عرق

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
The printable version is no longer supported and may have rendering errors. Please update your browser bookmarks and please use the default browser print function instead.
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۶ صفحه ۴۱

خورخه آمادو

(نویسندهٔ برزیلی)


خورخه آمادو، به‌‌سال ۱۹۱۲ در جنوب برزیل به‌‌دنیا آمد. از شانزده سالگی برای روزنامه‌ئی خبرنگاری می‌کرد و مطالب ادبی می‌نگاشت. در نوزده سالگی پدرش او را به‌‌ریودوژانیرو می‌فرستد تا حقوق بخواند. همان‌جا است که وی نخستین رمان خود را به‌‌نام سرزمین کارناوال می‌آفریند و در سال ۱۹۳۲ به‌‌چاپ می‌رساند. در سال بعد رمان کاکائو را منتشر می‌کند که تصویری است از زندگی کارگران کاکائوکار جنوب باهیای برزیل. آمادو تا کنون داستان‌های بلند و کوتاه بسیاری دربارهٔ زندگی مردم دیار خود نوشته و خود نیز پابه‌پای حوادث و رویدادهای جاری آن سامان زندگی و مبارزه کرده چند سالی را هم در زندان یا تبعید به‌‌سر برده است. آخرین کتابش «تره‌زاباتیستا، خسته از جنگ» از پرفروش‌ترین آثار ادبی آمریکای لاتین بوده و به‌‌فیلم هم در آمده است. قصهٔ کوتاه عرق از مجموعه‌ئی است به‌‌همین نام.




پله‌ها را با هم پائین آمدند. به‌‌در که رسیدند غریبه کوشید همراهش را به‌‌حرف بیاورد. نفس داغ بدبویش به‌‌صورت دستفروش خورد. شب گرم و دم‌کرده‌ئی بود. از دریا نسیمی بر نمی‌خاست. ولی به‌‌نظر می‌رسید که غریبه سردش شده است زیرا دست‌هایش را در جیب‌های بارانیش فرو برده بود. چشمان درشت سیاه و آرواره‌های برآمدهٔ لاغر داشت.

- شما اینجا زندگی می‌کنین آقا؟

- آره. طبقهٔ سوم.

- اجاره هم که بالا است، نه؟

- بالا؟ آره. خیلی هم. منتها کجا می‌تونی ارزون‌ترشو پیدا کنی؟

- هیچ کجا؟

با این پرسش، آرواره‌های غریبه برآمده‌تر و نگاهش افسرده‌تر شد، به‌‌چهرهٔ دستفروش نگریست و پرسش خود را تکرار کرد:

- پس می‌گین هیچ کجا ارزونتر پیدا نمیشه، ها؟ قیمت همه چیز بالاس؟

- نکنه اتاق زیر شیروونی گرفتی؟

- آرهِ، خب جای دیگه که پیدا نمی‌شه. همه جا پره!

ایستاد و به‌‌خیابان نگاه کرد. هوا آرام بود و سنگین. هنوز می‌لرزید. دست‌هایش را از جیب‌هایش بیرون آورد و سخت به‌‌هم مالید. ناگهان گفت:

- ای آقا، کاریش نمیشه کرد. قیمت همه چیز بالاس. من کرایهٔ دو ماهمو بدهکارم. اون بالا، تو خیابون کاپیتان زندگی می‌کنم. گمون کنم درسته. زن صاحبخانه هر روز برای اجاره سرو کله‌اش پیدا میشه. به‌‌تنگ‌مون آورده. ما چهار نفریم. من، زنم ماریا کلارا و دو تا پسرام. گمون کنم به‌‌همین زودی باید کیسهٔ گدائی رو بندازیم دوشمون بریم گدائی.

نگران از حرف زدن باز ایستاد. به‌‌زمین تف کرد. کلاهش را روی چشمانش کشید و گفت:

- تو کارخونهٔ اورورا کار می‌کردم. زد و لامصّب ورشکسته شد. این قضیه سه ماه پیش اتفاق افتاده، گیرم هنوزم که هنوزه من این دور و ورا پرسه می‌زنم و کاری پیدا نمی‌کنم. زنم شروع کرده به‌‌رختشوری، امّا کفاف خرج‌مونو نمیده. خب، گمون کنم امروز به‌‌اجبار باید خونه رو خالی کنم، منتها چه میشه کد! قیمت همه چیز بالاس... تازه هر کسم خونهٔ خالی داره برا اجاره پول جلو میخواد. راستی بگین ببینم عاقبتش چی میشه؟

دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو کرد:

- این درِ بغلی اتاق اجاره نداره؟

- نه، گمون نمی‌کنم. راستی چرا سری به‌‌کورتیکو نمی‌زنی؟

- ممنون. همین الان اونجا بودم. تموم اتاقا رو گرفتن...

در سکوت خیابان را پائید. تفی انداخت و کفش‌هایش را روی آن مالید. دستفرش نیم پنی را لای انگشتانش گرفت. فکر کرده بود آن را به‌‌غریبه دهد اما خجالت کشید و پشیمان شد. سکه ناچیزی بود و نمی‌خواست با این وجه ناچیز او را برنجاند. غریبه یخهٔ کتش را بالا کشید. آخرین نگاهش را به‌‌پلکان دوخت و به‌‌راه افتاد.

- خب، از این که مزاحم‌تون شدم می‌بخشین. شب‌ به‌خیر.

لحظه‌ئی بدون تصمیم ایستاد. نمی‌دانست به‌‌کجا برود. بالا یا پائین. سرانجام تصمیمش را گرفت که برود طرف بالا. دستفروش تا فاصلهٔ دوری می‌پائیدش، و می‌توانست ببیند که غریبه هنوز می‌لرزد، گرچه دیگر نمی‌توانست صدایش را بشنود، ولی انگار آن آرواره‌های برآمده هنوز هم جلو چشمانش بود و صدای خسته‌اش به‌طور واضح شنیده می‌شد و نفس بوگرفتهٔ داغش به‌صورتش می‌خورد. دست‌هایش را از سر دلسردی تکان داد و او نیز به‌‌ناگاه در هوای گرم و چسبندهٔ شبانگاهی از سرما به‌‌لرزه افتاد.

***

زن ایتالیائی که اتاق‌ها را اجاره می‌داد در طبقهٔ دوم می‌نشست. لباس‌هائی می‌پوشید که گردن و بازوانش را می‌پوشاند و آن‌قدر بلند که روی زمین کشیده می‌شد. بلندبالا بود با دندان‌هائی مصنوعی کفش‌های سیاهی به‌‌پا و عینک قاب طلائی به‌‌چشم داشت. چنان از خود راضی بود که جز با «فرناندز» متصدی فروش مشروبات، با کس دیگری حرف نمی‌زد، آن هم تنها سلام و علیکی و بس. گهگاه که کاباکای بیچاره دم در می‌ایستاد، یک سکهٔ نیکلی در جعبه‌اش می‌انداخت. گدای بینوا هم مخلوطی از تشکر و نفرین مِن‌مِن می‌کرد:

- خدا کمکت کنه زن، الهی یه روز رو همین پله‌ها گردنت بشکنه، حرومزاده...

زن سیاهپوستی که میگو می‌فروخت از ته دل می‌خندید ولی زن ایتالیائی پیش از آن که خندهٔ زن میگوفروش به‌‌گوشش برسد آنجا را ترک می‌کرد و به‌طرف محلی راه می‌افتاد که اغل به‌‌آن سر می‌زد، و محل احضارِ ارواح بود. زن ایتالیائی به‌‌عنوان یک «واسطه» شهرت فراوان داشت. می‌گفتند وقتی ارواح جلو چشمش ظاهر می‌شوند به‌‌رقص در می‌آید، آوازهای با مزه‌ئی به‌‌زبان ولایتی خودش می‌خواند و حرکات وقیحانه‌ئی ازش سر می‌زند. وسیلهٔ مناسبی بود که ارواح کشیش‌های فاسد و زنان هرزه حضورشان را از طریق وی اعلام می‌کردند و از این وسیله برای نقل سرگذشت کثیف‌شان بهره می‌بردند تا جلب ترحم کرده باشند. ارواح پاک و منزه کم‌تر به‌‌او حمله می‌کردند و وقتی هم چنین موردی پیدا می‌شد با ارواج خبیث و ناپاک درگیری پیش می‌آمد و همیشه هم حادثه با پیروزی ارواح ناپاک خاتمه پیدا می‌کرد. به‌‌همین سبب هم اغلب در جلسه‌های احضار ارواح واقع در خیابان سن میشل حضور می‌یافت و می‌خواست برای خودش هالهٔ تقدسی دست و پا کند.

***

زن ایتالیائی چند تقّه بر در خانهٔ دستفروش زد. ضربه‌ها آمرانه بود ولی در باز نشد. زن ضربه‌ها را تکرار کرد و در همان حال فریاد کشید:

- سِئو خوآنو! سِنو خوآنو!

صدائی از داخل اتاق گفت:

- یک لحظه صبر کنین، الان میام.

در که باز شد، ایتالیائی در حالی که دست‌هایش را پشت سرش به‌هم داده بود، چشمانش به‌‌چهرهٔ ثابتی برخورد که با ریش توپی در آستانهٔ در به‌‌او خیره مانده بود.

- بفرمائین، این صورت حساب اجارهٔ سرکاره، می‌دونین که باید تا پنجم ماه پرداخت می‌کردین و امروز هجدهمه.

مرد دستی به‌‌ریش‌هایش کشید و کاغذ را چنگ زد. ارقام در برابر دیدگانش شنا می‌کردند.

- صبر داشته باشین سینیورا! یه خورده بم فرصت بدین. نمی‌تونین صبر کنین؟‌ یعنی تا آخر هفته؟ قول کار ثابتی به‌ام دادن.

لبخند از صورت زن محو شد. لب‌هایش را که می‌جوید صورتش حالت خطرناکی به‌‌خود می‌گرفت:

- سِنوخو! تا حالا خیلی صبر کردم. از پنجم ماه تا حالا. هر روز با تو همون بساط همیشگی تکرار می‌شه: «صبر کن، صبر کن»... به‌‌مریم مقدس قسم که دیگه کاسهٔ صبرم لبریز شده. اصلاً مریض شده‌م. مگه من نباید به‌‌مالک پول بدم، ها؟ مگه من چیز نمیخوام بخرم؟ دیگه نمی‌تونم صبر کنم. می‌شنوی؟ من که مام مهربون بشریت نیستم...

گرچه «نیستم» او به‌‌زحمت شنیده شد ولی این کلمه زنگ فاجعه بود که به‌‌صدا در می‌آمد. کودکی در اتاق شیون سر داد. مرد انگشتانش را میان ریش‌هایش فرو برد و در همان حال توضیح داد:

- ولی سینیورا، لابد شنیدین که زنم هفتهٔ پیش صاحب بچه شده...؟ شما که می‌دونین خرج چه‌قدر زیاده... واسه اینه که نمی‌تونم الان بدهیمو بدم،‌ تازه شغلمم از دست داده‌م...!

- اینا به‌‌من چه ربطی داره آقا...؟ چرا بچه‌دار می‌شی؟ من باید جورشو بکشم؟ من اتاقم را می‌خوام آقا. هر چه زودتر خالیش کن و گرنه اسباب و اثاثیه‌تو می‌ریزم تو خیابون. دیگه یه دیقه هم نمی‌تونم صبر کنم.

زن، شقّ و رقّ به‌‌راه افتاد که برود. لباسش مثل سریشم به‌‌تنش چسبیده بود. مرد در را محکم به‌‌هم زد. صورتش را در دست‌هایش پنهان کرد، بدون این که جرأت داشته باشد به‌‌زنش که نزدیک بچه ایستاده بود و گریه می‌کرد نگاه کند. زیر لب گفت:

- گمون کنم کلامون بدجور تو هم بره.

***

مرد، دیروقت، بعد از آن که زن ایتالیائی به‌‌خواب رفته بود به‌‌خانه آمد. تلاشش برای پیدا کردن پول یا به‌‌دست آوردن اتاق به‌‌جائی نرسیده بود. هر روز در خیابان‌ها پرسه می‌زد، یک سیگار اینجا نسیه می‌گرفت و چند سنت آنجا قرض می‌کرد تا برای زنش غذائی بخرد. زندگی برایش تبدیل به‌‌جهنم شده بود. حتی یک بار هم بدون فریاد و اعتراض ایتالیائی نتوانسته بود وارد حمام شود:

- بیرون! بیرون! برو جای دیگه خودتو بشور!

دیگر آب نداشتند. برای شستن کودک، زن مجبور بود به‌‌پشت کورتیکو برود؛ جایی که زن‌ها رخت می‌شستند. بعدها برای این کار از مستراح استفاده می‌کرد. زن ایتالیائی از آزار و اذیت کردن آن‌ها رضایت سبعانه‌ئی احساس می‌کرد. در مستراح را می‌بست و کلیدش را پنهان می‌کرد و از تماشای به‌‌تب و تاب افتادن آن‌ها پشت در مستراح لذت می‌برد. اتاق بی‌اندازه کثیف و تهوع‌آور شده بود و بوی تند و بیمار‌کنندهٔ ادرار و مدفوع انسانی در فضا پیچیده بود. سِنوخو با حالتی افسرده به‌‌ریش توپی خود انگشت فرو می‌برد.

***

یک شب که به‌‌خانه رسید زن ایتالیائی را منتظر خود دید. کمی از نیم شب گذشته بود. زن پشتش را به‌‌دیوار چسباند تا او بگذرد.

- شب به‌خیر خانم!

- توقع نداشتی منو سر رات ببینی. ها؟ دلم می‌خواد بدهی تو بِدی راتو بکشی از اینجا بری، وگرنه فردا پلیس میارم.

- آخه...

- آخه نداریم. آخه بی‌آخه. دیگه حاضر نیستم ازت عذرخواهی تحویل بگیرم. تموم روزا رو می‌خوابی وشب که می‌شه میری بیرون مست و لایعقل برمی‌گردی خونه و بازم خجالت نمی‌کشی که با من دربارهٔ کار و شغل حرف می‌زنی. من تحمل آدمای ولگردو ندارم... یالله تو خیابون! تو خیابون!

- امّا، زنم...

- و امّا، زنت... تنها کاری که ازش بر میاد کثیف کردن اتاقه. مث خوک! اصلاً نمی‌دونه چه جوری زندگی کنه... حتی بلد نیس لباس بشوره. چرا نمی‌ره بیرون کار بکنه و مث زن‌های دیگه مردها رو به‌‌تور بندازه؟ این تنها کاریه که ازش میاد.

مرد لحظه‌ئی چپ‌ چپ نگاهش کرد و بعد که وارد خانه شد ضربهٔ کلمات نیشدار صاحبخانه را احساس کرد. اتاق در برابر چشمانش سیاه شد و با شتاب بیرون رفت. زن صاحبخانه کف اتاق خود نشسته بود و ناسزا می‌گفت، ولی دست‌های مرد را که دور گردنش دید بلند شد به‌‌طرف پله‌ها دوید و برای کمک بنا کرد جیغ و داد کردن. سِنوخو دست‌هایش را، بدون آن که دلش بخواهد پائین انداخت، ریشش را خاراند و به‌‌اتاق خود برگشت و منتظر ماند تا پلیس برسد.

مأمورها و روزنامه‌ها، دو طرف زن ایتالیائی را گرفتند. حتی یکی از روزنامه‌ها تصویر هیجده سالگی زن را در ایامی که در میلان زندگی می‌کرد چاپ زد. سِنوخو به‌‌زندان فرستاده شد و وسایل او، یک تخت، یکی صندلی و لباس‌های پاره‌پاره‌اش در ازای اجارهٔ اتاق توقیف شد.


ترجمهٔ م.سجودی