صف طویل

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
The printable version is no longer supported and may have rendering errors. Please update your browser bookmarks and please use the default browser print function instead.
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۰۹
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۱۰
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۱۱
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۱۲
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۱۳
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۱۴
کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۱۱۴


وقتی از مغازه «کالای وطن» واقع در خیابان باغچه‌قاپو به طرف خیابان پست‌خانه پیچیدم، دیدم مردم جلو یکی از مغازه‌ها صف بسته‌اند. ازدحام عجیبی بود؛ جماعت مثل مور و ملخ در هم می‌لولیدند. از بس شلوغ بود راه بند آمده بود.

رانندگان با اطوار مخصوص خودشان دستشان را از جای شیشه بیرون آورده با دلخوری غرغر می‌کردند:

« - اون وقت بوق زدنم قدغن می‌کنن! آخه چطور می‌شه از میون یه همچین گله‌ئی رد شد!»

چه بوقی! چه کشکی! این‌جا با توپ هم نمی‌شد کاری از پیش برد. اتومبیل‌ها در حالی‌که با سپر و گلگیرشان به مردم تنه می‌زدند، با زحمت زیاد برای خودشان راه باز می‌کردند و با سرعت یک وجب در یک دقیقه و شاید هم کمتر، پیشروی می‌کردند.

« - اوهوی! کجا می‌آی؟»

«جلوتپ نگاه کن!»

« - عقبتو نگاه کن!»

« - واستا تو صف!»

« - این صف مال چیه؟»

« - مال هر چی می‌خواد باشه، وایستا!»

« - می‌دونی برادر؟ این مردم هیچ‌وقت آدم نمی‌شن. ما در قرن بیستم زندگی می‌کنیم. می‌دونی قرن بیستم یعنی‌چی؟ یعنی تمدن! تمدن می‌دونی یعنی چی؟ یعنی اول بمب اتمی، دوم صف... بخوای نخوای باید به این دو تا عادت کنی... یواش! جلو پاتو نگاه کن!

« - نه حضرت آقا، بقیه‌شو نگفتین: غیر از این‌ها، تمدن یعنی نایلون، پلاستیک، آدامس... دیگه عرض کنم به خدمتتون: لباس شنا... یواش! مگه کوری؟ همچین، انگ، روی میخچه پامو لگد کردی!

« - تیغ ژیلت چی؟ یادتون رفت؟ وقتی از تمدن حرف می‌زنین ژیلت یادتون نره...»

« - هولاهوپ رو نمی‌گین؟... انقدر هلم نده نره خر!»

« - من فقط اینو می‌دونم که تا ما یاد نگیریم که چه جوری تو صف وایسیم، ازمون هیچی در نمی‌آد. آهای! کجا داری می‌آی؟..

یک نفر از عقب داد می‌زند:

« - برو کنار! نفتی نشی!»

یک رهگذر به رفیقش می‌گوید:

« - هر جا دیدی صفه، وایسا توش!»

با پیروی از این پند خردمندانه، من هم توی صف قرار می‌گیرم. اگر توجه کرده باشید، همین‌که شما توی صف ایستادید می‌بینید که پشت سرتان هم چند نفر ریسه شده‌اند.

« - خدا پدرشو بیامرزه که صفو اختراع کرد!»

« - پس تاکسی رو نمی‌گین؟ از صف که بگذریم، تاکسی هم خودش کلی نعمته!»

پیرزنی که جلو من ایستاده می‌پرسد:

« - این صف واسه چیه؟»

« - چه فرقی می‌کنه؟ حالا که صف هست، باید وایساد.»

« - لابد یه چیزی پخش می‌کنن.»

کسی که این حرف را می‌زند، پس از چند لحظه‌ئی از پهلو دستیش می‌پرسد:

« - تو نمی‌دونی این صف واسه چیه؟»

و بعد، به کسی که همین سئوال را از او کرده جواب می‌دهد:

« - مگه فرقی می‌کنه که صف واسه چیه؟»

یک نفر می‌گوید:

« - اگر صف نبود، هیچ‌جور نمی‌تونستیم از پس این محتکرهای بی‌انصاف بربیائیم.»

دیگری تأیید می‌کند:

« - این محتکرهای خدانشناس، پدر مارو درآوردن! واقعن چه خوب شد که صفو اختراع کردن!..»

دو تا پاسبان، یکی در سر صف و دیگری در انتهای آن، مدام فرمان می‌دهند:

«ساکت! بی‌صدا!»

« - وایسین تو صف!»

« - راه‌رو واز کنین بذارین ماشین رد شه!»

قدم به قدم، و یا بهتر بگویم: وجب به وجب به جلو می‌رویم. ساعت نه صبح با یکی قرار ملاقات داشتم، حالا نزدیک ده است.

« - حضرت آقا، شما بعد از من اومدین. آدم خوبه یه کمی حیا داشته باشه!»

« - جنابعالی خودتون بی‌حیا تشریف دارین! من از ساعت هفت صبح این‌جا وایسادم.... هر کی اومد، رفت جلوتر از من تو صف وایساد. هی خواستم هیچی نگم، ولی می‌بینم نمی‌شه.

یک‌نفر از توی صف می‌گوید:

« - زندگی همینه برادر هیچ کاریش نمی‌شه کرد. مثلن من الان بیست و دو ساله کارمند دولتم؛ ولی بچه‌های دیروزی اومدن برای ما شدن مدیر کل و رئیس.. هی می‌آن می‌رن جلو.»

« - ببخشین آقا، این‌جا چی می‌فروشن؟»

« - به‌خدا نمی‌دونم. من خودم الانه دو ساعته که این‌جا وایسادم. یکی می‌گه قالپاق ماشین می‌فروشن، یکی دیگه می‌گه نفت.»

« - ذکی! من قالپاق می‌خوام چی‌کار؟»

« - خواهر، تو هم واقعن اومدی حرف بزنی‌ها!... خوب اگه خدا خودش خواسته ما صاحاب قالپاق بشیم، لابد فکر ماشینشم کرده!»

« - خوب، حالا بگو به‌بینم: یه دونه قالپاق می‌دن، یا چهار تاشو؟»

« - دیگه اینشو نمی‌دونم. هیچ‌کی هم از اون تو در نمی‌آد که ازش بپرسیم.»

« - پس اونائی که می‌رن اون‌تو چی می‌شن؟»

« - از در عقب بیرونشون می‌کنن که زیاد شلوغ نشه.»

ساعت ده و نیم بود، و صف دم‌به‌دم طویل‌تر می‌شد.

« - اگر قالپاق می‌فروشن، پس حتمن معرفی‌نامه لازمه. بدون معرفی‌نامه مگه قالپاق به کسی می‌دن؟»

« - معرفی‌نامه؟ از حزب دموکرات؟ خوب، الحمداله ما که همه‌مون دموکراتیم.»

« - اگه نفت می‌فروشن بی‌خود وایسادیم.»

« - هر چی می‌دن بدن؛ فقط خدا کنه که به همه‌مون برسه...»

« - اگه نفت بدن تو جیبت می‌ریزی؟ از بدشانسی ظرف هم با خودمون نیاوردیم.»

« - تو کوپن نفتو بگیر؛ بعد می‌تونی بری دنبال پیتش.»

« - کوپن می‌دن؟»

« - مگه از پشت کوه اومدی؟ آخه مگه می‌شه نفتو بیکوپن بدن؟ جیبتو بگیر واست بریزن!... ببینم: مگه حرف حالیت نمی‌شه؟ چند دفعه بهت بگم انقدر هول نده!»

« - ببخشید، از عقب هول می‌دن.»

« - اتفاقن من کار مهمی هم دارم...»

« - آقا کار مهمی دارن!.. نیگاش کنین! پس به نظر تو ما دیگرون همه‌مون بی‌کاره‌ایم؟ خوب مرد حسابی، همه کار دارن. یه خورده‌ی دیگه صبر کن، طوری نمی‌شه.»

« - راستی تا ظهر نوبتمون می‌رسه؟»

« - فکر نمی‌کنم... کجا داری می‌آی؟ مگه می‌خوای سوار کله‌ی من بشی!»

« - یه ذره احترام نسبت به بزرگ‌ترها ندارن؛ تربیت که نیست!»

« - از قرار معلوم شما سنتون از چهل بالاست.»

« - چطور مگه؟»

« - برای این‌که آدم، وقتی سنش از چهل گذشت فکر می‌کنه که تو همه دنیا یه آدم موقر و باتربیت باقی نمونده!»

« - شما بالاخره نفهمیدین چی می‌فروشن؟»

« - می‌گن انسولین!

« - انسولین؟ این دیگه چیه؟»

« - دواس... واسه مرض قند خوبه.»

« - می‌خوام چی‌کارش کنم؟ نمی‌خوام.»

« - تو هم عجب آدمی هستی! نمی‌خوام یعنی‌چی؟ حالا بگیر، بعد اگه نخواستی می‌فروشیش. همسایه ما، یونس افندی، از این راه حسابی پولدار شد. این‌جا می‌خری، دو لیره و نیم، بعد می‌فروشی بیست و پنج لیره.

« - می‌دونین؟ از قرار معلوم فعالیت‌های تازه‌ای در کشور شروع شده.»

« - پس چی خیال کردین؟ مگه صف چیز شوخی‌برداریه؟... مردم از این‌راه خونه‌ها می‌سازن... آرنج وامونده‌تو از رو سر من وردار!»

« - تو خودت سرتو بکش کنار!»

« - ببخشین آقا،‌ ممکنه بگین این‌جا چی می‌فروشن؟»

« - کرباس.»

« - کرباس چی؟»

« - کرباس چی؟ البته آمریکائی... حالا دیگه همه‌چی امریکائیه.»

« - کرباس مرباس تو کار نیست. یه‌‌چیزی‌رو که نمی‌دونین، بگین نمی‌دونیم: دارن سیمان می‌فروشن.»

پیرزنی که جلو من ایستاده بود از کوره در رفت:

« - نه کرباسه، نه نمکه، نه نفت... مگه شماها رادیو گوش نمی‌دین؟»

« - گوش می‌دیم، چطور مگه؟»

« - مندرس، غیر از صف قهوه، همه صف‌هارو قدغن کرده، حالا دیگه جز واسه خریدن قهوره، هیچ‌جا نباید صف وایسن.»

خبر مثل برق میان جمعیت پخش شد.

« - قهوه؟ عالیه!»

« - اگر قهوه باشه من دو روزم وامیسم،‌ تا نگیرم از این‌جا نمی‌رم.»

« - دولت گفته فقط صف‌هائی که واسه خریدن قهوه باشه مجازه؛ صف‌های دیگه مجازات داره.»

« - چرا؟»

« - واسه این‌که مخالفین دولت عمدن صف درست می‌کنن... اونا می‌خوان دولتو متهم کنن که نمی‌تونه از ترقی قیمت‌ها جلوگیری کنه.»

« - نکنه این صف ما هم از همون صف‌هاست؟ کسی چه می‌دونه؟»

« - نه، غیر ممکنه. مگه نمی‌بینی خود پاسبونا مراقب نظم هستن.»

ساعت یازده است... تا در مغازه ده قدم بیشتر نمانده. پرده‌های پشت شیشه مغازه را پائین انداخته‌اند و نمی‌شود فهمید که آن تو چه خبر است.

« - ببینی خیلی می‌دن؟»

« - نفری پنجاه گرم.»

« - فکر نمی‌کنم، اگر نفری پنجاه گرم بدن مگه به همه می‌رسه؟»

« - من که نمی‌تونم واسه خاطر پنجاه گرم قهوه این‌قدر این‌جا وایسم.»

- فقط کافیه که همین پنجاه گرم را بگیری. بعد دو کیلو آرد نخودچی سوخته می‌زنی تنگش،‌ قشنگ قاطیش می‌کنی؛ و اون‌وقت برات می‌شود دو کیلو و خورده‌ای قهوه‌ی عالی!

یکی به دوستش می‌گوید:

« - خیلی خوب، می‌دم؛ ولی نه به عنوان قرض، بلکه تو در عوض نصف قهوه‌ی خودتو به من می‌دی.»

یکی فریاد می‌کشد، یکی کمک می‌طلبد، یک‌نفر را له و لورده کرده‌اند... خلاصه محشری است! از هشت طرف فشار می‌آورند، هول می‌دهند... بالاخره من سرم را خم کردم و از زیر در آهنی که تا نصفه پائینش کشیده بودند، با زور خودم را چپاندم توی مغازه.

فروشنده، از پیره‌زنی که جلو من ایستاده بود می‌پرسید:

« - چه نمره‌ای می‌خواستین؟»

« - مگه نمره‌ئیه؟»

« - پس می‌خواستین چه جوری باشه؟ خانم معطلمون نکنین، ما کار داریم. زود باشین بگین!»

« - مگه آردشده می‌دین؟ پسرجون! تروخدا بگو مال منو بیشتر آرد کنن؛ من خیلی نرمشو می‌خوام...»

« - نرم و زیر نداره خانم، همه‌اش از یه جنسه؛ فقط کرک‌دارشو داریم.»

« - پناه بر خدا، تو عمرم همه‌چی دیده بودم، الا قهوه‌ی کرکدار!»

« - قهوه چیه خانم؟ می‌پرسم چه نمره‌ئی می‌خوای؟»

« - نمره سی و پنج پاشنه کوتاه باشه‌ها.»

« - بازم که شروع کردین خانم!»

« - مگه تو نمره کفشمو نمی‌پرسی؟»

« - من کلاه دارم می‌فروشم خانم، کلاه!..»

و فروشنده کلاه‌ها را از توی جعبه‌ها در آورد.

« - خدایا من کلاه می‌خوام چه کار؟ اونم کلاه مردونه... خوب،‌تو صف وایسادن مردم بی‌خودی که نیست، پس لابد باید خیلی ارزون باشه... یکی واسه پسرم می‌خرم. چنده؟»

« - شصت و هشت لیره و هفتاد و سه قروش...»

پیرزن پول را می‌پردازد و یک شاپوی قهوه‌ای رنگ بر می‌دارد.

حالا دیگر نوبت من است. فروشنده می‌گوید:

« - ایتالیائیه حضرت آقا،‌ فردا دیگه گیرتون نمی‌آد. تو این دوره، چیز خریدن اون‌قدرهام ساده نیست. لطفن زودتر انتخاب کنین...»

من در هیچ‌یک از فصول سال کلاه بر سر نمی‌گذارم، ولی پس از کمی تفکر، با خودک گفتم حالا که مردم یک همچون صفی بسته‌اند لابد کلاه‌های ارزانی است. و تصمیم گرفتم یکی از آن‌ها را بخرم.

مردی که پشت سر من ایستاده است چنان بی‌قراری می‌کرد، که انگار من الان تمام کلاه‌ها را می‌خرم و او سرش بی‌کلاه می‌ماند... یک‌ریز می‌گفت:

« - چهار تا بدین به من! یکیش پنجاه و شش باشه، سه‌تاشم پنجاه و هفت. قهوه‌ای رنگشو ندارین؟»

من ۶۸ لیره و ۷۳ قروش را پرداختم و کلاخ را گرفتم. در خروجی، در سمت مقابل ویترین‌ها بود. می‌بایستی از پله‌ها بالا رفت و از در عقبی که به خیابان دیگری باز می‌شد بیرون آمد... یک‌ربع به دوازده مانده بود. از این‌که کلاه ارزانی خریده بودم راضی بودم و بدین جهت خستگی از یادم رفت. تا عصر در حالی‌که جعبه کلاه در دستم بود توی خیابان‌ها پرسه زدم. تقریبن ساعت پنج بود که من به بندر آمدم تا سوار کرجی بشوم وقتی به گیشه بلیت‌فروشی نزدیک شدم، شنیدم که یک‌نفر مرا صدا می‌زند:

« - جودت

سرم را برگرداندم و دیدم رفیق ایام مدرسه‌ام برهان است که او را برهان آئینه‌ای صدا می‌زدیم، و به خاطر رفتار ناشایسته‌اش از مدرسه بیرونش کردند... خیلی وقت بود که ندیده بودمش:

« - سلام برهان، حالت چطوره؟»

« - متشکرم، بد نیست.»

« - کاروبارت چیه؟»

« - کار تبلیغاتی.»

« - چه جور تبلیغاتی؟»

« - هر جورش که پیش بیاد. بیشتر به تاجرها کمک می‌کنم تا جنسای مونده‌شونو بفروشن. مثلن امروز باعث شدم یه کلیمی نه‌صد و هفتاد تا کلاه بفروشه.

من به شنیدن اسم کلاه، خودم را جمع و جور کردم و ازش پرسیدم:

« - چطوری این‌کارو می‌کنی؟»

« - خیلی ساده: این بابا سه سال بود جنساش تو انبار مونده بود و هر کاری می‌کرد،‌ با هیچ کلکی نمی‌تونست اونارو آب کنه... تو کار تجارت، همه منو می‌شناسن. این بود که پا شد اومد دفتر مت. قرار بر این شد که بیست و پنج درصد از سود خالص مال من باشه. تا ساعت سه، من تمام جنساشو فروختم. خدا عمرش بده، درآورد هشت‌صد و پنجاه لیره به من داد. من می‌بایستی نه‌صد لیره می‌گرفتم، ولی چون تو اون شلوغ پلوغی شیشه‌های ویترینشو شکونده بودن، ضررشو با هم نصف کردیم.»

« - آخر تو چطور موفق می‌شی این جنسارو بفروشی؟»

« - با دو سه لیره ده پونزده‌تا از این ولگردارو اجیر می‌کنم. در عرض نیم‌ساعت، باعث می‌شن یه صف دراز جلو مغازه یارو درست بشه، حتا نیم‌ساعتم طول نمی‌کشه. مردم می‌بینن صفه،‌می‌آن وامیسن. تو که خودت خوب می‌دونی تو مملکت ما مردم برای صف چه سرودستی می‌شکنن! وقتی هم که صف درست شد، دیگه متفرق کردن مردم کار حضرت فیله... بقیه‌شو دیگه خودت می‌دونی... مثلن امروز همه کلاهارو فروختن و مغازه رو بستن. ولی مردم دست‌وردار بودن؟ کم مونده بود اون‌جارو زیرورو کنن. با هزار زحمت جلوشونو گرفتن. خلاصه تا دلت بخواد احمق زیاده دوست من!»

من هم ناچار حرفش را تأیید کردم... گفتم: « - درسته، همین طوره!»

« - تو نمی‌دونی چقدر احمق تو این دنیا هست.»

« - چرا، می‌دونم، اونم چه احمقائی...»

« - دلم می‌خواست امروز از پهلوی اون صف رد می‌شدی و این ابله‌ها را می‌دیدی...»

« - من خودمم خوب می‌دونم. ولی، این کلاها حتمن ارزون بودن. ها؟»

« - نه جونم، این کلاهارو به قیمت توی همه مغازه‌ها فروختن.»

« - خیلی دلم می‌خواست اونارو از نزدیک ببینم... نه اون ابلهارو، اشتباه نکن: کلاهارو می‌گم...»

« - تا رسیدن کرجی، ربع ساعت مونده، بریم اونارو تو مغازه‌های کلاه‌فروشی بهت نشون بدم.»

وقتی من توی ویترین‌های مغازه‌های کلاه‌فروشی را تماشا کردم، اول باورم نشد. توی این ویترین‌ها از همان کلاه‌هائی که من امروز خریدم گذاشته بودند و قیمت همه‌شان هم ۶۸ لیره و ۷۳ قروش بود!

با قیافه‌ی حق‌به‌جانبی گفتم:

« - پس معلوم می‌شه این احمقا به جای این‌که بیان کلاهشونو مثل آدم از یکی از این مغازه‌ها بخرن، اومدن تو صف وایستادن، همدیگه‌رو له و لورده کردن، لباسشون پاره پوره شده و آخر سرم همون کلاه‌رو به قیمت معمولی خریدن؟ راسی‌راسی که تو این دنیا خیلی احمق پیدا می‌شه!

« - بهتره بگیم احمقای بیچاره! فردام من تو مغازه گرانت، قلیون می‌فروشم. الان چند ساله که هزار دونه قلیون تو این مغازه داره گرد و خاک می‌خوره.»

« - مگه قلیونم می‌خرن؟»

« - این احمقا همه‌چی رو می‌خرن. نه‌تنها قلیون، بلکه نی‌قلیونم می‌خرن، فقط به شرطی که صفی باشه... ولی من از یه چیز می‌ترسم.»

- از چی؟

- می‌ترسم به همه‌شون نرسه. اون‌وقت جمعیت مغازه‌رو زیرورو می‌کنن.

من و برهان آینه‌ئی به طرف کرجی راه افتادیم. ناگهان ازم پرسید:

- اون چیه تو دستت؟

جعبه را پشت سرم پنهان کردم تا او متوجه علامت مخصوص مغازه که روی آن چسبانده بودند نشود و گفتم:

- برای خودم کفش خریدم!

***

موقعی که به خانه آمدم کلاه را روی میز گذاشتم. پشت میز نشسته بودم و گاه‌به‌گاه سر بلند می‌کردم و به تماشای آن می‌پرداختم.... کلاه از طرفی مرا به یاد حماقتم می‌انداخت، و از طرف دیگر به من تسکین می‌بخشید: فکر می‌کردم چطور است فردا بروم یک بی‌قلیان بخرم؟