فرار

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۳ ژوئن ۲۰۱۳، ساعت ۱۲:۱۹ توسط Bitakhm (بحث | مشارکت‌ها)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۹۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۰۴


صفحه 104 نشست و دست باد کرده‌اش را روی پایش گذاشت. در حالیکه بدنش را تاب می‌داد و در گلو ناله می‌کرد به آن پرداخت. سرش را عقب انداخت و آسمان پریده رنگ را نگاه کرد. پرنده سیاه بزرگی تقریبا دور از نظر چرخ می‌خورد و از دور در سمت چپ پرنده‌ی دیگری نزدیک میشد. سرش را بلند کرد و گوش داد. صدای آشنائی از دره‌ای که بیرون آمده بود می‌آمد؛ بانگ زوزه‌ی پر هیجان و آتشین سگ ها در کوره راه. پپه با شتاب سرش را خم کرد. کوشید که حرفهای تندی بزند اما فقط هیس گرفته‌ای از میان لبهایش خارج شد. با دست چپش صلیب لرزانی روی سینه‌اش کشید. روی پا ایستادن برایش تقلای فراوانی بود. آرام و بی‌اراده به سر صخره بزرگی در قله‌ی تپه رفت. آنجا یکبار به آرامی و در حالیکه روی پاهایش کج و راست میشد بلند شد و راست ایستاد. در مسافتی دور در پائین بوته‌زار، تاریکی را که آنجا خوابیده بود می‌دید. پاهایش را محکم کرد و ایستاد. هیکل سیاهی در زمینه‌ی آسمان بامداد بود. صدای شکافتن چیزی از کنار پایش بلند شد. تکه سنگی بهوا رفت و گلوله‌ای با صدای خفه از تنگه دیگر گذشت و طنین پوچ آن از پائین برخاست. پپه لحظه‌ای به پائین نگاه کرد و باز خود را استوار کرد. بدنش به عقب تکان خورد. دست چپش نومیدانه و لرزان بطرف سینه‌اش رفت غرش دیگری برخاست. پپه بجلو تاب خورد و از صخره سرنگون شد. بدنش به زمین افتاد و غلتید و جوی‌شن کوچکی در پشت سرروان کرد. سرانجام هنگامیکه به بوته‌ای گیر کرد و ایستاد جوی شن آرام بپائین لغزید و رویش را پوشاند.


صفحه 103

بدنش بزمین افتاد و در غلتید ...


صفحه 102

اطراف را جستجو کرد اما نتوانست تفتگ را پیدا کند. سرانجام دراز کشید که استراحت کند. درد زیربغلش تیزتر شده بود. با هر ضربان قلب گوئی دستش باد می‌آورد و می‌ افتاد. در هر وضعیتی که دراز می‌کشید به دست سنگینش فشار می‌آورد. با تلاش حیوانی آسیب دیده برخاست و باز بسوی قله به‌راه افتاد. با دست چپ، دست ورم‌کرده‌اش را از تنش دور نگه داشته بود. با چند قدم پیشروی و لحظه‌ای استراحت و چند قدم دیگر خودش را بالا می‌کشید. سرانجام به نزدیکی قله رسید. ماه، پشت تیز و ناصاف قله را در برابر آسمان نمودار می‌ساخت. مغز پپه در دابره‌ای وسیع چرخ می‌خورد و از او دور می‌شد. روی زمین افتاد و بیحرکت ماند. قله سنگی صدپا بالاتر بود. ماه در آسمان حرکت می‌کرد. پپه روی پشتش نیم‌غلتی زد. دهانشمی‌خواست حرف بزند اما تنها یک صدای گرفته از لای لبهایش خارج شد. وقتی سپیده دمید پپه به خود آمد. چشمانش باز و سالم بود. بازوی ورم کرده‌اش را جلو چشم گرفت و زخم ملتهب را نگاه کرد. خط سیاهی از مچ تا زیر بغلش دویده بود. بی‌اختیار دستش را در پی چاقوی سیاه و بزرگ به جیب برد اما چاقو نبود. چشمانش زمین را گشت، تیغه سنگ تیزی را برداشت و زخم را خراشید و رویش را برید و با فشار شیره سبز آن را با قطره‌هائی درشت خارج کرد. بلافاصله سرش را به عقب انداخت و مثل سگی زوزه کشید. تمام بدنش از درد می‌لرزید اما درد فکرش را روشن کرده بود. در نور خاکستری ببالا رفتن از آخرین سربالائی تلاش کرد و به بالا خزید بعد در پشت ردیفی از سنگ دراز کشید. در پائین تنگه عمیقی بود؛ مانند آن دیگری که از آن گذشته بود. نه زمینی صاف، نه بلوطی و نه حتی بوته‌های انبوه در ته آن. در سمت دیگر بلندی تندی پوشیده از معدودی مریم گلی‌های گرسنه و مفروش از خرده سنگ، سرکشیده بود. تیغه‌های غول پیکر سنگها روی تپه پراکنده بود و درزوک تپه دندانه سنگی در آسمان استوار ایستاده بود. روز تازه رسیده بود. شعله خورشید از سر کوه رد میشد و روی پپه که دراز کشیده بود می‌افتاد. موی سیاه خشنش از ریزه چوبها و تار عنکبوت پوشیده شده بود. چشمانش به ماسه برگشته بود و از میان لبهایش نوک زبان کبودش خودنمائی می‌کرد.

صفحه 101

در دهانش مثل ضماد شده بود پاک کرد. با انگشتهایش سوارخی در بستر رود کند اما پیش از آنکه چاله خوب گودشود به خواب رفت. سپیده دمیده بود و گرمای روز روی زمین افتاده بود و پپه هنوز خواب بود. بعد از ظهر بود که سرش را تکان داد و به آرامی اطرافش را نگاه کرد. چشمهایش از خستگی تار بود. بیست با دورتر در انبوه بوته‌ها یک یوز بزرگ کهربائی ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد. دو دراز و ضخیمش با وقار می‌جنبید، گوشهایش از دقت تیز شده بود اما به عقب نرفته بود که خطرناک باشد. یوز روی شکمش نشسته بود و او را تماشا می‌کرد. پپه، به سوارخی که در زمین کنده بود نگاه کرد. نیم‌بند انگشت آب گل‌آلود در ته آن جمع شده بود. آستینش را از روی بازوی مجروحش پاره کرد و با دندانهایش چهارگوش کوچکی از آن برید و آن را در آب خیس کرد و دردهان گذاشت و چندین‌بار پارچه را خیش کرد و مکید. یوز هنوط نشسته بود و او را می‌پائید. غروب شد اما جنبشی در تپه‌ها پیدا نبودو هیچ پرنده‌ای به دیدار ته دره نمی‌آمد. پپه گاه به یوز نگاه می‌کردو چشمان زرد رنگ حیوان فرو می‌افتاد، مثل اینکه داشت می‌خوابید. خمیازه‌ای کشید و زبان سرخ دراز و نازکش بیرون آمد. ناگهان سرش برگشت و بینی‌اش مرتعش شد و دو بزرگش را انداخت. راست ایستاد و دزدانه چون سایه کهربائی رنگی به میان بوته‌ها رفت. لحظه‌ای بعد پپه صدا را شنید. صدای ضعیف و دور سم اسبها بر سنگریزه ها را، صدای بعدی صدای زوزه‌ی بلند یک سگ بود. پپه تفنگ را به دست چپ گرفت و بهمان آرامی که یوز رفته بود به میان بوته‌ها خزید. در هوای غروب که رو به تاریکی می‌رفت خمیده از تپه بسوی بلندی دیگر رفت. تنها هنگامی ایستاد که هوا تاریک شده بود. نیرویش تمام شده بود. همینکه هوا تاریک شد روی شنگها افتاد و با زانوهایش در سراشیب بتپه سر خورد. اما راه خود را به بالا ادامه داد و در سربالائی چنگ رد و بالا رفت. هنگامیکه نزدیک نوک تپه بود درازکشید و کمی خوابید. ماه شکسته روی صورتش تابید و بیدارش کرد و او پاشد و بسوی تپه براه افتاد. پنجاه پا دورتر ایستاد و به عقب برگشت چون تفنگ را جا گذاشته بود. در حالیکه بسنگینی قدم برمی‌داشت میان بوته‌های


صفحه 100 پرنده نزدیک او جهیدند و به او خیره شدند و سپس چست‌زنان دور شدند. پپه در خواب بخود می‌پیچید و چند بار دست مجروحش را بلند کرد و انداخت. خورشید به پشت قله‌ها رفت و غروب خنک و آنگاه تاریکی فرا رسید. از دامنه‌ی تپه گرگی زوزه کشید، پپه بیدار شد و با چشمان تار به اطراف نگاه کرد. دستش متورم و سنگین بود؛ درد توی بازو تا زیر بغلش تیر می‌کشید. به اطراف خیره شد و بعد بلند شد. کوه‌ها شیاه بود و ماه هنوز درنیامده بود. پپه در تاریکی ایستاد. کت پدر به بازویش فشار می‌آورد. زبانش ورم کرده و دهانش را پر کرده بود. کت را از تنش بیرون آورد و روی بوته‌ها انداخت و بعد در حالیکه روی سنگها می‌افتاد راه خود را از میان بوته‌ها باز می‌کرد و می‌کوشید تا از تپه بالا رود. همچنانکه بالا میرفت تفنگ به سنگها می‌خورد و جوی کوچکی از ماسه‌های خشک و خرده سنگها در پشت او از تپه پائین می‌رفت. کمی بعد ماه کهنسال بالا آمد و ستیغ بریده‌ی کوه را در جلو نمایان کرد. پپه در مهتاب آسانتر حرکت می‌کرد. بجلو خم شد تا دست مجروحش از بدن دور باشد. راه بالای تپه را با حمله‌ها استراحت‌ها و با هجومی جنون آمیز و استراحتی بدنبال پیمود. باد از سراشیب بپائین می‌خزید و شاخه‌های خشک بوته‌ها را به صدا درمی‌آورد. هنگامیکه سرانجام به ستیغ تیز قله رسید ماه در اوج آسمان بود. درصد پای آخر باد هیچ خاکی را به زمین باقی نگذاشته بود. تمام راه پوشیده از سنگهای محکم بود. با زحمت از قله بالا رفت و آنسو را نگاه کرد. منظره‌ای بود شبیه آنچه که پشت‌سر گذارده بود که مهتاب تار بنظر می‌رسید و پوشیده از مریم گلی‌های خشک و گل‌بوته‌ها بود. در سمت دیگر تپه باشیبی تند بالا می‌رفت و در نوک آن کوه، دندانهای بریده بریده خود را در زمینه آسمان نشان می‌داد. در ته دره بوته‌ها انبوه و تاریک بود. پپه، افتان و خیزان به پائین تپه راه افتاد . گلویش تقریبا از تشنگی بسته شده بود. اول خواست بدرد اما زمین خورد غلتید. بعد با دقتی بیشتر راه رفت. ماه در پشت کوهها نزدیک به پنهان شدن بود که به قعر دره رسید. لابلای بوته‌زار انبوه را در حالیکه با انگشتهایش در جستجوی آب بود خزید. آبی در بستر جو نبود اما زمین نمناک بود. پپه تفنگ را زمین گذاشت، یک مشت گل را برداشت و در دهان گذاشت و بعد آنرا بیرون ریخت و با انگشت گل را که



صفحه 99

تیفه سنگ را بیرون کشید. خون از جای آن صاف و آرام بیرون آمد. رگی بریده شده بود. پپه به درون شکاف کوچکی در سنگ نگاه کرد بعد مشتی تار عنکبوت جمع کرد و آن را روی بریدگی فشار داد و به آن چسباند. تقریبا آنا خون بند آمد. تفنگ روی زمین بود. پپه آن را برداشت و فشنگ دیگری در مخزن گذاشت و بعد روی شکم بمیان بوته‌ها خزید. آهسته و با احتیاط در حالیکه پشت حفاظ‌ها می‌خزید استراحت می‌کرد و دوباره بحرکت درمی‌آمد. مسافت زیادی را در سمت راست و بالا خزید. در کوهستان، خورشید پیش از آنکه دردره‌ها نفوذ کند قوس آن بالا آمده است. چهره داغ خورشید به تپه نگاه کرد و بی‌درنگ گرما بهمراه آورد. نور سبک روی سنگها می‌خورد و باز مرتعش از زمین برمی‌خاست و سنگها و بوته‌ها از وراء هوا لرزان به چشم می‌آمد. پپه، برای اینکه در معرض تیر نباشد مارپیج بسوی نوک کوه خزید. بریدگی عمیق بین انگشتانش شروع به زدن کرد. بی‌آنکه ببیند از کنار یک مار خزید و وقتی مار سرش را بلند کرد و اولین سوت را کشید عقب رفت و راه دیگری پیش گرفت. مارمولک‌های تند پای خاکستری‌رنگ در جلوش می‌جستند و خطی کوچک از گرد و غبار بپا می‌کردند. پپه توده دیگری از تار عنکبوت یافت و آن را به‌دست ملتهبش گذاشت. حالا دیگر پپه تفنگ را با دست چپ به جلو هول می‌داد. قطرات کوچک عرق به ته موهای سیاه و خشنس می‌دوید و از گونه‌هایش فرو می‌غلتید. لبها و زبانش خشن و سنگین شده بود. لبهایش را فشار می‌داد که بزاق را به دهان بکشید. چشمان سیاه ریزش بی‌آرام و مظنون بود. یکبار که مارمولکی خاکستری‌رنگ جلوی او روی زمین خشک ایستاد و چشمانش را به اطراف گرداند او آن را با سنگی له کرد. وقتی خورشید ظهر را هم پشت سر گذاشت هنوز یک مبل بیشتر راه نرفته بود. خسته و ناتوان صد پا‌ی دیگر هم خزید و وقتی به یک پشته خلنگ بلند و تیز رسید نومیدانه بمیان ساقه‌های زمخت و گره‌دار آن لولید و سرش را روی دست چپش انداخت. درلای شاخه‌ها سایه نبود اما حافظ و پناهی بود. پپه همچنانکه دراز کشیده بود بخواب رفت و آفتاب روی پشتش افتاد. چند


صفحه 98 روشنی پشت‌سر هم بیرون می‌جهید. سم‌هایش را به‌زمین می‌کوفت. پپه پهلوی اسب خشکش زده بود. آرام پائین تپه‌را نگاه کرد. غرش دیگری سراسر تنگه پیچید. پپه دیوانه وار خودش رت پشت یک بوته انداخت. روی زانوها و یکدست از تپه بالا خزید. با دست راست تفنگ‌را از زمین جدا و بالا نگه میداشت و بجلو هول میداد. با دقت غریزی یک حیوان حرکت می‌کرد. باشتاب بسوی یکی از تیغه‌های سنگ گرانیت روی تپه خزید. هرجا که انبوه بوته‌ها بلندتر بود دولا دولا می‌دوید، اما جاهائی که حفاظ مختصر بود، روی شکم در حالیکه تفنگ را بجلو هول می‌داد؛ مثل کرم می‌خزید. آخر سر در فاصله‌ی کمی که زمین پناهندگی نداشت. پپه کمی مکث کرد و بعد در فضا جستی زد و به گوشه صخره پیچید. به سنگ تکیه‌داد و به نفس‌نفس افتاد. وقتی آرام شد پشت صخره بزرگ به‌راه افتاد و به شکاف باریکی رسید که روزنه‌ای کوچک برای دیدن پائین تپه داشت. پپه روی شکم دراز کشید و لوله‌ی تفنگ را در شکاف فرو کرد و منتظر ماند. خورشید حالا سر کوه‌های خاور را سرخ کرده بود. لاشخورها بسوی محلیکه لاشه اسب افتاده بود پائین می‌آمدند مریم گلی‌ها را به صدا درآورد. عقابی که نزدیک ستیغ کوه پرواز می‌کرد بسوی آفتاب به پرواز در آمد. پپه، در مسافتی دور جنبش خفیفی را زیر بوته‌ها دید. تفنگ را تنگتر بچنگ فشرد. خرگوش خرمائی‌رنگ کوچکی خرامان به کوره راه درآمد و از آن گذشت و دوباره در لای بوته‌ها ناپدید شد. پپه مدتی دراز صبر کرد. در پائین ، زمین هموار کوچک و درختان بلوط و لته‌ی علف را می‌دید. ناگهان چشمش به‌راه افتاد. ربع میل پائین‌تر و در میان بوته‌ها حرکت تندی بچشمش خورد تفنگ را بالا گرفت و میزان کرد. دوباره جنبشی در بوته‌ها پیدا شد. پپه نشانه را روی آن میزان کرد و ماشه را فشار داد. صدای انفجار از کوه پائین رفت و از دامنه دیگر بالا آمد و برگشست. تمام دامنه‌ی سراشیب آرام شد. دیگر حرکتی پیدا نبود. آنگاه خط سفیدی سنگ را شکافت وگلوله‌ای گذشت وطنینی از پائین بلند شد. پپه سوزش شدیدی دردست راستش احساس کرد. یک تیغه سنگ از میان بند اول و دوم انگشتش بیرون آمده بود و نوکش در کف دستش بود. با دست


صفحه 97

پایین شیب‌ها را تکاپو بودند. از میان شاخ و برگ بوته‌ها گرگی زوزه می‌کشید و درختان بلوط در نسیم شبانگاهی بنرمی زمزمه می‌کردند. پپه، تیم‌خیز شد و گوش تیز کرد. ایبش شیهه کشیده بود. ماه تازه داشت به پشت کوههای باختر می‌رفت و تپه‌ها را پشت سر در تاریکی می‌گذاشت. پپه، تفنگ را در دستش فشرد و گوش به زنگ نشست. از بالای کوره راه‌شیهه‌ای بلند شد و پپه صدای سم‌های نعل بسته را روی خرده‌سنگ‌ها شنید. سرپا جست و بطرف اسب دوید و آنرا زیر درختها کشید. زین را پشت آن انداخت و محکم کرد. سراسب ناراضی را گرفت و دهنه را بزور دردهانش فرو کرد و برای اطمینان از وجود قمقمه و کیسه قورمه دستی به زین کشید. بعد سوار شد و ببالای تپه رفت. هوا چون مخمل تاریک بود. اسب مدخل کوره را- که از زمین هموار جدا میشد و بالا میرفت – یافت و در حالیکه پایش روی سنگ‌ها می‌لغزید و سرمی‌خورد بالا رفت. پپه به سرش دست کشید، کلاهش نبود. آن را زیر درخت بلوطجا گذاشته بود. اسب با تلاش مسافتی زیاد را بالا رفته بود که اولین دگرگونی بامداد- رنگی فولادی که با تاریکی درهم آمیخته بود – نمودار شد. رفته‌رفته ستیغ کوه، که در طول زمان از برخورد بادها بوجود آمده بود، در جلوشان نمایان شد. پپه، افسار را روی قاچ زین گذاشته بود که اسب خود راه وا پیدا کند. بوته‌های بلند در تاریکی آنقدر به‌پایش خورده بود که زانوی شلوار کتانش پاره شده بود. روشنائی کم‌کم از ستیغ کوه به پائین روان شد. بوته‌های گرسنه و سنگ‌ها در آن نیم‌نور، برآمده و غریب و تنها در منظری عالی ایستاده بودند. بعد گرما بانور درآمیخت. پپه خود را بالا کسید و به پشت سر نگاه کرد اما نتوانست دره‌ی پائین را که تاریکتر بود ببیند. آسمان از نور خورسید که داشت بیرون می‌آمد آبی شد. در زمین بائر دامنه تپه، بلندی بوته‌های خشک و نحیف تا سه پا میرسد. اینجا و آنجا رگه‌هایی دست نخورده از سنگ گرانیت مثل قالب‌هایی راست ایستاده بود. پپه کمی نشست. از قمقمه جرعه‌ای آب نوشید و یک تکه قورمه بدندان کشید. یک عقاب تنها در اوج آسمان و در برابر نور پرواز می‌کرد. اسب پپه بی‌خبر فریادی زد و بیک پهلو افتاد – تقریبا پیش از آنکه بانگ گلوله از دره بگوش برسد افتاده بود – دست و پا میزد و از سوراخی که در پشت شانه‌اش به وجود آمده بود جوی خون قرمز


صفحه 96 بود. یک لحظه راهی‌را که از آن بالا آمده بود ورانداز کرد که در آن نه حرکتی بود نه صدائی. سرانجام روی زمین هموار آمد و به آن علف‌زار رسید و در قسمت نمناک به چشمه‌ای برخورد که از زمین می‌جوشید و پیش از آنکه پخش شود در جاله کنده شده‌ای می‌ریخت. پپه، اول قمقمه‌اش را پر کرد و بعد اسب تشنه را رها کرد که از حوضچه آب بنوشد و اسب را به میان درختزار برد که از همه‌سو پنهان بود و زین و افسارش را برداشت و به زمین گذاشت. اسب دهانش را از پهلو باز کرد و دهن دره کرد. پپه، طناب را به گردن اسب گردزد و او را به قلعه‌ای میان بلوط‌ها بست که حیوان می‌توانست دردایره وسیعی بچرخد. هنگامیکه اسب با گرسنگی علفهای خشک را به دندان می‌کشید، پپه سرزمین رفت و از کیسه یک رشته سیاه قورمه بیرون کشید و بسوی درخت بلوطی رفت که در کنار درخت‌زار بود و میشد از زیر آن راه پائید. روی برگهای خشک و ترد و بلوطها نشست و بی‌اختیار دستش درپی چاقوی سیاه بزرگش گشت که بند قورمه را ببرد اما چاقو نبود. روی آرنج تکیه داد و گوشت سفت و محکم را دندان زد. صورتش بی‌حالت اما مردانه بود. نور روشن غروب تپه طرف خاور را می‌شست اما دره در تاریکی فرو می‌رفت. کبوترها از تپه‌ها بسوی چشمه فرودآمدند. بلدرچین هم ازلای بوته‌ها درآمد و در حالیکه بوضوح یکدیگر را فرا می‌خواندند به آنها پیوست. پپه از گوشه چشم سایه‌ای را که از زیر چین بوته‌دار بیرون می‌آمد دید و به آرامی سرش را برگرداند. یک گربه وحشی بزرگ خال‌دار روی زمین می‌خزیر و بسوی چشمه می‌رفت. پپه، ماشه تفنگ را کسید و آن را آهسته گرداند. بعد بانگرانی بسمت راه نگاه کرد و دوباره ماشه را رها کرد. از کنارش، از روی زمین، ترکه بلوطی برداشت و آن را بسوی چشمه پرتاپ کرد. بلدرچین باغریوی پرید و کبوتر ها سوت زنان پرواز کردند. گربه درشت راست ایستاد و مدتی طولانی با چشمان زرد و سردش پپه را نگاه کرد و بعد بی‌هراس بسوی دره برگشت. تاریکی به سرعت در دره‌ی عمیق انباشته میشد. پپه دعایش را زیر لب خواند و سرش را روی بازویش گذاشت و بی‌درنگ به خواب رفت. ماه بالا آمد و دره را با نور آبی‌سردی پرکرد و باد صفیرزنان از قله کوه‌ها به پائین لغزید. جغدها در جستجوی خرگوش‌ها بالا و



صفحه 95 خالی بود و تنها سرهای بلند کاج‌ها در مسیر رودخانه راه را مشخص می‌کرد. پپه از میان گذرگاه راند. چشمهای کوچکش از خستگی تقریبا بسته میشد اما صورتش نرمش‌ناپذیر و مزدانه بود. باد کوهستان از گذرگاه صفیرزنان می‌خزید و در برخورد با لبه سنگهای سخت سوت می‌کشید. در هوا، نزدیک تیغه‌ی کوه، دم سرخی بپرواز آمد و با خشم فریاد کشید. پپه آهسته از میان گذرگاه شکسته‌ی ناهموار گذشت و به آن سو نگاه کرد. کوره راه بتندی از میان خرده‌سنگ‌ها پیچ مس‌خورد و پائین می‌رفت. در ته شیب چین تاریکی بود که در یکسو پوشیده از بوته و در سوی دیگر زمین صافی بود که یک دسته درخت بلوط در آن روئیده بود. در این زمین لته ‌ای از علف بود و پشت آن کوه دیگری بود که تنها مانده بود و جز سنگهای بیجان و بوته‌های سیاه و کوچک گرسنه چیزی نداشت. پپه، باز از قمقمه آب نوشید چون هوا آنقدر خشک بود که بینی‌اش را خشک و لبهایش را سوزانده بود. اسب به پائین راند. شمهای اسب در سراشیبی راه می‌سرید و تلاش می‌کرد، سنگ ریزه‌ها را می‌غلتاند و به دورن بوته‌ها فرو می‌رفت. حالا دیگر خورشید پشت کوههای باختر رفته بود، اما هنوز روی درختهای بلوط و علفزار صاف با درخشندگی می‌تابید و تخته شنگها و دامنه‌ی تپه‌ها هنوز گرمائی را که از آفتاب اندوخته بود پس می‌داد. پپه به نوک پشته‌ی خشک و چروکیده‌ی دیگر نگاه کرد و اندام مردی را دید که روی صخره ایستاده بود. پپه فورت نگاهش را برگرداند که غیرعادی جلوه نکند. لحظه‌ای بعد که به بالا نگاه کرد شبح رفته بود. در پائین راه انباشته لود و اسب برای یافتن جای پا نقلا می‌کرد و گاهی پایش را زمین می‌گذاشت و چند قدمی سر میخورد. سرانجام بجائی رسیدند که درخچه‌ها بالاتر از سر پپه بود و او تفنگش را بالا گرفت که صورتش را از پنجه‌های خشک و شکننده محافظت کند. از چین بالا رفت و از آن خارج شد و به بالای صخره‌ی کوچکی راند. علف‌زار صاف و بلوط‌های گرد آسایش‌بخش در برابرش

  لته(به فتح اول و کسر دوم) قسمتی از مزرعه که در آن جلو علف میکارند و نمیگذارند خوشه دهد و به صرف خسیل می‌رسانند.

(در بندر گز شنیدم .ط.)


صفحه 94

آمد. دیگر سست روی زین ننشست. تفنگ بزرگ را بلند کرد و دشته آن‌را کشید و فشنگی در مخزن گذاشت و بعد ضامنش را کشید. کوره‌راه در سراشیبی تندی افتاد. دیگر آلش‌ها کوچکتر بودند و سرهاشان – که در گذر باد بود – خشک شده بود. اسب به زحمت راه می‌رفت؛ خورشید به آرامی بالا آمد و چون ظهر گذشت به پائین رفت. در نقطه‌ای که رودخانه از یک تنگه فرعی می‌آمد و کوره‌راه از آن جدا میشد. پپه پیاده شد و اسبش را آب داد و قمقمه‌اش را پر کرد. در راهیکه از رودخانه جدا میشد درختی درمیان نبود تنها مریم گلی های ترد و سایر گل‌ها و بوته‌ها کناره راه را پوشانده بود. خاک‌نرم و سیاه‌هم نبود و در مسیر راه تنها سنگ‌های روشن ترک خورده خوابیده بود. همینکه اسب روی سنگ‌ریزه‌ها پا میگذاشت مارمولک‌ها به زیر بوته‌ها فرار می‌کردند. پپه روی زین چرخید و به پشت سر نگاه کرد. حالا در زمین صاف بود و میشد که او را از دوردست‌ها ببینند. همچنانکه پیش می‌رفت بیابان سخت‌تر و ترسناک‌تر و خشک‌تر میشد. راه در پای تخته سنگهای چهارگوش بزرگ پیچ می‌خورد. خرگوشهای خاکستری به زیر بوته‌ها می‌گریختند و یک پرنده فریادی یکتواخت می‌کسید. در سمت خاور قله‌های لخت کوه‌ها در زیر آفتاب آتش‌بار رنگ پریده و گردآلوده بود. اسب با زحمت از تیغه گذرگاه کوه بالا می‌رفت. پپه، لحظه به لحظه مشکوکانه به پشت سر نگاه می‌کرد چشمانش قله‌ی کوههای بالای سرش را جستجو می‌کرد. یکبار روی یک پشته‌ی سفید و خشک برای یک لحظه هیکل سیاهی را دید اما فورا نگاهش را از او برداشت. این یکی از نگهبانان سیاه بود. هیچکس نمیدانست اینها کی هستند و کجا زندگی می‌کنند، اما بهتر بود آدم هیچوقت متوجه آنها نشود و خود را بیخبر نشان بدهد. چون آنها با کسی که پی کار خود می‌رفت کاری نداشتند. هوا خشک و پر از غبار سبکی بود که باد از کوهها می‌آورد. پپه با صرفه‌جوئی از قمقمه آب خورد و درش را بست و دوباره به قاچ زین آویخت. کوره راه از جلوی سنگ‌ها کنار می‌رفت و از شکاف‌ها و آب‌رئهای خشک قدیمی رد میشد و روی تپه بالا می‌رفت. وقتی به گذرگاه کوچک رسید ایستاد و مدتی به پشت‌سر نگاه کرد. دیگر نگهبان سیاه دیده نمیشد و راهی که پشت سر گذاشته بود


صفحه 93

بود و در آفتاب بامداد برق می‌زد. سنگ‌های کوچک گرد ته‌رود با خزه‌ای که رویشان را گرفته بود سرخ رنگ بود. در امتداد کرانه رود بمقدار زیاد نعناع وحشی بلند روئیده بود، در حالیکه درون آب مملو از بولاغ اوتی های پیر و خشن و به تخم رسیده بود. کوره‌راه به رودخانه منتهی میشد و از سوی دیگر ادامه می‌یافت اسب قدم در آب گذاشت و ایستاد و پپه دهانه را رها کرد تا حیوان از آب روان بنوشد. کمی بعد تنگه سراشیب شد، دیگر کوره را درختهای بزرگ سرخ‌رنگ حفاظت می‌کرد. تنه‌سرخ و بزرگ و گرد آن‌ها شاخ و برگی چون سرخسها سبز و بند بند داشت. همینکه پپه بمیان درختها رسید خورشید گم شد. نوری ارغوانی و عطر آگین بر سبزی رنگ پریده‌ی بوته‌های پای درختها نشسته بود. بوته‌های انگور فرنگی و توت سیاه و سر خس‌های بلند، دو طرف رودخانه را فرا گرفته بود و در بالا شاخه‌ها بهم رسیده بود و آسمان را بریده بود. پپه از قمقمه آب نوشید و دست در کیسه آرد کرد و نخ سیاه قورمه را بیرون آورد. ریسمان را بدندان کشید تا گوشت آن جدا شد. آهسته می‌جوید و گاه گاه از قمقمه آب می‌نوشید. چشمان کوچکش خواب‌آلود و خسته اما عضلات چهره‌اش محکم بود. زمین سیاه بود و در زیر سم‌های اسب صدائی تو خالی می‌داد. رودخانه تندتر شد. آبشارهای کوچکی روی سنگ‌ها می‌ریخت. سرخسهای پنجه‌ای روی آب معلق بود و از نوک پنجه‌هاشان قطرات آب فرو می‌چکید. پپه روی زین یک‌وری نشسته بود و پایش را آویزان کرده بود. برگی از درخت کنار راه کند و لحظه‌ای در دهانش گذاشت تا به طعم قورمه چاشنی زده باشد. تفنگ را آزاد روی زین گرفته بود. ناگهان روی زین نیم‌خیز شد اسب را به کنار راه برد و با ضربه پا آن را شتابان به پشن درخت آلش راند. لگام را محکم کشید که جلوی شیهه اسب را بگیرد. چهره‌اش مراقب بود و پره‌های دماغش کمی می‌لرزید. صدای ضربه‌های تو خالی از کوره راه فرا رسید و مرد چاقی که گونه‌های سرخ و ته‌ریشی سفید داشت از آنجا گذشت. اسبش وقتی به محلی که پپه کنار کشیده بود رسید سرش را پائین آورد و زمین را بو کشید. مرد گفت «بلند شو!» و سر اسب را بالا کشید. وقتی آخرین صدای سم ها محو شد پپه دوباره به کوره راه



صفحه 92

«خوشگلمون- شجاعمون، پشت و پناهمون، پسرم رفته.» امیلی ورزی در کنار او به گریه افتادند. « خوشگلمون، شجاعمون رفته» فریاد، بلند و نافذ اوج گرفت و بعد ناله‌ای کوتاه شد. ماما سه بار بلند شد و نشست و بعد بخانه رفت و در را بست. سپیده دم بود امیلیو ورزی هق هق ماما را از درون خانه می‌شنیدند. رفتند که روی صخره‌های بالای آب بنشینند. شانه به‌شانه هم نسشتند و امیلیو پرسید: «پپه، کی مرد شد؟» رزی گفت « دیشب. دیشب تو منتری» ابرهای دریا از نور خورشید که پشب کوه‌ها بود سر شده بود. امیلیو گفت: «امروز صبحونه نداریم. مامان حوصله درست کردنشو نداره.» امیلیو پرسید: «پپه کجا رفت؟» رزی برگشت و به او نگاه کرد. جوابش را در هوای ارام جست و گفت: «رفته سفر. دیگه هیچوقت بر نمیگرده.» «مرده؟ خیال می‌کنی مرده؟» رزی دوباره به‌دریا چشم دوخت. یک قایق بخاری کوچک که خطی از دود می‌کشید در لبه‌ی افق نشسته بود. رزی توضیح داد: «هنوز نمرده. هنوز نه.» پپه تفنگ بزرگ را جلوی خود روی زین گذاشت. اسب را بحال خود گذاشت که از تپه بالا رود و به پشت سر نگاه نکرد. روی سراشیبی سنگلاخ را قشری از بوته های کوتاه پوشاند ه بود و پپه کوره‌راهی پیدا کرد و وارد شد. وقتی به مدخل تنگه رسید یک بار روی زین تابی خورد و به پشت سرنگاه کرد، اما نور مه‌آلود خانه ها را بلعیده بود. پپه دوباره به‌جلو جست. شانه بلند تنگه راه را براو بسته بود. اسبش گردن راست کرد و نفسی کشید و بسوی کوره‌راه روانه شد. زمین پا خورده بود و نرم و تیره و خاک‌برگ دار بود و پوشیده از شن های ریز. کوره راه شانه تنگه را دور می‌زد و باشیبی تند به بستر رودخانه فرو می‌آمد. در جاهای کم‌عمق آب به آرامی روان


صفحه 91


«پپه کجا میره؟» چشمهای ماما برق می‌زد. « پپه میره سفر. پپه حالا یه مرده. باید یه کار مردونه بکنه.» پپه شانه‌هایش را راست گرفت. حالت دهانش تغییر کرد و درست شبیه مادرش شد. عاقبت همه چیز آماده شد. اسب بابارش بیرون درایستاده بود. از قمقمه باریکه‌ای ازنم روی شانه خرمائی رنگ اسب ریخته بود. مهتاب با سپیده از میان می‌رفت و ماه نزدیک دریا بود. همه خانواده کنار کلبه ایستاده بودند. ماما رو در روی پهپه ایستاد: نیگاکن پسرم! هوا تادوباره تاریک نشه وانستا. اگه خستت‌ام شد نخواب. مواظب اسب باش که از خستگی وانسته. یادت باشه که مواظب گلوله‌ها باشی – فقط ده‌تان. شیکمتو با قورمه پر نکن والا مریض میشی. کم‌کم بخور و شیکمتو با سبزی پر کن وقتی به بلندی کوه رسیدی اگه نگهبانای سیلا، رو دید نزدیکشون نرو، سعیم نکن باهاشون حرف بزنی. دعاتم فراموش نکن.» دستهای لاغرش را روی شانه‌های پپه گذاشت و روی پنچه‌هایش ایستاد و هردو گونه اورا مطابق معمول بوسید و پپه هم گونه‌های مادرش را بوسید. بعد پپه بسوی امیلیو ورزی رفت و گونه‌های آنها را هم بوسید. پپه بسوی مادرش برگشت. مثل اینکه در جستجوی اندکی نرمی وضعفی در مادرش بود. اما چهره ماما خشمگین بود: «حالا برو، وانشا که مثل یه جوجه بگیرنت.» پپه خودش را روی زین کشید و گفت: «-من یه مردم». اولین سپیده‌ای بود که او سوار براسب از تپه بسوی تنگه کوچکی میرفت که راهی بمیان کوه‌ها داشت. مهتاب و روشنی سپیده با هم می‌جنگیدند و این دیدن را مشکل میساخت. پپه صدقدم دور نشده بود که محو شد و خیلی پیش‌تر از آنکه وارد تنگه شود سایه‌ای کبود و نامشخص بود. ماما جلوی پله‌ها راست ایستاده بود و امیلیو ورزی در دو طرفش مانده بود و گاهگاه دزدانه نگاهی به او می‌انداختند. وقتی سایه خاکستری رنگ پپه در دامنه‌ی تپه ناپدید شد ماما از پا در آمد. ناله‌ای بلند وزاری مرگ را سر گرفت. فریاد زد:


صفحه 90

باز اخم کرد. «بیا! باید حاضرت کنیم، برو امیلیو ورزی رو بیدا کن. رودباش.» پپه به سمتی رفت که برادر و خواهرش میان پوست گوسفندها خوابیده بودند. خم شد و به آرامی آنها را تکان داد. رزی پاشو! امیلیو پاشو ! ماما میگه پاشین » کوچولوهای سیاه برخاستند و چشمهاشان را در نور شمع مالیدند. ماما دیگر از بستر بیرون آمده بود و دامن بلند و سیاهش را روی لباش خواب پوشیده بود. بانگ زد: « امیلیو برو اون یکی اسبه رو واسه پپه بگیر. یالا زودی باش! زود. » امیلیو لباس کهنه‌اش را پوشید و خواب آلوده و تلوتلو خوران از در بیرون رفت. ماما پرسید: « تو جاده صدای کسی ‌رو پشت‌سرت نشنیدی؟.» « نه ماما. خوب گوش‌دادم. کسی تو جاده نبود.» ماما در اطاق مثل پرنده‌ای این طرف آن‌طرف می‌پرید. قمقمه‌ای را از میخ‌دیوار برداشت و به‌زمین انداخت. از بسترش یک پتو کشید و آن را محکم لوله کرد و سرش را با ریسمانی‌بست. از گنجه کنار چراغ خوراک پزی یک کیسه نیمه پر گوشت قورمه بیرون آورد. پپه در وسط اطاق ایستاده بود و فعالیت مادرش را تماشا می‌کرد. ماما از پشت در تفنگ 56-38 را که لوله‌اش براق بود برداشت. پپه آن را گرفت و در خم آرنجش نگاه داشت. ماما یک کیسه کوچک چرمی آورد و فشنگهایش را کف دستش ریخت و شمرد: «فقط ده‌تا مونده. نباید حرومش کنی» امیلیو سرش را از دربدروی آورد و گفت: «ماما، اسب حاضره.» «زین اون یکی اسبو بذار روش. پتورم روش ببند. بیا، قورمه‌رم به قاچ‌زین به‌بند.» پپه هنوز خاموش ایستاده بود و فعالیت جنون آمیز مادرش را نگاه می‌کرد. غمگین بود و دهان قشنگش کشیده و باریک بود و چشمان کوچکش ماما را تقریبا با اشک دنبال می‌کرد. رزی بنرمی پرسید:


صفحه 89

و قله‌هایشان در آسمان محو شده بود. پپه با خستگی از سه پله بالا رفت و وارد خانه شد. درون خانه تاریک بود. خش‌خشی از گوشه‌ی اطاق برخاست. ماما از تختخوابش داد زد: «کیه؟ پپه، تویی؟» «آره ، ماما» «دوا رو گیر آوردی؟» «آره، ماما.» « خب ، پس برو بخواب، خیال کردم خونه خانوم رو دیکه می‌خوابی.» پپه ساکت در اطاق تاریک ایستاده بود. «پپه چرا اونجا وایسادی؟ مگه شراب زدی؟» «آره ، ماما.» « خوب، پس برو بخواب مستی از سرت بپره.» صدای پپه خسته اما محکم بود « ماما شمعو روشن کن، من باید فرار کنم میون کوه‌ها» چیه پپه؟ دیوونه.» ماما کبریتی آتش رد و چوب کوچک آبی آن‌را گرفت تا آتش بگیرد و شمعی را که روی زمین کنار تختش بود روشن کرد. « خب، پپه، چی میگی؟» و با اضطراب به چهره‌ی او نگاه می‌کرد. پپه عوض شده بود. بنظر میرسید که ظرافت از چانه‌اش رفته. دهانش دیگر مثل سابق نبود. خطوط لبهایش راست‌تر شده بود اما بزرگترین تغییر در چشمهایش بود. دیگر نه خنده‌ای بود و نه شرمی. چشمانش تیز و روشن و پراراده بود. پپه همه‌چیز را همان‌طور که اتفاق افتاده بود با لحنی یکنواخت و ملول به‌ماما گفت. چند نفر به آشپزخانه خانم رودریکه آمدند. شراب هم بود و پپه هم نوشید. بگو مگوی مختصری شد و مردی بطرف پپه آمد و بعد هم چاقو، تقریبا خود بخود و قبل از آنکه بفهمد از دستش پرید. پپه همینطور که حرف میزد چهره ماما گرفته‌تر میشد و بنظر میرسید که باریکتر میشود پپه حرفش را تمام کرد. «ماما، من حالا دیگه یه مردم. مردیکه اسمی‌روم گذاشت که نتونستم تحمل کنم.» ماما سر تکان داد. «پپه ، طفلکم، آره تو یه‌مردی. دیدم که چطور چاقو رو به تیر می‌زدی و من ترسم ورداشت» لحظه‌ای چهره‌اش آرام شد اما




صفحه 88

قلابها را به دستشان داد و به آنها که از کوره را سراشیب به طرف پاره سنگها می‌رفتند نگاه کرد. هاون سنگی را کنار درگاه آورد و به سائیدن و ارد کردن ذرت‌ها مشغول شد و گاهگاه به جاده‌ای که پپه رفته بود، نگاه می‌کرد. ظهر شد و پس از آن بعداز ظهر فرا رسید، کوچولوها صدف‌ها را روی سنگ می‌زدند تا نرم شوند و ماما کلوچه‌ها را روی سنگ می‌زد تا نازک شود. همینکه خورشید به اقیانوس فرو رفت شامشان را خوردند. روی پله جلوی در نشستند و ماه بزرگ سفید را که از قله‌های کوه بالا می‌آمد تماشا کردند. ماما گفت: «اون الان تو خونه خانوم رودریگ دوستمونه. به پپه خوردنیهای خوب خوب میده، شایدم چیزی برای ما تعارف بفرستد» امیلیو گفت: «یه روز منم با اسب واسه دوامیرم مونتری. مامان پپه امروز برای خودش مردی شد؟» ماما عاقلانه گفت: «وقتی یع مرد لازم باشه، پسرها مرد میشن. این یادت باشه. من پسرایی‌رو دیدم که چهل سال داشتن چون بمرد احتیاجی نبود.» طولی نکشید که رفتند تا بخوابند، ماما به تختخواب بزرگ چوب بلوطش که در یک گوشه اطاق قرار داشت رفت و امیلیو و رزی بسوی جعبه‌هاشان رفتند که انباشته از کاه و پوست گوسفند بود و در گوشه دیگر اطاق قرار داشت. ماه آسمان را می‌نوردید و موج‌ها روی پاره سنگ‌ها می‌غریدند. خروس‌ها اولین بانک خود را برآوردند. موج‌ها خفیف شد و به ضربه‌هایی کوچک که با زمزمه‌ای آرام بسنگ‌ها می‌خورد بدل گشت. ماه بسوی دریا پائین لغزید و خروس‌ها دوباره بانگ برداشتند. ماه نزدیک به سطح آب بود که پپه سوار بر اسب از نفس افتاده بسوی منزل راندو سگش جستی زد و در حالیکه از خوشحالی سر و صدا می‌کرد دور اسب بجست و خیز پرداخت. پپه از روی زین سرخورد و پا به‌زمین گذاشت. کلبه کوچک در مسیر باد و در نور مهتاب نقره فام بود و سایه مربع آن در شمال و مشرق سیاه‌رنگ بود. در مشرق کوههای سواربرهم زیرنور، مه‌آلوده بنظر می‌رسید



صفحه 87 نشسته بود که از فرط کهنگی چند جا چرمش پاره شده بود و چوبهایش پیدا بود. آن وقت مادرش کلاه بزرگ سیاه با بند قلاب‌دار را آورد و روی پنجه‌هایش بلند شد و دستمال ابریشمی سبز رنگ را به گردن پپه بست. کت آبی‌رنگ پپه خیلی تیره‌تر از شلوارش بود. چون خیلی کمتر شسته شده بود. ماما بطری بزرگ دوا را با سکه‌های نقره به او داد و گفت: « این واسه دوا، این واسه نمک. این برایه شمع که واسه بابات روشن کنی. اینم واسه شیرینی بچه‌ها. دوستمون خانوم و دریکه‌شامتو میده، گاسم به رختخواب بده که شب بخوابی، کلیسا که رفتی ده دفعه «میگی پدر آسمانی» و بیست‌وپنج دفعه میگی ای مادر مقدس اه خرس گنده! می‌دونم چشمت به شمعها و شمایل‌ها بیفته تا شب میگی مادر مقدس ...، عبادت حسابی این نیس که آدم جلو چیزای خوب بندشه.» کلاه سیاه که‌سر نوک تیز و موهای سیاه و پرپشت پپه را پوشانده بود او را با ارزش و مسن جلوه می‌داد. بخوبی روی اسب تیزتک نشسته بود. ماما فکر می‌کرد که او با چهره سبزه و اندام لاغر و بلند چقدر زیباست به‌نرمی گفت: «کوچولو، اگه واسه دوا نبود تنهایی نمی‌فرستادمت. آخه خوب نیست دوا تو خونه نباشه. واسه اینکه کی میدونه چه وقت دل‌درد یا دندون درد میآد.» پپه فریاد زد: «خدا حافظ ماما، زود برمی‌گردم. دیگه همیشه میتونی منو تنها بفرستی. من یه مردم.» «تو یه جوجه‌ی خلی» پپه شانه‌هایش را راست کرد. افسار را به‌شانه اسب زد و‌براه افتاد. یکبار برگشت و دید که آنها: امیلیو رزی و ماما، او را نگاه می‌کنند. پپه از غرور و شادمانی لبخند زد و اسب را یورتمه برد. وقتی پپه در جاده از سرازیری کوچکی گذشت و از نظر محو شد، ماما رو به‌بچه‌های کوچک و سیاه کرد و با خودش گفت: « حالا دیگه یه مرده. خوبه که دوباره یه مرد تو خونه‌باشه.» چشمهایش روی بچه‌ها خیره ماند. « حالا برین روستگا، آب پس رفته، صدفها پیدان»



صفحه 86 کنارش ایستاده بودندو پانزده پا دورتر یک تیر قرمز چوبی در زمین کاشته شده بود. تیغه چاقو که در دسته تا شده بود در دست راست پپه بود که داشت می‌خندید و به آسمان نگاه می‌کرد. ناگهان امیلیو فریاد زد«آره!» مچ پپه مثل سرمار جهید. تیغه چاقو گوئی در وسط هوا باز شد و نوک آن با ضربه‌ای به تیر قرمز چوبی فرو رفت و دسته‌ی سیاه چاقو مرتعش شد. هر سه با هیجان خندیدند. روزی بسوی تیر چوبی دوید و چاقو را بیرون آورد و پیش پپه برد. پپه تیغه را تا کرد و چاقو را کف دستش گرفت و با غرور به آسمان لبخند زد. «آره!» چاقوی سنگین باز شد و دوباره در تیر چوبی فرو رفت. ماما مثل یک کشتی پیش رفت و بازی را بهم زد و داد و فریادش بلند شد: « صبح تا شب مثل نی‌نی کوچولو ها با این چاقوی مسخره بازی در میاری، پاشو خرس گنده!» ماما شانه لخت پپه را گرفت و بالا کشید پپه گوسفندوار پوزخندی زد و با اکراه بلند شد. ماماداد زد: « نیگا کن، تنبل خان! باهاس اسبوورداری؛ زین پدر تو بذاری روش و بری مونتری. شیشه دواخالیه، نداریم. بالا، فسقلی اسبو بگیر.» در چهره‌ی آرام پپه آشوبی بپاشد«برم مونتری، تنها؟ آره ماما؟» ماما اخمهایش درهم رفت « گوسفند نکرده، یه‌وخ نزنه سرت شیرینی‌ام بخری. فقط پول دوا و نمکو بهت می‌دم.» پپه لبخند زد و گفت: « ماما، بند کلاهمو ببندم». آن وقت ماما نرم شد: « آره، پپه، می‌تونی بند کلاهتو ورداری.» پپه به ارامی گفت « ماما ، دستمال سبز مال من.» « آره، اگه زود بری و بی‌دردسر برگردی دستمال سبز مال تو میشه. اگر قول بدی که وقتی غذا می‌خوری بازش کنی که روش نیفته ...» « خوب ماما، مواظب میشم، من دیگه یه مردم.» «تو؟ یه مردی؟ فسقلی.» پپه به انبار اسقاط رفت و طنابی برداشت و بچابکی از تپه بالا رفت که اسب را بگیرد. وقتی آماده شد جلوی در سوارش شد. روی زمین پدرش

صفحه 85 ماماتورز، زن لاغر اندام و خشکی بود که چشمانی فرسوده داشت و از ده سال پیش – که شوهرش روی قلوه سنگی سکندری خورد و روی یک مار زنگی افتاد- مزرعه را اداره می‌کرد؛ چون وقتی مار سینه‌ی کسی را بزند دیگر کاری نمی‌شود کرد. ماماتورز سه‌تا بچه داشت؛ امیلیو Emilio ورزی Rosy که یکی دوازده و دیگری چهارده سال داشت و هر دو سیاه چرده بودند و روزهائی را که دریا آرام بود و ماموری هم آن طرف پیدایش نبود روی تخته سنگ‌های زیر مزرعه به ماهیگیری می‌پرداختند. دیگری پپه Pepe بود که نوزده سال داشت و بلند قد و آرام و مهربان اما خیلی تپل بود. پپه سری دراز و نوک تیز داشت که موهای سیاه و بلندی آن را پوشانده بود و ماما قسمتی از موهای جلو چشمهای ریز و خندان او را بریده بود تا بتواند ببیند. استخوانهای گونه پپه مثل سرخ پوست‌ها برجسته بود و دماغی عقابی داشت اما دهانش مثل دهان دخترها قشنگ و خوش ترکیب و چانه‌اش ظریف و تراشیده بود. دست و پا و مچی کشیده داشت و خیلی هم تنبل بود. بنظر ماما، پپه خوب و شجاع بود اما هرگز این را به او نمی‌گفت. همیشه می‌گفت: « حتما یه گاو تنبل تو قوم و خویشهای پدرت پیدا شده بود والا چطور می‌توانستم پسری مث تو داشته باشم، وقتی تو شکمم بودی یه گرگ کوچیک ترسو از زیر یه‌بند دراومد و منو نگاه کرد؛ اون وخ تو اینطور شدی.» پپه، گوسفندوار می‌خندید و چاقویش را در زمین فرو می‌کرد تارنگش را پاک کند و تیغه‌اش را تیز نگه دارد. این چاقو میراث پدرش بود و تیغه بلند و سنگین آن در دسته‌ی سیاهش تا میشد. روی دسته چاقو یک شستی قرار داست که وقتی پپه آن را فشار میداد تیغه بیرون می‌جهید آماده کار میشد. چاقو همیشه نزد پپه بود چون به پدرش تعلق داشت. در یک روز آفتابی که دریا در زیر صخره با رنگی آبی می‌درخشید و کف‌های سپید روی قلوه سنگ‌ها می‌ماسید، و کوه‌های سنگی هم حتی مهربان بنظر آدم می‌رسید، ماماتورز از کلبه صدا زد: «پپه، کارت دارم.» جوابی نیامد. ماما گوش فراداد. ازپشت انبار صدای قهقهه‌ای بگوشش خورد. دامن بلندش را بالا کشید و بسمتی که صدا می آمد به راه افتاد. پپه پشتش به جعبه‌ای بود و روی زمین نشسته بود و دندانهای سفیدش برق می‌زد. کوچولوهای سیاه مشتاق و منتظر



صفحه 84

در حدود پانزده مایل پائین‌تر از مونتری Monterey، بالای پرتگاهی که مشرف به سنگهای خرمایی رنگ ساحلی و آبهای کف کرده و خروشان دریا بود، خانواده تورز Torres مزرعه‌ای از چند جریب زمین سراشیب داشت. پشت این مزرعه کوههای سر به آسمان کشیده قرار داست. ساختمان‌های مزرعه مثل گیاهان چسبنده کوچک روی دامنه‌ی تپه‌ها گرد آمده قوز کرده بودند، گوئی میترسیدند که باد آنها را به دریا بریزد. کلبه‌ی کوچک و انبار پوسیده، از باد مرطوب آلوده به نمک آنقدر خاکستری شده بود که به رنگ تپه‌های سنگی درآمده بود. دو تا اسب و یک گاو نر و یک گوساله و شش‌تا خوک و دسته‌ای از جوجه‌های رنگ‌وارنگ آنجا را پر کرده بود. در زمین بی‌حاصل تنها کمی ذرت روئیده بود که چون در منطقه‌ی بادگیری بود ساقه‌های زمینی را تشکیل میداد.