قدرت تازه

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۴ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۰۶:۴۱ توسط Hooman (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۳
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۴
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۵
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۶
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۷
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۸
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۵۹
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۰
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۱
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۲
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۳
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۴
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۵
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۶
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۷
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۸
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۶۹
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۷۰
کتاب هفته شماره ۲۶ صفحه ۷۰

نوشته دکتر غلامحسین ساعدی

(گوهر مراد)

در سراشیبی دره‌ی درازی که به کوره راه پر پیچ و خمی منتهی می‌شد خانه‌ی بابا شیطان قرار داشت. خانه‌ای بود بسیار ساده و بدون در و مدخل، از تنها پنجره‌ی چهار گوشی که توی سنگ‌ها کار گذاشته بودند رفت و آمد می‌شد، از بالای تپه بوته‌های فراوان عشقه روئیده و پائین آمده، مانند تاجی از زمرد بالای پنجره آویخته بود. پلی از چوب به فاصله‌ی صد قدم از خانه روی دره چنبر زده و بین پل و خانه را باتلاق سبز و اسرارآمیزی پر کرده بود. سال‌ها می‌شد که کسی از روی آن پل رد نشده و باتلاق سبز را ندیده بود زیرا دره‌ی دراز درخت‌زاری بود که احدی نمی‌توانست خیال راه یافتن به آن‌جا را داشته باشد. علاوه بر این روزها تاریکی عجیبی دره را پر می‌کرد. این تاریکی از توی مرداب منعکس می‌شد مثل این‌که با نورافکنی بزرگ این سیاهی را توی دره ریخته‌اند، سوت و کور همیشه اندام دره را فرا می‌گرفت، تنها گاه گاهی زوزه‌ی سگ پیر بابا شیطان که از جهنم با خود آورده بود از زیر پل شنیده می‌شد و آواز ویولنی که هر چند ساعت یک بار از درون باتلاق می‌جوشید و بیرون می‌ریخت. اما شب‌ها نور آبی رنگی از پنجره به بیرون می‌تابید. نور آبی تند، نور شیطانی که بی‌شک بنی‌آدم قدرت تحملش را نداشت و زود زهره‌ترک می‌شد.

سال‌های سال بود که کسی به آن دره رفت و آمد نمی‌کرد، زیرا بابا شیطان پیر و افسرده شده بود و بیست و چهار ساعت لاینقطع در بی‌حالی عجیبی توی اطاقش دراز می‌کشید، از همه جا بریده بود و قدغن کرده بود که هیچ یک از بچه شیطان‌ها به سراغش نیایند.

کار دنیا را سپرده بود دست نوه‌ها و نبیره‌ها و نوچه‌های خودش و مطمئن بود که هیچ‌وقت آب از آب تکان نخواهد خورد. اما شب‌ها روح شیطانی‌اش نمی‌گذاشت راحت بخوابد، به ناچار چند ساعتی بلند می‌شد و می‌نشست و خاطرات شیرین گذشته را مثل گاو پیری نشخوار می‌کرد. اما روز و بقیه‌ی ساعات شب رامرتب می‌خوابید و خواب‌های عجیب و غریبی می‌دید، عادت داشت که روی عبای کهنه‌اش دراز بکشد و دست‌ها را به طرفین دراز کند. وقتی خواب‌های دهشتناک به سراغش می‌آمد سینه‌اش مثل محتضری آرام آرام بالا و پائین می‌رفت، ریش و سبیلش قاطی هم و چشمانش توی گودی فرو رفته، چنان قیافه‌ای پیدا می‌کرد که گوئی مرده‌ای را از گور بیرون کشیده و وسط کلبه دراز کرده‌اند.

این خواب‌ها زندگی تازه‌ای برایش شده بود. خواب‌های باورنکردنی و دردناک، طوری‌که اغلب اوقات از وحشت می‌پرید و گلویش می‌گرفت، اشک چشمانش را پر می‌کرد و شیطان پیر را به وسوسه و اندیشه و فکر وا می‌داشت.

روزی از روزها این خواب‌ها با چنان دهشتناکی هجوم آوردند که امان بابا شیطان را برید، پا شد و نشتت و به فکر فرو رفت، نیم ساعت خوابید و دوباره پرید، باز خوابید در خواب دشنه‌ای را دید که فرود می‌آید اما توی سینه فرو نمی‌رفت، خواب تیری را دید که از کمان بیرون جسته مدتی گیج و مبهوت دنبال هدفی می‌گشت و توی مردابی می‌نشست و شعله‌ای که قصد سوزاندن داشت، اما نمی‌سوزاند و خود را کنار می‌کشید و فرو می‌مرد.

وقتی شب فرا رسید و نور آبی اطاق را پر کرد بابا شیطان چشمانش را مالید و نشست، مثل کسی که سال‌ها توی کابوس خفه‌کننده‌ گیر کرده باشد نفس عمیقی بلعید، آشفته و نگران به فکر فرو رفت. بعد بلند شد و پنجره را باز کرد با چشمان دریده و نگران به دره‌ی دراز نگاه کرد. خاموشی سرتاسر دره را گرفته بود، ماه رنگ‌پریده از پشت کوهی بیرون آمده به درخت زار می‌تابید و صدای خفه‌ی سگ که بریده بریده از زیر پل زوزه می‌کشید و نغمه‌ی بیهوده‌ای که از توی مرداب هر چند دقیقه یک بار بیرون می‌پرید.

بابا شیطان با خود گفت:

«عجب، دنیا به چه حالی افتاده، همه چیز سرد و خاموش و وارفته و بی جون و بی هدف. همه جا گورستانی شده، پس کو اون زندگی جوشان؟ کو اون روزگار درخشانی که همه‌چی می‌غرید و قاطی می‌شد و وا می‌رفت و رنگ می‌گرفت؟ کو اون ایامی که صفا و ایمان شیطانی دل‌ها را پر کرده بود؟ ماجراها به وجود می‌آید خون‌ها ریخته می‌شد، صراحی‌ها می‌شکست، دل‌ها طپشی داشت، بر چهره‌ها رنگی بود؟ کو اون ایام؟ کو اون ایام؟ کو اون ایام شیطانی؟ مشام من به من می‌گوید که خیلی چیزها عوض شده است، زندگی رنگ باخته، بی‌ایمانی مطلق به زندگی و به نیروی زندگی، تقصیر خودم است که کارها را دست بچه‌ها دادم و خودم کنار کشیدم، همین الان باید تکلیف را روشن کنم. همین الان.»

وقتی حرف‌هایش تمام شد نوک انگشتانش را به هم سائید، نور سبزی از لای انگشتانش بیرون ریخت و مثل نواری توی تاریکی خزید. سگ که این ردید زوزه‌ای خفه در زیر پل کشید و سوت ممتدی از قعر مرداب بیرون آمد گوئی که قطار بزرگی در زیر زمین راه افتاد. ناگهان هزاران هزار بچه شیطان دره را پر کرد که کیپ هم با چشمان کلاپیسه و بدنی خسته و زار و نزار و بی‌حال اما متعجب و حیرت‌زده ایستاده بودند. بابا شیطان عصایش را برداشت و خود را از پنجره بیرون کشید، صدای پارس سگ برید و خاموشی سرتاسر دره‌ی دراز را فرا گرفت تنها همهمه‌ی نور آبی‌رنگ که از پنجره بیرون می‌ریخت به گوش می‌رسید. بابا شیطان بعد از آن که نگاه غضبناکی به هزاران هزار نوه و نبیره و نوچه کرد با صدای بلند چنین گفت:

«-های کره‌خرهای نفهم، که دم گوری هستین؟ مشغول چه کارین؟ ها؟ وقتی دنیا را سپرده‌ام دست شما همه‌چی یادتون رفته؟ تو کدوم سوراخی هستین؟ فایده شماها چیه؟ تا من سرمو زمین می‌ذارم همه‌چی تموم می‌شه؟ این راهی را که شما گرفته‌این می‌دونین کدوم راهه؟ راه انحرافی و دور از اصوله، دور از اصول شیطانی که به هیچ جا نمی‌رسه، واسه‌تون بگم که اگه چند مدتی به همین منوال بگذره، حسابمون پاک پاکه، می‌فهمین؟ می‌فهمین یا نه؟ کو اون دیوونگی‌های قدیم؟ کو اون جنگ‌ها و حماسه‌ها؟ کو اون عیش‌های قدیمی؟ اون روزگارانی که زندگی جوش و خروشی داشت؟ ها؟ با شما هستم کو؟ کو؟»

چند ثانیه سکوت همه جا را گرفت، پسر بزرگ شیطان که ریش سفیدش تا نزدیکی ناف می‌رسید، روی سنگی بالا رفت و گفت:

«باباجون، دنیا به همون ریخت و پاشی که شما دلتون می‌خواد هس و باقیه، همون کشت و کشتار، همون زندگی‌ها، همون ماجراها، همه‌اش باقیه. و خیلی هم پیشرفته‌تر از اون ایامیه که تو بازنشسته نشده بودی. اگه تو تنها کار می‌کردی ما هزاران هزار نفریم و روز به روز هم بر نسل ما افزوده می‌شود، ما ترتیبی داده‌ایم که خیلی زود می‌تونیم به‌بلعیم، همیشه از روی نقشه کار می‌کنیم، جنایت از شماره بیرون رفته، ماجراهای باورنکردنی به‌وجود آمده، کثافت و بیهودگی دل‌ها را انباشته است. زندگی به همچو مزبله‌ای تبدیل شده که تو بابا خوابش را هم ندیده بودی. مقصود اینه که از طرف ما قصوری نشده، اگه کسی هم حرف خلافی گفته، غرض داشته و الا ما...»

ناگهان صدای بابا شیطان بلند شد:

-خفه شو، سرتونو بخوره اون کاری که شما کثافت‌ها می‌کنین. هیچ‌کدومتون ذره‌ای جربزه و عقل ندارین و کاری ازتوتن ساخته نیس چی می‌خواهین؟ چی می‌کنین؟ زمان من جنگ، کشت و کشتار، خونریزی، عیش و نوش‌ها و کامرانی‌ها همه‌اش همراه ایمان، همراه ایمان شیطانی بود. آن‌روزها کثافت و بیهودگی تو کار نبود. زندگی از رونق و جلا نیافتاده بود. از مشرق تا مغرب به هر خونه‌ای که سر می‌کشیدی تخم امیدی تو دل‌ها جوانه می‌زد، آرزوهائی بود، علائقی بود، خواهش‌هائی بود اما حالا، ... حالا هم اگه جنگ و کشت و کشتار، خونریزی‌ها و عیش‌ها و کامرانی‌ها وجود دارد با چیز دیگری مخلوط شده با یک چیزی که نه شیطانی است و نه خدائی. و اون بی‌ایمانی در کارهاست. امید کامل، علاقه‌ی کامل، خواهش و آرزوی حقیقی دیگه نیس، بیهودگی و پوچی جای همه را گرفته، دشنه بالا می‌رود ولی بیهوده پائین می‌آید، دیگر لذتی در این کار نیس تیر از کمان خارج می‌شود، اما هدفش را نمی‌خواهد. می‌خواهد فرود بیاید. هر کجا که می‌خواهد باشد. توی قلبی گرم و گوشتی یا توی یک مرداب سرد و یخ‌بسته. شعله نمی‌خواهد بسورزاند، فرار می‌کند. تصمیم‌ها عوض می‌شود. پشیمانی و غضب رنگ اصلی را از دست داده، این دیگه خیلی افتضاح است، خاک تو سر همه‌تون که مثل گوسفند می‌چرین، و مشغول خودتون هستین، همه‌ی اصول شیطانی یادتون رفته، تبدیل به موجودات بی‌رمقی شده‌این که هیچ کاری ازتون ساخته نیس. جوابی که ندارین بدین؟ احمق‌ها، کره‌خرها، خائن‌ها..

دوباره سکوت دره را فرا گرفت، بابا شیطان روی سنگی نشسته و چانه‌اش را روی عصا تکیه داد، چند ثانیه گذشت و دوباره بلند شد و گفت:

«این‌طوری نمی‌شه. با این سیاق که شما راه می‌رین، هیچ کاری از پیش نمی‌ره، از همین امشب دست به‌کار می‌شیم. از همین حالا. حتا فرصت سر خاروندن هم به‌تون نمی‌دم. باید حسابی دنیا را بهم بزنیم، جوششی بر پا کنیم، زندگی را رنگین‌تر، زیباتر، پرامیدتر و بانشاط‌تر بسازیم. وظیفه‌ی ما اینس که بیهودگی را از دل‌ها بیرون کنیم. یه راه بیشتر باقی نمونده، دلم می‌خواهد همین فردا، یه مرد گنده‌ئی مثل قیصر یا نادر یا اسکندر پیدا بشه، با همان یک دندگی و لجاجت، با همان ایمان کامل به میدان بیاید. اگه این مهم را به دست شما بسپارم شما احمق‌ها کاری نمی‌تونین بکنین، باید خودم دست به کار بشم. حالا بهتون فرمان می‌دم. و هر چی که بگم باید فوری اجر بشخ. فوری، یادتونه که روزهای پیش وقتی می‌خواستم کارها را دست شما بسپارم، انگشتر ایمان انگشتر ایمان شیطانی را نیز بهتون دادم. حالا اون لازمم، همین الان می‌خواهم. همین الان. انگشتر پیش کیه؟»

هیچ کس جواب نداد بابا شیطان با عصبانیت داد زد:

«با شما هستم، انگشتر ایمان پیش کیه؟ نمی‌دونین؟ الاغ‌های نفهم؟»

«دیدین؟ انگشتری که بهتون داده بودم بزرگ‌ترین اسلحه‌ی ما بود. من اون انگشترو به دست همه‌ی اونائی که روزگاری سری توی سرها داشتند کرده‌ام. به دست قیصرها، نرون‌ها، اسکندرها، نادرها کرده‌ام. دست خیلی‌ها کرده‌ام. حالا ازتون می‌خوام، همین امشب باید آن‌را به دست یک نفر آدم گنده‌ئی بکنم و آن‌وقت می‌بینین که دنیا چه جلا و شکوهی به خودش می‌گیره.های! زود باشین، من انگشترو می‌خواهم، هر کجای دنیا که باشه انگشت هر کسی می‌خواد باشه، توی هر زباله‌دانی که افتاده باشه، فوری پیداش کنین و بیارین پیش خودم. چرا ماتتان برده؟ فوری تا ده دقیقه باید پیدا بشه. یک نفرتون بمونین پیش من و بقیه برین، زود برین، زود.»

بچه شیطانی از توی جماعت شیاطین فرز و چابک بیرون آمد و پیش بابا شیطان رفت و بقیه در یک چشم بهم‌زدن دور شدند و رفتند.

بابا شیطان در حالی که سینه‌اش را صاف می‌کرد با خود گفت:

«دوباره زنده شدم. دوباره دست به کار می‌شم و دوباره دنیا را زنده می‌کنم و از ایمان زندگی پر می‌سازم.»

بعد رو کرد به بچه شیطان و پرسید:

«ها؟ اسم تو چیه؟»

بچه شیطان گفت:

«اسم من لاجورده.»

بابا شیطان چند لحظه‌ای به چشمان لاجورد نگاه کرد و گفت:

«لاجورد، لاجورد، اما لاجورد تو چشم‌های تو یه چیزی هس و من اونو خوب می‌بینم،‌ تو خیلی به خودم رفته‌ای، زنده‌تر از دیگرونی و عاقبت خوبی داری و یا این‌طور به نظر می‌رسی.... بسیار خوب، لاجورد، می‌نونی فانوس بابا را روشن کنی؟»

تا این حرف از دهان بابا شیطان بیرون آمد، لاجورد با فانوس روشن کنار بابا شیطان ایستاده بود، بابا شیطان دست به شانه‌اش زد و گفت:

«آفرین لاجورد، اینو می‌گن کار حالا سگ پیرمو صدا کن.»

لاجورد سگ پیر را از زیر پل بیرون آورد، شیطان دستی به روی سگ کشید و گفت:

«حیوون چته؟ چرا همچو بی‌حال و وارفته؟ چرا این‌طور شده‌ای؟ آیا تو هم احساس دیگه‌ای می‌کنی؟ نکنه ایمان خود را از دست داده باشی نکنه از بیهودگی لبریز شده باشی؟ اما باشه، باشه، اشکالی نداره، همه‌چی درست می‌شه، همه‌چی را درست می‌کنم.»

رو به لاجورد کرد و گفت:

«اما لاجورد، می‌دونی چقدر گشنمه؟ چی می‌تونی واسم بیاری؟»

لاجورد گفت:

«هر چی که تو بخوایی بابا»

بابا شیطان گفت:

«دلم یه ران خوک سرخ کرده می‌خواد.»

وقتی این حرف از دهان بابا شیطان بیرون آمد لاجورد با ران خوک حاضر شد. بابا شیطان چند گاز به ران خوک زد و بلعید و در حالی‌که روغن از لب و لوچه‌اش می‌ریخت گفت:

«بارک‌اله لاجورد، دارم جون می‌گیرم، جوون می‌شم، صبر کن، صبر کن تا به همه‌ی این خل‌ها ومریض‌ها نشان بدهم که چند مرده حلاجم، آه، سال‌ها سال بود که لب به غذا نزده بودم. اما حالا لازمه، لازم‌تر از همیشه.» چند گاز دیگر زد و استخوان و بقیه‌ی گوشت را انداخت پیش سگ بعد دستی به شکمش کشید و گفت:

«چیزی نمونده بود که محو و نابود بشیم، و چیزی به انتها نمونده بود، اگه یه ذره دیر می‌جنبیدیم دیگه وقت سر رسیده بود. اما این چه صدائیه که به گوش می‌رسه؟»

دستش را جلوی گوشش گرفت تا صدای ضعیف ویولن را که از توی مرداب بلند بود بشنود، ناگهان فریاد برآورد:

«بلندتر، بلندتر، بلندتر»

صدای ویولن بلندتر شد بابا گفت:

«های، جون بگیر، بلندتر، بلندتر، ای داد و بیداد، همه‌ی نیروی شیطونی داره مضمحل می‌شه، رو به خاموشی می‌ره، بلندتر بزن، همونو بزن که بارها با اون رقصیده‌ام. همونو بزن که دیگرون را به رقص وا داشته‌ام.»

صدای ویولن بلندتر شد و بابا گفت:

«لاجورد نگاه کن به‌بین بابات هنوز پیر نشده؟ خوب نگاه کن خوب، خوب به‌بین و رقص شیطانی را یاد بگیر.»

همراه صدای ویولن شروع به رقص کرد. سگ پیر با چشمان بهت‌زده به صورت صاحبش نگاه می‌کرد اما باورش نمی‌شد. زیرا غم و اندوه تازه‌ای دور دیدگان شیطان حلقه زده بود بابا شیطان یک دفعه از رقص ایستاد و گفت:

«پس این کره‌خرها کجا هستن؟»

فانوس را بالا گرفت و به ته دره نگاه کرد. دره پر بود از شیاطینی که همه بهت‌زده پشت سر هم ایستاده بودند و تماشا می‌کردند.

بابا شیطان گفت:

«خوب؟ چطور شد؟ انگشتر پیدا شد؟»

پسر بزرگ خجلت‌زده از سنگ بالا رفت و گفت:

«بابا، ما رفتیم و همه جا را گشتیم، تموم دنیا را بهم زدیم، به هر سوراخ سمبه‌ای سر کشیدیم، انگشتر نبود که نبود، مثل این‌که آب شده و زمین رفته، تازه اگه ته زمین و ته دریا هم بود پیدا می‌کردیم. اما هیچ جا نبود.»

یک دفعه نعره بابا شیطان دره را پر کرد:

«نبود؟ نبود؟ پیدا نکردین؟ خاک بر سر همه‌تون. چطوری پیدا نکردین؟ ها؟ ها؟ یااله زود باشین بگین به‌بینم چطوری جستین که پیدا نکردین؟»

پسر شیطان گفت:

«رفتیم و همه جا را گشتیم، همه جا و همه جا، از ته اقیانوس‌ها گرفته تا پستوی پیرزن‌ها، اما خبری از انگشتر نبود.»

شیطان فریاد زد:

«این‌طوری پیدا نمی‌شه کره‌خرهای نادون، راه بیافتین، راه بیافتین تا واسه‌تون بگم که چطوری می‌جورن.»

بابا شیطان عصا و فانوسش را برداشت همراه لاجورد و سگ پیرش جلوتر از دیگران و صف عظیم شیاطین پشت سر آن‌ها به طرف شهر راه افتادند. در یک چشم بهم‌زدن از توی دره گذشته وارد شهر شدند، خاموشی همه جا را گرفته بود، ساختمان‌های سر به فلک کشیده با پنجره‌های خاموش و کور همان‌طور سر پا خوابیده بود. تنها صدای تیک تاک ساعت شهرداری خاموشی شب را می‌شکست. بابا شیطان با فریاد گفت:

«هیچ صدائی نباید باشه، ساعت را از کار بیاندازین»

در یک چشم بهم‌زدن لاجورد توی ساعت رفت و پیچ‌ها را شل کرد عقربه‌ها روی دوازده افتاد و ماند. بعد بابا شیطان مثل سنگی که به آسمان سوت کنند، از زمین پر گرفت همراه سگ و فانوسش بالا رفت، بالای ساختمان بلند شهرداری فرود آمد پس از این که نفسی تازه کرد چنین گفت:

«حالا روش جستن و پیدا کردن را بهتون یاد می‌دم. گوش کنین می‌خواهیم انگشتر ایمان را که گم شده پیدا کنیم، رفتن و زمین و زمان را بهم زدن راه معقول و صحیحی نیست، باید برین سراغ اونائی که امروز حداقل یه کار شیطونی کرده‌ان، برین سراغ اونائی که از روی ایمان، از روی ایمان شیطانی دست به کار شده‌ان می‌فهمین؟، حساب که دست خودتونه، می‌رین و می‌جورین، پیدا می‌کنین، اونائی را که سرشون توی سرهاست، اون‌ها را می‌جورین و انگشترو پیدا می‌کنین. خوب، دیگه معطل چی هستین؟ گم بشین و برین.»

در یک چشم بهم‌زدن صف شیاطین میدان را خالی کرد احدی در میدان باقی نموند. لاجورد روی آونگ ساعت نشست و آن را به نوسان در آورده به فکر فرو رفت. فکر می‌کرد که اگر انگشتر پیدا نشود وضع از چه قرار خواهد بود. بابا شیطان روی کنگره عمارت نشست و پاهایش را روی هم انداخت. صدای ویولن مرداب، از آسمان‌ها به گوش می‌رسید و بابا شیطان هم چنان‌که ریشش را توی مشتش جمع کرده بود آرام آرام شروع به زمزمه کرد:

ای نوچه‌های شیطون

کره‌خرای نادون

از شیطونی چی می‌دونین

بی دست و پا و حیرونین

بعد که آوازش را تمام کرد لاجورد را صدا زده گفت:

«لاجورد امشب یه طوری هستم.»

لاجورد گفت:

«می‌دونم بابا.»

بابا شیطان گفت:

«چمه؟ چرا این‌طورم.»

لاجورد از روی شیطنت پرسید:

«یعنی چطور هستی؟»

بابا گفت:

«نمی‌دونم اما احساس می‌کنم با همه قدرتی که دارم یه چیزیم شده، نمی‌تونم بگم، اما خوب حس می‌کنم. یه چیزی تو دلم رشد می‌کند، چاره‌ای ندارم به وسوسه افتاده‌ام که دوباره سری به دوزخ بزنم. دلم می‌خواد دست به کار بشم، مدت‌هاست که دیگر تو دستگاه انگولک نکرده‌ام. می‌خوام پاشم و برم، خوابیده‌ها را بیدار کنم، می‌خوام، همه را وادار کنم تا این چیزی را که مثل سرب به همه چیز چسبیده و توی همه چیز فرو رفته بکنیم و دور بریزم آره، می‌خوام، می‌خوام خیلی چیزها می‌خوام. دارم عاشق می‌شوم. عاشق زندگی، عاشق هرج و مرج، عاشق همه چیزهایی که دیده نمی‌شه؛ عاشق شیطونی، اما اون چیز، اون چیز سرد و سربی، آرام توی سینه‌ام نشو می‌کنه، توی گوشم توی استخوانم فرو می‌رود و در درونم زمزمه می‌کند، بیهوده است، پوچ است، بی‌فایده است.»

لاجورد آرام جواب داد:

«نه بابا، زیاد فکرش را نکن، خیال می‌کنی، دلت می‌خواد چیزی واست بیارم؟»

بابا شیطان هم چنان که تو فکر غرق بود گفت:

«چرا، چرا، اگر شراب شیطونی پیدا کنی، خیلی خوب به مزاجم می‌سازه.»

لاجورد تنگ شراب قهوه‌ای رنگی را جلو لبان شیطان گرفت.

بابا قورت قورت نوشید وقتی لبانش را پاک می‌کرد چشمش به میدان افتاد که دوباره جماعت شیاطین سوت و کور پهلوی هم ایستاده بودند پسر ریش سفید شیطان از پایه مجسمه بالا رفته بود و منتظر بود تا گزارش خود را به گوش بابا برساند.

بابا فانوس را بالا گرفت و خم شد. میدان مثل کره‌ای جلو چشمانش تاب می‌خورد و می‌چرخید با فریاد گفت:

«اومدین؟ بارک‌الله بچه‌هام. خیلی خوب و به موقع اومدین، حالا واسم تعریف کنین پیدا کردین؟»

پسر شیطان گفت:

«رفتیم باباجان خیلی گشت زدیم، تمام اونارا پیدا کردیم، انگشتر پیش هیچ‌کدومشون نبود، تنها داغی در انگشت داشتند که معلوم بود زمانی انگشتر به دست پدر یا پدر بزرگشان بوده است.»

بابا شیطان غرید:

«چطور؟ یعنی کسی به تورتان نخور که تازگی‌ها دسته گلی به آب داده باشه؟»

پسر گفت:

«چرا بابا خیلی‌‌ها بودن.»

بابا شیطان پرسید:

«کی‌ها بودن؟»

پسر شیطان جواب داد:

«آه. خیلی‌ها، خیلی‌ها به شاعری برخوردیم که داشت درباره مقدسین شعر می‌ساخت، اما نصفه کاره کاغذ را پاره می‌کرد و دور می‌ریخت، و دوباره دست به کار می‌شد، اما این دفعه یادش می‌رفت دنبال چی می‌گردد و قلم را بی‌اعتنا روی کاغذ می‌کشید، اما، از انگشتر خبری نبود»

بابا شیطان پرسید:

«غیر از شاعر کس دیگری نبود؟»

پسر شیطان گفت:

«چرا، چرا عاشقی را دیدیم که داشت توی لیوان گرد سفیدی را حل می‌کرد و حل می‌کرد اما نمی‌دانست که چه باید بکنه، اما انگشتر، انگشتر باز به دستش نبود.»

شیطان فریاد زد:

پس این انگشتر چی شده، کدوم گوری شده، چی به سرش اومده؟

پسر شیطان جواب داد:

«نمی‌دونیم بابا، سراغ مردی هم رفتیم که داشت برای حاکم نقشه می‌کشید و دوز و کلک می‌چید، اما وقتی می‌خواست تصمیم بگیرد، با خود آرام و بی‌خیال می‌گفت: چه فایده دارد، بیهوده‌اس، بی‌فایده‌اس.»

شیطان پرسید:

«انگشتر پیش اونم نبود؟»

پسر شیطان گفت:

«من که ندیدمش، من ندیدم.»

شیطان پرسید:

«داغی چطور؟»

پسر شیطان جواب داد:

«داغی بود، خود انگشتر نبود.»

بابا شیطان از خشم بلند شد روی کنگره عمارت شروع به رفت و آمد کرد ناگهان فانوسش را به زمین کوفت و از خشم فریادی کشید. صدای ویولن بریده بریده از آسمان به گوش رسید.

بابا شیطان در حالی‌که نور سبز فسفری از چشمانش بیرون می‌ریخت با فریاد گفت:

نفرینتان می‌کنم، نفرین، نفرینتان می‌کنم. می‌بینید به چه روزگاری افتاده‌ایم، تمام نیروهای ما کاهش پیدا کرده و در حال اضمحلال است این چه بلائی است که به سرمون اومده، گرد را حل می‌کند، اما نمی‌خورد، شعر را نساخته پاره می‌کند. و در گوش همه نغمه بیهودگی تکرار می‌شود.»

سکوت جماعت شیاطین را در خود فرو برد. سگ پیر زوزه‌ای کشید و لاجورد گیج و بهت‌زده توی ساعت خزید. پایش به یکی از چرخ‌ها خورد، صدای زنگ بلند شد لاجورد با خود اندیشید:

«شاید این باعث بشود که بابا بتونه تصمیم بگیره. فکر بکنه و تصمیم بگیره.» بابا شیطان روی کنگره نشست و سگ پیر آرام و بی‌خیال خزید و روی شانه‌اش نشست.

بابا گفت:

«های، این‌طوری هاج واج ایستادن چه فایده‌ای داره؟ ای ناشیطون‌ها، ای ناقلاها، خل‌ها، دیوونه‌ها، چه کاری ازتوت ساخته‌اس؟ ها»

پسر شیطان گفت:

نمی‌دونیم بابا، فکر می‌کنیم آن‌چه که ما رشته بودیم تو یه‌جا پشمش کردی – ما دیگه معطلیم، دیگه چیز عاطل، باطلی هستیم. عقلمون به جائی نمی‌رسه، نمی‌دونیم دیگه نمی‌دونیم، اون پوچی و بیهودگی که تو دل‌ها انباشته بود، حال به جان ما ریشه دوانده است. این‌کارو تو کردی بابا، ما فکر نمی‌کردیم که تو یه روزی از اون کلبه لعنتی‌ات بیرون بیائی و این دادوبیداد را راه بیاندازی.»

بابا شیطان فریاد کشید:

«خفه‌شو، باز بخوایی همچو حرفی بزنی می‌دم از درخت آویزانت کنن و فردا صبح پیش جماعت آدمیزاد آبروت بریزه.»

صدائی از اندرونش گفت:

«فایده‌اش چیه، بیهوده‌اس، بی‌فایده‌اس.»

بر خودش مسلط شد و ادامه داد:

«حالا با همه‌تون هستم، با همه‌تون، چند ثانیه فرصت می‌دم تا بهم بگین که چی باید بکنم.»

سگ همان‌طور که روی شانه شیطان نشسته بود زوزه‌ای کشید. زوزه‌ای از نومیدی، مدتی گذشت سکوت سنگینی بود، باران نم نمی می‌بارید. هیچ‌کس صدایش در نمی‌آمد. همان صدا باز از اندرون بابا شیطان غرید:

«آه، چشم از همه چیز به‌بند، دیگه راهی نیس، انگشتر گم شده، انگشتر گم شده و تو هم با تمام دستگاهت گم‌شدنی هستی، می‌فهمی؟ تلاش بیهوده‌ای می‌کنی. بی‌فایده‌اس، بی‌فایده»

اشگ‌های فسفری از چشمانش بیرون ریخت و سگ خم شده زبان سرخش را بیرون آورد و اشگ‌های شور را لیسید.

چند ثانیه گذشت بابا شیطان پرسید:

«خبری نشد؟ خبری نشد؟»

همهمه‌ی آرامی از میدان بلند شد:

«ما مضمحل شده‌ایم، عقلمان به جائی نمی‌رسد، انگشتر گم شده» اشک‌ها آرام آرام از چشم‌ها بیرون می‌چکید.

اما ناگهان صدای زنگ ساعت دوباره بلند شد، لاجورد بیرون آمده روی آونگ نشسته بود با صدای بلند و مطمئن چنین گفت:

«باباجان، من تمام فکرها را کردم و حالا مطمئنم که انگشتر از دستگاه ما بیرون رفته، دیگر گفتن این‌که تقصیر ما بوده یا تقصیر ما نبوده کار بیهوده‌ایست اما معلوم است که این کار کار هیچ‌کس جز کار خدا نمی‌باشد، از تنبلی و فرسودگی ما استفاده کرده و انگشتر را از ما دزدیده است.»

چند ثانیه به سکوت گذشت، جمعیت شیاطین یک دفعه از ته دل قیه کشید، باباشیطان بلند شد، ویولن نغمه‌ی پیروزی را نواخت، سگ پارس بلندی کرد، باباشیطان چنین گفت:

«آفرین لاجورد، آفرین بر تو، من خوب حدس زده بودم که تو هوشیارتر و داناتر از ما هستی،‌حال بچه‌ها، بچه‌های شجاع و بی‌باکم، گوش کنین. از دست رفتن انگشتر برابر با اضمحلال و نابودی ماست، باید تصمیم بگیریم، بودن یا نبودن، ماندن یا مضمحل و نابود شدن. چاره‌ای نیست باید دست به کار بشیم و چه زودتر انگشتر را به دست آوریم بنابراین باید تمام نیروی خود را گرد آوریم و آخرین تلاش را بکنیم، یا موفق می‌شویم و یا شکست می‌خوریم. اگر شکست بخوریم چیزی از دست نداده‌ایم، چه همین حالا جزو شکست‌خوردگان هستیم. ولی اگر موفق شدیم که دوباره قدرت از دست رفته را به دست آورده‌ایم. به شما فرزندانم دستور می‌دهم که همین فردا صبح، آفتاب نزده، با اسلحه و تیر و کمان و با هر چیزی که گیرتان آمد در دره‌ی دراز جمع بشوید، آخرین نبرد را شروع می‌کنیم، (با فریاد) عصیان تازه‌ای را شروع می‌کنیم، دوباره به دستگاه می‌تازیم، یا شکست یا پیروزی، در هر دو حال روسفید هستیم. اما در این حال ماندن عین پستی و فرومایگی و دور از اصول شیطانی است.»

صدای هورا و هیاهوی شیاطین در میدان پیچید. سگ پیر زوزه‌ی بلندی کشید. ابر نازکی که جلو ماه را گرفته بود کنار رفت و نغمه‌ی مبارزه از آسمان‌ها به گوش رسید. صدای جماعت شیاطین از میدان بلند شد:

«بارک‌الله لاجورد، لاجورد عاقل، لاجورد شجاع»

لاجورد که روی آونگ نشسته بود پاهایش را تاب داد و با خود زمزمه کرد:

«من برتر از شما هستم. من با شماها فرق دارم من لاجوردم لاجورد شجاع.»

پسر بزرگ شیطان سینه‌اش را صاف کرده گفت:

«اما باباجون...»

بابا شیطان فریاد زد:

«خفه‌شو، خفه، یادت رفته چی گفته‌ام؟»

بعد رو به جمعیت کرده کرده اضافه کرد:

«حالا دیگه دیر وقته، چیزی به صبح نمونده، در این فرصت کوتاه باید خود را آماده کنید، سلاح جنگی بپوشید، اسلحه بگیرید و همان دقیقه‌ای که آفتاب بیرون می‌آید، در دره‌ی دراز جمع شوید.»

در این اثنا صدائی از درون شیطان گفت:

«بی‌فایده‌اس، بیهوده‌اس، بی‌فایده‌اس.»

شیطان در حالی که مشتش را روی قلبش می‌فشرد آرام نهیب داد:

«خفه شو حیوون، خفه‌شو جونور بدجنس، خفه‌شو.»

صفوف شیاطین با قدم‌های استوار میدان را خالی کردند، شیطان رو به لاجورد کرده گفت:

«لاجورد، حس می‌کنم که کمی خسته‌ام، بهتر است به خونه بریم و کمی خستگی در کنیم.»

لاجورد از روی آونگ بلند شد و گفت:

«خیلی خوب باباجون، موافقم»

***

صدای همهمه و غریو جمعیتی که دره‌ی دراز را پر کرده بود، باباشیطان را از خواب بیدار کرد. در آن چند دقیقه خواب، راحتی و آسودگی و بی‌خبری عجیبی به سراغش آمده بود. اما وقتی چشم باز کرد و رنگ آفتاب را بر نوک درختان دید احساس کرد که بیرون بر خلاف روزهای پیش روشن‌تر شده است، جلو پنجره آمد جمعیت شیاطین سلاح جنگی پوشیده آماده‌ی کارزار بودند. هر چند که صفوف فشرده‌ی آن‌ها صلابت جنگجویان را داشت. اما هیچ‌کدام آن‌چه را که برای نبرد لازم است در اختیار نداشتند، در چشمان خواب‌آلود آن‌ها، به‌جای کینه،‌ بی‌تفاوتی و بیهودگی دیده می‌شد. شیاهی دره کم‌ شده، صدای ویولن ضعیف‌تر به گوش می‌رسید، سگ پیر چنان در خواب فرو رفته بود که گوئی بیدارشدنی نیست.

باباشیطان از پنجره‌ی اطاق خود را بالا کشید و روی عصا تکیه کرد، دیگر آن خشم و قاطعیت شبانه از وجودش رخت بر بسته بود، با این‌همه از روی ناامیدی چنین گفت:

«فرزندان لحظه‌ی آخر فرا رسیده است ما نبرد را شروع می‌کنیم، نبرد را شروع می‌کنیم تا انگشتر را به دست آوریم، همه حاضرند؟»

صدا از درون شیطان گفت:

«بی‌فایده‌س، بیهوده‌اس»

کسی که می‌بایست جواب بدهد پسر بزرگ‌تر شیطان بود که در آن‌جا دیده نمی‌شد، بنابراین کسی به باباشیطان جوابی نداد.

شیطان فریاد زد:

«ها؟ کجاس؟ نیومده؟»

در همین لحظه پسر بزرگ نفس‌نفس‌زنان از راه رسید، انگشتر را در کف دست محکم می‌فشرد، وقتی باباشیطان آن‌را دید نفس عمیقی کشید و از روی شادی فریاد زد:

«کجا بود؟ کجا بود؟»

پسر بزرگ از بس خسته بود که نمی‌توانست حرف بزند، به درختی تکیه داد صفوف شیاطین از هم پاشیده و او را در میان گرفتند، همه مبهوت چشم به او دوخته بودند.

باباشیطان با لحن نرمی پرسید:

«کجا بود؟ از کجا پیدا کردی؟»

پسر شیطان جواب داد:

«دست یک مرد.»

شیطان پرسید:

«دست یک مرد؟ کی بود؟»

پسر شیطان گفت:

«یک مرد ولگرد، یک مرد معمولی و شبیه هزاران نفر دیگر، یک مرد بی‌ایمان و بی‌خیال»

شیطان شکست‌خورده سئوال کرد:

«یک مرد بی‌ایمان؟ چگونه ممکن است؟»

پسر شیطان گفت:

«آره، مردی که در پوچی و بیهودگی غوطه‌ور بود، نه به ما اعتقاد داشت، نه به خدا. نه نیکی می‌شناخت نه بدی. نه به چیزی علاقمند بود و نه از چیزی متنفر، بیهوده بود و از زندگی همان بیهودگی را می‌شناخت.»

شیطان با خود گفت:

«آه، پس این‌طور، چگونه ممکن است؟»

بعد به انگشتر خیره شد و با خود اندیشید:

«چگونه می‌شود باور کرد؟»

پسر شیطان گفت:

«حال می‌خواهید باور کنید، می‌خواهید باور نکنید.»

شیطان مدتی به انگشتر نگریست، آهنگ شکست، آهنگ یأس و بیهودگی از باتلاق شنیده می‌شد. سگ پیر سرفه‌ی سختی کرد. اشک چشمان باباشیطان را پر کرد، چند قدمی جلو آمد و با صدای بلند چنین گفت:

«دوران ما دیگر به سر رسیده است، قدرت ما دارد رو به خاموشی می‌رود. ظلمت باتلاق فروکش کرده، خورشید بیهودگی آن‌را لیسیده و از بین برده است، نغمه‌ی ما بیهوده آخرین تلاش را می‌کند، بزرگ‌ترین اسلحه‌ی ما، انگشتر ایمان شیطانی دیگر کارگر نیست، دل‌های خود ما را هم آن چیز سرد، آن چیز سربی انباشته است. تلاش بیهوده‌ای می‌کنیم، آری فرزندان، شیطان دیگری پیدا شده،‌ قدرت تازه‌ای به وجود آمده است. ما یارای مقاومت با آن‌را نداریم و خواه نخواه تسلیم شده‌ایم، تلاش دیشب ما کار بیهوده‌ای بوده است و من بیهوده شما را سرزنش می‌کردم حال برایم مسلم شد که بیهودگی هر قدرتی را اسیر خود کرده، هم قدرت خدا و هم قدرت ما را بلعیده و از بین برده است. این چنین با نگاه‌های مضحک به من خیره نشوید، حال، من و شما همه اسیر او هستیم. حس می‌کنم که قدرت تازه با بوسه‌ی سردش قلب مرا از کار باز می‌دارد. بروید، بروید برایش سجده کنید، بروید و برایش نماز بخوانید. آسوده‌ام بگذارید بیهوده است بیهوده.»

هق‌هق گریه لاجورد بلند شد، سگ از روی نومیدی زوزه کشید. جمعیت شیاطین شکست‌خورده دره‌ی دراز را ترک کردند. باباشیطان پیر، با زحمت خود را از پنجره بالا کشید و برگشت برای آخرین بار نگاهی به دره کرد. ظلمت از دره پاک رفته بود، روشنائی سرد و رنگ‌پریده از همه جا می‌تراوید. صدای باتلاق دیگر بریده و تمام شده بود و جسد لاجورد که خود را از درخت حلق‌آویز کرده بود مثل آونگی در فضای خالی تاب می‌خورد.