سه شعر از عظیم خلیلی

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
The printable version is no longer supported and may have rendering errors. Please update your browser bookmarks and please use the default browser print function instead.
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۲۱

بندیان

این بندیان

که سرود سپیده را

به‌هنگام کوچ آفتاب

بر بام عمر
می‌خوانند

آزمون‌شان

پرواز و آواز بود

در تلاقیِ گرگ و میش.


از خوف هفت دریای نومیدی

سواران

از خوابِ درازِ افق گذشتند

و سرنوشت ما را

در فردای دیگر

در کمینگاه گرگ نوشتند.

خونِ بندیان

از مَکمنِ سربازان جوشید

و هزاران سر

همچون نیزه‌هائی از خون

بر خاک وطن دمید.

سپیده روشن شد

از خونِ بندیان،

نوزادگانِ گهواره‌های تاریخ

از خواب فردا برخاستند

و برشانه‌ی شهامت ما

هر یک
ستاره‌ئی شدند.


اسفند ۵۷


زبانی دیگر در عشق

بارها

دلم را به‌خاک سپرده بودم

و به‌حضور خویش

در میان آدمیان گریسته بودم.

ای عشق!

من ترا

تنها در تلاقی دو قلب تجربه نکرده‌ام،

که در جدائی خاک و خدا

در آزمون سال‌ها دوری

از این پاره خاک.

اما

اکنون

ای عشق

حتی نمی‌توان گلی را

در گلدانی

به‌جای خالیّت گذاشت.

ما در میان کیانیم؟

این برگزیدگان خدا کیانند؟!

پس من

لاجرم

عشق را

من

تنها

در تلاقیِ دو قلب

دو نگاه
تجربه نکرده‌ام

که در جدائیِ خاک و خدا.


تابستان ۵۸


میعادگاه ستارگان

آن ستاره

که فوارهٔ روشنائیش

در پگاهِ شهادت فرو نشست

خاکش اکنون

میعادگاه قبایل است.


آن ستاره

که درمان خاکش خلاصیش بود

و پشت به‌قانون جنگل کرد

هستیش را انگار

بر کف باد گذاشت.

آن ستاره

که فواره روشنائیش

در فردای فریادی

فرو نشست

ناقوس صدایش اکنون

در خاک می‌تپد.


عظیم خلیلی