مرگ گاو

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
The printable version is no longer supported and may have rendering errors. Please update your browser bookmarks and please use the default browser print function instead.
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۴۹
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۰
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۱
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۲
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۱۱ صفحه ۵۴

گوساله‌ی مرده‌ای به دنیا آمده بود. اول دمش از شکم مادر بیرون آمد و بعد که خودش، سنگین و لخت، روی علف‌ها افتاد،‌ مرده‌ی مرده بود. سرش روی گردنش تا شده بود. کسانی که در آنجا ایستاده بودند، خاموش سر می‌جنباندند. و زن دهقانی که صاحب گاو بود، آهی از ته دل کشید و گفت: «خدا اینطور می‌خواست.» گاو از درد ناله‌ای کرد. بعد به زحمت چرخی زد و روی پاهایش ایستاد. پاهایش بی‌توان شده بود و سم‌هایش توی زمین فرو می‌رفت. بالای سر گوساله‌اش ایستاد و باز ناله‌ای کرد و آن‌ را بو کشید. آنگاه با زبان زبرش بدن بی‌جان گوساله را لیسید. زن روستائی پیشانی او را نوازش می‌داد و اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود. او نیز مادر بود و همه چیز را احساس می‌کرد.

بعد گاو که درد همه‌ی وجودش را گرفته بود، از گوساله‌اش دور شد و در حالی که سرش را پائین گرفته بود، در کناری ایستاد. سنگین و سخت نفس می‌کشید. بخار نفس‌هایش مثل شعاع‌های آفتاب بود که از پنجره‌ای به درون نمازخانه‌ی تاریکی تابیده باشد. او را به گوشه‌ی مزرعه بردند و در آنجا خسته و کوفته سرش را روی پرچین گذشت و ایستاد. گاهگاه دمش را نیز خسته و بی‌رمق به پهلوها و پشت خود می‌کوفت.

پای گوساله‌ی مرده را گرفتند و روی علف‌ها تا پای پرچین کشاندند. و بعد، از پرچین گذشتند و دوباره روی علف‌ها افتادند و همچنان گوساله را تا لب پرتگاهی که دریا در زیر آن بود بردند و از آنجا به پائین سرنگونش کردند. گوساله روی سنگ‌های لب دریا افتاد. بعد، همه، پس از درست کردن پرچین‌ها، به سوی گاو آمدند. زن دهقان برایش شیر آورده بود. ولی گاو نمی‌خورد. شاخی را چون قیف در دهانش گذاشتند و شیر را در آن ریختند. گاو بینوا کمی‌خورد و بعد همه‌اش را با پوزه‌اش کنار زد.

بعد، همه به خانه‌های خود و به سراغ کارهای خویش رفتند و زن دهقان هم پیوسته در غم گوساله‌اش ناله می‌کرد و از خدا می‌خواست که ناشکری‌هایش را ببخشاید. دهقان با گاوش ماند و منتظر بود تا جفت هم بیاید و چون آمد آن را زیر سنگ‌ها چال کرد و بعد مشتی خاک از روی زمین بر داشت و با آن بر پهلوی گاو علامت صلیبی رسم کرد و اندکی بعد او نیز راه منزل را در پیش گرفت.

گاو همچنان سرش روی پرچین بود، مدتی ایستاد تا دردش کمتر شد. ناگهان چرخی به خود داد و سرش را به حرکت در آورد. کمی به پیش دوید. عضله‌های کوفته پایش مثل کفش‌های نو صدا می‌کرد. باز در نقطه‌ای ایستاد و دور و برش را نگاهی کرد و هیچ نیافت کنار پرچین‌ها بنای دویدن را گذاشت. اینجا و آنجا سرش را روی آن‌ها می‌گذاشت و به پائین می‌نگریست. هیچ چیز نمی‌یافت. چند بار نعره کشید. اما جوابی نگرفت و هر چه بیشتر می‌گشت و گمشده‌اش را نمی‌یافت، از خود بی‌خودتر و وحشی‌تر می‌شد. زمین را بو می‌کشید گاهی تند و زمانی آهسته در میان علف‌ها چرخ می‌زد.

ناگهان به همان جائی رسید که اندکی پیش گوساله را زائیده بود. همان جائی که علف‌ها زیر پای دهقانان له شده بود و اینجا و آنجا خاک زیرش بیرون زده بود. همینطور که زمین را بو می‌کشید، به نقطه‌ای رسید که گوساله‌اش ابتدا در آنجا افتاده بود و علف‌هایش هنوز خیس بود. نگاه خشمناکی به اطراف انداخت و بعد پوزه‌اش را روی زمین گذاشت، رد بو را گرفت و از همان طرف که گوساله را کشانده بودند به راه افتاد. در کنار پرچین ایستاد و مدتی بو کشید و سعی کرد تا مگر بفهمد که دنباله‌ی بو از کدام طرف می‌رود. بعد به پرچین فشار سختی آورد. سنگ‌ها سینه‌اش را خراش دادند و اندکی بعد پرچین فرو ریخت و گاو با شتاب از میان آن‌ها گذشت و این بار کنار پستانش هم خراشید. اما بی‌توجه به درد،‌ جلو رفت و همچنان بو کشید و رد گوساله را دنبال کرد.

بر سرعت خود افزود، گاهی سرش را بالا و زمانی پائین می‌گرفت و در این حال سر و گردنش مانند باد تندی بود که ناگهان در کنجی به خود پیچیده باشد. دم پرچین دوم از نو ایستاد این بار نیز بدان فشار آورد و این پرچین هم مثل آن دیگری پیش رویش فرو ریخت. چون خواست از قسمتی که ریخته بود لای دو تکه پرچین گیر افتاد. زوری زد و خودش را بیرون کشید. پهلوهایش هم زخمی شد. خون زخم‌ها سرازیر گردید و روی خال سفید پهلوی چپش فرو خزید.

خود را به شتاب به تخته‌ سنگ لبه‌ی پرتگاه رساند و چون ناگهان دریا را دید، از غرش موج‌ها که به سنگ‌ها می‌خورد وحشتی کرد و کمی پس رفت. هوا را بو کرد و بعد وجب به وجب ترسان و لرزان جلو رفت تا به لب پرتگاه رسید که دیگر علفی در آن‌جا نروئیده بود و زیر پایش جز سنگ چیزی نبود. با وحشت چرخی زد و دوباره بازگشت. می‌دید که بوی گوساله‌اش همان‌جا تمام شده است و دیگر نمی‌تواند رد آن را بگیرد و برود. هوا را هم بو کرد. اما چیزی جز بوی شور دریا به مشامش نرسید. ناله‌ی دردناکی سر داد و بعد به پائین سنگ‌ها نگاهی انداخت و ناگهان چشمش به گوساله‌اش افتاد که روی تخته سنگ‌های کنار دریا پهن شده بود.

نعره‌ی شادمانه‌ای در داد و به عقب رفت تا راهی برای پائین رفتن بیابد. از این‌طرف به آن‌طرف رفت و اینجا و آنجا را بو کشید. از لبه‌ی پرتگاه نگاهی به پائین انداخت. روی زانوانش نشست و زیر سنگ‌ها را نگاه کرد و سرانجام راهی که او را به گوساله‌اش برساند نیافت. دوباره به عقب بازگشت و در این موقع به نقطه‌ای رسید که گوساله‌اش را از آنجا به زیر پرتگاه انداخته بودند.

پاهایش را محکم روی سنگ‌ها کوفت و کوشید تا مگر پائین رود اما قرارگاهی برای پاهای خود نمی‌یافت. پرتگاه بسیار عمیق بود. نزدیک به سی متر.

با نگاه‌های ناتوان و ساده‌لوحانه‌ی خویش و بی‌آنکه جنبشی کند به گوساله خیره شد. چند بار نعره‌ای کشید. اما پاسخی نشنید. می‌دید که آب دریا کم‌کم بالا می‌آید و دور گوساله حلقه می‌زند. فریادی کشید تا گوساله را از خطر آگاه کند. اما موج‌ها پی‌درپی می‌آمدند و آن را در میان می‌گرفتند. گاو بینوا باز نعره‌ای در داد و سرش را وحشت‌زده از این‌سو بدان‌سو جنباند. انگار می‌خواست موج‌ها را با شاخ‌های خود نهیب زند و بترساند و عقب بنشاند.

اما ناگهان موج بلندی به ساحل خورد و هنگام بازگشت گوساله را نیز در کام خود فرو برد و رفت. و گاو نعره‌ی دردناک و بلندی کشید و خود را از فراز پرتگاه به زیر انداخت.