌کاری اخیر خود را نیز از یاد برده بودم. ناگهان، در انظار، مرا به صورت دشمن خونی و رقیب سرسخت آقای م. جلوه‌گر ساختند و عاشق بی‌قرار و مأیوس زن او وانمودند؛ حتی برای اثبات این موضوع، شکنجه‌دهندهٔ همیشگی من، بدون وسواس قسم می‌خورد و قول شرف می‌داد و اظهار می‌داشت که دلیل واضحی هم برای این موضوع دارد، زیرا فقط بعدازظهر همان روز او در جنگل دیده بود که...

ولی قبل از آن‌که بتواند حرفش را تمام کند، من که دیگر نتوانستم خود را نگهدارم صحبتش را درست در نقطه‌ای که برای من بدترین لحظه‌ها بود قطع کردم...

آن شوخی، طوری بی‌رحمانه تنظیم شده، آن دام طوری خائنانه و مسخره‌آمیز برای من گسترده شده بود و چنان جنبه مضحکی در ساختن آن به‌کار رفته بود که به طرزی عجیب، با خنده‌های غیرقابل جلوگیری جمعیت استقبال شد. با وجود آن‌که من حتی در آن موقع حدس می‌زدم آن کس که ناخوش‌آیندترین نقش‌ها نصیبش شده، من، نیستم، معهذا چنان تشویش و ناراحتی و ترسی احساس کردم، که با چشمانی پر از اشک خشم و نومیدی، و با شرمساری بی‌حد راه خود را از میان دو ردیف صندلی گشودم، قدم به جلو نهادم و در حالی‌که به شکنجه‌دهندهٔ خود نگاه می‌کردم با صدائی که دم‌به‌دم از هق‌هق گریه قطع می‌شد فریاد زدم:

«- خجالت نمی‌کشید... این‌طور با صدای بلند... در مقابل خانم‌ها... چنین دروغ پستی... می‌گوئید! درست مثل یک بچه... جلوی تمام آقایان... آن‌ها چه خواهند گفت؟ و شما به این بزرگی... و دارای شوهر!...»

صدای تحسین و کف‌زدن‌های کر کننده برخاست و سخنان مرا قطع کرد. حملهٔ ناگهانی من هیچان مفرطی به وجود آورده بود. اشک‌ها و لحن بی‌پیرایهٔ من و مهم‌تر از همه، این مسأله که گویی من این حرف‌ها را در دفاع از آقای م. بر زبان می‌آوردم چنان خندهٔ دوزخی‌ئی را سبب شد که حتی اکنون نیز با یادآوری آن تبسمی بر لبان من نقش می‌بندد و نمی‌توانم از خنده جلوگیری کنم. از ترس زبانم بند آمده بود و تقریباً نزدیک بود دیوانه شوم، شرمساری تنم را می‌گداخت. صورتم را با دست‌های خود پوشاندم و از اتاق بیرون دویدم و در را چنان ناگهان گشودم که به سینی دست پیشخدمتی خورد و آن را به زمین انداخت. بعد به اتاق خود در طبقه بالا دویدم، کلیدی را که از بیرون به در بود، درآوردم و در را از داخل قفل کرده خود را درون اتاق محبوس ساختم. این کار من بسیار مفید واقع شد، زیرا آن‌ها در تعقیب من بودند. در مدتی کم‌تر از یک دقیقه دسته کاملی از زیباترین زنان اتاق مرا محاصره کردند. من صحبت و پق‌پق خنده و صدای نازک و تیز آن‌ها را می‌شنیدم که با هم چون گنجشکان جیک‌جیک می‌کردند. همه آن‌ها، هر کدام به نوبه خود، تقاضا و التماس می‌کردند برای یک لحظه هم که شده در را باز کنم؛ قسم می‌]خوردند که کوچک‌ترین صدمه‌ای به من نخواهند رسانید و تنها می‌خواهند که مرا غرق در بوسه‌های خود کنند. اما... چه چیزی می‌توانست از این تهدید تازه آن‌ها وحشتناک‌تر باشد؟ تنم از شدت شرم می‌سوخت، سرم را زیر متکا پنهان کردم و نه تنها در را نگشودم، بلکه جوابی هم به آن‌ها ندادم، ولی من گوئی کر و فاقد عکس‌العمل بودم؛ درست مانند کودکی یازده ساله.

خوب، اکنون باید چه می‌کردم؟ همه چیز آشکار شده، همه چیز از پرده بیرون افتاده بود. همه آن چیزها که من دیده بودم و آن‌گونه با حسادت از دیگران پنهان ساخته بودم... شرم و رسوائی ابدی همیشه دامنگیر من خواهد بود! حقیقت این‌که من خود نمی‌توانستم بفهمم از چه چیزی این‌همه می‌ترسیدم یا چه چیزی را می‌خواستم از دیگران مخفی سازم، ولی با همهٔ این‌ها، من از «موضوعی» می‌ترسیدم، و هنوز از ترس چون برگ به خود می‌لرزیدم که مبادا «موضوع» آشکار شود. هم‌چنین تا آن لحظه من نمی‌دانستم که آیا آن «موضوع» خوب است یا بد، با شکوه است یا ننگ‌آور، شایسته تحسین است یا نه؟ و حالا در آن دل‌تنگی و تنهائی اجباری، آهسته آهسته می‌فهمیدم که آن موضوع چیزی «شرم‌آور و مضحک» است. در همان حین، غریزه‌ام به من می‌گفت که چنین قضاوتی خشن و غیرانسانی و اشتباه است؛ ولی من خرد و نابود شده بودم، به نظر می‌رسید استدلال در ذهن من نیروی خود را از دست داده به صورتی کاملاً درهم و پیچیده درآمده است؛ من نه می‌توانستم با این قضاوت به نبرد برخیزم و نه حتی می‌توانستم دقیقاً آن را بررسی کنم. گیج شده بودم و تنها چیزی که می‌دانستم این بود که قلبم به طرزی غیرانسانی و بیشرمانه جریحه‌دار شده است. اشک‌های ناتوانی چشمانم را پر کرده بود. چنان خشمگین بودم، چنان نفرت و رنجشی در درون خود حس می‌کردم که تا آن موقع هرگز سراغش را نداشتم، زیرا این اولین غصه، اولین تجاوز و اولین توهین واقعی بود که من در زندگی کوتاه خود تجربه می‌کردم. در تمام آن‌چه گفتم، هیچ‌گونه اغراقی وجود ندارد. من تمام این‌ها را در عمق قلب خود حس می‌کردم. اولین احساس شکل‌نایافته و نپختهٔ یک کودک، با خشونتی تمام کوبیده شده بود. پردهٔ حجب اصیل و اولیهٔ او بسیار زود و با بی‌حرمتی محض دریده شده، نخستین و شاید عمیق‌ترین احساسات زیبائی‌پرستانه او لکه‌دار شده بود. البته آن‌هائی که مرا ملعبهٔ خود ساخته بودند بسیاری از آن‌چه را که رنج‌های من شامل بود حدس نمی‌زدند. دلتنگی من تا حد زیادی از حالتی مرموز - که هنوز به ماهیتش پی نبرده بودم و تا اندازه‌ای هم از شناختن کنه آن می‌ترسیدم - سرچشمه می‌گرفت. مغموم و نومید روی بسترم دراز کشیده سرم را زیر بالش پنهان ساخته بودم. لحظه‌ای تنم داغ می‌شد و لحظه‌ای دیگر می‌لرزید. دو مسأله مرا شکنجه می‌داد: خانم موبور گستاخ چه چیزی دیده بود و حقیقتاً او آن روز در باغ چه چیزی می‌توانست بین من و مادام م. ببیند؟ مسأله دوم این بود که چگونه و با چه روئی و تحت چه شرایطی من اکنون می‌توانم به صورت مادام م. بنگرم که در همان‌جا و همان‌دم، از شدت شرمساری و نومیدی نابود نشوم؟

بالاخره سروصدائی نامأنوس که در حیاط برخاسته بود مرا از حالت نیمه اغما به‌درآورد. برخاستم و به طرف پنجره رفتم. در همه جای حیاط سروصدای درشکه‌ها، اسب‌های سواری، کالسکه‌های چند اسبه و صدای رفت‌وآمد پیشخدمت‌ها پیچیده بود. مثل این بود که همه می‌خواستند خانه را ترک کنند؛ تا آن‌موقع عده‌ئی سوار شده بودند و سایر مهمان‌ها هم داشتند درون کالسکه‌ها می‌نشستند... یکدفعه گردش در خارج دهکده به یادم افتاد. و آهسته‌آهسته ناراحتی در وجودم شروع به ریشه گرفتن کرد؛ از پشت پنجره حیاط نگریستم. کوشیدم اسب خود را ببینم، ولی آن را ندیدم و این بدان معنی بود که از همراه بردن من چشم‌پوشیده‌اند. من نتوانستم این موضوع را تحمل کنم و بدون این‌که فکر برخوردهای نامطبوعی را که خواهم کرد و رسوائی اخیری را که به راه انداخته بودم در مغز داشته باشم به پائین دویدم.

اخبار نابودکننده‌ای در انتظار من بود: در چنین موقعیتی نه اسبی برای سواری من وجود داشت و نه جائی در هیچ‌کدام از درشکه‌ها... همه جاها اشغال شده بود و دیگر امیدی برای رفتن من به همراه دیگران باقی نمانده بود.

من گیج و مبهوت از این بدبختی تازه، در ایوان ایستادم و با پریشانی به صف طویل درشکه‌ها و کالسکه‌ها - که در هیچ‌کدام جائی برای من نبود - خیره شدم و به خانم‌های خوش‌لباس که سوار مرکب‌هائی بودند که با بی‌صبری سم به زمین می‌کوفتند - چشم دوختم.

معلوم نبود به چه علتی یکی از سواران تأخیر کرده بود. همه برای حرکت منتظر او بودند. اسب او جلو ایوان ایستاده بود و با صدای بلند دهنهٔ خود را می‌جوید و سم‌هایش را به زمین می‌کوبید و از ترس رم می‌کرد و به روی دو پای خود بلند می‌شد. دو مهتر افسار آن را گرفته با احتیاط نگاهش داشته بودند و همه از روی ملاحظه‌کاری در فاصله‌ای نسبتاً دور ایستاده بودند.

آن‌چه که در حقیقت مانع گردش رفتن من می‌شد واقعه ناراحت‌کننده‌ای بود که اتفاق افتاده بود؛ گذشته از این امر که مهمان‌های جدیدی وارد شده صندلی‌ها و اسب‌ها را تصاحب کرده بودند، دو رأس از اسب‌ها نیز مریض شده افتاده بودند و یکی از آن دو، اسب من بود. اما معلوم شد که تنها من نیستم که از این وضعیت در عذابم. مهمان تازه‌وارد ما جوان رنگ‌پریده‌ای که قبلاً ذکرش را کرده‌ام، نیز اسبی برای سوار شدن نداشت. برای رفع این اشکال، صاحب‌خانهٔ ما مجبور شد به آخرین چاره متوسل شود: یعنی اسب سرکش و وحشی خود را برای سواری به او پیشنهاد کند، و برای این‌که قبلاً خود را از هرگونه سرزنش بعدی راحت کرده باشد، افزود که نباید آن را زیاد با بی‌احتیاطی سوار شد و هم‌چنین افزود که خیلی وقت است به علت سرکشی و طبع وحشی این اسب، قصد فروش آن را دارد و البته هنوز خریداری برای آن پیدا نشده است. ولی جوانی که قبلاً خطر را به او اخطار کرده بودند اظهار داشت که سوارکار ماهری است و برای سواری هر نوع اسبی آمادگی دارد و می‌تواند تا آن‌جا که دلش بخواهد از هرگونه اسبی سواری بکشد. در آن‌موقع میزبان ما چیزی نگفت، ولی من اکنون به یاد می‌آورم که لبخندی مرموز و شیطنت‌آمیز در گوشهٔ لب‌های او نهفته بود. میزبان ما پهلوی اسب ایستاده بود و با بی‌صبری دست‌هایش را به‌هم می‌مالید و انتظار اسب‌سواری را می‌کشید که آن‌همه دربارهٔ مهارت خود لاف و گراف به‌هم بافته بود، و نگاه‌هائی حاکی از نگرانی به ایوان می‌انداخت. احساسی شبیه احساس او، در آن دو مهتر نیز دیده می‌شد. آن‌ها از این‌که در مقابل چشم همه در کنار اسبی وحشی ایستاده بودند که هر لحظه ممکن بود فرار کند و مردی را بدون کوچک‌ترین علتی بکشد، تقریباً از غرور در قالب خود نمی‌گنجیدند. احساسی که زیاد هم بی‌شباهت به لبخند مرموز اربابشان نبود، در چشم‌های آن‌ها خوانده می‌شد، چشم‌هائی که حادثه‌ای را پیش‌بینی می‌کرد و به دری که قرار بود آن شیطان پرجرأت از آن ظاهر بشود، دوخته شده بود. اما اسب نیز رفتاری داشت که گوئی از مکنونات قلب ارباب و مهترهایش مطلع شده است: رفتار او آن‌چنان تکبرآمیز و خودبینانه بود که گوئی از چشم‌هائی که با کنجکاوی و دقت به او دوخته شده است اطلاع دارد؛ درست مانند آدم فاسدی که از هرزگی‌ها و جنایت‌های خود دم می‌زند، در مقابل همه می‌خرامید و شهرت ننگین خود را به رخ همه می‌کشید. به نظر می‌رسید که اسب، شیطان پردلی را که به خود جرأت نزدیک شدن به او و برهم زدن آزادیش را داده است به نبرد دعوت می‌کند.

سرانجام شیطان پردل پیدایش شد. درحالی‌که از منتظر گذاشتن دیگران معذرت می‌]خواست، با عجله و بی‌آن‌که به بالا نگاهی کند از پله‌ها به پائین می‌دوید و دستکش‌هایش را به دست می‌کشید، و فقط موقعی سرش را بالا کرد که دستش را دراز کرده بود و می‌]خواست افسار اسب را بگیرد. و در این هنگام، ناگهان با جهش دیوانه‌وار اسب و با فریادهای اخطارآمیز جمعیت از جا پرید. مرد جوان قدمی به عقب گذاشت و با حیرت به اسب وحشی نگریست: اسب، چون برگی می‌لرزید و از شدت خشم خرخر می‌کرد و چشم‌های خون‌گرفته‌اش را در کاسه می‌چرخاند و چنان بر دو پای خود بلند شده دست‌هایش را در کاسه می‌چرخانید و چنان بر دو پای خود بلند بگسلد و هر دو مهتر را همراه خود ببرد. یکی دو دقیقه، مرد جوان گرفت اضطراب و بهتی عجیب شد و بعد، درحالی‌که اندکی از شرم سرخ شده بود، سر بلند کرد، به دور و بر خود و به خانم‌هائی که ترسیده بودند چشم دوخت، و آن‌گاه گوئی با خود سخن می‌گوید، گفت:

«- اسب بسیار خوبی است!»

بعد، درحالی‌که لبخندی وسیع و گویا - که به صورت قهرمان وزیرک‌نمای او بسیار می‌آمد - بر لبانش نقش بسته بود، صاحب‌خانه را مخاطب ساخته، گفت:

- اظ ظاهرش پیداست که سوار شدن بر آن باید خیلی لذت‌بخش باشد. اما... اما می‌دانید که من نمی‌خواهم آن را سوار شوم.

ارباب که از داشتن چنین اسب غیرقابل تسخیری بسیار خوشحال شده بود، درحالی‌که با گرمی و حتی با امتنان دست میهمان را می‌فشرد، جواب داد:

«- ولی من قسم می‌خورم که شما را هنوز سوارکار ماهری می‌دانم، زیرا در همان نظر اول فهمیدید که با چه نوع حیوانی طرفید.

و بعد با تکبر ادامه داد:

«- من، یعنی کسی که بیست‌وسه سال در هنگ سوار نظام خدمت کرده است، سه بار به وسیله این اسب که واقعاً به درد هیچ کاری نمی‌خورد - لذت زمین خوردن را چشیده‌ام و این سه بار، درست مساوی تعداد دفعاتی است که من سوار آن شده‌ام... نه، تان‌که‌رد[۱۱]، رفیق من! این‌جا آدم دل‌وجگرداری که سوارت شود به هم نمی‌رسد. حتماً سوارشوندهٔ تو آدمی مثل ایلیامورومتر[۱۲] است که فعلاً در دهکده کاداچاروف نشسته منتظر است که دندان‌های تو بیفتد. آهای، بیائید این را ببرید! دارد دیگر همه را می‌ترساند!

و درحالی‌که با رضایت از خود دست‌هایش را به‌هم می‌مالید نتیجه گرفت:

«- اصلاً نباید این را بیرون می‌آوردیم!»

باید گفته شود تانکه‌رد کوچک‌ترین استفاده‌ای برای او نداشت و حتی به قیمت نگهداریش هم نمی‌ارزید؛ به‌علاوه افسر سواره‌نظام قدیمی، تمام شهرت و افتخار سابق خود را به‌عنوان یک نفر اسب‌شناس با پرداخت مبلغ باورنکردنی در ازاء اسبی مفت‌خور و غیرقابل استفاده - که شاید تنها صفت بارزش زیبائیش بود - از دست داده بود. با وجود این اکنون خوشحال بود که تانکه‌رد وقار خود را از دست نداده، سوارکار دیگری را مضطرب ساخته است، و بدین ترتیب افتخار و پیروزی تازه‌ای برای خود به‌دست آورده است.

خانم موبور که مخصوصاً می‌خواست شوالیهٔ نگهبانش در چنین موقعیتی همراه او باشد فریاد زد:

«- اوه، نمی‌خواهید بیائید؟ نمی‌توانید یک‌دفعه بگوئید که ترسیده‌اید و خودتان را راحت کنید؟»

مرد جوان جواب داد:

«- درست است. واقعاً ترسیده‌ام.»

«- کاملاً جدی می‌گوئید؟»

«- ولی مگر شما واقعاً می‌خواهید که من گردنم را بشکنم؟»

«- پس عجله کنید و اسبتان را با اسب من عوض کنید. نترسید کاملاً مطیع است؛ هیچ‌کس را هم معطل خواهیم کرد. فوری زین‌ها را عوض خواهند کرد! من کوشش خواهم کرد که اسب شما را سوار شوم. ممکن نیست که تانکه‌رد همیشه آن‌طور بی‌ادب و جسور باشد!»

هنوز حرف‌هایش تمام نشده بود که از روی زین اسب خود پائین پریده پیش از آن‌که جمله‌اش تمام شود در کنار ما ایستاده بود.

میزبان ما برحسب معمول این قبیل مواقع با اغراق و رضایت درونی گفت:

«- پس شما تانکه‌رد را خوب نمی‌شناسید که خیال می‌کنید خواهد گذاشت زین پوسیده شما را به پشتش بگذارند! به‌علاوه، من نخواهم گذاشت که شما بروید و گردن خودتان را بشکنید؛ البته می‌دانید که این اتفاق مایهٔ تأسف همه خواهد شد!»

خیال می‌کرد لحن اغراق‌آمیز و خشن او - فقط برای آن‌که توصیه سربازی پیر و خوش‌قلب است - باید به وسیلهٔ همه و مخصوصاً به وسیلهٔ خانم‌ها پیروی شود.

خانم شیردل به محض این‌که متوجه حضور من در آن‌جا شد، به تانکه‌رد اشاره کرد و با لحن زننده‌ئی به من گفت:

«- نی‌نی کوچولو! نمی‌خواهی امتحانی بکنی؟ آخر تو خیلی دلت می‌خواست که همراه دیگران بروی!»

البته محرک اصلی او در گفتن این حرف‌ها آن بود که نمی‌خواست حالا که بیهوده از اسب خودش پیاده شده، دست خالی به طرف آن بازگردد؛ هم‌چنین نمی‌خواست بدون این‌که نیشی به من زده باشد از کنارم بگذرد؛ و البته خود من هم خبط کرده بودم که در میدان دید او ایستاده بودم.

«- من انتظار دارم که شما مثل ... اوه، نه! بدون گفتن این هم می‌شد - می‌خواستم بگویم که شما قهرمان معروفی هستید و بزدلی را شرم‌آور حساب می‌کنید.»

بعد به مادام م. که درشکه‌اش ار درشکه‌های دیگر به ایوان نزدیک‌تر بود نگاه تندی انداخت و افزود:

«- مخصوصاً حالا که همه دارند نگاه‌تان می‌کنند، غلام بجهٔ ملوس!»

نفرت و آرزوی انتقام از همان لحظه‌ای که «آمازون» زیبا به قصد سوار شدن به تانکه‌رد به سوی ما آمد، دل مرا پر کرده بود... اما درست نمی‌توانستم شرح دهم که وقتی این دعوت غیرمنتظره و بچگانه را شنیدم، چه احساسی به من دست داد. وقتی که من نگاه او را به مادام م. دیدم، گوئی همه چیز در مقابل چشمانم شروع به محو شدن کرد.

ناگهان فکری آنی از خاطرم گذشت... واقعاً فکری آنی بود، شاید هم درست مثل جرقهٔ باروت کم‌تر از یک لحظه طول کشید؛ کاسه صبرم لبریز شده آن‌چنان رستاخیزی در روحم برپا بود که می‌خواستم تمام دشمنانم را بر زمین کوبم و انتقام تمام بلاهائی را که بر سر من آورده بودند از آن‌ها باز ستانم و نشانشان دهم که چطور آدمی هستم! - شاید هم معجزه‌ای به وقوع پیوسته و در آن لحظه، یک آن، وقایع قرون وسطی برابر چشمانم آشکار گشته بود: وقایعی که تا آن موقع یک کلمه نیز درباره‌شان نمی‌دانستم: منظرهٔ درهمی از نبردهای روی اسب، نجیب‌زادگان، پهلوانان، زنان زیبا، و افتخارها و پیروزی‌ها، در اطراف سرم به دوران افتاده بود چرخ می‌خورد، و متعاقب آن، صدای شیپور جارچی‌ها و صدای چکاچک شمشیرها و فریادها و هلهله‌های شادی به گوشم می‌رسید و در میان تمام این سرو صداها فریاد وحشتی که از یک قلب ترسیده برمی‌خاست - و برای یک شخص مغرور مرهمی شفابخش‌تر از افتخار و پیروزیست - گوشم را نوازش می‌داد.

من درست نمی‌دانم که در آن لحظه تمام آن دیوانگی‌ها واقعاً برای من اتفاق افتاده بود، یا فقط... من آن دیوانگی اجتناب‌ناپذیری را که در انتظارم بود قبل از وقوع حس کرده بودم، ولی آن‌چه می‌دانم این است که صدای ضربات ساعت خود را می‌شنیدم. انقلابی در روحم برپا بود، خودم هم نمی‌دانستم چه می‌کنم. با یک جهش از ایوان پائین پریده خود را به تانکه‌رد رساندم. سپس با گستاخی و غرور، درحالی‌که پرده‌ای از خشم چشمانم را گرفته از شدت هیجان نفسم بند آمده، چهره‌ام سرخ شده بود و سوزندگی اشک را بر گونه‌ةایم حس می‌کردم، فریاد زدم:

«- خیال کردید که من خواهم ترسید؟ حالا می‌بینید!»

بعد افسار تانکه‌رد را به دست گرفتم و قبل از آن‌که بتوانم فکرش را بکنم یا برای دیگران امکان کوچک‌ترین حرکتی جهت ممانعت من وجود داشته باشد، پای در رکاب نهادم. در این لحظه تانکه‌رد روی دو پای خود فشار آورد، سرش را با شدت به بالا برد و با جهشی نیرومند خود را از دست مهترهای مبهوت رها ساخت و چون باد به حرکت درآمد و در این هنگام بود که دیگران تازه شروع به نفس‌نفس زدن و جیغ کشیدن کردند.

فقط خداوند می‌داند که من چگونه توانستم پای دیگرم را در آن لحظه‌ی اولین جهش خشم‌آلود اسب بالا آورم و در رکاب دیگر بکنم؛ هم‌چنین نمی‌دانم که چگونه و چرا افسار اسب از دست من درنرفت... تانکه‌رد مرا از دروازهٔ بین دره‌ها عبور داد و به طرف راست پیچید، و با سرعت، در‌حالی‌که نمی‌دانست چگونه و به کجا می‌تازد، در امتداد نرده‌ها پیش تاخت. تازه در این لحظه بود که، فریادهائی را که در آن واحد از گلوی پنجاه نفر خارج می‌شد، شنیدم. این فریادها در قلب لرزان من به صورت آن چنان احساس رضایت و غروری انعکاس یافت که هرگز این لحظهٔ خطرناک دوران کودکی را فراموش نخواهم کرد. تمام خون بدنم طوری به سرم هجوم آورده بود که مرا کر ساخته ترسم را فرونشانده بود. کاملاً از خود بی‌خود شده بودم.

به راستی - همان‌طور که اکنون به یاد می‌آروم - در آن‌موقع تمام این واقعه به نظر من شبیه رفتار سلحشورانه شوالیه‌ها جلوه می‌کرد.

لیکن تمام سلحشوری من در مدتی کم‌تر از یک ثانیه شروع شد و پایان یافت. زیرا در غیراین‌صورت شوالیهٔ سلحشور گرفتار مصیبتی می‌شد. با وجود این، من هنوز نمی‌دانم که چه علتی باعث نجات من شد. البته من اسب‌سواری می‌دانستم و این‌کار را به من یاد داده بودند، ولی اسبی که من داشتم بیش‌تر شبیه یک بره بود تا یک اسب. پس طبیعتاً من بایستی از پشت تانکه‌رد به زمین می‌افتادم ولی فرصت زمین انداختن من برای اسب پیش نیامد؛ زیرا که هنوز پنجاه قدمی بیش‌تر نتاخته بود که ناگهان از پاره‌سنگی بزرگ که در کنار جاده افتاده بود ترسید و عقب کشید. اسب با آن سرعتی که می‌تاخت طوری ناگهانی و تند به طرف دیگر پیچید که من تا به امروز متحیرم که چگونه به سان توپی از روی زین به بیست قدم آن‌طرف‌تر نیفتادم و تکه‌تکه نشدم. و دیگر این‌که چگونه تانکه‌رد با آن انحراف سریع و تندی که انجام داد، شانهٔ خود را تکان نداد و مرا به زمین نیانداخت؟ به تاخت به طرف دروازه برگشت، سرش را با خشم تکان می‌داد و چنان وحشیانه به چپ و راست می‌نگریست که گوئی از شدت خشم مست شده است؛ پاهایش را بدون ترتیب به بالا می‌پراند و با هر جهشی سعی می‌کرد که مرا از پشت خود به زمین اندازد. گوئی من پلنگی بودم که به پشت او پریده، چنگال‌ها و دندان‌هایم را در گوشش فرو کرده‌ام. فقط یک لحظهٔ دیگر باقی مانده بود که به زمین افتم و تقریباً دیگر داشتم به زمین می‌افتادم که چند نفر سوار به تاخت به نجات من شتافتند. دو نفر دیگر طوری پهلو به پهلوی تانکه‌رد اسب تاختند و او را احاطه کردند که تقریباً نزدیک بود پای مرا له کنند. آن گاه افسار اسب را به دست گرفتند.

چند لحظه بعد ما در ایوان جلو منزل بودیم.

وقتی‌که مرا از روی زین به پائین گذاشتند، رنگم پریده بود و تقریباً داشتم غش می‌کردم. تمام بدنم مثل علفی که در مقابل باد بلرزد می‌لرزید؛ تانکه‌رد هم که بی‌حرکت ایستاده بود و تمام بدنش را طوری به طرف عقب فشار می‌داد که گوئی می‌خواهد سم‌هایش را در زمین فرو کند، مثل من می‌لرزید. نفس آتشینش به سختی از بینی سرخ و بخارکننده‌اش که چون برگی مرتعش بود بیرون آمد و چنان مبهوت بود که به نظر می‌رسید از توهینی که به او وارد آمده است و از خشمی که نسبت به کودک گستاخ تنبیه‌نشده‌ای احساس می‌کند، گیج شده. از همه طرف صدای تعجب و اخطار و حیرت و ترس به گوشم می‌خورد.

درست در همین موقع نگاه سرگردان من به نگاه مادام م. افتاد. او مضطرب و رنگ‌پریده بود و - و من نمی‌توانم آن یک لحظه را فراموش کنم - که ناگهان خون به چهره‌ام متوجه شد و مرا چون آتشی سوزاند. نمی‌دانم مرا چه می‌شد، ولی درحالی‌که در نتیجه احساسات درونی خود مشوش و هراسان شده بودم، با کم‌روئی و شرمساری نگاهم را به پائین انداختم. لیکن همه متوجه نگاه من شدند و دنبالهٔ آن را گرفتند. تمام چشم‌ها به طرف مادام م. برگشت، و او از این‌که غفلتاً در معرض توجه عموم قرار گرفته است ناگهان چون کودکی از یک احساس ناخودآگاه و بی‌آلایش سرخ شد و بر خود فشار آورد که سعی کند سرخ‌شدن چهره‌اش را با لبخندی از دیگران پنهان سازد؛ و البته باید گفت که در این‌کار هیچ موفقیتی به دست نیاورد.

واضح است که تمام این حوادث بایستی مسأله‌ای بسیار مشغول کننده بوده باشد. ولی ناگهان یک حرکت غیرمنتظره و بسیار احمقانه مرا از این‌که اسباب خندهٔ دیگران شوم نجات داد و به تمام این حوادث رنگ خاصی بخشید. تنها فردی که مسئول تمام این آشوب و شلوغی بود، موجودی که تا آن موقع دشمن آشتی‌ناپذیر من به شمار می‌آمد، یعنی شکنجه‌دهنده زیبای من، ناگهان به طرف من حمله برد و شروع به بوسیدن من کرد. هنگامی که دیده بود جرأت کردم، و دعوت او را به اسب‌سواری پذیرفتم، و از خطری که با نگاه کردن به مادام م. به من پیشنهاد کرده است استقبال کردم، به چشمان خود اطمینان نکرده بود؛ و باز هنگامی‌ که دیده بود پای من روی رکاب تانکه‌رد قرار دارد و اسب به پرواز درآمده است، پشیمانی و ترس به او حمله آورده بود. ولی اکنون با پایان یافتن تمام حوادث و ملاحظهٔ اضطراب و سرخی ناگهانی چهره من، و مخصوصاً نگاه من به مادام م.، طبع سبک و خیال‌باف و مستعد او برای آن لحظه نیز تعبیری مرموز و ناگفتنی اندیشیده بود - و حالا بعد از اتمام این اتفاقات «سلحشوری» من به قدری او را به وجد آورده بود که به سوی من حمله‌ور گردید و مرا به آغوش فشرد - درحالی‌که به وجود من افتخار می‌کرد و از عمل من مسرور و شادمان بود. لحظه‌ای بعد سربلند کرد و به جمعیتی که هردوی ما را احاطه کرده بودند چشم دوخت؛ و آن‌ها در مقابل خود ساده‌لوحانه‌ترین و در عین‌حال گرفته‌ترین قیافه‌ها را مشاهده کردند و دیدند که دو قطره اشک شفاف بلور در چشمان او می‌لرزید و می‌درخشید؛ و شنیدند که با لحنی جدی و سنگین - که تا آن لحظه هرگز از او نشنیده بودند - به زبان فرانسه می‌گوید:

"Mais c'est tres serieux, ne riez Pas!"

در حین گفتن این جمله سرش ره به طرف من تکان می‌داد و هیچ اهمیتی برای این امر قائل نبود که دیگران مسحور و مجذوب در مقابل او ایستاده‌اند و نشاط پرجذبهٔ او را تحسین می‌کنند.

این برانگیختگی آنی و ناگهانی، این صورت جدی، این سادگی و ساده‌دلی، این اشک‌های سوزانی که هرگز تا آن موقع نمی‌شد وجودشان را حدس زد و اکنون از چشمان همیشه خندان او فرو می‌ریخت، همه معجزه‌ئی غیرمنتظره بود. همه در مقابل او ایستاده بودند و گوئی از نگاه و سخنان تند و آتشین و حرکات او مسحور شده‌اند. به نظر می‌رسید که هیچ‌کس نمی‌تواند چشم از او بردارد و می‌ترسد که دیدار این جلوه‌گری نادر احساسات در صورت او را از دست بدهد. حتی میزبان ما نیز مثل لاله‌ای سرخ شده بود و بعدها می‌گفتند که او اعتراف کرده و گفته بود که «با کمال شرمساری» هنگام این حادثه تقریباً مدت یک دقیقه عاشق مهمان زیبای خود شده است. البته لازم به گفتن نیست که بعد از تمام این حرف‌ها من به طور حتم یک سلحشور و یک قهرمان به شمار می‌آمدم.

در اطرافم می‌شنیدم که مرا دو‌لورژ[۱۳] و توگون‌برگ[۱۴] صدا می‌کردند. صدای کف زدن و تشویق برخاست.

میزبان ما گفت:

- خوشا به حال نسل جوان!

خانم زیبا فریاد زد:

- ولی او با ما می‌آید. حتماً با ما بیاید، جائی برایش پیدا خواهیم کرد و باید هم پیدا کنیم. اصلاً پهلوی خودم خواهد نشست، روی زانوهای خودم...

بعد در حالی‌که می‌خندید و نمی‌توانست جلوی خوشحالی خود را از یادآوری اولین برخورد ما بگیرد، حرف خود را اصلاح کرد و گفت:

- نه، نه! منظورم این نبود.

ولی با وجود این‌که می‌خندید، با مهربانی به روی دست من می‌زد و مرتب نوازشم می‌کرد که مبادا رنجیده‌خاطر شوم. چند صدا باهم فریاد زدند:

- البته! البته! باید با ما بیاید، کاری انجام داده که برای گرفتن یک صندلی شایسته است.

قضیه در عرض یک دقیقه حل شد. تمام جوان‌ها از پیره‌دختری که برای اولین بار مرا به خانم موبور معرفی کرده بود تقاضا کردند در منزل بماند و اجازه دهد که جای او را در درشکه من بگیرم. البته او هم از روی اجبار و کاملاً مأیوسانه، و درحالی‌که لبخندی بر لب داشت و از شدت خشم به آرامی فیس‌فیس می‌کرد، با این امر موفقت کرد. همدم همیشگی او، خانمی که پیوسته دور و برش می‌چرخید، دشمن قدیم و دوست جدید من، هم‌چنان‌که با اسب سرکش بتاخت از آن‌جا دور می‌شد و مثل کودکی می‌خندید فریاد زد:

- به شما حسودیم می‌شود و با کمال خوشحالی حاضرم در خانه بمانم. زیرا باران در شرف باریدن است و همگی ما خیس خواهیم شد.

واقعاً هم پیش‌بینی او دربارهٔ باریدن باران صحیح از آب درآمد؛ ساعتی بعد رگباری شدید شروع شد و گردش ما مختل گشت. ما مجبور شدیم به کلبه‌های دهاتیان پناهنده شویم و چند ساعتی در آن‌جا بمانیم و تا ساعت نه نتوانستیم به منزل برگردیم، تا این که بعد از این ساعت در میان رطوبتی که همیشه بعد از باران وجود دارد به طرف منزل حرکت کردیم. همان‌جا بود که من احساس کردم کمی سرماخورده‌ام. درست در لحظه‌ای که می‌خواستم سر جای خودم بنشینم و راه بیافتم، مادام م. به سوی من آمد و از این‌که دید من غیر از یک پیراهن یقه باز پوشاکی برای گرم کردن خود ندارم، خیلی متعجب شد. به او گفتم که موقع آمدن وقت نکردم بروم یک بارانی برای خودم بردارم. او یقهٔ حاشیه‌دار پیراهن مرا بالا کشید و سنجاق کرد و بست، بعد رودوشی توری ارغوانی رنگ خود را دور گردنم پیچید که به گلودرد مبتلا نشوم. چنان عجله می‌کرد که من نتوانستم حتی تشکری هم از او بکنم.

به‌هرحال، وقتی‌که به خانه رسیدیم من به جست‌جوی او پرداختم و او را در یک اتاق نشیمن، همراه خانم موبور و جوان رنگ‌پریده‌ای یافتم که آن روز، به علت ترس از سوار شدن به تانکه‌رد، شهرتی به عنوان سوارکار ماهر به‌هم زده بود. من برای اظهار امتنان و باز گرداندن رودوشیش به طرف او رفتم. اما حالا که تمام وقایع پایان یافته بود، باز مثل این بود که من از «موضوعی» شرمسارم، دلم می‌خواست که هرچه زودتر به طبقهٔ بالا بروم و در آن‌جا با خیال راحت درباره این مطلب به اندیشه بپردازم و معمای آن را کشف کنم. مغزم از تأثرات و خیالات گوناگون انباشته شده بود. لازم به گفتن نیست که وقتی رودوشی را به طرف او دراز کردم، سرخی شرم سراپایم را فراگرفت. مرد جوان با خنده گفت:

«- من شرط می‌بندم که او مایل است این رودوشی را برای خودش نگه دارد. شما می‌توانید از چشم‌های او بخوانید که چه‌قدر از این‌که رودوشی را از دست می‌دهد، متأسف است.»

خانم موبور گفت:

«- درست است! کاملاً درست است!»

و بعد درحالی‌که سرش را با ناراحتی ساختگی تکان می‌داد گفت:

- عزیزم، اوه عزیزم!

ولی نگاه جدی مادام م. که نمی‌خواست دیگر شوخی از حدش بگذرد، او را متوقف ساخت. و من به عجله دور شدم.

وقتی که خانم موبور در اتاق دیگری با من برخورد کرد، هر دو دست مرا دوستانه گرفت و گفت:

«- اوه، احمق دیوانه! اگر تو آدم زرنگی بودی رودوشی را پیش خودت نگه می‌داشتی، تو نباید اصلاً آن را برمی‌گرداندی! می‌توانستی بگوئی که جائی آن را گم کرده‌آم و بعد قضیه تمام می‌شد. اوه، تو حتی نتوانستی چنین کاری هم بکنی! چه بچهٔ مضحکی هستی تو!

بعد با انگشت تلنگری به شانهٔ من زد و از این‌که چهره‌ام مثل خشخاش سرخ شده بود خنده‌اش گرفت.

«- خودت می‌دانی که من حالا دوست توام این‌طور نیست؟ دشمنی ما تمام شده، ها؟ آره یا نه؟»

من خندیدم و بی‌صدا و آرام انگشتان او را فشردم.

«- خوب حالا این‌طور فرض می‌کنیم!... ولی تو چرا این‌طور رنگت پریده و می‌لرزی؟

سرماخورده‌ای؟»

«- اوه طفلک بیچاره‌ام! امروز خیلی برای تو طاقت‌فرسا بود... میدانی چیست؟ به انتظار شام نمان و همین الآن برو بخواب. تا فردا صبح حتماً خوب می‌شی. بیا ببینم!»

مرا همراه خود به طبقه بالا برد؛ به نظر می‌رسید که سروصدای او در اطراف من، هرگز پایان نخواهد پذیرفت. در حینی که من داشتم لباسم را درمی‌آوردم و به بستر می‌رفتم، او به طبقه پائین دوید و کمی چائی برای من تهیه کرد و خودش آن را پیش من آورد. بعد رفت و یک پتوی گرم و نرم برایم آورد. من چنان از این‌همه نگرانی و مواظبت او متعجب شده بودم [شاید هم تحت تأثیر آن روز و گردش در دهکده و سرماخوردگی بود] که وقتی می‌خواستم به او شب‌به‌خیر بگویم، طوری گرم و محکم در آغوشش کشیدم که گوئی عزیزترین و محبوب‌ترین دوست من است. بعد همهٔ احساساتم ناگهان به قلب ضعیفم حمله آورد و درحالی‌که به سینهٔ او چسبیده بودم نزدیک بود گریه را سر دهم... او دید که من چه‌قدر زود تحت تأثیر قرار می‌گیرم و مطمئنم که دوست بد ذات من خودش نیز کمی تکان خورده بود. به‌هرحال، درحالی‌که با مهربانی به من نگاه می‌کرد زیرلب گفت:

«- پسر خیلی خوبی هستی. حالا خواهش می‌کنم دیگر از من دلگیر نباش. دلگیر که نیستی، ها؟»

خلاصه، ما صمیمی‌ترین و گرامی‌ترین دوست یکدیگر شدیم.

فردا صبح نقریباً بسیار زود از خواب بیدار شدیم. این انوار درخشان آفتاب تا آن‌موقع اتاق مرا روشن ساخته بود. از بستر بیرون پریدم و احساس کردم که کاملاً قوی و سرحالم؛ دیگر هیچ‌گونه اثری از سرماخوردگی باقی نبود و جای آن‌را خوشحالی توصیف‌ناپذیری فراگرفته بود. آن‌جه را که شب قبل اتفاق افتاده بود به یاد آوردم و حس کردم که اکنون با کمال میل حاضرم هرچه دارم بدهم و درعوض یک‌بار دیگر دوست جدیدم خانم موبور خودمان را در آغوش بکشم ولی هنوز خیلی زود بود و همه خوابیده بودند. به عجله لباس پوشیدم و به باغ رفتم و از آن‌جا عازم جنگل شدم. راهم را به طرفی کج کردم که علف‌ها انبوه‌تر روئیده بود و بوی صمغ درختان بیش از جاهای دیگر به مشام می‌رسید. جائی‌که انوار آفتاب بشاش‌تر از همه جا میان شاخ و برگ نفوذ می‌کرد، و از این‌که این‌جا و آن‌جا سایه‌های انبوه برگ‌ها را سوراخ کرده است شادمان بود.

بامدادی بسیار زیبا بود. من بی‌خیال پرسه می‌زدم و یک‌باره متوجه شدم که بدون این‌که خودم بدانم به کنارهٔ جنگل که - مشرف به رودخانه مسکوا بود - رسیده‌ام. رودخانه دویست قدم آن‌طرف‌تر، از پائین تپه جاری بود. چند مرد آن‌طرف رودخانه مشغول درو بودند. من مجذوب و مشعوف به ردیف داس‌های لب تیزی که با حرکت هماهنگ مرد‌ها یک لحظه در زیر نور آفتاب برق می‌زد و لحظه‌ای چون زبانه‌های کوچک آتش می‌درخشید و دوباره ناپدید می‌شد، چشم دوختم. بعد خود را پنهان کردم و به علف‌هائی که از ریشه بریده شده بود، نگربستم. نمی‌دانم چه مدت در این وضع باقی بودم که ناگهان، صدای شیهه و پا به زمین کوبیدن بی صبرانه اسبی در فاصله بیست قدمی - که به تاخت، از جادهٔ بالای تپه به خانه اربابی می‌رفت - توجه مرا جلب کرد. درست نمی‌دانم که آیا فقط در موقعی که اسب‌سوار بالای تپه آمد و ایستاد، من آن صدا را شنیدم یا در تمام مدتی که او به من نزدیک می‌شد و صدای اسبش گوشم را نوازش می‌داده ولی قادر نبوده است مرا از رؤیای خود به در آورد. با کنجکاوی به طرف جنگل برگشتم ولی هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدای صحبت کردن شتاب‌آلود و درعین‌حال آهسته‌ای به گوشم خورد. بازهم جلوتر رفتم، شاخ و برگ بوته‌هائی را که در حاشیه جنگل روئیده بودند از هم سوا کردم و ناگهان از تعجب گامی به عقب برداشتم: لباس سفیدی که کاملاً به چشمم آشنا بود، در مقابل چشم‌های من به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و صدای نرم زنی مثل نوائی دلنشین در قلبم انعکاس می‌یافت. او مادام م. در کنار اسب‌سوار ایستاده بود، و اسب‌سوار با عجله و بدون این‌که از اسب پائین بیاید چیزی به او می‌گفت؛ با کمال تعجب دیدم که او آقای ن. است، همان مرد جوانی که روز قبل از آن‌جا رفته بود و آقای م. آن‌همه اشتیاق داشت که او را مشایعت کند. ولی موقعی که او می‌رفت شایعه بود که می‌خواهد به جائی بسیار دور یعنی جنوب روسیه یا چنین جائی برود. بنابراین من خیلی تعجب کردم که به آن زودی او را با مادام م. تنها می‌دیدم.

مادام م. طوری به هیجان آمده بود و اشتیاق نشان می‌داد که من هرگز او را قبلاً بدان حال ندیده بدم؛ قطرات اشک بر گونه‌های او می‌درخشید. مرد جوان دست او را در دست گرفته و از روی زین خم شده بود و آن را می‌بوسید.

پس این لحظه وداعشان بود که من نزد آن‌ها سر درآورده بودم! به نظرم می‌رسید که هر دو این اندازه عجله داشته باشند. بالاخره مرد سوار، کاغذ مهروموم شده‌ای از جیب خود بیرون آورد و به مادام م. داد، بعد با یک دست او را در آغوش کشید و مدتی طولانی با حرارت بوسید و لحظه‌ای بعد شلاقی به اسب زد و چون تیری از مقابل من گذشت. مادام م. مدت چند ثانیه از پشت سر به او نگریست، و سپس با قیافهٔ مغموم و متفکری به طرف خانه برگشت. لیکن هنوز چندان راهی را از قسمت بی‌درخت جنگل نپیموده بود که ناگهان به نظر رسید افکارش بار دیگر به او هجوم آورده‌اند. و بعد، درحالی‌که بوته‌ها را از هم جدا می‌کرد وارد بیشه شد.

من درحالی‌که از تمام آن‌چه شاهد بودم هیجان و تشویشی دامن‌گیرم شده بود به تعقیب او پرداختم. قلبم، چنان‌که گوئی از چیزی ترسیده باشم، به شدت می‌زد. حس می‌کردم که گیج و کرخ شده‌ام. افکارم پراکنده و مبهم بود و به یاد دارم که موضوعی، به طرزی وحشتناک مرا اندوهگین می‌ساخت. از میان بوته‌ها، گاه‌گاهی قسمت‌هائی از لباس سفیدرنگ او به چشم می‌خورد. بدون این‌که فکرش را بکنم او را تعقیب می‌کردم و نمی‌گذاشتم لحظه‌ئی از نظرم پنهان شود. با وجود این می‌ترسیدم که مبادا مرا ببیند. بالاخره به سمت جاده باریکی که به باغ منتهی می‌شد پیچید. لحظه‌ای صبر کردم و بعد من هم به همان نقطه رسیدم؛ ولی تعجب من حدی نداشت وقتی که ناگهان چشمم به پاکت مهر و موم شده که فوراً آن را شناختم افتاد. پاکتی که فقط ده دقیقه پیش به دست مادام م. داده بودند روی شن‌های سرح افتاده بود. آن را برداشتم: پاکت سفیدی بود که کلمه‌ای هم بر آن دیده نمی‌شد، زیاد بزرگ نبود ولی سنگین و پر به نظر می‌رسید، گوئی درون آن دو یا سه ورق کاغذ وجود داشت.

آیا امکان نداشت درون این پاکت تمام آن چیزهائی که آقای م. که می‌ترسید در ملاقات پرشتابشان نگفته بماند، گفته شده باشد؟ - او حتی از اسب هم پائین نیامد. اینکه آیا او وقتش تنگ بود یا می‌ترسید که مبادا در آن لحظه جدائی خود را لو دهد، مطلبی است که فقط خدا می‌داند.

پشت درخت‌ها پنهان شدم و پاکت را در کوره راه انداختم و چشمانم را به آن دوختم؛ این کار را بدان جهت کردم که فکر می‌کردم مادام م. وقتی که متوجه گم شدن آن بشود به عقب برخواهد گشت و آنرا جست‌وجو خواهد کرد. بعد از تقریباً چهار دقیقه انتظار، دیگر نتوانستم بیش از این صبر کنم و پاکت را دوباره برداشتم. آن را در جیب گذاشتم و به دنبال مادام م. دویدم و فقط در باغ بود که به او رسیدم. از خیابان اصلی باغ مستقیماً به طرف منزل می‌رفت، قدم‌هایش تند و شتابزده بود و چشم‌هایش را متفکرانه به زمین دوخته بود. نمی‌دانستم چکار باید بکنم. آیا پیش او بروم و پاکت را به او بدهم؟ ولی این بدان معنی خواهد بود که من از همه چیز اطلاع دارم و همه چیز را دیده‌ام، و با اولین کلمه‌ای که از دهانم خارج شود خود را لو خواهم داد. حالا من چگونه می‌توانستم به روی او نگاه کنم؟ او چطوره به من خواهد نگریست؟ این امید را به دل بستم که او به یاد پاکت خواهد افتاد و چون آن را نخواهد یافت برای جست‌وجوی آن بازخواهد گشت. در آن صورت من پاکت را در کوره راه می‌اندازم و او آنرا پیدا خواهد می‌کند. ولی! ما حالا کاملاً در نزدیکی منزل بودیم و بعضی‌ها هم او را دیده بودند.

از بخت بد، آن روز صبح همه زود از خواب بیدار شده بودند، زیرا شب قبل، بعد از آن گردش بدون موفقیت، تصمیم گرفته شده بود که آن روز بار دیگر به گردش بروند و البته من قبلاً از این موضوع هیچ اطلاعی نداشتم. همه در ایوان نشسته بودند و صبحانه می‌خوردند و آماده حرکت بودند. من در حدود ده دقیقه صبر کردم تا مرا همراه مادام م. نبینند، و بعد راه میان‌بری را در باغ پیش گرفتم و از جهت مقابل مادام م.، و خیلی دیرتر از او به منزل رسیدم. او در طول ایوان بالا و پائین می‌رفت، بسیار آشفته و رنگ‌پریده به نظر می‌رسید، دست‌هایش را روی هم تا کرده بود و کاملاً معلوم بود که دارد کوشش دلیرانه‌ای برای مسلط شدن به ناراحتی شدید خود به کار می‌برد. در چشمان او و در گام‌های او و در تمام حرکاتش پریشانی و نومیدی کاملاً مشهود بود. یکی دوبار از پله‌های ایوان پائین رفت و به طرف باغ به راه افتاد؛ در تمام این مدت چشمان او با بی‌صبری و گرسنگی و حتی بی‌احتیاطی در کف ایوان و در باغچهٔ گل‌ها دنبال چیزی می‌گشت. دیگر جای هیچگونه شکی باقی نمانده بود: او به گم شدن کاغذ پی برده بود و حالا آشکارا می‌ترسید مبادا که آن را جائی نزدیک منزل انداخته باشد. بله همین بود. بالاخره متوجه گم شدن پاکت شده بود!

یک نفر خاطرنشان ساخت که او رنگ‌پریده و آشفته به نظر می‌رسد و دیگران هم متوجه این موضوع شدند. برحسب معمول رگباری از سئوالات و علامات تعجب به طرف او باریدن گرفت، و او مجبور شد که تمام آن‌ها را با خنده برگزار کند، بخندد و خود را بی‌خیال نشان دهد.

گاهگاهی نگاهی به شوهرش - که در آن سر ایوان با دو نفر از خانم‌ها صحبت می‌کرد - می‌انداخت و بعد همان ترس و اضطرابی که در اولین شب ورود شوهرش بدو دست داده بود او را فرا می‌گرفت. من دور از دیگران ایستاده بودم و پاکت را در جیبم می‌فشردم و خدا خدا می‌کردم که مادام م. به من توجه پیدا کند. می‌خواستم به او دلداری دهم، ترسش را حتی با یک نگاه هم شده فرو نشانم، یا به عجله و به طوریکه هیچکس نفهمد چیزی در گوش او بگویم. اما وقتی که بر حسب اتفاق نگاه او به من افتاد، دستپاچه شدم و چشمانم را به زمین دوختم. من دلتنگی و پریشانی او را می‌دیدم و مطمئن بودم که در حدسی که برای علت آن پریشانی زده‌ام دچار اشتباه نشده‌ام. من تا به امروز از راز او آگاهی نیافته‌ام و چیزی جز آن‌چه خود شاهدش بودم و الآن در اینجا نقل می‌کنم، نمی‌دانم، شاید این راز مطلبی نبوده که بتوان آن را تنها با یک نگاه حدس زد. شاید آن بوسه، تنها یک بوسه خداحافظی بوده، شاید هم پاداش ساده و پرگذشتی بوده برای تمام آنچه که در راه نام نیک و آرامش خیال او قربانی شده بود. شاید هم آقای ن. که به جای دوری می‌رفت، داشت او را برای همیشه ترک می‌گفت. اما نامه‌ای که من در دست می‌فشردم - چه کسی می‌داند که در آن چه چیز گفته شده بود؟ - چگونه درباره او می‌شود قضاوت کرد و قضات چه کسانی باید باشند؟ - معهذا جای هیچ شبهه نبود که آشکار شدن ناگهانی این راز ضربت وحشتناک و خرد‌کننده‌ای به زندگانی او وارد می‌ساخت. حافظهٔ من هنوز قیافه او را در یاد دارد: انسان نمی‌تواند بیش از آن در عذاب باشد. آدم حس کند، بداند و مطمئن باشد که در عرض یک ربع ساعت یا در یک دقیقه همه چیز ممکن است از پرده برون افتد، و بعد مثل محکوم به مرگی که در انتظار ساعت اعدام است انتظار بکشد؛ ممکن است کسی پاکت را پیدا کند و بردارد، با اینکه هیچ نامی در روی آن نوشته نشده، ولی ممکن است آنرا باز کنند و آن وقت... و آن وقت چه؟ آیا وسیلهٔ اعدامی وحشتناک‌تر از آن‌چه که در انتظار او بود وجود داشت؟ او داشت در میان افرادی که بعداً روباره او به قضاوت می‌پرداختند به این‌ور و آن‌ور می‌رفت. قیافه‌های متبسم و متملق آن‌ها در یک لحظه تبدیل به چهره‌های عبوس و بی‌رحم خواهد. شد او می‌توانست از ورای این چهره‌ها استهزا و بدذاتی و اهانت را بخاند؛ و بعد شب، ابدی و بی‌سحر، دنیای زندگی او را فراخواهد گرفت. اما نه، من در آن موقع نمی‌توانستم تمام این موضوع‌ها را به صورتی که الآن فکر می‌کنم، درک کنم. تمام آن‌چه من در آن موقع حس می‌کردم عبارت بود از سوءظن‌ها و توهمات خودم، به اضافهٔ دردی که در قلبم به علت خطری که او را تهدید می‌کرد - و حتی درست نمی‌توانم بفهمم که از چه نوع است - حس می‌کردم. ولی از آن راز هرچه بود کفاره مقدار زیادی از آن - البته اگر آن راز چیزی محتاج کفاره باشد - به وسیله آن لحظات محنت‌باری که خود شاهدش بودم و هرگز فراموشش نخواهم کرد، داده شد.

در این موقع، صدای نشاط‌بخشی شنیده شد که همه را به حرکت دعوت می‌کرد و متعاقب آن، به این سو و آن سو دویدن و جنجال و هیاهو شروع شد؛ همه‌باهم به صحبت پرداختند و خنده‌های مسرت‌آمیزی سردادند. در عرض یکی دو دقیقه ایوان کاملاً خلوت شد. مادام م. خود را از رفتن معذور داشت و سرانجام مجبور شد تصدیق کند که حالش خوب نیست. ولی شکر خدا، همه داشتند برای رفتن عجله می‌کردند و دیگر وقتی برای کلافه کردن او با دلسوزی‌ها و سوألات و اندرزهای خویش نداشتند.

فقط چند نفر از مهمان‌ها در خانه ماندند. شوهرش چیزی به او گفت و او جواب داد که تا شب حالش خوب خواهد شد و لازم نیست که از بابت وی نگران باشد. هم‌چنین گفت که احتیاجی به خوابیدن ندارد و می‌خواهد به تنهائی... با من در باغ بگردد. و با گفتن این حرف نگاهی به طرف من انداخت. چه شانسی از این بالاتر!

من از خوشحالی سرخ شدم! یک دقیقه نگذشته بود که ما در راه بودیم: او به پیروی از غریزه‌اش همان کوره‌راه‌ها، گردشگاه‌ها و راه‌هائی را که صبح آن روز هنگام بازگشت از جنگل طی کرده بود، در پیش گرفت. نگاهش به طرزی ثابت به جلو خود خیره شده بود، چشم‌هایش به زمین دوخته شده بود و دنبال چیزی می‌گشت؛ پرسش‌های مرا نشنیده می‌گرفت و شاید هم فراموش کرده بود که من همراه او هستم.

ولی وقتی که سرانجام به نقطه‌ای رسیدیم که من کاغذ را برداشته بودم - و همان‌جائی بود که کوره‌راه تمام می‌شد - مادام م. ناگهان ایستاد و با صدای ضعیف و ترسیده‌ای گفت که حال او بدتر شده است و می‌خواهد به خانه برگردد. اما وقتی که به نرده‌های دیوار باغ رسید ایستاد و به فکر فرو رفت. لبخندی از روی نومیدی بر لبان او نقش بست و بعد خسته و درمانده در حالی‌که فکرش به جائی نمی‌رسید و خود را تسلیم سرنوشتش کرده بود، بار دیگر به طرف جنگل به راه افتاد؛ و این‌بار کاملاً وجود مرا از یاد برده بود. قلبم در چنگال اندوه و دلتنگی فشرده می‌شد ولی هنوز نمی‌دانستم که چه باید بکنم.

راه خود را در پیش گرفتیم، یا بهتر بگویم من او را به نقطه‌ای که ساعتی پیش صدای سم اسب آن مرد را شنیده بودم و بعد به صحبت دو نفری آن‌ها گوش داده بودم، راهنمائی کردم. در این مکان، در کنار یک درخت نارون پیر، نیمکتی روی یک سنگ عظیم کنده شده بود که گل‌های پیچک به دور آن پیچیده یاسمن و نسترن وحشی در پای آن روئیده بود. پل‌های کوچک، آلاچیق‌ها، مغازه‌ها و چیزهای عجیب دیگری این‌طرف و آ‌ن‌طرف، در آن جنگل پراکنده بود. مادام م. نشست و با نگاهی تهی به منظرهٔ جالبی که در مقابل ما گسترده شده بود چشم دوخت. سپس کتابش را گشود و نگاه بی‌حرکت و ثابت خود را بدان دوخت. اما نه سطری از آن خواند و نه صفحات آن را برگرداند؛ به سختی می‌فهمید که چه می‌کند. تازه، ساعت نه‌ونیم بود. خورشید در آسمان بالا آمده بود، و در آبی بی‌پایان، بالای سر ما به طرزی سحرآمیز شناور بود و چنان بود که دارد در آتش خود ذوب می‌شود. دروگران آن‌طرف‌تر رفته بودند و از آن سمت رودخانه که ما بودیم، به زحمت دیده می‌شدند. کپه‌های بی‌پایان از علف‌های درو شده زیر پای آن‌ها ردیف شده بود و عطر گرم آن‌ها را نسیم ملایمی به سوی ما می‌آورد. موجوداتی که «نه درو می‌کنند و نه می‌کارند» ولی به سبکی هوائی که با بال‌هایشان می‌شکافند به همه جانبی حرکت می‌کنند، همگی باهم به صدای بلند در اطراف ما آواز می‌خواندند. مثل این بود که یک‌یک گل‌ها، ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین علف‌ها، عطر خود را قربانی آن کسی می‌کردند که آن‌ها را آفریده بود، و در این حال می‌گفتند:

«- پدر! من سعادتمند و خرسندم!...»

من به زن بیچاره‌ئی که در این دنیای جوشان از نشاط زندگی، تنها و چونان مرده‌ئی بود نگاه کردم: دو قطرهٔ درشت اشک - که رنج سوزاننده درون او از قلبش بیرون رانده بود، - بر پلک‌هایش بی‌حرکت مانده بود. من آن قدرت را داشتم که زندگی و نشاط را بدین قلب بیچاه و فروریخته بازگردانم، ولی نمی‌دانستم که چگونه شروع کنم و اولین حرکت را چگونه انجام دهم. عذابی می‌کشیدم که خدا می‌داند. صدها بار کوشیدم که بدو نزدیک شوم، ولی هربار احساسی عجیب که نمی‌توانستم بر آن غالب آیم، مرا برجای خود میخکوب کرد؛ در هر یک از این دفعات، صورتم چون آتش داغ می‌شد.

ناگهان فکری شادی‌بخش در درونم جان گرفت: وسیله‌ئی پیدا شده بود. احساس کردم که زندگی بار دیگر به من روی آورده است.

«- اجازه می‌فرمائید دسته‌ گلی برایتان بچینم؟»

با چنان صدای نشاط‌بخشی این را پیشنهاد کردم که مادام م. فوراً سرش را از روی کتاب بلند کرد و از نزدیک به من نگریست؛ و بالاخره با صدائی بسیار ضعیف و با تبسمی ملایم گفت:

«- باشد!»

بعد دوباره سرش را به روی کتاب خم کرد. من هم‌چنان‌که می‌خواستم به راه افتم با خوشحالی فریاد زدم: این‌جا گلی باقی نماند؟

«- می‌دانید که ممکنست علف‌های این‌جا را ببرند و دیگر به زودی دسته‌گل کوچک و ساده‌ای آماده کردم. من از آوردن چنین دسته‌گلی به یک اتاق شرمسار می‌شدم، ولی قلب من هنگام چیدن و دسته کردن آن‌ها با خوشی عجیبی می‌تپید.

نسترن و یاسمن وحشی را قبل از این‌که به راه افتم چیدم. در آن نزدیکی‌ها مزرعه‌ئی از چاودارهای رسیده سراغ داشتم. پس به آن‌جا دویدم که مقداری گل گندم بچینم. خوشه‌ای از سرخ‌ترین و درشت‌ترین چاودارها جدا کردم و آن‌را وسط گل‌ها گذاشتم. کمی آنطرف‌تر، به خرمنی از گل‌های «فراموشم مکن» برخوردم. دسته گل من اندک‌اندک بزرگ‌تر می‌شد. باز هم آن‌طرف‌تر، در مزرعه، گل‌های استکانی به رنگ آبی تند و میخک‌های وحشی یافتم و بعد به طرف رودخانه دویدم که چند سوسن زرد رنگ هم بچینم. آنگاه وقتی که در سر راه بازگشتم، یک لحظه به دورن جنگل رفتم تا ببینم آیا می‌توانم چند برگ سبز و نرم «افرا» برای پیچیدن به دور دسته گل پیدا کنم؟ ناگهان به دستهٔ کاملی از بنفشه‌های فرنگی برخوردم که خوشبختانه عطر بنفش[۱۵] آن‌ها مرا به کشف گل‌های دیگری که هنوز دانه‌های درخشان شبنم بر رویشان برق می‌زد و در میان علف‌های پرپشت پنهان شده بودند، راهنمائی کرد. دسته گلم آماده شده بود. چندتا از علف‌های دراز و باریک را به‌هم بافتم و دو دسته گل پیچیدم. بعد پاکت را با دقت میان گل‌ها گذاشتم ولی آن را طوری میان گل‌ها جا دادم که حتی اگر هدیهٔ ن با کوچک‌ترین توجهی هم مورد قبول واقع می‌شد، پاکت به راحتی به چشم می‌خورد. هدیه‌ام را پیش مادام م. بردم.

سر راه به فکرم رسید که نامه زیاده از حد در مد نظر گذاشته شده؛ لذا اندکی روی آن‌ها را با گل‌ها پوشاندم. هرچه بیشتر به او نزدیک می‌شدم پاکت را به عمق بیشتری در میان گل‌ها می‌فرستادم. هنگامی‌که تقریباً نزدیک مادام م. رسیده بودم، ناگهان آن را آنقدر پائین فرو بردم که دیگر چیزی از آن باقی نماند که به چشم بخورد. گونه‌هایم داغ شده بود. می‌خواستم صورتم را با دست‌هایم بپوشانم و به ناگهان بگریزم؛ ولی نگاهی که او به گل‌ها انداخت کاملاً به من فهماند که، اصلاً فراموش کرده است که من رفته‌ام برایش بچینم. نگاهی کوچک به من انداخت و دستش را به طرزی بی‌اراده دراز کرد و هدیه مرا گرفت و آن را روی نیمکت گذاشت - گوئی من آن هدیه را فقط برای این منظور بدو داده بودم - سپس بار دیگر چشمانش را با گیجی و خیرگی به کتاب دوخت. از شدت نومیدی داشت گریه‌ام می‌گرفت. با خود می‌گفتم «فقط آرزو می‌کنم که دسته گلم در کنار او بماند، کاش لااقل آن را فراموش نکند». کمی آنطرف‌تر، روی علف‌ها دراز کشیدم، سرم را روی بازوانم گذاشتم و چشمانم را بستم و چنین وانمود کردم که به خواب رفته‌ام، ولی به پائیدین او ادامه دادم و منتظر ماندم.

ده دقیقه‌ئی بدین منوال گذشت؛ به نظرم رسید که رنگ او پریده‌تر و پریده‌تر می‌گردد. ناگهان بخت خجسته به نجات من آمد. زنبود طلائی‌ رنگ و درشتی را نسیم ملایم و نوازشگر به کمک من آورده بود. زنبور اول دور سر من وزوز کرد و بعد به سوی مادام م. به پرواز آمد. او دوبار سعی کرد با حرکات دستش آن را از پهلوی خود براند ولی گوئی زنبور مصمم است خیلی بیش از این‌ها مزاحم باشد. بالاخره مادام م. دسته‌گل را برداشت و آنرا جلوی صورتش تکان داد. در همان لحظه پاکت از میان گل‌ها آزاد شد و درست روی کتاب باز او افتاد. من از جا پریدم. مادام م. درحالی‌که زبانش از تعجب بند آمده بود، نخست چند دقیقه‌ئی به پاکت و بعد به گل‌هائی که در دست داشت نگاه کرد نمی‌توانست به چشمان خود اطمینان کند. به نظر می‌رسید که ... ناگهان سرخ شد، از جا پرید و به من چشم دوختو ولی نگاه او را قبلاً پیش‌بینی کرده، چشمانم را محکم بسته بودم و وانمود می‌کردم به خواب عمیقی فرورفته‌ام. در آن موقع هیچ نیروئی نمی‌توانست به من جرأت و قدرت آن را بدهد که مستقیماً به چشمان او نگاه کنم. قلبم چنان می‌تپید و به هیجان درآمده بود که گوئی پرنده‌ای است که در چنگ کودک ژولیده موی دهاتی اسیر شده است. درست نمی‌توانم بگویم که چه مدت بدین حال، با چشمان بسته، باقی ماندم: شاید دو یا سه دقیقه. سرانجام جرأتی به خرج دادم و چشم‌هایم را گشودم. مادام م. با اشتیاق مشغول مطالعهٔ نامه بود؛ من می‌توانستم از گونه‌های چون آتش سرخ شده و چشم‌های درخشان پر از اشک و چهرهٔ سعادتمند او که هر خط آن از آگاهی مسرت‌باری می‌درخشید - پی ببرم که این نامه خوشحالی زیادی برای او ببار آورده است و همچنین تشخیص دهم که همهٔ ملال و دلتنگی او اکنون چون بخاری ناپدید شده است. قلبم از سعادت و خوشی مالامال بود و دلم می‌خواست این حال خود را به همه دنیا بنمایانم. من هرگز آن لحظه را از یاد نخواهم برد.

ناگهان صداهائی شنیده شد که از فاصلهٔ دوری صدا می‌کردند:

«- مادام م.! ناتالی! ناتالی![۱۶]»

صدای دو نفر زن بود؛ یکی را خوب می‌شناختم: صدای دوست موبور من بود، ولی آن دیگری را نمی‌شناختم. مادام م. به صدای آن‌ها جواب داد، ولی فوراً از نیمکت برخاست، به طرف من آمد و روی من خم شد. من می‌توانستم نگاه مستقیم او را بر صورت خود حس کنم. پلک‌هایم می‌لرزید،‌و با وجود این اختیار خود را از دست ندادم و چشمانم را نگشودم، سعی می‌کردم هرچه ممکن است نفسم را آرام‌تر و یکنواخت‌تر بکنم، ولی تپش متلاطم قلبم داشت خفه‌ام می‌کرد، گرمی نفس او را روی گونه‌ام حس می‌کردم؛ خیلی نزدیک








پاورقی‌ها

  1. ^  Castile قسمتی از نواحی مرکزی اسپانیا. م
  2. ^  اسپارت شهر قدیم یونان که اهالی آن به شجاعت و دلاوری مشهور بودند. م.
  3. ^ Eugene Scribe ‎ ‏(۱۶۶۸ - ۱۶۰۱) داستان‌نویس فرانسوی.
  4. ^  Maddonna در ایتالیا به مجسمه‌ها و تصویرهای حضرت مریم اطلاق می‌شود و در اصطلاح برای بیان نجابت به کار می‌رود.
  5. ^  Mot d'Ordre شعار خوبی و علامت شناسائی بین چند نفر را می‌گویند.
  6. ^  Falstaff قهرمان کمدی مشهور شکسپیر، که وردی آهنگساز بزرگ ایتالیائی نیز اپرائی با این نام ساخته است.
  7. ^  Tartuffe قهرمان کمدی مولیر این هر دو نفر نمونه تزویر و خدعه به شمار می‌آیند.
  8. ^  آریا قسمتی از یک اپراست که صحنه‌نمائی خواننده یا نوازنده به شمار می‌رود و دارای ملودی است.
  9. ^  Amazons دسته‌ای از زنان جنگ‌جو بودند که در میتولوژی یونان شهرت دارند. و در نبرد تروا علیه یونانیان می‌جنگیدند.
  10. ^  مرد ریش‌آبی. Blue Beard در اصطلاح به کسانی می‌گویند که دارای برندگی و قاطعیت زیادی نیستند.
  11. ^  Tankred اسم اسب است.
  12. ^  Tlya Morometz قهرمان افسانه‌های روس که دارای نیروئی خارق‌العاده بوده و در سال‌های اول جوانی در دهکده کاراچاروف زندانی شده و به نیروی سحر، قوای خود را از دست داده است.
  13. ^  De l'Orge
  14. ^  Togunberg
  15. ^  بکار بردن صفت رنگ برای عطر از قرن نوزدهم و مخصوصاً در اشعار رمبر و سمبولیست‌های دیگر متداول شد.
  16. ^  Natalie