سه شعر از مریم ملکابراهیمی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
The printable version is no longer supported and may have rendering errors. Please update your browser bookmarks and please use the default browser print function instead.
۱
بچه آهوان نگاهت
بهچمنزار دعوتم میکنند
بوی عطر رهائی در فضا پخش میشود.
انگار گنجشکها با هم، یکصدا تُرا میخوانند.
و کولیِ ذاتت
دردِ زیبای مرگ را در دشت میرقصد…
آهوَکان نگاهت باستانی میشوند.
قایقی میگیرم و بر شط روز روان میشوم.
نارنجیِ شفق، مرگ را فراموش میکند.
- ۵۱/۱۲/۲۶
۲
آنجا
آنجا
چشمهای دریدهٔ خونآلود
از بریدگی سپیدی
بر سرِ ما خون میریزند
آهستهتر صدایم کن
تا نفسهای ما
آرامشِ گنداب را
برهم نریزد
- - /۵۲/۵
۳
جیوهٔ باستانی را
در کدام کوهستان
خوابگاه اژدهای پیر کردهاند؟
یا خود اژدهای جیوهئی را تندیسی…؟
اما باد میآید
و در دستهای من
چرخش ذرات فضا
استوانهٔ باژگونهٔ سراب میشود
خیال میکنم هفت کفش آهنین را
پاره کردهام
و دیوِ سپید، گربهٔ دستاموزی است
بر زانوانِ من.
- ـ/۵۴/۸