ما از آهن برخاسته‌ایم

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۶۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۶۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۶۳


نگاه کنید! من این‌جا ایستاده‌ام: در میان چکش‌ها، چرخ‌های تراش، کوره‌های آهنگری و کوره‌های بزرگ ـ در میان صدها رفیق.

فضای بالای سرم، سراسر، آهن‌های به‌هم پیوسته است.

تیرهای بزرگ آهن و برکناره‌های‌شان میله‌های قلاب‌دار آهنی به‌بلندی هفتاد و پنج پا

خمیده بر چپ و بر راست

پیچیده بر لا په‌های گنبد، همچون شانه‌های یک غول، چارچوبِ آهنین ساختمان را استوار نگه داشته‌اند.

بی‌پروا و تابدار و پتوان می‌نمایند

و همچنان توانی افزون‌تر می‌طلبند.

به‌آن‌ها می‌نگرم و استوارتر می‌ایستم.

خونی تازه از آهن در رگ‌هایم جریان می‌یابد

و قامتم برافراشته‌تر می‌شود.

شانه‌هائی پولادین و بازوانی سخت پرتوان می‌یابم. با آهن ساختمان یکی می‌شوم.

آن‌گاه به‌خود تکانی می‌دهم

با شانه‌هایم، لاپه‌ها و تیرهای بزرگ آهنو سقف را از جا برمی‌کنم

پاهایم هنوز بر زمین ایت اما سرم از بلندی ساختمان برگذشته.

این کوشش فوق‌انسانی از نفسم انداخته است، اما غریو برمی‌کشم:

«می‌خواهم سخنی بگویم، رفقا! می‌خواهم سخنی بگویم!»

پژواکی آهنیم کلمات مرا در خود فرو می‌برد. آهنبندی ساختمان سراسر با بی‌صبری می‌لرزد و قامت من همچنان افراشته‌تر می‌شود. اکنون سرم با دودکش‌ها یکی شده است.

من می‌خواهم با غریوی بلند، نه سرگذشتی، نه گفتاری، بل تنها جمله‌ئی آهنین بر زبان آرم:

«پیروزی از آن ما خواهد بود!»

ترجمهٔ رامین شهروند