مرد سیاه، مرد من گوش کن!

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۵۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۶۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۶۰
متن این مقاله با نرم‌افزار تبدیل تصویر به متن، به طور خودکار تایپ شده است و باید به‌دقت بازنویسی و ویرایش شود.

گیل ستوکس*

مرد سیاه، مرد من، گوش کن!

‏من تو را پذیرا شده‌ام، تو را پس گرفته‌ام. تو را در آغوش گرفته‌ام، با وضع ترحم انگیز تو همدردی کرده‌ام، زیرا که می دانم آن‌ها چه گونه از تو استفاده و سوءاستفاده کرده‌اند. من کو شیده‌ام از سوگ و زاری خویش دست بردارم و سازگاریم با خطاها و کوتاهی‌های تو، تو را پاره‌ئی از من کرده‌است. من خوشحال بودم که تو را باز یافته‌ام، و خوشحال که تو می‌خواستی بازگردی. خوشحال که با انتخاب آزاد خویش می‌توانم تو را پذیرا شوم.


‏*Gail Stokes، یکی از نویسندگان جوان مجلات سیاهان در آمریکا و یکی از زنان فعال سیاه در مبارزات ضد تبلیغات نژادی.

  • صفحه ۵۸

‏اینک ما اینجا هستیم، من و تو، و در سیاهی خویش یکدگر را دوست می أاریم. من هر.روز تو را برمی انکیرم و به جلو می رانم و تو را درین کار، که اقدام مشترک ماست، بیش تر دوست می دارم. به تو می نگرم، و تو زیبائی. تو مم چون کره زمینی که در برابر وزش باد، رگبار باران، و توص آتنئین خورشید محکم و استوار إیستاده است. و با ومف این، پس از آن که با هم غذا خورده ایم، با هم قدم زده ایم، و با هم عشق ورزید»ایم سردی و سرخوردگی بولجریقی، به فئیوه ئی، به درون ما دارد راه پیدا می کند. ‏تو وابسته ئی، بسیار وابسته، به انگیزش های من، به اندیشه های من، به وؤیاهای من، و من چه خوشحالم که تو این جنین به من نیاز داری. من با شوق و شعف از بئقاب انکیزئنی به تو غذا می دهم و می دانم که برای تو دشوار است که خود این کار را بکنی. اما تو گاه سبب می شوی که بازوان من خسته شونا چون که من سخت می کوئنم و زیاد به خود فشارمی آورم که تو را بازم. به خود فشار می آورم هنگامی که می بینم تو کا» به تردید می افتی و آن گاه از خوردن غذا سر باز می زنی. ‏ببه فئمده؟ غذا خوب نیست؟ در تمام این مدتی که تو نبردی من به دقت آن را تهیه کرده کذانئت ام آهسته و آرام دم بکنئد. شاید نئکرئنی قدری زیاد ننده و نئیرینی آن دلت را می زند یا شاید مقدار زیادتری از جان خود را در آن ویغته ام.در اندیشه ام، به عقب برمی کردم وبه آن چه تهیه کرده ام خیره می شوم و به نئکفت در می أیم: آیا تمام این کارها بیهود» بوده است؟ احاس های لرزان من به بی علاقکی تو پی برد»اند. و این مرا به هراس می افکند وخشمگینم هر«´د ‏از خود می پرسم این همان مرد است، مرد من، مرد سیاهی که من با چنان میل و علاقه ئی آمدنش را به خانه خوشامد کفتح؟ از زمانی که تو بازکشته ئی هر روز از نزدیک نکاهت می کنم. می بینم که عظمت تو به آرامش، طفره، و انزوا مبدل نند» است. خاموشنی منی ننئینی و منتظر می مانی و فکا> می کنی درحالی که من ترکیبات لازم را فراهم می آورم. در حالی که می کوشم از تو یک مرد بازم. ودر تمام این مدت چنین می فماید که تو از انتظارخوینئی راضی هستی. ‏مرد سیاه؟ مردهن؟ من سوکند خورده بودم که تا می توانم به حفظ او نگهداری تو، خودم، ما، کمک کنم. اما... هرکن... نه به این مووت. اما این واهش نبرده است. خدای گرامی... الله عزیز... درین بی علاقکی او به من ور

  • صفحه ۵۹

‏کمک کن. خواهش می کنم، فکذار که کوشش من به لار رود! ‏زمان می گذرد و ین دمیدهای تازه پیدا می کنم. برای تسلای خودم می گریم که تو تنها به وقت احتیاج داری، فمین _ فقط وقت و زمان،با وجود این، این ابر بدشکون پیوسته بر بالای سر ما کمین کر>» است، زیرا که تو هر جیزی را از خود دور کرده ای، حتی مرا. اکنون آن ابر با غرش تندر تر کیده است. قطرات درشت و سیاه باران فرو می ویزد و من در حوضچنه های سیا» ناامیدی غوطه می زنم. زیرا که دمیدهای تو و آرزو های من أیکر یکی نیستنا. ‏ای مرد سیاه، تو کجائی؟ بازو انت را پیش آر. هدایتم کن. زیرا که همه جا تاریک فی ظلمانی است. به دلداری و تسلای تو نیاز دارم. نیاز دارم قوت قلبم دهی که آن جه با این فئور و حدت در راهننی مبارزه می کنم واقعی است، و آن چه ازآن تو یا من نیست به زودی، در آینده ئی نه چندان دور، از آن ما خواهأ شد. ‏به سبب درماندکیم و به خاطر ألتنکیم خشم در درونم طغیان می کند و در ‏حالی که به فرزندان سیاه جوان مان می اندیشم سراسر وجودم را فرا می کیرأ. آن ها خود را به من می چپ نند و گواه پریئنانی مننأ؟ وبا چهره های گرد جوینده و دتمت های کوچک خود می کونئند به من نیرو دهنأ، و آهسته می گویند به تو نیاز أاریم و دوستت می أاریم. ‏قلب من ۰ ‏پار» بار» شده و درد مندانه خون از آن جاری است در حالی ‏که می بینم بسرهای تو نگاهم می کنند و به خستگیم پی می برند. اکنون چه می توانم بکریم؟ من آن ها را از زمانی بس دراز برای بازکشت تو آماده کرد» بودم. با تهدید آن ها به بازگشت تو، بی تابی ها و کج خلقی های شان را ساکت و گریه های آمیخته به ناله شان را خاموشنی کرده بودم. اکنون چه می توانم به آن ها بکریم؟ به آن ها چه می توانم بکریم تا مغزهای کوچک آن ها را که عقل و خردی بیش از سن شان دارنا آرام کنم. به آن ها گفته ام که ۰ ‏تو انسانی تازه شده ای. کاملأ تغییر کرده ای. به آن ها گفته ام که تو اکنون یک مردی! آری، به آن ها گفته ام که تو اکنون قدرت آن را داری که بر جهان فرمان برانی، که جهان اکنون از آن تو است که در اختیار خود بکیری وحفظ و نکهداریش کنی. غر ورت کجا ست، سیاهیت کجا ست، زیبائیت کجا ست؟ این ها چه شده اند؟ ‏مرء سیا»، مرد من، گوننی کن: آ یا ما أیکر مانند کزشته چیز مئنترکی فداریم؟ آ یا جیز «یگری جز نام خویش فداریم؟ و حتی این هم دگر از آن ما

  • صفحه ۶۰