دشمنی تولید سرمایه‌داری با هنر

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۸ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۰:۰۳ توسط Mohaddese (بحث | مشارکت‌ها) دشمنی تولید سرمایه‌داری با هنر» را محافظت کرد: بازنگری شده و مطابق با متن اصلی است. ([edit=sysop] (بی‌پایان) [move=sysop] (بی‌پایان)))
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۷۱

ا. س. واسکِز


«تولید سرمایه‌داری با برخی از شاخه‌های تولید معنوی دشمن است، مثلاً، با هنر و شعر.»

کارل مارکس
«نظریه‌های ارزش اضافی»


مارکس در سراسر آثارش بارها به‌رابطهٔ میان هنر و سرمایه‌داری (کاپیتالیسم) پرداخته است. از آنجا که برای او بُعد زیبائی شناختی حوزهٔ بنیادی هستی انسانی بود، طبعاً به‌سرنوشت هنر، یعنی تجلی قوای خلاق انسان، در جامعهٔ سرمایه‌داری نیز علاقمند بود. او پس از ارائهٔ هستهٔ استثماری تولید مادّیِ تحتِ [نظام] سرمایه‌داری، یادآور می‌شود که چنین تولیدی «با شاخه‌های معینی از تولید معنوی، مثلاً با هنر و شعر، دشمن است.»[۱]

مارکس در «نظریه‌های ارزش اضافی» بر دشمنی سرمایه‌داری با هنر تأکید کرده است تا به‌استورچ Storch (اقتصاددانی که در نخستین دهه‌های قرن نوزدهم می‌زیسته و امروزه از یادها رفته است) ثابت کند که رابطهٔ میان تولید مادّی و تولید اندیشگی آن قدر که او می‌پندارد ساده نیست؛ چون این دو به‌مثابهٔ دو نوع تولید به‌شکل‌های خاصی از سازمان اجتماعی بستگی داشتند، مارکس بر آن بود که تولید مادّی تحت شرایط سرمایه‌داری نه فقط چراغی فراراه تکامل هنر بر نمی‌دارد، بل‌که به‌عمد سنگ راه آن هم می‌شود. لازمهٔ یک شکل گسترش یافته‌تر تولید مادّی لزوماً یک هنر برتر نیست؛ و اگر در موارد خاصی آفرینش هنری شکوفا شود، علت آن تولید مادی سرمایه‌داری نیست، بل‌که این شکوفائی درست در جهت خلاف تولید مادّی صورت می‌گیرد. مارکس به‌طرز ریشخندآمیزی می‌گوید «این [شکل تکامل یافته‌تر تولید ماده] راه را به‌خیال واهی فرانسوی‌های قرن هجدهم باز می‌کند. با آن که ما در علم مکانیک و نظایر آن از باستانیان پیشرفته‌تریم چرا نتوانسته‌ایم [مانند آنان] حماسه بسازیم؟ و در عوض به‌جای ایلیاد، هانریاد[۲] داریم!»[۳] مارکس در همان کتاب از تضاد میان هنر و سرمایه‌داری یاد می‌کند امّا نمی‌گوید آن تضاد مرکب از چیست، یا با توجه به‌خصلت تولید سرمایه‌داری، [این تضاد] ماهیت بنیادی دارد یا نه. و نیز روشن نمی‌کند که آن تضاد تا چه حدّی تکامل هنری را محدود می‌کند یا تا کجا دیگر قادر نیست که سنگ راه شکوفائی هنر بزرگ بشود، و این نکته حتی در باب آن شرایط نامطلوبی که هنرمند تحت [سلطهٔ نظام] سرمایه‌داری در آن کار می‌کند نیز صادق است.

امّا این سئوالات بی‌جواب نیست گو این که شاید نشود آن‌ها را به‌وضوح در همین کتاب مارکس پیدا کرد. با این همه، می‌توان به‌آن‌ها جواب داد. امّا اول باید از آثار گوناگون مارکس تفسیرهای او را دربارهٔ رابطهٔ میان هنر و اقتصاد، ذات تولید سرمایه‌داری، بستگی میان تولید و مصرف، تضاد میان کار خلاق و کار بیگانه شده و رابطهٔ میان هنر و کار جمع کنیم و بعد دل به‌دریا بزنیم و آن‌ها را به‌اسم مارکس توضیح بدهیم. در صفحات بعد سعی می‌کنیم که بر اساس نوشته‌های مارکس خاستگاه و ذات خصومت سرمایه‌داری را با هنر روشن کنیم. امّا پیش از ورود به‌این مسأله، باید دو مفهوم را دربارهٔ رابطهٔ میان تولید سرمایه‌داری و تولید هنری، که شاید سرشت واقعی تضاد میان هنر و سرمایه‌داری را پنهان می‌کند، دور بریزیم. یکی آن که تضاد تجلی قانون تکامل نایکسان تولید هنری و تولید مادی است (این نکته را مارکس شکوفانده)، و دیگر آن که این تضاد امری است ایدئولوژیک، یعنی تضادی است میان ایدئولوژی هنرمند و ایدئولوژی سرمایه‌داری.


قانون تکامل نایکسان هنر و اقتصاد

مارکس با یادآوری این مسأله که تولید سرمایه‌داری دشمن تولید اندیشگی است، تأکید می‌کند که این خصومت خصوصاً دربارهٔ هنر صادق است. نگفته نماند که اندازهٔ این خصومت در همهٔ شاخه‌های تولید اندیشگی به‌طور یکسان آشکار نمی‌شود. می‌توان در اینجا، بر اساس تفسیرهای بنیادگذاران مارکسیسم، این نکته را هم افزود که تولید مادی سرمایه‌داری با همهٔ بخش‌های گوناگون تولید اندیشگی به‌یک اندازه خصومت نمی‌ورزد، بل‌که بخش‌هائی از تولید اندیشگی از این خصومت در امان می‌مانند، و حتی تولید مادّی به‌برخی از بخش‌های تولید اندیشگی التفات هم دارد، مثلاً به‌علوم، علی‌الخصوص به‌علوم طبیعی، که در زمینهٔ مناسبات سرمایه‌داری تولید رشد می‌کند و گسترش می‌یابد. علم، در نظر مارکس، آن نیروی اندیشگی است که پشتوانهٔ رشد تولید و شرط لازم تکامل آن است؛ و از آن طرف تولید مادی هم عامل تعیین‌کنندهٔ پیشرفت علم است. تقاضاهای تولید سرمایه‌داری انگیزهٔ قطعی تکامل علمی را میسر می‌سازد. شاید بتوان گفت که سرنوشت علم جدید سخت به‌آن مشکلات علمی پیوند خورده است، یعنی آن مشکلاتی که خود پدید آمدهٔ استحالهٔ طبیعت در دورهٔ تولد و تسلّط سرمایه‌داری است. بعد می‌بینیم که شاخه‌ئی از تولید اندیشگی، یعنی علم، چون نتیجهٔ تکامل تولید مادّی پیشرفت می‌کند. هرچه تولید مادّی تکامل یافته‌تر باشد میزان تکامل علمی هم بالاتر است، یعنی، کارکردهای طبیعت عمیق‌تر فهمیده می‌شود. علم پا به‌پای تولید [مادّی] پیشرفت می‌کند، و اگر ناهماهنگی‌هائی میان علم و تولید مادّی هست به‌آن اندازهٔ چشمگیر نیست که در شاخه‌های دیگر تولید اندیشگی به‌چشم می‌خورد. به‌سبب رابطهٔ نزدیک میان علم و تولید، همآهنگی میان این دو بیش‌تر است.

هنر و ادبیات به‌طور مستقیم پاسخگوی تقاضاهای تولید مادّی نیست، و تولید مادّی هم نه به‌طور مستقیم تعینن‌کنندهٔ محتوی یا صورت اثر هنری است، و نه جهت کلّی تکامل هنری را فراهم یا تعیین می‌کند که نشان دهد آیا هنر در یک جامعهٔ معین شکوفا خواهد شد یا نه. می‌توان میان پیشرفت‌های شیمی قرن نوزدهم و تقاضاهای صنعت نساجی، رابطه‌ئی، یا میان پیشرفت عظیم فیزیک هسته‌ئی زمان ما و در کاربردهای صلح‌آمیز و جنگ انگیز انرژی هسته‌ئی رابطه‌ئی یافت. امّا نمی‌توان میان رمانتیسیسم آغاز قرن نوزدهم و شرایط تولید آن زمان، یا میان ظهور هنر مجرد زمان ما و تولید مادّی معاصر پیوند مستقیمی یافت و به‌آن نوع ساده‌گیری عوامانه (که انگلس از آن انتقاد می‌کند) دچار نشد. مراد ما این نیست که هنر کاری به‌نیرو‌های تولیدی ندارد؛ این نیروها، در آخرین تحلیل، تأثیر خاص خود را دارند. اما تکامل اندیشگی اگرچه در نهایت امر به‌بنیاد (زیربنای) اقتصادی بستگی می‌یابد، امّا هنر و ادبیات بخشی از یک جامعیت اجتماعی پیچیده‌ئی را می‌سازند که در آن به‌طور ذاتی هم با بنیاد اقتصادی و هم با سایر شاخه‌های روبنای ایدئولوژیک پیوند دارند، حاصل آن که هنر و ادبیات، درحالی که هنوز مقید و مشروط به‌اقتصادند، از یک استقلال نسبی برخوردارند که بسیار گسترده‌تر از استقلال علم است. میزان آن استقلال مستقیماً با تعداد حلقه‌های میانجی اتصالِ میان هنر و بنیاد اقتصادی تفسیر می‌شود؛ در نتیجه، تولید اندیشگی هرچه از تولید مادی دورتر باشد، میان تکامل هنری و تکامل اقتصادی ناهماهنگی بیش‌تری پیدا می‌شود، یک چنین ناهماهنگی‌ئی می‌تواند به‌نهایت برسد که نمونه‌اش هنر یونانی است، که در جامعه‌ئی تکامل یافت که ویژگیش سطح نازل نیروهای تولیدی آن بود.

دلیل این تکامل نایکسان را (که آن را مارکس نه فقط با هنر یونانی بل‌که با [هنر] شکسپیر هم روشن ساخت) باید در سرشت واسطه‌ها یا حلقه‌های میانجی بنیاد (زیربنا) و روبنا جست و جو کرد. نه در نیروهای تولید مادّی. از آن واسطه‌هائی که مارکس در باب هنر یونانی به‌آن اشاره می‌کند یک مفهوم خاصی است از طبیعت [در نظر یونانیان] و دیگر آن مناسبات اجتماعی است که با ترغیب نیروی خیال [یونانیان] اساطیر یونانی را پدید آورد، یعنی که «زرادخانه و زمین بارور» هنر یونان باستان را.

به‌همان دلایل که تولید مادی، در جامعهٔ یونان باستان، به‌تنهائی تعیین کنندهٔ عظمت هنر یونانی نبود، ما هم نباید سعی کنیم که علل شکوفائی یا انحطاط هنر را در جامعهٔ سرمایه‌داری در [نظام] تولید سرمایه‌داری بیابیم. اینجا نیز می‌توان شکوفائی یا انحطاط هنر را فقط از راه سرشت خاص واسطه‌های میان اقتصاد و هنر توضیح داد.

خصومتی که مارکس میان تولید سرمایه‌داری و هنر می‌بیند میان تولید مادی و تولید هنری پیوند منفی برقرار می‌کند؛ امّا، در این مورد، این منفی بودن نتیجهٔ آن واسطه‌های گوناگون که تکامل نایکسان هنر و اقتصاد را توضیح می‌دهند نیست، بل‌که کم یا بیش نتیجهٔ همان شرایطی است که خود تولید سرمایه‌داری در آن قرار دارد. یک چنین منفی بودنی را در شرایط تولید پیش از سرمایه‌داری، مثلاً در شرایط جامعهٔ یونان، نمی‌یابیم.

بنابر قانون تکامل نایکسان هنر و اقتصاد، در جامعه‌ئی که سطح اقتصادی آن پائین است شکوفائی هنر می‌تواند بیش از آن حدّی باشد که جامعهٔ تکامل یافتهٔ اقتصادی می‌تواند به‌آن دست یابد. مثالی که مارکس از هنر یونانی می‌آورد کاملاً از این نظر رساست. در هیچ جامعهٔ ماقبل سرمایه‌داری، تولید مادی در اصل خصومتی با هنر نداشت، حتی خاستگاهش در جامعهٔ آغازین هم، یعنی وقتی که هنر خیلی مستقیم‌تر به‌تولید مادی بستگی داشت، این طور نبود. در اصل، خصومت تولید مادّی با هنر فقط تحت [سلطهٔ نظام] سرمایه‌داری به‌چشم می‌خورد. بنابر نظر مارکس، سرمایه‌داری در ذاتش یک شکل‌بندی اجتماعی - اقتصادی است که با هنر بیگانه و مخالف است.

وقتی که در جوامع غیر سرمایه‌داری تولید مادّی با تولید هنری راه تناقض در پیش گرفت، این تضاد خصلت اساسی نداشت؛ یعنی، ریشهٔ مستقیمی در سرشت سازمان اقتصادی آن دو نداشت، بل‌که ریشه‌اش در آن شبکهٔ پیچیدهٔ گام‌های میانجی بود که هنر را به‌بنیاد اقتصادی پیوند می‌زند.

زمانی که مارکس گفت تولید سرمایه‌داری خصم هنر است، آن خصومت می‌توانست به‌خطا فقط به‌تجلّی قانون تکامل نایکسان هنر و اقتصاد تعبیر شود؛ اما، این پدیده به‌هیچ وجه تجلی این قانون نیست. درواقع، لازمهٔ این قانون، آن طور که مارکس آن را روشنگری کرده، این نیست که انواع خاصی از تولید مادّی به‌خودی خود دشمن یا مطلوب هنر باشد؛ و این قانون تشریح شرایطی نیست که شکل خاصی از تولید بتواند به‌این یا آن صورت در هنر مؤثر باشد. تنها چیزی که از این قانون می‌توان استنتاج کرد این است که چون هنر از یک استقلال نسبی برخوردار است، از این رو امکان دارد که بی‌توجه به‌نوع از پیش غالبِ تولید مادّی هنر به‌درجه‌ئی از تکامل، که بالاتر یا پائین‌تر از تکامل نیروهای اجتماعی - اقتصادی است، برسد. نظریهٔ خصومت سرمایه‌داری با هنر پیوند مستقیمی میان اقتصاد و هنر برقرار می‌کند، که پیوندی منفی است، یعنی آن که تولید سرمایه‌داری، بنابر ذاتش، با هنر ناسازگار است.

درحالی که این نظر آخری قانون نایکسان هنر و اقتصاد را تأیید می‌کند (مثلاً، شاید یک شکل برتر تولید در کنار یک هنرِ کم ارزش وجود داشته باشد) به‌نظر می‌رسد که استثنائی بر آن قانون باشد، چون این ناهماهنگیِ در مراحل تکامل ریشه در همان خصلت تولید مادّی دارد، به‌نظر می‌رسد که استقلال نسبی هنر را با توجه به‌بنیاد اقتصادی آن از میان ببرد. ولی چند قرن گذشته واقعیت به‌ما نشان داده است که به خلاف این حقیقت که تولید مادی سرمایه‌داری در اصل خصم هنر است، باز هنر در [شرایط تحت سلطهٔ] سرمایه‌داری شکوفا شده است (بالزاک، تولستوی، ویتمن، پو، سزان، و مانند این‌ها در همین نظام پیدا شده‌اند) و امروز هم به‌شکوفائیش ادامه می‌دهد (مان، فاکنر، پیکاسو، چاپلین، و مانند این‌ها). این سخن به‌این معنا نیست که هنر به‌طریقی توسعه یافته است که با یک شکل برتر تولید مطابقت دارد. بل‌که به‌عکس، تکامل نایکسان هنر با توجه به‌تولید، به‌هستیش ادامه می‌دهد چون با آن که درست است که هنر حتی وقتی که تولید سرمایه‌داری در اوج قدرت است به‌شکوفائی ادامه می‌دهد، اما این شکوفائی نه به‌علت اقتصاد بل‌که علی‌رغم آن به‌وجود می‌آید. اما این حقیقت که هنر می‌تواند این گونه به‌حیاتش ادامه دهد تناقض میان تولید مادی و تولید هنری را نفی نمی‌کند، چون تناقضی که ما از آن سخن می‌گوئیم آن تناقض گذرا و نابنیادی نیست. که می‌توان با تغییر سطحی خصلت تولید سرمایه‌داری در داخل همان نظام به‌آن غلبه کرد. به‌عکس، ما از یک تناقض بنیادی سخن می‌گوئیم؛ و هنر، فقط تا آنجا رشد می‌کند که بتواند از چنگ تولید سرمایه‌داری بگریزد.

ترجمهٔ سیاوش عسکری


پاورقی‌ها

  1. ^  کارل مارکس، نظریه‌های ارزش اضافی، (چاپ مسکو، قسمت اول، ص ۲۸۵)
  2. ^  Iliad حماسه‌ئی است اثر هُمِر،‌ شاعر یونانی، و Henriad اثر Despucet شاعر فرانسوس قرن هفدهم، که شرح زندگی هانری چهارم را به‌شعر در‌آورده است. م.
  3. ^  همان کتاب.