رودررو، یا دوش به‌دوش

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
The printable version is no longer supported and may have rendering errors. Please update your browser bookmarks and please use the default browser print function instead.
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۶ صفحه ۲۷

غلامحسین ساعدی


... ملاط شوخی‌های محفل جمع و جور ما، که فضای صحبت‌های جدی را عوض می‌کرد جملات کلیشه‌ئی و دستمالی‌شدهٔ مدرسه‌های بی‌حاصل و عمر‌تلف‌کنی بود که با اصراری حساب شده، آسان‌گیری و سهل‌پرستی را به‌زور در کلهٔ تک‌تک بچه‌ها فرو می‌کرد:‌ «اگر دربارهٔ این موضوع اندکی بیندیشیم به‌زودی در‌می‌یابیم...» و «البته بر هر فرد از افراد بشر واضح و مبرهن است که...» و «بر همگان واضح و روشن است که علم بسی بهتر از مال است...» و «ملالی نیست به‌جز دوری شما...» و بسیاری از این قبیل که اگر آن روزگار مقدمه یا متن شوخی‌ها و بذله‌گوئی‌های دوستانهٔ ما شده بود پر‌بی‌ربط نبود،‌ چرا که در فضای بسته و خفهٔ دههٔ چهل در مسقط‌الرأس ما تبریز، آن‌چه کم نبود «فاضل» و «دانشمند» و «ادیب اریب» عصا‌‌قورت دادهٔ خالی‌مغز بود که با رفتار قلابی و صدور کلمات قصار و نقل‌قول‌های بی‌ربط از «بزرگان» ملال جو تیرهٔ آن روزگار را چندین و چند برابر می‌کردند. آقا معلمی که به‌خاطر دست‌خالی بودن دستگاه آموزشی امکان پیدا کرده بود که در فلان کلاس بهمان دانشکده زبان خارجی تدریس کند و همیشه کلیات بیست‌تُنی «ویلیام شکسپیر» را با فرهنگ حییم زیر بغل داشت، رئیس بازنشستهٔ ادارهٔ‌ فرهنگ نه به‌خاطر ذوق یا‌حتی تفنن، بلکه تقرب به‌مقامات عالیه خود را متخصص در‌و‌دیوار‌های فرو‌ریختهٔ خرابه‌های باستانی جا می‌زد،‌ یا بابائی که خواب نا‌شده یک مرتبه بین روانشناسی و علوم قدیم پل کج و معوجی ساخته بود،‌ یا دو سه متشاعر پا به‌سن گذاشته‌ئی که با کیف سنگین و انباشته،‌ دمدمه‌های غروب از سر خیابانی سلانه‌سلانه پیدا می‌شدند و در کوچهٔ تاریکی ناپدید می‌گشتند،‌ و آن مأمور بازنشسته شهربانی که همه می‌دانستند علاقمند به‌کتاب است ولی حضورش مشتریان کتابفروشی را به‌شدت تار‌و‌مار می‌کرد. این‌ها بودند که با رفتار متکلف و زبان متکلف،‌ اکثریت با سوادان و چیز‌فهم‌ها و کتابخوان‌های شهر را تشکیل می‌دادند. در برابر این حضرات و برای از میدان بدر کردنشان، جوانان تند‌و‌تیز و آگاهی مثل صمد و بهروز و کاظم و یاران دیگری که هنوز هستند چه رفتاری می‌توانستند داشته باشند؟ جز این که مدام با طنز و هزل ضربه وارد آورند‌ و هر چیز شکل گرفته و معمولی را در هم بشکنند؟‌ بله،‌ نه تنها در حضور این جماعت فسیل،‌ بلکه در غیابشان نیز این معارضه‌طلبی ادامه داشت. وقتی بهروز دهقانی یک مرتبه قیافه در‌هم می‌کرد و ابرو در‌هم می‌کشید و ادای «فکرکردن» در‌می‌آورد، به‌جای خنده، بی‌هیچ اغراقی حتی ساده‌ترین و عامی‌ترین افراد نیز می‌فهمیدند که بی‌هیچ دست‌مایه‌ئی نمی‌شود با اندک تفکری همه چیز را به‌آسانی دریافت. و یا وقتی کاظم سعادتی ضمن احوال‌پرسی مدام شکر، شکر، می‌گفت دوستان می‌فهمیدند که اشاره به‌کدام دسته از حضرات می‌کند. امّا استاد فوت‌و‌فن‌های این چنینی صمد بود، او با همان زبان ملمع و حرکات ملقلق خودشان،‌ وارد میدان می‌شد، در این برخورد‌ها، صمد با شکیل‌ترین ترفند‌ها و ظریف‌ترین رفتار‌ها رو‌در‌روی طرف قرار می‌گرفت، ‌بی‌هیچ محاجّه یا جدلی که می‌دانست طرف چیزی در نخواهد یافت،‌ بلکه با زبان طنز و هزل، که گاهی کم کسی از این حشرات‌الارض متوجه قضیه می‌شدند و یا اگر هم می‌شدند بروی خود نمی‌آوردند. مثلاً فلان «استاد» را در نظر بگیرید که خود را عالِم دهر در فلان رشته می‌داند،‌ مثلاً روانشناسی. وقتی با صمد مواجه می‌شد و در جواب احوال‌پرسی همه، سری کج می‌کرد یا بادی به‌غبغب می‌انداخت که بله دود چراغ می‌خوریم و مشغول تألیف چه اثر علمی هستیم که یک مرتبه صمد می‌پرید وسط که راستی تازگی‌ها، عقدهٔ جدیدی کشف نکرده‌اید؟ و اگرطرف پر‌روئی را کنار می‌گذاشت،‌ بهانه‌ئی می‌آورد تا از چنگ این شاهین،‌ این شکارچی بی‌رحم عالم‌نما‌ها و ادبای دروغین و دانشمندان قلابی در برود. و بهانه‌های خام و خنده‌دار که خب، انشاءالله خدمت می‌رسیم یا در خانه منتظرند،‌ و طرف وقاحت را گاهی چنان به‌اوج می‌رساند که می‌گفت نه، فعلاً مشغول مسائل دیگری هستم و روی «عقده» کار نمی‌کنم و در چنین موقعی بود که شکار دیگر در چنگال صمد حسابی چنگوله می‌شد و اگر می‌توانست نجات پیدا کند باز به‌این دلیل بود که صمد دشمن وقت‌کشی بود و می‌دانست که با همین ضربه‌های کاری زخم حسابی بر پیکر این متولیان فرهنگ استعماری وارد آورده است و باز اعتقاد داشت برای از هم پاشیدن این ترکیب غلط،‌ بازی کردن با مهره‌های دست دوم و سوم، چندان دردی را دوا نمی‌کند،‌ بلکه تیشه را باید به‌ریشهٔ اصلی رژیم فرود آورد.

بله، در نمایش رفتار‌های فردی و گروهی این جماعت، و باز‌آفرینی طرز تفکر باسمه‌ئی و قالبی این حضرات،‌ صمد و بهروز همیشه به‌اوج ظرافت می‌رسیدند. چه تیزهوشی‌های شیطنت‌آمیز و متهورانه‌ئی!

امّا قیافهٔ دیگر صمد موقعی بود که به‌کشف انسان‌هائی از نوع دیگر موفق می‌شد. آنوقت ساده و جدی و محجوب، بی‌هیچ شتابزدگی و بی‌هیچ اغراق و گزافه‌گوئی راجع به‌آشنای تازه صحبت می‌کرد و با یک معرفی کوتاه نشان می‌داد که در شناختن یک آدم تا چه حد متأمل بوده است.

روزی آمد و خبر آورد که شاگرد قالی‌بافی را پیدا کرده که پسر جوانی است بسیار تند‌وتیز و سرزنده و با استعداد فوق‌العاده. در یک کارگاه قالی‌بافی کشفش کرده بود. و او در تمام مدت کار با همان وزن گره‌زدن و گره چیدن، همراه با صدای شانه و قیچی، لحظه‌ای از خواندن باز نمی‌ایستد. آواز ساده‌ئی می‌خواند با کلمات ساده‌تر،‌ و این کلمات را خود پشت سر هم ردیف می‌کند، موزون و مقفی. البته این هنری نیست، و هنر در این جاست که در ضمن بافتن قالی، شعری را می‌بافد که در هر گوشهٔ آن گل برجسته‌ای است از درد و رنج قالی‌باف، ترنجی از محرومیت‌های زندگی کارگری در متن روشنی از فقر، بسیار ظریف و ریز، ریز‌باف‌تر از‌هر قالی حریر مجلل.

وجود او مایهٔ خوشی و دلگرمی و امیدواری برای تمام کارگران قالی‌باف است و حضورش چنان شوق و ذوقی ایجاد می‌کند که انگار آفتاب به‌جای پشت‌بام زیر سقف تاریک و نمور کارگاه درآمده است. خستگی‌ناپذیر است، خنده از لبش نمی‌افتد و اندکی خواندن و نوشتن بلد است، وای کاش، بله ای کاش می‌توانست درسش را ادامه بدهد. و این جوان بعد‌ها، به‌ندای صمد و همت صمد و یارانش فرصتی پیدا کرد و یاد آن لحظه، که ورودش را به‌دانشگاه، دور از حضور خودش جشن گرفتیم، فراموش‌شدنی نیست.

بله، این جوان، که با نوک انگشتانش هزاران گره ظریف بر قالی‌هائی زده بود که معلوم نیست الان زیر پای چه کسان یا چه ناکسانی لگد می‌خورد، با ذهنش هزاران جرقه برای پیدا کردن راه مبارزه و با عملش هزاران شیفتگی در مبارزهٔ مسلحانه به‌دیگر جوانان آموخت، مناف بود. همان مناف فلکی تبریزی.

جلال‌آل‌احمد بار اول که مناف را دیده بود می‌گفت چه نارنجک آمادهٔ انفجاری، ضامن کشیده و پر‌قدرت، این همه شجاعت زیر این همه فشار و خفقان؟ مشتی عصب و دریائی ایمان و این همه آگاهی و شعور طبقاتی.

بعد‌ها که مناف تک‌نگاری کوچکی دربارهٔ قالی و قالی‌بافی نوشته بود، صمد از شدت هیجان سر‌از‌پا نمی‌شناخت، چه تلاشی می‌کرد برای چاپ و نشر آن.

بله،‌ کشف‌های صمد این چنین و این چنان بود. یک بار دوست دانشجوئی را آشنا کرد، تمثال کامل تواضع، آدم ظریف و کنجکاوی که از خواندن و یاد‌ گرفتن و نوشتن و تجربه و تجربه مطلقاً خسته نمی‌شد. جوع معرفت و جوع آگاهی بر دل و جانش چنگ انداخته بود. و چه شباهت غریبی داشت با خود صمد در عشق به‌زبان مادری و مهم‌تر از همه دربارهٔ مسئلهٔ ملیت‌ها و ستم‌دیدگی‌ آن‌ها. زیاد می‌نوشت کم چاپ می‌کرد، یک بار جُنگ پر‌باری را در تبریز راه انداخت که یک شماره بیشتر اجازه ندادند منتشر شود. شعرهای ناب می‌نوشت، به‌زبان‌مادری، و ای کاش همهٔ آن‌ها امروز یک جا جمع می‌شد و منتشر می‌گشت. این جوان هم، چون صمد، از کار کردن دیگران بیشتر به‌هیجان می‌آمد تا از کار خودش. یک بار در ملاقات کوتاهی چنان سرحال بود، که به‌ناچارعلتش را پرسیدم، خبر داد بهروز– بهروز دهقانی - سه پردهٔ اول «خیش و ستاره‌ها»‌ی «شون اوکِیسی» را تمام کرده مشغول ترجمهٔ پردهٔ بعدی است. و این جوان دانشجو کسی جز علیرضا نابدل نبود. که مقاومتش در مقابل رژیم استبدادی شاه بیشتر به‌افسانه شبیه است تا به‌واقعیت. رزمندهٔ آشتی‌ناپذیری که دوش‌به‌دوش مناف و همراه هفت نفر از یاران دیگر، در شب چهارشنبه‌سوری سال پنجاه جلو جوخهٔ اعدام قرار گرفتند. بله، با چنین تلاش‌هائی بود که صمد از یک طرف ضربه می‌زد و تلاش می‌کرد که دنیای کهنه را درهم بریزد و فروکوبد و از طرف دیگر مدام در جستجوی یارانی بود که در این مبارزهٔ رویارو، دست در دست هم و دوش به‌دوش هم پیش بروند. و توفیق صمد در این یکی مورد کم از توفیق او در زمینهٔ قلم زدن نبود که بیشتر بود.

ریشه در خویش

... تنها در فاصلهٔ سال‌های بیست و چهار و بیست و پنج بود که کودکان دبستانی آذربایجان دریافتند که مدرسه چندان جای وحشتناکی هم نیست و می‌شود از درس و مشق، نه تنها عذاب نکشید و‌ نترسید که بسیار هم لذت برد، چرا که به‌یک باره هیولای زبان خارجی از توی کلاس‌ها بیرون رانده شد و همه به‌زبانی می‌خواندند و می‌نوشتند که حرف هم می‌زدند.

پیش از آن رفتن هر روزه به‌مدرسه عذاب وحشتناکی بود، انگار بچه را هر روز تحویل جزیره‌ای می‌دادند که ساکنان آن مجبور بودند با زبان یاجوج و ماجوج حرف بزنند و نفهمیدن این کلمات غریبه علاوه بر عقوبت، خفت و خواری فراوانی هم همراه داشت و حرف زدن زبان خودی همراه بود با نوازش کف دست‌ها با ترکه‌های خیس خورده بید. و اگر بچه‌های فارسی زبان از چنین سختی‌هائی در امان بودند مطمئناً از روز‌های جمعه و تعطیلی هم کم‌تر لذت می‌بردند.

بهر صورت برای بچه‌های آذربایجانی مدرسه عوض سوادآموزی، جائی بود برای یاد‌گرفتن زبان خارجی، یعنی فارسی. و سنگینی این بار اگر هم مایهٔ گریزپائی از مدرسه نمی‌شد، در عوض بسیار طاقت‌فرسا بود. در عرض آن یک سال، بچه‌ها به‌معنی دقیق لغات زبان مادریشان آشنا شدند که ورد زبان دهاتی‌ها و کارگران و مردم عادی کوچه بازار بود. و درست بعد از ورود «آرتش ظفرنمون» بود که کتاب‌های درسی دوباره، به‌زبان‌فارسی برگشت و خواندن و نوشتن به‌‌زبان محلی به‌طور کامل قدغن شد. چرا که زبان آذربایجانی در خود آذربایجان، زبان اجنبی‌ها و اجنبی‌پرست‌ها شده بود. (کذا)

مأموران حکومت مرکزی در آذربایجان برای تسلط جابرانهٔ قدرت شاهنشاهی، علاوه بر همهٔ سلاح‌های جورواجور، دشنهٔ زبان فارسی، را بیشتر از همه به‌کار می‌بردند تا آنجا که نوشتن و چاپ کردن حتی چندین و چند کلمه به‌زبان محلی جرم بزرگی محسوب می‌شد تا آن جا که حروف‌چین‌های چاپخانه‌ها دستور داشتند که کلمات آذربایجانی را به‌فارسی ترجمه کنند و در متن خبر بچینند.

و به‌ناچار مردم عادی برای خواندن و فهمیدن روزنامه‌ها و آگهی‌های مجالس ترحیم بر در و دیوار شهرها، به‌مترجم احتیاج داشتند، بخصوص در سینماها، بی‌هیچ اغراقی در سینماهای تبریز قیل‌و‌قال و همهمهٔ مترجمین غیرحرفه‌ئی، از صدای خود فیلم بلندتر بود و تنها زمان نمایش فیلم‌های صامت بود که همه روزهٔ صُمت می‌گرفتند.

اما جنبش‌های مترقی قبل از ۳۲، به‌صورت زیرزمینی مقدار زیادی روزنامه و نشریه و کتاب به‌زبان محلی منتشر می‌کرد که به‌دست جوانان و نوجوانان می‌رسید و این وسیلهٔ‌ بزرگی بود در زنده نگهداشتن زبان اصلی مردم. چرا که در مقایسهٔ زبان دهات با قصبه‌ها و قصبه‌ها با شهرهای کوچک و شهرهای کوچک با شهرهای بزرگ برأی‌العین می‌دیدی که لغات و کلمات فارسی چگونه مثل چنگاری در حال خوردن و نابود کردن یک زبان زنده است. ادبیات مکتوب که هیچ، حتی زبان محاوره‌ئی نیز به‌طور جدی در خطر نابودی بود. در محاورهٔ بسیاری از «درس‌خوانده‌»ها جز افعال و تعدادی لغات غیر‌قابل ترجمه،‌ بیشتر، کلمات فارسی بود که به‌کار می‌رفت و بعضی‌ها، شور قضیه را به‌آن‌جا رسانده بودند که خجالت می‌کشیدند در خانهٔ خود و با زن و بچهٔ خود هم به‌آذربایجانی حرف بزنند.

ولی ضربت کودتای ۳۲ به‌یک باره فضای رضاخانی را برهمه جا حاکم کرد. و باز همان راه و روش دوران بیست ساله. زورچپان کردن زبان فارسی که بله، برای وحدت ملی، زبان واحد لازم و ضروری است. بدین سان اگر قدرتشان می‌رسید برای همگن کردن و یک رنگ و یک شکل ساختن، همه را وامی‌داشتند که جز زبان فارسی یا دقیق‌تر زبان پایتخت، کسی حق تکلم زبان محلی را نداشته باشد. وقتی می‌گویم زبان پایتخت اغراقی در کار نیست، لهجهٔ تهرانی را می‌خواستند به‌جای زبان فارسی حقنه کنند. لهجهٔ خراسانی و جنوبی و شیرازی و شمالی، همه در برابر لهجهٔ پایتخت، توسری می‌خوردند. در این میان چه کسی می‌توانست برای حفظ و زنده نگهداشتن زبان ملیت خود، ‌پا پیش بگذارد؟ بی‌هیچ ملاحظه‌ئی؟ بی‌توجه به صدها خطر ممکن؟

این شهامت را محمد‌علی فرزانه به‌حد کمال داشت، مردی در ظاهر خاموش و در باطن آتش‌فشان که با ظرافت کامل این راه را می‌کوبید پیش می‌رفت. کتاب او دربارهٔ «دستور زبان آذربایجان» در تمام محافل مثلاً علمی و ادبی کشور با سکوت کامل روبرو شد،‌‌ انگار نه انگار.. من در دانشگاه شهر کلن شاهد بودم که این اثر به‌عنوان یک حادثهٔ بسیار معتبر در زبان شناسی معاصر به حساب آمده بود.

و یا قره‌چورلو (ب. ق. سهند) که عمری چشم بر شهرت فروبست و مدام نوشت و نوشت بی‌آن که بتواند چاپ کند و درست چند ماه بعد از سقوط رژیم پهلوی برای همیشه خاموش شد. سهند با این که از انعکاس آثار خود در ذهن توده‌ها بهره‌ای نبرد، ولی در زمینه‌های متعددی کار کرد و در تصویرسازی از ترکیب لغات آذربایجانی حداکثر استفاده را می‌برد و گاه کار را به‌اعجاز می‌رساند.

یا ح. م. صدیق که از فشار دستگاه، چاره‌ای نداشت که به‌فارسی بنویسد، و در معرفی ادبیات مکتوب آذربایجانی، شعرا و نویسندگان آذربایجانی که به‌زبان مادری خود می‌نوشتند حداکثر تلاش را می‌کرد و می‌کند و امروزه روز تمام همت خود را در راه زنده کردن ادبیات مکتوب آذربایجانی، بخصوص ادبیات معاصر آذربایجانی گذاشته است. و امّا صمد،‌ در این مقوله شیفتگی دیگری داشت. و اوایل قبول نداشت که تنها تسلط و ‌ستم و اختناق حکومت شاهنشاهی است که نمی‌گذارد من و تو به‌زبان خود بنویسیم و چاپ کنیم، معتقد بود که جسارت نیز کم‌تر است. این حق ماست که باید به‌زبانی که حرف می‌زنیم بنویسیم و منتشر بکنیم. و درست زمانی که «پاره‌پاره» را تدوین و چاپ کرد، تنها به‌این دلیل نام مستعار برای خود برگزید که از شهرت کاذب، به‌شدت بیزار بود و نمی‌خواست با انتشار یک جُنگ که برای انتخابش، به‌قول خود کار عمده‌ای نکرده بود، ‌جز این که هر چه را می‌پسندیده چیده و کنار هم گذاشته، جزو فضلا جا بخورد. «پاره‌پاره» هنوز خوب پخش نشده بود که از طرف مأمورین امنیتی جمع‌آوری و معدوم گشت. بله، «پاره‌پاره» مجموعه‌ای از شعرهای آذربایجانی با معیارها و ارزش‌های متفاوت و با محتوای گوناگون، و اشکال مختلف گیرم غزل یا قصیده، ‌کهنه یا نو، چون،‌ زبان آذربایجانی بود، در نظر متولیان فرهنگ مسلط،‌ ضد‌امنیتی بود.

زمانی که «سازمین سوزو» اثر «سهند» منتشر شد، صمد سر‌از‌پا نمی‌شناخت و تنها کسی بود که نتوانست شوق و ذوق خود را، ‌برای تمام مردم ایران فاش نسازد و مقاله‌ای نوشت در «راهنمای کتاب» و عمداً در «راهنمای کتاب» که این حادثه را به‌رخ علما و فضلای عصاقورت‌داده بکشد.

بله، هیچ لحظه‌ئی نبود که او از زبان ظریف و بسیار زیبای وطن خود غافل بماند، تمام جیب‌ها و کیف دستیش پر بود از یادداشت‌ها و دفترچه‌های متعدد. هرچه را که می‌شنید از یک لغت گرفته،‌ تا ترکیبات تازه،‌ و مثل و افسانه و غیره همه را فوری روی کاغذ می‌آورد، به‌تدریج به‌این فکر افتاد که بهتر است فعلاً با نشر «فولکلور آذربایجانی» راهی باز بکند. چاپ «بایاتیلار» فرزانه به‌شدت او را سرشوق و ذوق آورده بود و دست در دست بهروز دهقانی به‌این مهم کمر بست. این توامان آگاه که در برابر هر مسئله مهمی نبض‌شان باهم می‌زد، دهات و آبادی‌های ریز و درشت را زیرپا می‌گذاشتند و از هر قصه یا هر مثل متن‌های مختلفی گیر می‌آوردند، البته نه برای نسخه بدل‌سازی بلکه برای دست‌یابی به‌کامل‌ترین و بی‌نقص‌ترین صورت روایت‌ها.

اولین محصول چشم‌گیر «افسانه‌های آذربایجان» بود. انبان گرانبهائی بود از باورها و شکفتگی خیالبافی‌های رنگین توده‌ها، و آن وقت مسئلهٔ عمدهٔ دیگر، که این‌ها را چه کار باید کرد. هیچ ناشری حاضر نبود متن آذربایجانی قصه‌ها را منتشر کند. و تازه اگر حاضر بود، با کدام امکانات و در کدام چاپخانه، و به‌چه صورتی باید به‌دست مردم رساند. روزها و شب‌های زیادی کلنجار رفتیم تا قانع شد، یعنی قانع شدند،‌ صمد و بهروز، که فعلاً متن فارسی آن‌ها منتشر شود که منتشر شد. ولی رنگ رضایتی در صورت صمد ظاهر نشد، بارها گفت و نوشت که کی می‌شود متن اصلی را به‌زبان اصلی چاپ کرد، آرزوئی که تا امروز عملی نشده.

یک بار به‌شیطنت گفت حالا که ما دوزبانی هستیم و مجبوریم قصه‌های ملت خودمان را به‌زبان فارسی ترجمه و چاپ کنیم چرا زیباترین شعرهای فارسی دورهٔ خودمان را به‌زبان آذربایجانی برنگردانیم؟ این شیطنت همان لحظه تصمیم قطعی او شد، ‌شروع کرد به‌ترجمه کارهای نیما و شاملو و اخوان و فرخزاد و آزاد،‌ در این جا چهرهٔ‌ دیگری از صمد ظاهر شد، چهرهٔ‌ یک مترجم زبردست نه، چهرهٔ یک شاعر کامل. اولین ترجمه از نیما همگان را به‌حیرت انداخت: «گجه دورباخ گجه‌دور!»

ترجمهٔ شعر شاملو، حادثهٔ‌ دوم بود، موسیقی کلام او را به‌زبان بکر و نورزیده‌ای برگرداندن؟ تازه شیفتگی صمد را به‌نیما و شاملو همه یاران او می‌دانستند و به‌این خیال که ممارست و وررفتن مداوم او با زبان این دو، مددکار عمده برایش بوده است. ولی بعد؟ یک آدم در قالب چه نوع بیان شعری می‌تواند غوطه بخورد؟ بی‌آن که نه کلام، نه وزن، نه محتوی،‌ نه فضای شعری کوچک‌ترین لطمه‌ای ببیند؟ شعر باریک و حسی فروغ؟ شعر غمگین و ملایم آزاد؟ و یا پوئیدن‌های برحق اخوان ثالث؟

به‌قول بهروز دهقانی، نمی‌شد این‌هارا تجربه گفت، و راست هم می‌گفت. در این جا بود که همه متوجه شدند، این زبان به‌بندکشیده را لیاقت‌ها فراوان است، زیاد هم دست‌کم نگیر!

تب زبان آذربایجانی که قسمتی از مسئلهٔ ملیت برای صمد بود، هیچوقت او را رها نکرد که نکرد. یکی از کارهای برجسته‌اش، طرح کتابی بود که از یک فکر ساده ولی بسیار عمیق مایه گرفته بود. لمس روزمره و لحظه به‌لحظهٔ زندگی روستائی جماعت، برای صمد روشن کرده بود که فی‌المثل صندوق ‌پستی و میزناهارخوری و کارت تبریک و... در زندگی آن‌ها نه تنها وجود ندارد که معنی هم نمی‌تواند داشته باشد. این نکتهٔ اول، نکتهٔ دوم این که لغات مشترک بین زبان فارسی و زبان آذربایجانی کم نیست. با توجه به‌نکتهٔ اول شروع کرد به‌جمع‌آوری لغات مشترک این دو زبان. و از این دستاورد، کتابی ساخت برای بچه‌های آذربایجانی که مطلقاً سنگینی کتاب‌های فارسی صادره از پایتخت را نداشت. و در عین حال نمی‌توانست محل ایراد ازمابهتران نیز قرار بگیرد و انگ اجنبی‌پرستی را بر پیشانیش بچسبانند. در تدوین این کتاب نکتهٔ‌ بسیار ظریفی هم وجود داشت که بچه‌های دبستانی –بخصوص در سال‌های اول- لغات فارسی را به‌تدریج و با راحتی یاد می گرفتند.

این کار شگفت که فقط از روی ناچاری و برای نجات بچه‌ها از بختک زبان غیرمادری نوشته شده بود، همه را به‌هیجان آورد. آل‌احمد به‌تکاپو افتاد و صمد به‌تهران آمد برای چند‌ماهی، تا کتابش را به‌چاپ برساند و امید داشت که این کار در تمام دهات و شهرهای آذربایجان کتاب درسی رسمی بشود. امّا چندی گذشته و نگذشته، متخصصین فرهنگ شاهنشاهی، به‌جای حساسی انگشت گذاشتند. پس نام «شاهنشاه» و «شهبانو» و «ولیعهد» و «خاندان جلیل سلطنتی» که لازم بود حتماً و حتماً دراول کتاب باشد والا...

ظهر همان روز که این اخطار شده بود، صمد مثل شیر تیرخورده، در انتشارات نیل بالا و پائین می‌رفت و دور خود می چرخید و فحش جدوآباء نثار دستگاه می کرد و این که،‌ چه کار بکنیم، لازم نبود به‌او گفت که چه کار بکنی. روز بعد کتابش را زد زیر بغل و پرید توی اتوبوس، و برگشت به‌همان دهکوره‌های‌محبوب خود و عطای دستگاه رسمی را به‌لقایش بخشید. با این امید که کتابش را هرچند در تیراژ پائین، بوسیلهٔ یک ناشر تبریزی چاپ کند که آنها هم چاپ نشد، و معلوم نشد که این کارچه عاقبتی پیدا کرد.

و حال جواب یک سؤال که چرا صمد،‌ با این همه شیفتگی و اعتقاد، کارهایش را به‌زبان آذربایجانی نمی‌نوشت؟ به‌همان دلیل که دیگران هم نمی‌نوشتند. یعنی اگر می‌نوشتند چه‌کار می‌توانستند بکنند؟ کارهای «سهند» مگر نه این که به‌صورت دست‌نویس‌، بین عدهٔ معدودی می‌گشت و انبوه آن‌ها هنوز هم خاک می‌خورد؟ و یا آنچه را که شهریار به‌زبان آذربایجانی نوشته؟

معجزهٔ آگاهی

... و در مبارزهٔ رو در رو با رژیم مسلط و قدرت حاکم، بزرگ‌ترین امتیاز صمد این بود که به‌هیچ وجه آدم «خشکه مقدسی» نبود. صمد به‌تداوم مبارزه بیشتر ایمان داشت تا به‌مبارزه لحظه‌ئی یا در یک برشی از زمان دقیقاً به‌این معنی که صمد حرکت تاریخی و یا‌ نقش تاریخی هر جنبش و یا هر انسانی را مهم‌تر می‌دانست تا حرکت یا نقش تقویمی هر جنبش یا هر انسانی را.

برای او روشن بود که با مشت گره کرده و فریاد «مرگ بر شاه» آسان می‌شود افتخار بزرگی را خرید و سینه را آماج گلوله‌های مذاب ساخت و اعتبار گران‌قیمتی دراذهان بدست آورد، ولی صمد، این مرحله را آخرین مرحلهٔ نبرد می‌دانست. هرچند که یک چنین درگیری‌ها و رویاروئی‌ها را مطلقاً پوچ و عبث نمی‌دانست که بسیار هم برایش ارزش قائل بود. ولی، ظریف‌ترین نکته این که کارهای نکرده، فراوان است و نباید به‌آسانی از دست رفت. با وجود این دیدیم چنین مرگ‌هائی چه تأثیر حیرت‌آوری در جنبش انقلابی خلق‌های ایران داشت و شهادت هر رفیقی، انعکاس پر سر و صدا که نه، حرکت‌های اصیل را در دیگر یاران سبب می‌شد.

امّا مسئلهٔ ارائه راه چی؟ در طول مبارزه عمده‌ترین امتیاز، مقدار ضرباتی است که بر پیکر دشمن فرود می‌آوری، با کیفیت بیشتر و دقیق‌تر.

این جاست که فرق معامله نقش یک مبارز آگاه و مسلح به‌جهان‌بینی علمی با نقش بسیار زیبا و جذاب یک به‌جان آمدهٔ متهور.

بدین سان صمد،‌ در تمام طول زندگی کوتاه خود،‌ و در تمام بده‌ بستان‌های فکری خود با یارانش اهمیت این نکته را از‌ یاد نمی‌برد. آن جا که می‌گوید مهم اینست که مرگ من چه تأثیری در زندگی دیگران خواهد داشت، دقیقاً اشاره به‌همین نکتهٔ باریک‌تر از مو دارد.

بله او با چنگ و دندان با رژیم می‌جنگید ولی حاضر نبود دم لای تله بدهد، ذره‌ای رحم به‌دست اندرکاران و نوکران تسلیم شدهٔ دستگاه نداشت ولی آن‌ها را عروسکان و دلقکان کوچکی بیش نمی‌شمرد. در هر برخورد «روشنفکران» اخته را زیر ضربات شلاق می‌گرفت ولی نعش نیمه جان آن‌ها را، هیمه‌هائی می‌دانست که باید در اجاق مبارزه، شعله‌ورشان ساخت و به‌نابودی‌شان کشاند. یاد آن لحظه فراموش شدنی نیست که صمد متواضع و خاکی و ساکت، چگونه در خانهٔ جلال آل‌احمد یقهٔ‌ مردک خود فروخته‌ای را که عنوان استاد دانشگاه را همیشه مثل جارو به‌دمش بسته بود و برخلاف مثل از هر سوراخ تنگی هم می‌گذشت، گرفت و سرجایش نشاند. صمد فروتن یک مرتبه از جا پرید و خرخرهٔ کاظم‌ودیعی را چسبید و چنان بیچاره‌اش کرد که همگان متحیر شدند، متحیر که چنان خشم صاعقه‌واری را از جوان آرام و فروافتاده‌ای انتظار نداشتند. حاضران آن مجلس، به‌رأی‌العین دیدند که خاکی بودن و تواضع صمد بهرنگی، تنها و تنها در مقابل مردم عادی و توده‌های محروم و ستم‌کشیده است و در مقابل سرسپردگان قدرت حاکم اصلا و ابدا.

با همهٔ این‌ها صمد می‌دانست، کسی را که باید زد فلانی و بهمانی نیست بلکه ریشهٔ این شجرهٔ خبیثه است که باید با کاری‌ترین ضربت‌ها، به‌خاک مذلتش انداخت و از شرش راحت شد.

بله، صمد، حدیث بزرگ‌ترین معجزهٔ اسطوره‌های بشری را در صورت بسیار دقیق قبول داشت. معجرهٔ‌ تبدیل عصای بی‌جان به‌یک مار خطرناک. عصای موسی به‌مار موسی. آن لحظه که چوب خشک جان گرفت و از هیبت بی‌خاصیت عصائی به‌صورت موجود ترسناک و خطرناکی درآمد.

عصا در دست موسی یک عصا بود،‌ می‌شد به‌آن تکیه کرد، به‌کمک آن از سنگلاخ‌ها گذشت، به‌شبانی پرداخت، در مقابل دشمن احتمالی ایستاد. و در برابر حمله دفاع کرد. اگر قدرت بیشتر داشته باشی، از ضربت‌های سنگین آن، ممکن است دشمن لحظه‌ئی پا پس بکشد و شاید چند ردیف صف اول مهاجمان عقب بنشینند. امّا زمانی که این چوب خشک، این عصای معتبر، ‌این تکه هیزم، به‌مدد معجزه‌ئی جان گیرد،‌ اگرنه یک اژدهای عظیم،‌ به‌صورت مار کوچک و هوشمندی درآید،‌ در آن صورت چه ولوله‌ئی در صف دشمن بوجود خواهد آمد، امانشان را خواهد برید،‌ نه تنها در بیداری که در خواب، نه تنها در میدان که در جان‌پناه نیز.

مار همیشه حاضر است برای حمله، ‌برای ضربهٔ کاری زدن و نابود کردن،‌ و در این جاست که نه تنها خودت که حتی اسمت، برای دشمنان رعب‌آور خواهد بود. عصا را می‌شود گرفت و شکست و کنار راهی انداخت. چوبی بیش نیست، و مهم‌ترین خاصیتش محکم‌ترین ضربتی است که فرق یکی را می‌شکافد و در این فاصله ممکن است فرق تو نیز بشکند و امّا خاصیت مار.... قایم می‌شود، حمله می‌کند، هر لحظه احتمال دارد، به‌گردنت بپیچد.

در این معجزه، بله انعطاف دقیق و علمی در مبارزه،‌ پیدا کردن ظریف‌ترین تاکتیک‌ها در زندگی صمد، با تجربه‌های فراوانی که او اندوخته بود، با دانش فراوانی که ذره ذره کسب کرده بود، بوقوع پیوست.

و او تبدیل شد به‌اژدهای فرزانه‌ای که در تمام جبهه‌ها آرام آرام می‌جنگید. در هر کلاس با جهل و نادانی، بین مردم با ظلم و خفقان و بخشیدن آگاهی برای مبارزه طبقاتی و در حوزهٔ قلم با مهربانی فراوان، با تواضع فراوان، و با خشم فراوان، برای فروریختن نظام جباران و قدرتمندان با هر وسیلهٔ ممکن.

بله، معجزهٔ آگاهی، از یک معلم دهکوره‌های غرق در فلاکت، انسان بزرگی ساخت به‌جا و برحق محبوب تمام توده‌های رنجبر و زحمت‌کش.