دو خواهر

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۷ ژانویهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۱۲:۰۴ توسط Parastoo (بحث | مشارکت‌ها) (ص ۱۳۷.)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۸



گیرمو لوپز Guiermo Lopez پیر، وقتی مرد که دخترهایش خوب بزرگ شده بودند؛ و بدون یک شاهی پول، چهل جریب زمین سنگلاخ در دامنه تپه برایشان باقی گذاشت. خواهرها در کلبه رنگ و رو رفته‌ای که یک چاه و یک انبار در کنار آن قرار داشت زندگی می‌کردند. با آنکه خواهرها روی باغچه خیلی زحمت کشیده بودند عملاً هیچ چیز جز علف هرز در آن سبز نمی‌شد و با زحمت زیاد تنها کمی سبزی به عمل می‌آمد. تا مدتی با ازخودگذشتگی تمام گرسنگی کشیدند اما آخر کار هوای نفس چیره شد، چون فربه‌تر و خوش‌گذران‌تر از آن بودند که خودشان را به خاطر یک امر غیرمذهبی مثل غذا خوردن شهید کنند.

رز Rosa یک روز فکری به خاطرش رسید و از خواهرش پرسید:

« - مگه ما تو این دره از همه بهتر کلوچه درست نمی‌کنیم؟»

ماریا Maria با رضایت خاطر جواب داد:

« - از مادرمون یاد گرفتیم.»

« - پس خلاص شدیم. پیراشکی و کلوچه و لوبیا پخته درست می‌کنیم و به مردم لاس پاستورا دل‌چیلو Las Pasturas Del می‌فروشیم.»

ماریا با تردید پرسید:

«می‌گی ازمون می‌خرن؟»

« - گوش کن ماریا: تو مونتری Monterey چند جا کلوچه‌هایی می‌فروشن که انگشت کوچیکه مال ما هم نمی‌شن. می‌فروشن و پول درمی‌آورن و هر سال سه دفعه لباس نو می‌خرن. خیال می‌کنی کولوچه‌هاشون به پای مال ما می‌رسه؟ یادت میاد مادرمون چیا می‌پخت؟»

ماریا چشم‌هایش از اشک شوق پر شد، و با هیجان گفت:

« - نه، نمی‌رسه. هیچ جای دنیا کلوچه‌ای مث اونائی که مادرمون با دست‌های نازنینش می‌پخت پیدا نمی‌شه.»

آخر سر رزا گفت:

« - خوب، دیگه تموم شد؛ اگه کلوچه‌ها به اون خوبی باشن مردم می‌خرن.»


پس از آن، دو خواهر، یک هفته تمام دیوانه‌وار و عرق‌ریزان مشغول تهیه شدند و خانه را تمیز و تزئین کردند. وقتی کارشان تمام شد که داخل و خارج خانه از نو سفید شده بود و کنار درگاه قلمه‌های شمعدانی کاشته شده بود و زباله‌های چندین ساله جمع‌آوری و سوزانده شده بود. اطاق جلوئی تبدیل به رستورانی شده بود که دو میز داشت و روی میزها مشمع زردی گسترده شده بود.

روی یک تخته چوب کاج که به نردهٔ کنار جاده نصب شده بود نوشتند که:

پیراشکی، لوبیا پخته

و سایر اغذیه اسپانیایی

روم لوپز

اوائل مشتری کم بود و کارشان چندان نمی‌گرفت. خواهرها پشت میزهای زردشان می‌نشستند و انتظار می‌کشیدند.