خونخواهی! ۳

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۴ ژوئن ۲۰۱۲، ساعت ۲۱:۲۷ توسط امیر (بحث | مشارکت‌ها) (در حال ویرایش (تا پایان ۱۷۴))
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۶۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۶۹
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۰
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۱
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۲
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۳
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۴
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۵
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۶
کتاب هفته شماره ۳ صفحه ۱۷۶

اثر «تامس دیوئی»

ترجمهٔ ضمیر

تا اینجا:

سرپاسبان میکی فیلیپس و زنش کتی در خانهٔ خود مورد سوء قصد دو ناشناس قرار می‌گیرند کتی کشته می‌شود و میکی به طرزی معجزه‌آسا از مرگ خلاصی می‌یابد و شخصا به‌جست‌و‌جوی قاتل می‌پردازد..

میکی به اداره مرکزی پلیس می‌رود و با جست‌و‌جوی در آرشیو عکس‌ها و مشخصات جانیان سابقه‌دار، بالاخره موفق میشود عکس یکی از دو جانی را پیدا کند و دریابد که وی «لو - رابرتز» نام دارد و قبلا در شیکاگو ساکن بوده است ... میکی خانه خود را فروخته پولی تهیه میکند و به شیکاگو میرود و با نام مستعار «جو - مارین» در محله‌ئی که پیش از آن محل اقامت «لو» بوده است در یک خانه عمومی که غیر از او کسان دیگری از جمله زن ولگردی به‌نام «ایرن» در آن مسکن دارند ساکن میشود... صاحب این خانه زنی است نسبتا مسن به‌نام مادام «بلیک» که به میکی تعلق خاطری پیدا کرده و اکنون با او به‌گفت و گو مشغول است.

سروان آندریوز در بیمارستان به دیدار میکی فیلیپس می‌آید و به او اطلاع می‌دهد که تا کنون اداره پلیس نتوانسته است رد پای جانیان را بیابد.

-فردا روز «شکر گزاری» است؛ شما برای خودتان برنامه‌ئی دارید؟
- فکر نمی‌کنم ... نه ...
- آدم نباید یک چنین روزی تنها بماند! چرا نمی‌خواهید اتاق من شام بخورید؟ چند نفر از دوستان... از همین مستاجرین، در منزل من خواهند بود ... بوقلمون خواهیم داشت و ... همه آن چیزهای دیگری که از لوازم کار است!
- بسیار خوب ... خواهم آمد مادام... خیلی متشکرم.
- پس، زود بیائید که چند تا گیلاس مشروب هم پیش از شام بخوریم...
- اطاعت ...

میکی خودش هم متعجب بود که چرا این دعوت را پذیرفته است. آپارتمان این زن ذره‌ای او را بسوی خود جلب نمی‌کرد. با وجود این تصمیم گرفت که به‌آنجا برود... گذشته از آنکه پس از مدت‌ها غذاهای چرب و گرم مفتی می‌خورد احتمالا می‌توانست در آنجا با اشخاصی هم آشنا بشود که آشنائیشان برای او خالی از فایده نباشد.

فردای آنروز، برای اینکه سهم خودش را از بابت این شب‌نشینی بپردازد، از مهمانخانه بیرون رفت و یک شیشه ویسکی خرید. وقتی که در اتاق صاحبخانه را زد و خانم بلیک شخصاً در را باز کرد،‌میکی از همان نظر اول پی برد که قبول این دعوت از طرف او اشتباه بزرگی بوده است.

زن صاحبخانه،‌مثل زن سی و یک‌ساله‌ای لباس پوشیده بود. پیراهن یقه بازی که بمناسبت این ضیافت بتن کرده بود ظاهراً ده بیست سال پیش شکوه و جلالی داشت اما حالا بیش از حد تنگ شده بود و خانم بلیک برای اینکه سینه افسرده و آویزانش دیده نشود ناگزیر بود که دم‌بدم آن را بالا بکشد. از بوی دهانش معلوم بود که هنوز هیچ نشده چندین گیلاس بالا انداخته است و وقتی هم که باستقبال میکی می‌رفت گیلاسی در دست داشت.

-زود باش،‌عزیزم،‌اگر می‌خوای بپای من برسی،‌برای خودت مشروب بریز...

میکی گفت:

- اما من نمی‌توانم زیاد مشروب بخورم.
- دست بردار، عزیزم... همیشه که چنین موقعیت‌هائی پیش نمی‌آید.

بوی خوش بوقلمون،‌آشپزخانه را معطر ساخته بود... روی قفسه‌ای شیشه‌های جین و ویسکی دیده می‌شد.

میکی برای خود مشروب مختصری ریخت و آن وقت متوجه شد که میز شام در گوشه اتاق برای دو نفر آماده شده است...

با تعجب پرسید:

- دیگران کجا هستند؟
- دیگران؟

سپس چشمهایش را گرد کرد و گفت:

- دیگران ... نتوانستند بیایند ... بجهنم ... ما خودمان دو نفری شامی می‌خوریم...

ناگهان تعادل خود را از دست داد، به روی کاناپه افتاد و گفت

- بیا، عزیزم... بیا پیش از آنکه دیر بشود، از این فرصت استفاده کنیم و خوش باشیم...

میکی فیلیپس که از آن وضع معذب بود و حقیقتاُ نمی‌دانست چه جوابی بدهد، گیلاس خود را خواه ناخواه بلند کرد. اما در آن هنگام یکباره جسد خون‌آلود «کتی» در مقابل چشم‌هایش مجسم گشت... چند لحظه‌ای در زیر کابوس دست و پا زد. سپس در آن طرف اطاق، چشمش به تعدادی عکس افتاد که بطور درهم و برهم، روی قفسه‌ئی چیده شده بود... برای آنکه چیزی گفته باشد، اظهار داشت:

- اوه! چقدر عکس دارید!
- آره، عزیزم،‌ عکس‌های خانوادگی است، دو دختر داشتیم... یکی در هفده سالگی شوهر کرد و دیگری در هیجده سالگی...

سپس قطره‌ئی اشک در چشمهایش حلقه زد و اضافه کرد:

- پس از جنگ پیش آمد... شوهرم به جبهه رفت و من دیگر ندیدمش...

بار دیگر او را بسوی آشپزخانه کشید تا گیلاسها را از نو پر کند. انگار بیش از پیش تصمیم داشت که غم و غصه خود را در سایهٔ مشروب فراموش کند. میکی فیلیپس کمی ویسکی برای خود ریخت و گیلاسی را هم تا نیمه برای او پر کرد... خانم بلیک گیلاس خود را برداشت و برای آنکه نظری به اجاق اندازد خم شد... اما از فرط استعمال مشروب چیزی نمانده بود که تعادل خود را از دست بدهد... میکی بی‌درنگ کمر او را گرفت و خانم بلیک برای سپاسگزاری از این عمل، خود را باو چسباند و گفت:

- اوه، چقدر قوی هستی...

و بعد ببازوی او در آویخت. موقع خروج از آشپزخانه، میکی ترتیب کار را چنان داد که از جلو قفسه عکس‌ها بگذرد... تعدا این عکسها بیشتر از آن بود که تصور می‌کرد...

- کمی از خانواده‌تان برای من حرف بزنید... عکس دخترهایتان را نشانم بدهید.

خانم بلیک اخم کرد و گفت:

- می‌خواهید باین مطلب پی‌ببرید که من مادربزرگ هستم؟

میکی فریاد زد:

- عجب! در این صورت شما جوان‌ترین مادربزرگی هستید که من در عمر خود دیده‌ام!

خانم بلیک از این تعارف خشنود شده بود، راضی شد که همه اعضای خانواده‌اش را یکایک باو نشان بدهد... و هنوز این کار را تمام نکرده بود که تعادل خود را از دست داد و بروی قفسه افتاد و گیلاس مشروب به روی پیراهنش واژگون شد...

پیراهن خود را پاک کرد و گفت:

- هو! ... مثل اینکه کمی کله‌ام گرم شده...

وقتی که خانم بلیک رفته رفته بهوش می‌آمد، میکی همچنان به عکسها می‌نگریست... نظرش به عکس مرد جوانی افتاد که پشت عکس دیگری پنهان مانده بود. و برای آنکه بهتر ببیندش، آن را بیرون کشید... گلویش با تشنج عجیبی فشرده شد. برای آنکه بتواند تنفس خود را از سر بگیرد و جرعه‌ای مشروب بخورد بخود فشار بسیاری آورد. اما خانم بلیک به اضطراب و تشویش او پی نبرده بود. عکس را در دست خود گرفت... عکس، متعلق به «لورا برتز» معروف به «ماهی سفید» بود. با احتیاط کامل پرسید:

- این عکس کیست؟

خانم بلیک ابتدا نگاهی سرسری بروی عکس انداخت. سپس، وقتی که سرش را نزدیک‌تر آورد، همه قیافه‌اش متشنج شد و با صدای زیر و زننده‌ای گفت:

- این عکس، مال مرد کثیفی است که من سابقاً با او آشنائی داشتم.

و ناگهان مثل شیری غرید:

- از جلوی چشمم دور کنید... دیگر نمی‌خواهم ببینمش...

و چون در این موقع سرش را برگردانده بود، میکی از فرصت استفاده کرد، عکس را در جیب خود گذاشت و پرسید:

- چرا از این مرد بدتان می‌آید؟ مگر بلائی بسرتان آورده؟

نگاه خشم‌آلودی به روی میکی انداخت و گفت:

- بلائی بسرم آورده؟ گوش بدهید... این مرد خوشگل‌ترین پدرسوخته‌ای است که روی زمین پیدا شده!... بله، ممکن است باور نکنید... اما این مرد کثیف پول مرا کش رفته و آیا می‌دانید چه به سر پول من آورده؟... بی‌شرف پول مرا یک‌سره... باآنجا... آن بالا برده... برای «ایرن» آن زن بدکاره، خرج کرده... بنظرم شما باید حالا «ایرن» را خوب شناخته باشید؟... زنی است که با پای خودش بدنبال آدم می‌آید...

گیلاس ویسکی از میان انگشت‌هایش لغزید و به روی زمین افتاد. خانم بلیک لگدی بآن زد و بطرف دیگر اطاق پرتش کرد... سپس خود را به بغل میکی انداخت، شانه‌های او را گرفت و به‌گریه افتاد...

- اوه! عزیزم... بگو که تو از من پول نخواهی خواست...

میکی پرسید:

- درست بگو ببینم چی شده؟... شما را باین روز انداخته و رفته یا اینکه...
- نمی‌خواهم بدانم چه بسرش آمده!... مرده شور ببردش... می جز این آرزوئی ندارم... عزیزم... مر تا کاناپه ببر... یا بگذار روی زمین بنشینم!...

میکی زیر بغل او را گرفت تا بطرف کاناپه ببردش... اما خانم بلیک از دست او رها شد و بسنگینی روی زمین افتاد... میکی خم شد و او را بغل گرفت و روی کاناپه نشاند سپس کفش‌های او را در آورد و ملحفه‌ای را که آن جا افتاده بود به‌روی پاهایش انداخت. آن‌وقت به آشپزخانه رفت،‌شیر گاز را بست و روی پنجه پا از عمارت بیرون رفت. همان نزدیکی‌ها رستورانی پیدا کرد،‌به عجله شامی خورد و بخانه بازگشت.

وارد اطاق خود شد، اما در را نبست،‌و پس از جا دادن عکس بورابرتز در کمربندی که پول‌های خود را در آن می‌گذاشت، در تاریکی روی تختخوات خود نشست. ناگهان در اطاق «ایرن» که آن طرف حیاط واقع بود،‌چراغی روشن شد. چند لحظه بعد صدای باز شدن در بگوشش آمد و بدنبال آن لخ‌لخ خفیف دم‌پائی‌های او را در راهرو شنید. ایرن دم اتاق او آمد، نگاهی به درون انداخت،‌قدمی در اتاق برداشت و تنها در آن موقع بود که چشمش به میکی افتاد و چنان تعجب کرد که بر سر جای خود خشکید!

میکی گفت:- سلام ایرن!

- سلام...

به چهارچوب در تکیه داد. روشنائی راهرو خطوط بدن او را از خلال لباس شفافی که پوشیده بود بنحو برجسته و روشنی نشان می‌داد. ایرن جلو خمیازه‌ خود را گرفت و گفت:

- منهم مثل تو نمی‌دانم چه بکنم. شام خورده‌ای عزیزم؟
- بله،‌شام خورده‌ام و تازه برگشته‌ام...
- من دارم از گرسنگی می‌میرم. تازه از کار خلاص شده‌ام.

چندین بار وضع خود را تغییر داد و سنگینی خود را از روی پائی بروی پای دیگر انداخت و عاقبت گفت:

- دوست ندارم تنها غذا بخورم...

سپس آه عمیقی کشید، دستش را در موهایش فرو برد و خط سینه را در مقابل روشنائی برجسته‌تر ساخت و گفت:

- خوب، هر چه زودتر برویم...
- بله،‌برو... بامان خدا!...
- پس... یکی از همین روزها... نه؟ و چنان وانمود کرد که دور می‌شود... سپس به تندی برگشت و با خشم و آزردگی گفت:
- قدر مرا ندانستی... یا دیوانه‌ای یا احتیاج به این چیزها نداری!

میکی با خونسردی گفت:

- چرا... احتیاج دارم...

ایرن نگاه خشم‌آلودی بسوی او انداخت و دور شد.

میکی پس از رفتن او در را بست،‌روی تخت‌خواب دراز شد،‌سرش را به دستهایش تکیه داد... و چشم به سقف دوخت... نه ... به این چیزها احتیاج نداشت... اما احساس می‌کرد برای قبول همه تلقین‌ها آماده است... در انتظار لحظهٔ موعود بود. شاید کابوس «کتی» دست از سرش برداشته بود.


۶

در حال حاضر، بیش از هر چیز منتظر این بود که کاری پیدا کند و باین ترتیب وقت خود را در راهروهای دوبنگاه کاریابی مرکز شهر بسر می‌آورد. همچنین بخواندن صفحه نیازمندی‌های روزنامه‌ها می‌پرداخت اما تا آن لحظه چندان توفیقی نیافته بود.

اکنون برف از میان رفته بود و هوا سرد و خنک بود. میکی که تشنهٔ عمل بود، چنان صبر و قرار از دست داده بود که احساس می‌کرد اعصابش خرد می‌شود. بهمه کافه‌ها و آرایشگاه‌های شهر سر زده بود اما بنحو مبهمی احساس می‌کرد که باز هم جای پای راهزن را در همان محلی که منزل داشت پیدا خواهد کرد. از «روز شکرگزاری» تاکنون دیگر خانم بلیک را ندیده بود. باین نیت افتاده بود که بنزد او برگردد و اسراری را که دربارهٔ «رابرتز» دز سینهٔ این زن بود بیرون بکشد. اما خوب می‌دانست که «ناشتا»، نخواهد توانست چیزی در باره او بداند. ایرن را هم از همان شب که به تمنای شام به اطاق او آمده بود دیگر ندیده بود. احساس می‌کرد که این زن در موضوع پول سخت‌گیرتر از خانم بلیک خواهد بود. اما می‌دانست که هر چه باشد عاقبت روز معامله با او فرا‌خواهد رسید...

و در واقع آن لحظهٔ دلخواه، در یکی از شب‌های سرد اوایل دسامبر، زود‌تر از آن حدی که میکی انتظار داشت فرا رسید.

طبق معمول در اتاق خود نشسته بود و کمین می‌کشید. چند لحظه‌ای بیش نبود که از چنگ کابوس نجات یافته بود. گوئی تیغ خون‌آلود لورابرتز در تاریکی برق می‌زد...

در ساعت ده و سی دقیقه صدای ائی در راهرو شنید. «قد قد» و تندو تیز ایرن و صدای پای مردی را باز شناخت. چند لحظه بعد چراغی در اتاق زن روشن شد. بیش از نیمی از پنجره‌های کرکره‌ای کشیده نشده بود اما از زنی مثل ایرن هیچ چیز مایهٔ تعجب نبود.

مشتری او مرد سی چهل ساله‌ای بود که لباس مرتبی بتن داشت و چنان مست بود که عقل خود را از دست داده بود. چند قطعه اسکناس بسوی ایرن دراز کرد و ایرن این اسکناس‌ها را روی میز کنار تخت‌خواب گذاشت. سپس در صدد بر آمد که مرد را سر جای خود بنشاند باین امید که از خود بیخبر شود و شرایط معامله را فراموش کند. اما مردک خوب مقاومت کرد و ایران ناگزیر شد که چیزی در راه الههٔ‌ عشق قربانی کند. مراسم این قربانی چندان طول نکشید، اما میکی کاملا خونسرد ماند و در پایان این مراسم، مرد، در عین مستی بار دیگر کیف خود را باز کرد و سکه‌ئی از آن بیرون آورد.