کتاب کوچه ۳: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۴۰۵: سطر ۴۰۵:
  
 
{{پاورقی|۳۳}} '''کونج'''، کنج. '''بیهیش'''، بهشت.
 
{{پاورقی|۳۳}} '''کونج'''، کنج. '''بیهیش'''، بهشت.
 
  
 
{{پاورقی|۲۷}} '''ور'''(بر وزن در)،
 
{{پاورقی|۲۷}} '''ور'''(بر وزن در)،

نسخهٔ ‏۱۱ ژوئیهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۰:۵۱

کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۷
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۸
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۸۶


زبان کوچه

 • آب آوردن - (اصطلاح طبی)، آب آوردن شکم، زانو،‌چشم، و جز این‌ها..

 • آب رفتن - کوتاه شدن طول پارچه،‌یا تنگ شدن البسه پس از شست‌و شو.

 • آب شدن - لاغر شدن؛ زار و نزار شدن؛ ضعیف شدن. آب شدت جنس، به فروش رسیدن کالائی که امیدی به فروش آن نبوده است. آب شدن دل. آب شدن زهره - بر اثر ترس ناگهانی به حال مرگ افتادن؛‌ترس فوق‌العاده خوردن. آب شدن دل، به سر حد اشتیاق رسیدن در مورد چیزی، بر اثر وسوسه یا ستایش دیگران: «- از بس تعریف آن را کرده‌اند، دلم آب شده.» آب شدن از خجالت، فوق‌العاده شرمسار شدن؛ خیلی خجالت کشیدن: «وقتی که ثابت کردند دروغ گفته است، از خجالت آب شده!» . قند توی دل آدم آب شدن - کیف بسیار کردن؛ از چیزی بی‌نهایت لذت بردن. آب شدن و به زمین فرو رفتن- ناپدید شدن. در مورد چیزی گفته می‌شود که از یافتن آن نومید شده باشید.

 • آب کردن - . چیزی را آب کردن- فروختن و قالب کردن چیزی که به فروش آن امیدی نمی‌رفته؛ قالب کردن؛ جنس نامرغوبی را به مشتری انداختن. خود را آب کردن - بر اثر کار زیاد یا غصه خوردن مفرط، خود را زار و نزار کردنو به خود رنج بسیار تحمیل کردن. توی چیزی آب کردن- در چیزی تقلب کردن؛ چیزی خارجی در جنس خالص افزودن. دل کسی را آب کردن- به سحر کلام،‌کسی را در مورد چیزی به سر حد اشتیاق رسانیدن.

 • آب کشیدن [اصطلاح طبی] - چرک کردن زخم در نتیجه مثلا شستن آن با آب نا تمیز. آب کشیدن دست، پا، البسه،‌ظرف و جز این‌ها... سه بار زیر آب فرو بردن، کر دادن (به ضم کاف). آب کشیدن غذا یا هر خوردنی (مثلا ماهی)- عطش آوردن، تشنه کردن: «ماهی آب می‌کشد». آب کشیدن. شست و شو و تطهیر بدن یا لباس یا هر چیزی،‌با آب خالص و بدون استفاده از صابون و چوبک و چیزهای نظیر آن، برای آن که از بقایای صابون و غیره چیزی باقی نماند. جانماز آب کشیدن- فوق‌العاده مقدس نمائی کردن. (به دلیل آن که «جا نماز» طبعا پاک است و احتیاج به شستن و آب کشیدن ندارد) - وسواس فوق‌العاده به خرج دادن نسبت به‌مسائل مذهبی. خود را خیلی مقدس نشان دادن. با آب‌کش آب کشیدن- کار بی‌نتیجه کردن، کار نشدنی انجام دادن.

 • آب گره زدن - رجوع کنید به معانی «آب سفت کردن». همچنین: فوق‌العاده چموش بودن و از عهده کارهای معجزه‌آسا بر آمدن.

 • آب کسی در جوی نرفتن - تحمل آن دیگری را نداشتن؛ با آن دیگری سازش نداشتن؛ آن دیگری را تحمل نکردن؛ «آن‌ها آبشان به یک جو نمی‌رود!»

 • آب با کسی گرم کردن - با کسی به طور زودگذر، به طور موقت،‌روابط عاشقانه پیدا کردن.

 • آب از کسی گرم شدن - به صورت سوال: در احتمال امکان سودی یا مساعدتی از جانب کسی مردد بودن: «- یعنی ممکنه آبی از فلانی گرم بشه؟». به صورت نفی: احتمال سود یا مساعدتی از جانب کسی نرفتن: «- از فلانی آبی گرم نمی‌شه!»

 • آب مال (آب‌مالی)‌ کردن - شستن چیزی بدون به‌کار بردن صابون یا پلشت‌برهائی نظیر آن: «نمی‌خواهد صابون بزنی،‌همین قدر آب‌مال کنی کافیه،‌زیاد چرک نیست.»

 • آب و آتش - موثر بودن چیزی که به آب شبیه می‌شود، در مورد چیزی که به آتش شباهت داده می‌شود... مثلا: «دلت درد می‌کند؟ نبات داغ بخور! - چنان است آب و آتش». خود را به آب و آتش زدن- برای رسیدن به نتیجه‌ئی به هر کاری تن در دادن،‌هر خطری را پذیرفتن.

 • آب و تاب دادن - لفت و لعاب دادن؛ شاخ و برگ فراوان دادن به مطلبی به هنگام (مثلا) با بازگفتن آن.

 • جائی که آب به زیر آدم بیفتد، نخفتن - بسیار مواظب و هشیار بودن:‌«فلانی جائی نمی‌خوابد که آب زیرش بیفتد!»

 • آب و گل داشتن - مالکیت داشتن:‌ «مهام در این ده آب و گلی داریم.» حق آب گل داشتن- پیش کسوت بودن؛ صاحب رای بودن «ما هم در این‌جا حق آب و گلی داریم!» ؛ داری امتیازی بودن.

 • آب و نان داشتن(کار یا چیزی) - سود داشتن؛‌بهره داشتن: «در این کار آب و نانی هست یا نه؟»

 • آب‌ها از آسیاب افتادن - خوابیدن سر و صداها؛‌فراموش شدن قضیه‌ئی؛ کهنه شدن مساله‌ئی که جار و جنجالی به پا کرده باشد.

 • آبی در چیزی بودن - نفع لااقل اندکی داشتن:‌ «آبی توی این کار هست یا نه؟»

 • آب زیر کاه - موذی، حیله‌گر، حقه‌باز؛ کسی که کار خود را در نهان صورت بدهد.

 • آب زیپو - غذای آبکی و بی رمق و بدون مخلفات. نخود آب رقیق.

 • از آب گذشته - خوردنی‌ئي که به عنوان سوقات از شهری دیگر آورده باشند.

 • آب لمبه - چلانده شده،‌چیزی که شل و آبکی شده باشد، نظیر اناری که آن را چلانده باشند : «از بس توی اتوبوس فشارمان دادند پاک آب لمبو شدیم!»-. آب لنبو . آب لمبه.

 • آب لنبو - به «آب لمبه» مراجعه کنید.

 • آبخوری - لیوان؛‌ظرف مخصوص خوردن آب.

 • آبشی [به سکون ب] (لغت شیرازی) آبریز، مبال (در اصل «آبشیب» بوده است) چاهی که برای آب باران زیر ناودان‌ها احداث می‌کنند.

 • آبغوره - کنایه از اشک است، به طنز: «صبح تا شوم آبغوره می‌گیره»

 • آبغوره چلاندن - زورکی گریه کردن.

 • آب تربت - تربت، غباری است که بر سنگ مزار ائمه می‌نشیند، و آب تربت، آبی است که در آن تربت می‌ریزند و به گلوی محتضران می‌چکانند که یا بر اثر آن شفا یابند و یا گناهانشان بخشوده شود.

 • آبچکو. صفت از برای بینی و چشم که از آن آب جاری باشد. چشم آبچکو، چشم تراخمی.

 • آب باریکه - در آمد مختصر، ولی مرتب و همیشگی.


چند روایت از یک ترانه (دویدم و دویدم) ...

روایت تهران

نقل از اوسانه (صادق هدایت)

دویدم و دویدم

سر کوهی رسیدم

دو تا خاتونی دیدم.

یکیش به من نون داد.

یکیش به من آب داد.

نونو خودم خوردم

آبو دادم به زمین،

زمین به من علف داد.

علفو دادم به بزی،

بزی به من پشکل داد.

پشکلو دادم به نونوا[۱]،

نونوا به من آتیش داد.

آتیشو دادم به زرگر،

زرگر به من قیچی داد.

قیچی رو دادم به درزی،

درزی به من قبا داد.

قبا رو دادم به بابا،

بابا به من خرما داد.

یکیشو خودم خوردم

یکیش افتاد به زمین.

گفتم: «- بابا، خرما بده!»

زد تو کلام، افتاد تو باغچه.

رفتم کلامو بیارم،

آتیش به پنبه افتاد

سگ به شکمبه افتاد

گربه به دمبه افتاد.

روایت تهران

دویدم و دویدم،

سر کوهی رسیدم...

...[۲]

نونو خودم خوردم

آبو دادم به صحرا،

صحرا به من علف داد

علفو دادم به بزی،

بزی به من شیر داد.

شیر و دادم به بقال،

بقال به من مویز داد.

مویز و دادم به آقا،

آقا به من دعا داد.

دعا رو بستم به بازوم،

خدا به من شفا داد.

(س. ط.)

روایت کاشان

دویدم و دویدم

سر کوهی رسیدم...

...[۳]

آبو دادم به‌درخت،

درخت بهم برگ داد [۴]


برگو دادم به‌بزی،

بزی به من شیر داد.

شیرو دادم به ملا،

ملا به من قرآن داد.

قرآنو دادم به‌خدا،

خدا عمر دراز داد.

عمرو دادم به‌بابام،

بابام دو تا خرما داد.

یکیشو خودم خوردم،

یکیش افتاد تو باغچه.

گفتم: «بابا! یکیش کو؟»

یه سیلی زد تو گوشم

سرم افتاد تو تاقچه

کلام افتاد تو باغچه.

رفتم کلامو بجورم،

دیدم علی‌رشید آب می‌کشید،

میلم به دخترش کشید.

(به‌روایت م.ک.)

روایت کرمان

رفتم به‌باغ کاکا[۵]

چیندم انار کاکا[۶]

کاکا بسر رسیده

چاقو کمر کشیده

سر ما رو بریده.

خونم چکید به کرتو [۷]

کرتو به مو علف داد. [۸]

علفو دادم به‌بزی

بزی به‌مو پشکل داد.

پشکل دادم به‌تنور، [۹]

تنور به‌مو کلو داد.[۱۰]

کلو دادم به‌ملا [۱۱]

ملا به مو کتاب داد [۱۲]

کتابو دادم به‌خدا،

خدا به‌مو هفتاد کلی داد‌[۱۳].

در اولو وا کردم، هشکه نبود [۱۴].

...[۱۵]

در هفتمو وا کردم، دیدم

یه خروسی داشت نون می‌خورد.

گفت: «-بیا بخور!»

گفتم:‌«- نمخوام.»

گفت: «-بیا بخور!»

گفتم:‌«- نمخوام.»

گفت: «-بیا بخور!»

گفتم:‌«- خیله خب.»

لمه اوله ورداشتم، هچه نگفت[۱۶]

لمه دومیه ورداشتم، هچه نگفت.

لمه سیمه ورداشتم، چنگی زد ور پشت دستم[۱۷]

گفتم: «...کش»[۱۸]

گفت:«پدر مادرت کنج بهش،[۱۹]

سنگ مرمر رو درش!»[۲۰]

روایت مشهد

رفتم به باغ کاکا

چیدم انار کاکا [۲۱]

کاکا به سر رسیده

سر مو ره بریده[۲۲]

خونم چکید د حوضو[۲۳]

حوضو به‌مو آب داد.

آبه دادم به‌صحرا،

صحرا به‌مو علف داد.

علفر دادم به بوزه[۲۴]

بوزه به‌مو پشکیل داد[۲۵]

پشکیلر دادم به‌تنور،‌[۲۶]

تنور به‌مو کولچه داد.[۲۷]

کولچر دادم به ملا[۲۸]

ملا به‌مو قرآن داد.

قرآنر دادم به خدا، [۲۹]

خدا کلید هفت در بهشت داد.[۳۰]

در اولر وا کردم هشکه نبود،[۳۱]

در ... [۳۲]

در هفتمو وا کردم

دیدم یه مرغ و یه خروس.

مرغه داره جارو می‌کنه

خروس داره پلو می‌خوره

گفتم: «کیش!»

گفت: «پدر مادرت کونج بیهیش[۳۳]

مخورن نون و کیشمیش».

رفتم پیش بابا

گفتم:«- یه کم بده!»

گف: «- برو پیش ننه‌ت.»

رفتم پیش ننه‌م

پاورقی‌ها

^  روایت دیگر: پشکلو دادم به‌تنور، تنور به من نون داد...

^  به همان ترتیب روایت قبل.

^  به همان ترتیب روایت قبل.

^  بهم (به‌کسر اول و دوم)، به‌ام. به‌من.

^  کاکا، برادر

^  چیندم، چیدم.

^  کرتو (بر وزن گردو)، کرت، مزرعه.

^  مو (به ضم میم)، من.

^  پشکل، به همین ترتیب با سکون لام که خوانده شود حالت مفعولی خواهد داشت.

^  کلو (بر وزن هلو)، به معنی کلوچه، نان‌های کوچک و گرد و پف‌کرده که شیرینی کمی به آن می‌زنند.

^  و (به‌کسر)، در این‌جا به معنی را (علامت مفعولی) است.

^  کتاب، کنایه از قرآن است.

^  هفتا کلی، هفت تا کلید.

^  هشکه (به‌کسر اول و سوم و سکون دوم)، هیچ‌کس.

^  در سوم و چهارم، و به همین ترتیب تا هفتم...

^  لمه (بر وزن قله)، لقمه. - اوله (به تشدید لام مسکور)، اول را. ۰ هچه (به کسر اول، کسر و تشدید دوم* و های غیر ملحوظ)، هیچ چیز. - نگف (فتح اول و ضم دوم)، نگفت...

^  ور(بر وزن در)، به معنای بر.

^  کش، کیش. کلمه‌ئی است که برای گریزاندن جانوران به‌کار می‌رود (به کسر شین).

^  بهش، بهشت.

^  (در متن اصلی موجود نیست!)

^  چندم(به‌کسر اول)، چیدم.

^  مو(به ضم اول)، من. ره (به کسر اول و های حرکت)، را (علامت مفعولی).

^  د(به کسر)، در، توی. - حوضو، حوض

^  علفر(به فتح اول و دوم* کسر سوم و سکون آخر)، پشکل را.

^  کولچه(به‌م ساکن و فتح چ)، کلوچه.

^  کلوچر(به سکون آخر)، کلوچه را.

^  قرآنر(به سکون آخر و فتح ما قبل آن)، قرآن را.

^  هف(به فتح اول)، هفت.

^  اولر(به فتح اول و دوم، کسر سوم و سکون آخر)، اول را. هشکه (کسر اول و سوم)، هیچ کس.

^  به همین ترتیب، درهای دوم و سوم تا ... هفتم.

^  کونج، کنج. بیهیش، بهشت.

^  ور(بر وزن در)،