نوشته‌های سیاسی کافکا

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۱ اکتبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۴:۳۷ توسط Mohaddese (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۵ صفحه ۷۳


بهرام مقدادی


فرانتس کافکا به‌این دلیل که از لحاظ زبانی، فرهنگی و دینی در زادگاهش شهر پراگ احساس بیگانگی و غربت می‌کرد هیچگاه نتوانست در زندگی خود عملاً عضو فعال گروهی یا دسته‌ خاص سیاسی باشد، چنان که می‌بینیم با وجود این که کافکا به‌سوسیالیسم علاقمند بود و آشنائی او باروش‌های دیالکتیکی سوسیالیسم در برخی از آثارش چون امریکا، گروه محکومین و دیوار چین مشاهده می‌شود ولی عملاً در هیچ یک از این دسته‌ها فعالیت نداشت چنان‌که فرانتس بامر در این مورد می‌نویسد:

... او در جلسات انتخابات شرکت می‌کرد و به‌سخنرانی‌های دموکرات‌ها، سوسیالیست‌ها و اعضای حزب سوسیالیست ملی گوش می‌داد. اگر چه ‌هیچگاه در دستگاه‌های سیاسی فعالیت نمی‌کرد ولی در جلسات حزب همیشه با دقت گوش فرا می‌داد. حتی در جلسات «باشگاه جوانان»[۱] هم شرکت می‌کرد. نویسندگان چک هم اعضای این دستهٔ آنارشیستی بودند... که در سال ۱۹۱۰ فرماندار پراگ آن‌را منحل کرد، چون به‌عقیدهٔ او علت این گردهم‌آئی‌ها «نشر عقاید ضدارتشی و سایر عقاید مضر برای حکومت بوده»[۲]

آشنایی کافکا با سوسیالیسم از دوران دبیرستان آغاز شد. یکی از همکلاسان او به‌نام هوگو برگمن[۳] می‌گوید که کافکا از شانزده سالگی گرایش‌های سیاسی خود را با زدن میخک قرمز به‌یقه‌اش نشان می‌داده است، و میخک قرمز آن زمان نشانهٔ همبستگی با سوسیالیسم بود.[۴]

با توجه به‌این نکته که بسیاری از منتقدان تأثیر فرهنگ چکسلواکی را در آثار کافکا نادیده گرفته‌اند باید از یاد نبرد که ملت چکسلواک مدت سه قرن در نتیجهٔ جنگ معروف به‌کوه سفید[۵]، از هشتم نوامبر ۱۶۲۰ زیر تسلط خاندان هابسبورگ (یعنی همان اطریشی‌ها) درآمده بود. از خصوصیات این خاندان می‌توان دیکتاتوری، استعمار، دیوان سالاری، ارتجاعی بودن، فئودالیسم و مذهبی بودن (کاتولیک) را نام برد. آن‌ها مردمی بودند جاه‌طلب و قدرت پرست، چنان که بیسمارک در این باره گفته بود هر کس فرمانروای بوهم باشد، فرمانروای اروپا هم هست.

اطریشی‌ها نه تنها مذهب کاتولیک را بلکه زبان خود، یعنی زبان آلمانی را هم به‌مردم چکسلواک تحمیل کرده بودند. در طی این مدت کاتولیک‌ها دانشگاه پراگ و اکثر دبیرستان‌های چکسلواکی را اداره می‌کردند ولی چک‌ها در مقابل این سلسلهٔ استعمارگر اطریشی کوشش می‌کردند زبان و ادبیات و فرهنگ خود را حفظ کنند و همیشه در راه سلطه زدائی زبان و فرهنگ این استعمارگران نبرد می‌کردند. چنان که در داستان گروه محکومین می‌خوانیم که محکوم زبان افسر را نمی‌فهمد چون افسر فرانسوی حرف می‌زد. پس، به‌طور کلی می‌توان چنین نتیجه گرفت که کافکا در این داستان می‌خواسته است استعمار قوم ظالم بر قوم مظلوم را تشریح کند، و قوم استعمارگر، در زمان کافکا، می‌توان از طرفی هم اشاره به‌امپراطوری اطریش باشد که ملت چکسلواک را استثمار کرده بود. در این باره کیت فلورس چنین می‌نویسد:

«امپراتوری بوهم» - که پس از سه قرن قیمومت هابسبورگ‌ها، در سال ۱۹۱۸ چکسلواکی نامیده شد بزرگ‌ترین کانون کشمکش‌های آلمانی‌ها و چک‌ها بود. کافکا، مانند جویس در اقلیت بود ولی عمیقاً احساسات ملی داشت، در حالی که خود او به‌زبان ملتی که کشورش را استثمار کرده بود می‌نوشت. کافکا با جنبش‌های مقاومت چک‌ها علیه رژیم استعماری همدردی می‌کرد، [یعنی جنبش‌هائی] که پیش از جنگ جهانی اول می‌کوشیدند تا حکومت مستقل داخلی به‌وجود آورده خود را از امپراتوری اطریش جدا کنند کافکا، اگرچه ظاهراً فعالیت سیاسی نداشت، امّا با فرا گرفتن زبان و ادبیات چک و شرکت در جلسات توده‌های چک از خود همدردی نشان می‌داد...[۶]

فساد اجتماعی زمان کافکا در برخی از آثار او مشهود است. در قصهٔ محاکمه فساد دادگاه نشانهٔ فساد جامعه یا فساد دستگاه حکومتی است. در قصر هم فساد عمال حکومت، چون هرزگی و اجبار زنان و دختران دهکده به‌ایجاد روابط جنسی با آنان و به‌طور کلی پابند نبودن «عمال قصر» به‌اصول اخلاقی و داشتن نظام اشرافی و دیوانسالاری، حاکی از وجود فساد در دستگاه حکومتی زمان کافکا است. در هر دو قصه پیام کافکا این است که چنین نظام فاسدی باید سرنگون شود. یعنی محکمهٔ «محاکمه» و قصر در داستان «قصر» باید برچیده شود. اگر انسان‌ها نظام فاسد را دیگرگون نکنند خود نابود خواهند شد، چنان که در محاکمه و قصر می‌بینیم چه گونه قهرمانان این دو قصه سرانجام نابود می‌شوند.

بررسی قصه‌ئی از کافکا به‌نام امریکا (سال ۱۹۱۲) نشان می‌دهد که این نویسنده اگرچه ظاهراً درون گرا بوده امّا باز تا حدودی هم گرایش‌های اجتماعی داشته است چنان که در این قصه هم هدف اصلی کافکا انتقاد از جامعهٔ سرمایه‌داری امریکاست که شخصیت فرد را در یک رقابت نا انسانی سوداگرانه نابود می‌کند. کافکا در این کتاب از اختلافات طبقاتی جامعهٔ سرمایه‌داری امریکا انتقاد می‌کند. در این کتاب اختلاف شدید میان نوع زندگی سرمایه‌داران و صاحبان کارخانه‌های صنعتی و طبقه کارگر به‌روشنی نشان داده شده است. ماشینی شدن زندگی و استحالهٔ فرد در جامعهٔ بورژوازی مورد انتقاد قرار می‌گیرد. به‌همان گونه که مردمان ابتدائی قربانی طبیعت بودند، انسان معاصر هم قربانی اجتماعی است که ناچار باید در آن زندگی کند. هر کسی در هر اجتماعی که زندگی می‌کند ناگزیر باید به‌همان راهی برود که برایش معین کرده‌اند. انسان در نظام سرمایه‌داری چون مهره‌ئی قابل تعویض است به‌نحوی که می‌توان در صورت کمبود فوراً جانشینی برایش پیدا کرد، چنان که می‌بینیم به‌محض این که «کارل رسمان»، قهرمان اصلی این قصه، برای چندلحظه محل خدمتش را در هتل ترک می‌کند فوراً شغلش را از دست می‌دهد. در زندگی سازمان‌یافتهٔ اجتماع هیچ کس از خود اراده‌ئی ندارد و فرد در این دستگاه عظیم عنصری است تابع و مطیع. هر فرد در میان دندانه‌های چرخ بزرگ اجتماع، که در گردش آن فراسوی نیروی فرد است، ناتوان و خوار است. در قصهٔ امریکا، کشمکش میان زندگی «فردی» و «اجتماعی» نشان داده شده است. هر انسانی که در جامعهٔ بورژوازی زندگی می‌کند ناچار است زندگی «فردی» و «خصوصی» خود را فدا کند تا همرنگ جماعت شود. هر کسی به‌نحوی قربانی نظام اجتماعی می‌شود، و در اینجا داستان مسخ به‌یادمان می‌آید که در آن انسانی برای این که از همهٔ این فشارها آزاد شود به‌سوسک تبدیل می‌شود. حتی عموی کارل هم که از لحاظ اجتماعی و اقتصادی در صدر جامعه قرار دارد همیشه نگران وضع خود است تا آنجائی که حتّی برادرزاده خود را به‌این دلیل که نخواسته است همرنگ جماعت شود از خود می‌راند.

برای این که قصه امریکا را بهتر درک کنیم باید اطلاعاتی از علاقهٔ کافکا به‌سوسیالیسم و شرکت او در محافل سیاسی زمان خود چون «باشگاه جوانان» پراگ، که قبلاً به‌آن اشاره شد، داشته‌باشیم. کافکا در سال‌های جوانی و هنگام دانشجوئی به‌جنبش‌های سوسیالیستی گرایش‌هائی داشت و اگرچه رسماً وارد هیچ حزب و دسته‌ئی نشد قلباً با رژیم‌های استعماری مخالفت می‌ورزید. قصهٔ امریکا درباره بی‌عدالتی‌هائی است که در جامعه سرمایه‌داری امریکا وجود دارد. با توجه به‌این نکته که کافکا زمانی این قصه را نوشت که گرایش‌های سوسیالیستی داشت. فصل آخر این کتاب را، که در آن «کارل رسمان» به‌رستگاری معهود می‌رسد، باید همان مدینهٔ فاضله یا ناکجا آبادی پنداشت که سوسیالیست‌ها به‌آن اعتقاد دارند.

امریکا که در سال‌های ۱۹۱۲ و ۱۹۱۳ به‌علت تبلیغات فراوان سرزمین معهود قلمداد شده‌ بود در این کتاب تبدیل به‌دوزخی می‌شود که در آنجا حتی مجسمهٔ‌ آزادیش هم به‌جای مشعل شمشیر خشونت و رقابت‌های سرمایه‌داری در دست دارد. امریکائی که در این کتاب معرفی می‌شود همان بهشت گمشده یا امریکائی است که در آن نمی‌شود زندگی کرد. در این مورد «مارتین گرین برگ» چنین می‌نویسد:

آن امریکای واقعی که کارل رسمان خود را در آن رها شده می‌یابد امریکائی است که با «کوشش‌های بیهوده» نابود شده و به‌هیچ وجه از دنیای قدیم [اروپا] سعادتمندتر نیست. آن امریکا یک امریکای سرمایه‌داری است که میان ثروتمندان ولخرج که در کاخ‌ها و هتل‌های بزرگ زندگی می‌کنند و تهی‌دستان رنجبر که در اتاق‌های اجاره‌ئی روی هم چپیده‌اند اختلاف فاحشی وجود دارد.[۷]

«گوستاویانوش» در کتاب گفتگو با کافکا نقل می‌کند روزی کتابی شامل طرح‌هائی از «گئورگه گروس»[۸] را که در آن سرمایه‌داری به‌صورت مردی فربه نقاشی شده بود که روی پول‌های فقرا نشسته است به‌کافکا نشان می‌دهد. کافکا پس از مشاهده آن تصویر به«یانوش» چنین می‌گوید:

... مرد چاقی که کلاه سیلندر به‌سر دارد، برگردهٔ فقرا سوار است. این درست است. امّا مرد چاق یعنی سرمایه‌داری و این دیگر چندان درست نیست. مرد چاق در چارچوب نظامی معین به‌فقرا زور می‌گوید. ولی خود او، آن نظام نیست. بر این نظام، حتی حاکم هم نیست. به‌عکس: مرد چاق هم، گرفتار زنجیرهائی است که البته آن را در تصویر نشان نداده‌اند. این تصویر کامل نیست پس خوب نیست. سرمایه‌داری نظامی است از وابستگی‌هائی که از درون به‌بیرون، از بیرون به‌دورن، از بالا به‌پایین و از پایین به‌بالا در ارتباطند. همهٔ چیزها به‌هم وابسته‌اند. چیزها همه در زنجیرند. سرمایه‌داری یکی از حالات جهان و روان است.[۹]

تأتر هوای آزاد یا تأتر طبیعی اکلاهما تنها جائی است که «کارل رسمان» به‌آن پناه می‌آورد. در آخرین فصل کتاب «کارل» را می‌بینیم که پس از خواندن یک آگهی، به‌این مضمون که هر کسی می‌تواند در این تأتر کار کند تصمیم می‌گیرد در آنجا کاری برای خود پیدا کند. این تأتر مانند بهشتی است که «کارل» پس از شکنجه‌های فراوان در زندگی اجتماع بورژوازی امریکا سرانجام در آنجا به‌رستگاری معهود می‌رسد. تأتر طبیعی اکلاهما با جهان سوداگرانهٔ سرمایه‌داری امریکا فرق دارد و اصلاً یک سرزمین خیالی و سوررِئالیستی و پروردهٔ‌جان «کارل رسمان» یا کافکاست. در این تأتر تنها هنرمندان حرفه‌ئی را نمی‌پذیرد بل هر کسی حتی اگر سیاه یا سفید و یا به‌نحوی دیگر مطورد جامعه هم باشد در آن پذیرفته می‌شود. به‌همین دلیل «کارل» در آنجا هویت واقعی خود را ابراز نمی‌کند. بنابراین تأتر طبیعی اکلاهما نه تنها از نظام سرمایه‌داری، بل از تمام قوانین و مقرراتی که فرد را در اجتماع اسیر خود می‌کند به‌دور است. در این محل آزادی کامل حکمفرماست و همهٔ مردم یکسان در آن زندگی می‌کنند. در این جا کافکا تصور خود را از جامعهٔ آرمانی ارائه داده است؛ جامعه‌ئی که در آن رقابت نیست و هر انسان به‌نسبت توانائی خود نقشی در آن دارد و از حداقل زندگی مرفه برخوردار است.

در داستان کوتاه گروه محکومین (۱۹۱۴) تاثیر جنگ جهانی اول و وحشتی که در این جنگ در جهان ایجاد کرده بود به‌خوبی مشهود است. کافکا در نامه‌ئی که در یازدهم اکتبر ۱۹۱۶ به‌ناشر «کرت ولف»[۱۰] نوشت در مورد قصهٔ «گروه محکومین»‌ می‌نویسد که این قصه بازتابی است از اوضاع و احوال دردناک و وحشت‌آوری که در زمان او وجود داشته است. پس وحشتی که در این قصه دیده می‌شود نمایانگر وحشتی است که کافکا از زمان خود داشت. در این داستان کافکا نشان می‌دهد که چگونه در جنگ جهانی اول همه چیز حتی مرگ هم جنبهٔ ماشینی پیدا کرده و انسانیت پاک از میان رفته است.

زمانی که کافکا «گروه محکومین» را می‌نوشت نه تنها جنگ جهانی اوّل بلکه استثمار کشورهای آفریقائی به‌دست اروپائیان نیز مسأله روز شده بود. مثلاً مستعمرات فرانسه در گینه زبان‌زد خاص و عام بود و حتّی اندیشهٔ نویسنده‌ئی درون‌گرا، چون کافکا را هم به‌خود مشغول داشته بود.

در این داستان سیاحی، که گویا شخصیّت برجسته‌ئی از یک کشور بی‌طرف باشد، به‌روش اجرای قانون و کشتن توأم با شکنجهٔ محکومان اعتراض می‌کند. کافکا در این داستان دربارهٔ این مرد می‌نویسد: «او نه از ساکنین جزیرهٔ محکومین بود و نه تابع دولتی که این جزیره بدان تعلق داشت.»[۱۱] افسر که مأمور شکنجه است از این که مبادا سیاح فرمانده‌ٔ جدید را وادارد که این روش اجرای قانون را منسوخ کند تصمیم می‌گیرد خود زیر ماشین اعدام افکنده ایمانش را به‌دستگاه ثابت کند. او محکوم را از روی ماشین شکنجه بلند می‌کند و جملهٔ «وظیفه‌شناس باش» را به‌ماشین می‌دهد که روی بدنش خالکوبی کند. امّا هنگامی که زیر دستگاه می‌رود، ماشین که ظاهراً بدون سر و صدا کار می‌کرده، ناگهان بدن افسر را در مقابل چشمان وحشت‌زدهٔ سیاح سوراخ می‌کند.

با توجه به‌اوضاع و احوال سیاسی اروپا در سالی که این داستان نوشته شد (اکتبر ۱۹۱۴) می‌توان گفت محل وقوع این داستان یک کشور افریقائی (شاید الجزایر) است که در کنار دریا واقع شده است. اشاره‌هائی که به«ماهی» و «صندلی حصیری» می‌شود مبین این نکته است. از طرف دیگر محکوم، که حتی به‌او اجازه نمی‌دهند از خود دفاع کند، مظهر ملت استعمار زده‌ئی است که موجودیتش را از دست داده است: «... حالت محکوم وی را چنان زبون و رام نشان می‌داد که هر کسی می‌دانست که می‌توان او را در سراشیب‌های اطراف رها کرد و هنگام شروع اعدام، زدن سوتی کافی است تا وی مانند سگی به‌پیش بشتابد.»[۱۲] محل وقوع داستان یک منطقهٔ گرمسیری است (افریقا) ولی افسر از کشورهای سردسیر استعمارگر اروپا می‌آید و این از لباس پوشیدنش کاملاً پیداست، چنان که سیاح درباره لباس‌های افسر می‌گوید «این لباس‌ها برای جاهای گرمسیر بسیار کلفت است.»[۱۳] و افسر درجواب می‌گوید: «ولی این لباس‌ها مظهر میهن ماست. ما نمی‌خواهیم پیوند با میهمن‌مان را از دست بدهیم.»[۱۴] کافکا در این داستان چندین بار اشاره به‌گرمی طاقت‌فرسای هوای آن منطقه می‌کند: «... آفتاب در این دره بی‌سایبان با شدت زیاد می‌تابید و به‌دشواری می‌شد دقت خود را تمرکز داد.»[۱۵]

افسر از فرماندهٔ سابق که مظهر قدرت بود دستور می‌گرفت. بنابراین فرماندهٔ سابق می‌تواند کنایه از مقام یا مقاماتی باشد که فرمان آن‌ها برای استثمار به‌دست افسر، که همان نمایندهٔ آن‌ها باشد،‌ اجرا می‌شود. فرماندهٔ سابق مجری اصلی نقشهٔ استعمارگرانه در کشور استعمارزده است، به‌نحوی که افسر اقرار می‌کند که سازمان همهٔ سرزمین محکومین اثر اوست.[۱۶]

جانشین فرماندهٔ سابق می‌تواند کنایه از رهبری باشد که از طرف مردم کشور استعمار زده برگزیده شده است ولی کاری از دست او ساخته نیست چون «... اگر هزار نقشهٔ نو در سر داشته باشد نخواهد توانست، دست کم تا چندین سال دیگر، در نظام پیشین تغییری بدهد.»[۱۷] وجود زن‌ها در دربار او می‌تواند اشاره به‌این نکته باشد که او رهبر یک کشور مسلمان است که برای خود حرمسرا ساخته است.

از طرف دیگر اختلاف میان زبان افسر و محکوم مبین این است که هر یک متعلق به‌کشوری جداگانه‌اند. «... افسر به‌فرانسه حرف می‌زد و بی‌شک سرباز و محکوم هیچ کدام‌شان این زبان را نمی‌فهمیدند.»[۱۸] پس می‌توان گفت که محکوم متعلق به‌یکی از مستعمرات افریقائی فرانسه است. چنان که «لبان باد کردهٔ»[۱۹] محکوم می‌تواند دلیل خوبی بر افریقائی بودن او باشد.

فرماندهٔ جدید اگرچه به‌ظاهر عمال استعمارگر را پذیرفته است ولی در باطن می‌خواهد همهٔ امکانات آن‌ها را از دستشان بگیرد، برای این که افسر درباره‌اش می‌گوید «... راست است که فرماندهٔ جدید نشان داده است که بسیار میل دارد در امور قضائی من دخالت کند ولی من تا حال توانسته‌ام دستش را کوتاه نگاهدارم و امیدوارم بعدها هم بتوانم چنین کنم.»[۲۰] فرماندهٔ جدید هم تصمیم دارد افسر را در «... معرض قضاوت شما [سیاح] که قضاوت یک فرد برجستهٔ خارجی است قرار دهد.»[۲۱] زیرا جرأت ندارد علناً با او مخالفت کند.

سیاح امیدوار است که «... فرماندهٔ جدید بی‌شک، ولی به‌کندی در آنجا روش تازه‌ئی برقرار خواهد کرد و این روش تازه را فکر کوتاه افسر نمی‌توانست بپذیرد.»[۲۲] فرماندهٔ جدید مخالف ماشین اعدام است و بودجهٔ آن را محدود کرده است. در زمان فرماندهٔ سابق تمام لوازم یدکی ماشین در انباری و در اختیار افسر بود ولی حالا اگر تسمه‌ئی پاره شود افسر باید آن را به‌عنوان مدرک نشان بدهد و تازه پس از ده روز آن را به‌او تحویل می‌دهند، «... آن هم از پست‌ترین جنس‌هاست و چندان به‌درد نمی‌خورد.»[۲۳]

در سرزمین محکومین هنوز مردم به‌آن درجه از استثمار نرسیده‌اند که دیگر نتوانند مبارزه کنند. به‌علت همین مبارزات است که عمال استعمارگر نیروی خود را کم‌کم از دست داده‌اند و دیگر نمی‌توانند مانند گذشته در نهایت بی‌رحمی با مردم رفتار کنند، چنان که افسر اقرار می‌کند: «... امروز دیگر ماشین آن توانائی را ندارد که نالهٔ چنان سختی از محکوم به‌در آورد که نمد نتواند آنرا خفه کند.»[۲۴] بر ضد روش بی‌رحمانهٔ افسر هم اقداماتی در جریان است چنان که خود او در مورد وضع خود می‌گوید «... تا کنون جلسه‌های بسیاری در ستاد فرماندهی تشکیل شده است که مرا برای شرکت در مذاکرات آن‌ها دعوت نکرده‌اند.»[۲۵]

ماشین را می‌توان کنایه از حکومت دانست که به‌دست استعمارگران افتاده و اوامر ظالمانهٔ‌ آن‌ها را اجرا می‌کند. امّا همیشه اشکالی در کار ماشین وجود دارد و افراد انقلابی که خواه ناخواه در این دستگاه وجود دارند مشکلاتی در کار ماشین ایجاد می‌کنند. افسر که نمایندهٔ کشور استعمارگر است به‌محض مشاهدهٔ‌ افراد نامطمئن آن‌ها را برکنار می‌کند. (چنان که در داستان می‌خوانیم افسر فوراً قطعات فرسوده را تعویض می‌کند.) با وجود همه این کوشش‌ها باز یکی از چرخ‌های دستگاه «خِرخِر» می‌کند.

با دیگرگون شدن اوضاع، هنگامی که افسر در مقابل قضاوت سیاح خود را به‌بی‌عدالتی محکوم می‌کند و با انداختن خود به‌زیر ماشین می‌خواهد ایمانی را که نسبت به‌فرماندهٔ سابق و ماشین شکنجه‌اش دارد ثابت کند، آنگاه می‌بینیم که دستگاه درست کار می‌کند چون زمان مرگ او و تمام عواملی که مظهر او هستند فرا رسیده است. «... سیاح لحظه‌ئی پیش از آن که به‌یاد آورد که یکی از چرخ‌های خالکوب می‌باید خرخر کند خشکش زده بود. همه کارها در آرامش و سکوت می‌گذشت و کم‌ترین اصطحکاک شنیده نمی‌شد.»[۲۶] چرخ‌های ماشین، که به‌طور کلی نمایانگر دست نشانده‌های دولت استعمارگر است، به‌محض از پا در‌آمدن رهبرشان از دستگاه دولتی اخراج می‌شوند. «... سپس چرخ بالاتر آمد و دردم تمام آن پیدا شد، پنداشتی نیروی بزرگی خالکوب را چنان فشرده است که دیگر برای این چرخ جائی باقی نمانده است.»[۲۷] تعداد این چرخ‌ها بسیار زیاد است و نشان دهندهٔ این نکته است که استعمارگران تا چه حد در دستگاه حکومتی نفوذ کرده‌اند:

...مقداری چرخ‌های بزرگ و کوچک و عده‌ئی چرخ‌های دیگر که تقریباً با چشم دیده نمی‌شدند به‌دنبال این چرخ در حرکت بودند. سرنوشت همه این چرخ‌ها یکسان بود. همیشه چنین گمان می‌رفت که دیگر این بار خالکوب باید کاملاً از چرخ تهی شده باشد. ولی باز یک دسته دیگر چرخ ظاهر می‌شد که به‌خصوص از دسته‌های پیشین انبوه‌تر بود. این چرخ‌ها بلند می‌شدند، برزمین می‌افتادند، روی شن می‌گشتند و بی‌حرکت می‌ماندند.{[۲۸]

در آخر داستان اشاره‌ئی به‌مردم فقیر استثمارشدهٔ ساکن جزیرهٔ محکومین می‌شود که در طی سالیان دراز از هستی ساقط شده‌اند: «... گرد این میزها مشتریانی دیده می‌شدند که از کارگران بندر بودند، اشخاصی قوی با ریش‌های کوتاه مشکی درخشان. هیچ کدام‌شان کت به‌تن نداشتند و پیراهن‌شان پاره پاره بود. مردمی بودند تهی دست که به‌فروتنی خو کرده بودند.[۲۹]

سرانجام می‌بینیم که سرباز و محکوم ترجیح می‌دهند که همراه سیاح از کشور خود خارج شوند زیرا دیگر امیدی به‌ماندن ندارند. آن‌ها دیگر این حقیقت را به‌خوبی درک کرده‌اند که حتی تنها امیدشان، یعنی فرماندهٔ جدید، هم در مقابل نیروی عظیم استعمارگر عاجز است و برای ملت دردمند خود کاری نمی‌تواند انجام دهد. آن‌ها خوب فهمیده‌اند که هیچگاه نخواهند توانست یک حکومت واقعاً ملّی داشته باشند؛ پس بهتر است که جلای وطن کنند.

کافکا در یکی از آثارش نیز درگیری‌های خود را با مسائل اجتماعی زمان نشان می‌دهد. نام این نوشته دیوار چین (۱۹۱۸) است، امّا آن را داستان نمی‌توان گفت چون بیش‌تر به‌مقاله می‌ماند تا به‌داستان. مضمون اصلی آن نبودن ارتباط میان مردم چین و امپراتورشان در پکن است. گویندهٔ داستان یا نویسندهٔ مقاله نمی‌داند چرا دیوار را قطعه قطعه ساخته‌اند و فقط چنین می‌انگارد که دلیل این کار شاید این بوده، که به‌علت طولانی بودن دیوار، مردم از ساختن مداوم آن دلسرد نشوند. او می‌داند که مردم چین در جهل فرو رفته‌اند ولی چون به‌وضع خود خو کرده‌اند دم نمی‌زنند. مثلاً گمان می‌کنند امپراتورانی که سال‌ها پیش مرده‌اند هنوز هم زنده‌اند ولی حقیقت این است که آن‌ها در اصل امپراطوری نداشته‌اند.

اگر بخواهیم این نوشته را از دیدگاه اجتماعی بررسی کنیم می‌بینیم که امپراتوری چین کنایه‌ئی است از امپراتوری اطریش که مردم چکسلواک را استثمار کرده بود و خود امپراتور در این نوشته باید اشاره‌ئی به«فرانتس جوزف» اول، بزرگ خاندان هابسبورگ باشد. در اینجا نباید فراموش کرد که «دیوار چین» را کافکا در سال ۱۹۱۸ نوشت یعنی فقط شش سال پیش از مرگش و درست در همان سالی که دست امپراتوری اطریش از چکسلواکی کوتاه شد و جمهوری چکسلواکی استقلال یافت. در این داستان کافکا از امپراتوری اطریش چنین انتقاد می‌کند:

... درست است که مسئولیت اساسی این امر به‌عهدهٔ حکومت است که در قدیم‌ترین امپراتوری‌های جهان هنوز نتوانسته است یا این که نخواسته است تأسیسات امپراتوری را با چنان روش دقیق و صحیحی توسعه دهد که آثار و اعمال آن مستقیماً و لاینقطع در دورترین سرحدات کشور منتشر شود...[۳۰]

ملت چکسلواک که در نتیجهٔ جنگ‌های سی ساله استقلال سیاسی خود را از دست داده بود، همیشه برای بازیافتن آن تلاش می‌کرد. در قرن نوزدهم کوشش‌های زیادی شده بود که تسلط حکومت ارتجاعی خانواده هابسبورگ را بر ملت چکسلواکی از میان بردارند. به‌این منظور اقدامات زیادی در خارج از چکسلواکی می‌شد و سردستهٔ کسانی که این اقدامات را می‌کردند شخصی بود به‌نام «توماس ماساریک»[۳۱] که مخالف سرسخت دولت مستبد و استعمارگر اطریش بود. در چهارم نوامبر ۱۹۱۵ بیانیه‌ئی به‌امضای «ماساریک» در امریکا انتشار یافت. این نخستین بار بود که چک‌ها برای رسیدن به‌آزادی در خارج از کشور بر ضد حکومت استعماری اطریش فعالیت می‌کردند. سرانجام در بیست و نهم ماه مه ۱۹۱۸ ملت چکسلواکی به‌آرزوی دیرین خود رسید زیرا امریکا پشتیبانی خود را از مبارزات آنان علیه رژیم استعماری اطریش اعلام داشت. نخستین کشوری که چکسلواکی را به‌رسمیت شناخت فرانسه بود، در بیست و نهم ژوئن ۱۹۱۸. در نهم اوت همان سال بریتانیا چکسلواکی را به‌عنوان یک کشور متحّد به‌رسمیت شناخت، یعنی چون کشوری که ارتش آن بر ضد نفوذ اطریش، مجارستان و آلمان در حال مبارزه بود، و در سوم سپتامبر همان سال امریکا هم چکسلواکی را به‌رسمیت شناخت و سرانجام ملت چکسلواک توانست از یوغ استعمار اطریش آزاد شود.

کافکا در «دیوار چین» از بدخواهی امپراتور و از شورش‌هائی سخن می‌گوید که بر ضد امپراتور و دستگاه او به‌پا می‌شده است. از طرف دیگر او دیوار چین را مسخره می‌کند که نه به‌خاطر مردم بلکه فقط برای ارضای خودخواهی امپراتوران جاه‌طلب ساخته شده است. البته دیوار برای حفظ مردم از آسیب‌ها ساخته نشده است زیرا به‌صورت قطعه قطعه ساخته شده و از لابلای آن اقوام مهاجم ممکن است به‌مردم چین حمله کنند.

... به‌همین دلیل اگر ناظر بی‌طرفی این موضوع را بررسی کند می‌بیند که بلندپایگان اگر واقعاً علاقمند بودند، می‌توانستند بر مشکلاتی هم که مانع انجام روش ساختمان یکپارچه و پیوستهٔ دیوار می‌شود، پیروز شوند. بنابراین دیگر چیزی باقی نمی‌ماند جز این نتیجه که بلندپایگان عمداً روش ساختمان قطعه قطعه را انتخاب کرده بودند. ولی از طرف دیگر ساختمان قطعه قطعه یک چیز ساختگی و قلابی و بنابراین نامناسب بود. پس می‌توان به‌این نتیجه رسید که بلندپایگان خواهان یک چیز نامناسب بوده‌اند، و این واقعاً نتیجه شگفت‌آوری است.[۳۲]

بنابراین مردم باید به‌خاطر دیواری که هیچ حفاظی را برای آن‌ها تضمین نمی‌کند زنان و کودکان، پدران و مادران و دیگر عزیزان خود را رها کنند و به‌فرمان امپراتور به‌دوردست‌ترین نقاط چین بروند. امّا امپراتور توجهی به‌بدبختی‌های مردم ندارد بلکه غرق در اندیشه‌های جاه‌طلبانه خویش است.

امپراطور برای این که مردم حاضر شوند در ساختن دیوار همکاری کنند تبلیغات وسیعی را آغاز کرده است. تمام منافع طبیعی را صرف ساختن دیوار می‌کند و حتّی برای پیش بردن منظور خود به‌دین هم متوسل می‌شود:

... [ناظرین] جنگل‌هائی را می‌دیدند که برای ساختن دیوار بریده بودند. کوه‌هائی را مشاهده می‌کردند که به‌شکل تخته‌های سنگ برای دیوار حجاری کرده بودند. در مکان‌های مقدس نیایش‌هائی را می‌شنیدند که به‌آسمان بلند شده و مقدسین ضمن آنها برای تکمیل ساختمان دیوار دعا می‌کردند...[۳۳]

برای این که مردم دست از ساختن دیوار نکشند امپراتور یک دشمن خیالی از «اقوام شمالی» برای آن‌ها تراشیده است که تا آن زمان هیچ گاه به‌آنان حمله نکرده بود. او می‌خواهد مردم آنچنان سرگرم ساختن دیوار باشند که دیگر مجالی برای اندیشه به‌هیچ مسألهٔ دیگری را نداشته باشند تا خود بتواند به‌آسودگی فرمانروائی کند. او با شست و شوی اذهان عمومی به‌وسیله‌ٔ تبلیغات توانسته است نه تنها تمام خواسته‌های خود را بر مردم تحمیل کند بلکه آن‌ها را به‌بیراهه هم کشانده است:

... و فرهنگی پوشالی که در طی قرون آنچنان به‌زور بر اذهان عمومی تحمیل شده که دیگر نمی‌توان چیز دیگری را جایگزینش کرد. فرمان‌هائی که این فرهنگ را بر مردم تحمیل کرده اگرچه ظاهراً اعتبار همیشگی خود را از دست نداده است ولی همواره برای مردم در مه انبوهی از گمراهی مانده است.[۳۴]

سرانجام می‌بینیم که هیچ نوع رابطه‌ئی میان امپراتور و مردم دیده نمی‌شود و به‌طور کلی نظام حکومتی آن‌‌ها به‌نحوی است که نمی‌تواند بین امپراتور و مردم ارتباط برقرار کند چنان که در داستان هم می‌خوانیم که قاصد امپراتور هیچگاه نمی‌تواند پیام او را به‌مردم برساند:

امپراتور، چنان که روایت می‌کنند، برای تو، تنها برای تو، برای توِ رعیتِ فلک‌زده، برای سایهٔ ناچیزی که در برابر خورشید امپراتوری به‌دوردست‌ترین دوردست‌ها گریخته‌ای، درست برای تو [است] که امپراتور از بستر مرگ پیامی فرستاده است. قاصد را بر آن داشته تا کنار تختش زانو بزند و او پیام را در گوش قاصد نجوا کرده است،‌ این پیام در نظرش چندان اهمیت داشته که قاصد را وادار کرده آن را دوباره در گوشش تکرار کند، و با تکان سر صحت گفته‌های او را تأیید کرده است. و در حضور همهٔ شاهدان بیشمار مرگش – تمام دیوارهائی را که به‌نحوی مانع بوده‌اند فرو می‌ریزند و بر پله‌های عریض و بلندی که سر به‌آسمان می‌برند بزرگان امپراتوری دایره وار ایستاده‌اند – در حضور همهٔ آنان، قاصد را روانه کرده است. قاصد بی‌درنگ به‌راه افتاد؛ مردی است نیرومند و خستگی‌ناپذیر، گاهی دست راست و گاهی دست چپ را دراز می‌کند و به‌این ترتیب انبوه جمعیت را می‌شکافد؛ وقتی مقاومت می‌بیند، به‌نشان خورشیدی که بر سینه دارد اشاره می‌کند؛ شکی نیست که به‌آسانی پیش می‌رود، به‌سرعتی که از کسی جز او برنمی‌آید. ولی انبوه مردم بسیار است؛ مسکن و مأوای‌شان پایان نمی‌گیرد. اگر میدان باز می‌شد پرواز می‌کرد و لابد طولی نمی‌کشید که تو ضربه‌های جانبخش مشت‌هایش را بر در خانه‌ات می‌شنیدی. امّا تلاش‌هایش عبث است؛ هنوز در تالارهای درونی‌ترین کاخ در تقّلاست؛ هرگز به‌آن‌ها غالب نخواهد شد؛ و اگر در این کار موفق شود فتحی نکرده است می‌باید تا پائین پله‌ها در تکاپو باشد؛ و اگر در این کار هم موفق شود فتحی نکرده است؛ حیات‌ها را باید پشت سر بگذارد؛ و پس از حیاط‌ها کاخ دوم محیط بر کاخ اوّل را؛ و باز هم پله و باز هم حیاط؛ و باز کاخی دیگر؛ و به‌همین روال هزارها سال تمام؛ گیریم که عاقبت از بیرونی‌ترین دروازه هم بگذرد امّا هرگز چنین نخواهد شد، هرگز – تازه پایتخت را در پیش دارد، مرکز جهان را، انباشته و آکنده از دردهایش. از اینجا هیچ کس به‌بیرون راه نخواهد برد،‌ تا چه رسد به‌حامل پیام یک مرده – امّا تو پشت پنجره‌ات نشسته‌ای و غروب که فرا رسد خواب پیام را می‌بینی.[۳۵]

مرگ امپراتور می‌تواند اشاره‌ئی به‌پایان پذیرفتن حکومت استعماری اطریشی‌ها باشد. چنان که در این بخش از «دیوار چین» دیده می‌شود، فاصله دوری که میان امپراتور مرده و مردم هست هرگز پیموده نخواهد شد. این مغاک هولناک میان امپراتور و مردم، و نیز خفقانی که حکومت استعماری برای ملت دردمند چکسلواک ایجاد کرده، سرانجام کار را به‌جائی می‌رساند که مردم را به‌طغیان وامی‌دارد:

... طبیعت انسان، که اساساً‌ تغییرپذیر و مانند خاک بی‌ثبات است، نمی‌تواند خفقان را برای همیشه تحمل کند؛ اگر او را مقید کنند طولی نخواهد کشید که رشته‌های قید و بند را پاره می‌کند تا همه چیز را، تمام قید و بندها و حتی خود را هم مانند دیوار، نابود کند.[۳۶]

و چنان که پیش از این به‌آن اشاره شد سرانجام مردم، پس از این که به‌حالت طغیان رسیدند، شورش کردند و تمام قید و بندها را گسستند و ملت چکسلواک به‌پیروزی رسید و حکومت دیکتاتوری و استعماری اطریش را سرنگون کرد. کافکا که در زمان خود به‌علت وجود سانسور نمی‌توانست این حقایق را بی‌پرده بگوید آن‌ها را به‌زبانی نمادین در سه اثر امریکا، «گروه محکومین» و «دیوار چین» بیان کرده است.


زیرنویس‌ها

  1. ^ Klub Mladych
  2. ^ Franz Baumer, FRANZ KAFKA, Trans. Abraham Farbstein (New York: Frederick Ungar Publishing Co., 1971) P. 62.
  3. ^  Hugo Bergman
  4. ^ Klaus Wagenbach, FRANZ KAFKA (Bern: Francke, 1958), P. 62.
  5. ^ Bila Hora
  6. ^  Kate Flores “Biographical Note,” in, THE KAFKA PROBLEM, ed. Angel Flores, (New York: Gordian Press, 1975), P. 9.
  7. ^ Martin Greenberg, THE TERROR OF ART: KAFKA AND MODERN LITERATURE, (New York: Basic Books, Inc., 1968), P. 100
  8. ^  George Grosz
  9. ^  گوستاویانوش، گفتگو با کافکا، ترجمه فرامرز بهزاد (تهران: انتشارات خوارزمی ۱۳۵۲)، ص ۲۰۰-۱۹۹.
  10. ^  Kurt Wolff
  11. ^  فرانتس کافکا، گروه محکومین، ترجمه حسن قائمیان، (تهران: انتشارات امیرکبیر ۱۳۴۲)، ص ۱۰۹.
  12. ^  همان.، ص ۸۰.
  13. ^  همان.، ص ۸۱.
  14. ^  همان.
  15. ^  همان.، ص ۸۴.
  16. ^  همان.، ص ۸۳.
  17. ^  همان.
  18. ^  همان.، ص ۸۵.
  19. ^  همان.، ص ۹۱.
  20. ^  همان.، ص ۹۴-۹۳.
  21. ^  همان.، ص ۱۱۸.
  22. ^  همان.، ص ۹۶.
  23. ^  همان.، ص ۱۰۹.
  24. ^  همان.، ص ۱۱۵.
  25. ^  همان.، ص۱۱۴.
  26. ^  همان.، ص ۱۴۱-۱۴۰.
  27. ^  همان.، ص ۱۴۲.
  28. ^  همان.
  29. ^  همان.، ص ۱۴۷.
  30. ^ Franz Kafka, METAMORPHOSIS AND OTHER STORIES, Trans. by Willa and Edwin Muir, (London: Penguin Books, 1973), P. 80.
  31. ^  Thomas G. Masaryk
  32. ^  Franz Kafka, METAMORPHOSIS AND OTHER STORIES, P. 72.
  33. ^  همان.، ص ۷۰.
  34. ^  همان.، ص ۷۵.
  35. ^  این بخش از «دیوار چین» که جداگانه در مجموعهٔ پزشک دهکده آمده است برگردان خوب فرامرز بهزاد است. رجوع کنید به‌همین کتاب از انتشارات خوارزمی (تهران: ۱۳۵۶)، ص ۴۸-۴۷.
  36. ^ Franz Kafka, METAMORPHOSIS AND OTHER STORIES, PP. 71-72.