تبلیغ، ایدئولوژی و هنر ۲

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۱۲ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۹:۳۳ توسط Robofa (بحث | مشارکت‌ها) (ربات: تغییر خودکار متن (-ي +ی, -ك +ک))
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۹۱

ارزش هنر به عنوان وسیله ئی برای نفوذ سیاسی در زمان های بسیار پیش شناخته شد، و از این رو استفاده شایان توجه ئی از آن شده است. اما پیش از آگاهی یافتن از قدرت پنهانی هنر در ترغیب و برانگیختن، معنا و اهمیت و اثر ایدئولوژیکی آن، و پیش از آن که مردم آغاز به آگاه شدن از این مسائل کنند که، هنر پیشبرنده هدف های علمی، چه خوب و چه بد، است، زمان درازی سپری گشت. شناخت این که هنر اغلب بیش از آن چه ظاهراً بیان می کند، آشکار کننده است، یکی از پیشرفت های مهم در تاریخ نقادی به شمار می رود. درکی از کارکرد ایدئولوژی به طور کلی تابع بینش در نسبت، تنوع و تلون سنجیدارهای اخلاقی بود، و نه تنها با روشنگری ](عصر) روشنفکری [ فرانسوی، بلکه حتی با روشنگری یونانی نیز پیوند داشت. از آن پس، تردیدهای فزاینده و حتی قویتری درباره انگیزه های عینی و پندارگرایانه (ایده آلیستی) داوری انسانی پدید آمده اند. «اخلاق دوگانه» ماکیاول [۱]، تمییز مونتنی [۲] میان حقیقت «این روی و آن روی سکه»، ریاکاری، ودفریبی و خودبینی اخلاق گرایان فرانسوی لابرویز [۳] ،لاروشفوکو [۴] و شانفور [۵]، و کشف «خردورزی» نهفته در پس گرایش ها و کنش ها، که روانکاویش نخستین چیزی بود که روشن و درک شد اما از خیلی پیش شناخته شده بود ـ همه بشارت دهندة نظریه و نقادی ایدئولوژی هستند. البته این مارکس بود که برای نخستین بار این اندیشة دورا‌ساز را به‌بیان آورد که: فرمولبندی و قالبندی ارزش‌ها سلاح سیاسی مبارزة طبقاتی است. پیش از او هیچ کس چنین اظهارعقیده نکرده بود که تمام شکل‌ های شعور، تمام بازتابی‌های واقعیت، هر تصویر و تصوری از آن، ریشه به ادراک کژدیسه، یک جانبه و گرایش دار حقیقتی می‌برند که تا وقتی جامعه طبقاتی است و گروه‌های ممتاز گوناگون می‌‌توانند برای منافع و آرزوهاشان با یکدیگر بجنگند، پابرجاست.

اغلب به‌‌شباهت میان مفهوم مارکسیستی جهان نگری به‌‌عنوان «شعور کاذب» و حقیقت کژدیسه، و نظریه‌ های روانکاوانة «خردورزی» توجه و اشاره شده است. هم «شعور کاذب» و هم «خردورزی» هر دو با گرایش‌‌های پنهانی ـ که از نظر اخلاقی یا اجتماعی ناپذیرفتنی و زیان‌آورند ـ در شکل‌های قراردادی و ایرادناپذیر، پیوند دارند. هر دو این‌ها متضمن جانشینی ناآهاگانة انگیزه‌ های صرفاً خیالی یا آرمانی به‌‌جای انگیزه‌هیا واقعی هستند. اگر پیشبرندگان این روند از آنچه آن‌ها را برانگیخته، آگاه بودند، بنا به گفتة انگلس «ایدئولوژی به پایان [راه خود] می‌رسید[۶]». و دروغ و فریب جایگزین ایدئولوژی و خردورزی می‌شد. آنچه زیرکانه‌‌تر و روشنتر از هر چیز دیگر ارائه و تفسیرِ واقعیت‌های تبلیغی را از ارائه و تفسیر واقعیت‌‌های ایدئولوژیکی متمایز می‌گرداند، دقیقاً این مسأله است که نادرست گردانی و تحریف حقیقت آن [تبلیغ] همواره آگاهانه و از روی قصد انجام می‌گیرد. از سوی دیگر، ایدئولوژی فریبی صرف است ـ در اصل، خود فریبی ـ که هرگز به‌آسانی دروغ نمی‌گوید و فریب نیم‌دهد. ایدئولوژی حقیقت را بیش‌تر برای افزودن به‌‌اعتماد به‌نفس عاملان چنین فریبی که از آن سود می‌برند، در پس پرده می‌‌نهد تا برای گمراه کردن دیگران.

مارکس و انگلس در هنگام سخن گفتن از ایدئولوژی، به‌‌نادرست گردانی و «شعور کاذب» اشاره می‌کنند، زیرا به‌گمان آنان، از دیدگاه یک طبقة اجتماعی خاص، ایدئولوژی تصویر دروغین واقعیت است. [بنابراین] محوسازی، درپی آیندة تمام نشانه‌‌های دروغ از مفهوم ایدئولوژی به راستی تأکید بر صداقت آن دارد: و تنها وقتی دروغنی است که قصد فریفتن دیگران را داشته باشد. افزون بر این، اکنون به‌گونه‌ئی فزاینده این مسأله مرود توجه قرارمی‌‌گیرد که ایدئولوژی با انگیزه‌های صرفاً اقتصادی تعیین نمی‌شود، بلکه رویهمرفته اوضاع و احوال طبقه‌‌ئی تعیین کننده آن است. به‌ بیان دیگر، نه فقط سودهای ناشی از دارائی و تخصیص وسایل تولید، بلکه چشم‌انداز شهرت و اعتبار، آرزوی برخوردار شدن از نفوذ و منزلت ـ به‌‌کوتاه سخن، برتری‌های گوناگونی که یک طبقة خاص ممکن است برای به‌‌دست آوردنشان به‌رقابت بپردازد ـ نیز تعیین کننده آن هستند. با اینهمه در تجزیه و تحلیل نهائی، پایه و اساسی اقتصادی است که هنوز هم تعیین کنندة ایدئولوژی و نیز آگاهی طبقاتی است اگر، برغم این، مارکسیسم از ایدئولوژی به‌عنوان «دروغین» و از آگاهی طبقاتی به‌‌عوان «راستین» نام می‌ برد، به‌این سبب است که نخستین ادعای آن دارد که ملهم از انگیزه‌های معنوی و آرمانی است، در صورتی که دومی منافع مادی واقعی خود را می‌پذیرد.

اما انگیزه‌‌های نهفته در پس ایدئولوژی هرچه باشند، دریک جامعة طبقاتی بدون آن [ایدئولوژی] آگاهی طبقاتی به‌دشواری می‌‌تواند هستی داشته باشد. تفکر ایدئولوژیکی است، اما تفکر ایدئولوژیکی لزوماً تفکری نادرست نیست، تفکر درست نیز لزوماً تفکری جدا از ایدئولوژی نیست. شباهت میان نظریة ایدئولوژی و روانکاری صرفاً در این نیست که بگوییم با پذیرش زیانباربودن یا خطرناک بودن حقیقت، آن را تحریف کرده‌ایم. بلکه این امر را مسلم می‌گرداند که درست از آن جائی‌که فرد برای هرآنچه احساس یا آرزو می‌کند، دلیل و منطقی نمی‌تراشد، چون بیش‌تر آن‌ها برای دیگران بی‌اهمیت بوده و درغیر این صورت هم اخلاقاً سرزنش ناپذیرند، پس نیاز نیست به‌این که انگیزه‌هائی که با منافع گروه‌‌های اجتماعی معینی همخوانی دارند، همیشه سرکوب شوند و به‌گونة ایدئولوژیکی نهان و در پردة تفسیر و تأویل پوشیده گردند، زیرا که چنین انگیزه‌‌هائی اغلب بی‌زیان و برای جامعه بی‌اهمیت‌اند، حتی اگر که به‌ هیچ وجه از آن نباشند. بسیاری ازنماها و تفسیرهای واقعیت می‌توانند «عینی» برجای بمانند زیرا که نه با منافع هیچ گروه خاصی هماهنگی دارند و نه با آن در ستیزند. در این مفهوم، قضیه‌‌های ریاضی و نظریه‌ های علمی معمولاً عینی بوده ازاصول حقیقت انتزاعی پیروی می‌کنند. اما چنین انضباط (دیسیپلین)هائی قلمروی کم و بیش تنگ را در بر می‌گیرند، و هرچند راه‌‌حل‌‌هائی که می‌‌یابند اعتبار کلی مسلمی دارند، با این حال، این تاریخ و جامعه‌‌اند که تعیین کنندة دست کم مسائلی به‌شمار می‌روند که آن‌‌ها ناچار به‌حل‌‌شان هستند.

برای مارکسیسم درست‌رای (ارتُدکس)، طبیعت ایدئولوژیکی تفکر آشکارکنندة نسبی‌گرائی بسیار آن است. درحالی که انگلس دانش را یک «پدیدة تبعی» صرف می‌داند، در می‌‌یابیم که استالین براین باور ست که «زیرساخت، روساخت را می‌‌آفریند تا به‌گونه‌‌ئی ویژه در خدمت منافعش باشد[۷].» بهرحال، این واقعیت که حکمی ریشه به‌‌ایدئولوژی می‌برد، بهیچوجه اثری بر درستیش ندارد: و تنها به‌این معناست که محتوایش تابع موقعیتی اجتماعی، اوضاع و احوالی طبقاتی و دیدگاهی مربوط بخود است. آموزه‌ای علمی، برغم «تابعیت اجتماعی[۸]» و مقصود و منظور سیاسی‌‌اش می‌‌تواند هم درست باشد و هم در بافت‌‌های اجتماعی تاریخی گوناگون معتبر باشد. چنین فرآوردة ذهنی‌ئی، به‌‌هرحال، به‌خاطر طبیعت راستین خود، پاره‌ئی ازایدئولوژی بخشی از جامعه می‌شود چون نوید دهندة به‌بار آوردن ثمری برای آن است، و در همین حال بخشی دیگر از جامعه آن را رد می‌کند زیرا که هستیش را به‌ خطر می‌اندازد. اما از آن جائی که ایدئولوژی صرفاً فرآوردة فرعی بنیاد اقتصادی و منافع طبقاتی نیست ـ هرچند که همة ایدئولوژی‌ها به‌این عوامل پیوستگی دارند[۹]ـ کاملاً با اصطلاحات ماده‌‌گرائی (ماتریالیسم) تاریخی درک و دریافت نمی‌شوند. نظریه‌ های علمی و آفرینش‌های هنری چیزی بیش از فرآورده‌‌های ایدئولوژیکی هستند. این‌‌ها می‌توانند دربردارندة ایدئولوژی باشند، یا از آن ریشه بگیرند و یا به‌وسیلة آن محدود شوند، اما شرح، تفسیر، ابداع و بینشی دارند که در بیرون از گسترة سود مادی است.

انتقاد از ایدئولوژی مستلزم آگاهی داشتن از جانبداری و پیشداوری اندیشه‌های طبقاتی است. هرند که چنین آگاهی‌ئی به‌‌هیچ وجه دال بر آن نیست که نادیده گرفتن سرچشمه‌ئی کاملاً امکانپذیر است. بریدن خودمان از ریشه‌‌هامان کاری ناممکن است. نهایت آن که می‌توانیم دریابیم که ریشه‌ هامان تا کجا و تا چه ژرفایی راه می‌برند. اگرکسی مفهوم انگلس از «پیروزی واقعپردازی» را، مثلاً، چنین تفسیر کند که بالزاک با کوشش‌های صرفاً شخصی و بدون یاری دیگران توانائی آن را داشت که خود را از میان گل و لای بیرون کشد، بی‌تردید راهی به‌ خطا رفته است. منظور انگلس صرفاً این بوده که: بالزاک در مقام هنرمندی نابغه، با موفقیت راه خود را از میان ایدئولوژی‌ئی نامناسب به‌سوی ایدئولوژی‌ئی مناسب با موقعیت اجتماعی واقعی و مناسب‌‌تر با اوضاع و احوال واقعی زمانیش یافته و گشوده است. آنچه هر کوششی برای درست گرداندن گژدیسگی ایدئولوژی حقیقت یا اگر کاملاً خنثی نکند، محدود می‌کند، این است که خود درست گردانی بستگی به‌‌موقعیت اجتماعی شخص [درست گردان] دارد. آنچه از وابستگی ساخت‌های معنوی (ایده‌آل) به‌اوضاع و احوال اجتماعی هستی می‌کاهد این حقیقت است که ایدئولوژی ضابطه‌‌ئی متعصب نیست، بلکه صورت انعطاف‌پذیری است که در یک حالت بیش‌تر و در حالت دیگر کم‌تر به‌اوضاع و احوال اقتصادی و اجتماعی وابستگی دارد. باری، این حقیقت که در هر صورت، حد و حصرهائی برای آزادی و عینیت اندیشه وجود دارد، درغایت به‌شکلی قاطع تفسیر ایدئولوژیکی و اجتماعی‌ئی از فرهنگ را توجیه می‌کند؛ همچنین، چنین حد و حصرهائی گریز اندیشه از قید و بندهای اجتماعی را ناممکن می‌‌ند.

بررسی ایدئولوژیکی مستلزم به‌‌کار گرفتن احکام آن است. تأمل کردن دربارة ایدئولوژیکیو سنجیدن آن به‌ناچار به‌این شناخت می‌انجامد که خود نقادان ایدئولوژیکی به‌گونه‌‌ئی ایدئولوژیکی اندیشه می‌کنند. چنین انتقادی تنها در صورتی درست و رواست که ازحد و حصرهای دیدگاه خود آگاه باشد. این دیدگاه، مانند تمام دیدگاه‌‌هائی که به‌موقعیت اجتماعی خاصی وابستگی دارند، گرفتار خطای بنیادی همة اندیشه‌هائی است که برغم جزئیت و پرسپکتیو (چشم‌انداز) ویژه خود، ادعای کلیت و جامعیت می‌کنند. مارکس و انگلس معنا و اهمیت معرفت شناسانة جزئیت ساخت‌‌های نظری را دریافتند. آنان تأکید داشتند که، هرچند ارزش‌های داوری بستگی به‌‌منافع طبقاتی معین دارد، با این حال، هر ایدئولوژی‌ئی مدعی است برای همة جامعه معتبر است[۱۰] اندیشه هنگامی ایدئولوژیکی است که منحصر به‌دیدگاه خاصی باشد و نسبیت آن از جزئیتش، و اعتبار معیدش ازتقیدهای اجتماعیش پیروی کند. باری، ازهمان آغاز، این مفهوم‌ها برای هنر معنائی متفاوت با معنایشان برای بقیة فرهنگ داشته‌‌اند. چون هنر با حقیقت متفاوتی سر و کار دارد، مسأله ایدئولوژی درهنر شکل‌های متفاوتی می‌ یابد تا مثلاً، در علوم طبیعی. یک کار هنری به‌همان مفهومی که در یک نظریة علمی به‌‌کار گرفته می‌شود، «درست» یا «نادرست» نیست؛ به‌بیانی دقیق‌‌تر، هنر را نمی‌توان راستین یا دروغین به‌ شمار آورد. بازنمائی هنری می‌تواند به‌خوبی گمراه شده، تحریف گردد و راستی خود را از دست بدهد، اما به‌‌هیچ وجه نیازی نیست که این مسأله، نتیجة نسبیت و پرسپکتیو ویژة آن باشد به‌‌کار بردن مفهوم اعتبار کلی در هنر ناممکن است جز در متنی تاریخی یا شخصی؛ مفهوم‌‌های آگاهی «دروغین» و «راستین» در هنر هردو به‌یک‌اندازه بی‌‌معنی‌‌اند. نمایشی ازواقعیت که عیناً دروغین باشد، می‌‌تواند از دید هنری راستین، متقاعد کننده و مناسبت‌تر باشد که از دید علمی درست و بی‌عیب و نقص است، در جائی که حقیقت علمی هدف نیست، نادرست‌‌است که طلب کردن آن یا نبودنش را خطا بدانیم. طبیعت پرسپکتیوی هنر نه نیازمند یک همبسته است و نه تاب تحمل آن را دارد؛ در این متن؛ «پرسپکتیو ویژه» و «دروغین» کاملاً از یکدیگر جدا هستند. حقیقت هنری را نمی‌توان ثابت کرد، همین طور هنر را نمی‌توان ثابت کرد، همینطور نمی‌توان نتیجه‌های زیان‌آور واگرائیش را از حقیقت عیان کرد. هنر به‌‌موجب این امر مسلم که ایدئولوژیکی است، حقیقی است نه بدخواه، و نیز به‌‌این سبب که به‌‌شکلی ناگسستنی در گسترة عمل قرار می‌گیرد و در آن محاط می‌شود؛ هنر کاذب است نه به‌‌این علت که از فلان دیدگاه سیاسی خاص پیروی می‌‌کند و نه از آن دیگری، بلکه به‌این سبب که ایدئولوژی‌ئی را باز می‌نمایاند که پیوندی تردیدآمیز و غیرقاطع با آن دارد، یا دیدگاهی متعادل و بی‌تناقض را به‌ خود می‌بندد، درحالی که در حقیقت در اثر داشتن دیدگاهی متزلزل و متناقض کمیتیش لنگ است.

از آنجائی که ماده‌گرائی تاریخی نظریه‌ئی روانشناسانه نیست، مفهوم متناظر ایدئولوژیش بر پایة یک نظریة انگیزش روانشناسانة تجربی و شخصی قرار ندارد، بلکه بر پایة نیروهای اجتماعی ـ تاریخی‌‌ئی است که‌خود را در اندیشه‌‌ها: احساس‌‌ها و کنش‌‌های انسان‌‌ها ـ اغلب بی‌‌آن که به‌‌آن آگاه باشد و یا قصدش را داشته باشند ـ، متناسب با گروه خاصی که به‌آن تعلق دارند، بازگو می‌‌کنند. به‌مفهوم مارکسیستی، آگاهی آنگاه «دروغین» است که انگیزش روانشناسانه را با انگیزش تاریخی و اجتماعی درهم آمیزد[۱۱]. ایدئولوژی آنانی که با نظام اجماعی غالب مخالفند، خود مُهر اوضاع و احوال اجتماعی خاص آنان را دارد. ی اندیشه ورز یا هنرمند هیچ کار دیگری جز باز نمایاندن جامعه‌‌ئی که خود در آن ریشه دارد، نمی‌‌تواند بکند: خواه ازقانون‌های آن پیروی کند و خواه علیه آن‌ها مبارزه کرده در برابرشان ایستادگی کند به‌‌هرحال او خود محصول آن [جامعه] است. در تکمیل کردن یا درست‌‌گرداندن گرایش‌‌ها و آفرینش‌هائی که تعهد اجتماعی ندارند، و اساساً از قید ایدئولوژی آزادند، نیست که فرهنگ ضرورت‌‌های‌‌ایدئولوژیکی به‌خود می‌گیرد. ایدئولوژی‌ها ازهمان آغاز با جهت‌گیری‌ها و منافع طبقاتی پیوند دارند؛ و صرفاً به‌‌عنوان یک پس ـ اندیشه خود را با آن‌ها سازگار نمی‌کنند. در نظر نگرفتن این مسأله، سبب نشناختن ماهیت آن‌‌ها می‌ شود. (ادامه دارد)

ترجمة فرشته مولوی

پانویس‌های متن اصلی

4. Engles, Ludwing Feurbach of Letter Franzus Mehring, 14 July 1893. Der ideologie”, in Gogonwartzprobleme der Soziologie, A. Viorkandi – Fedtachiei, 1949

5. Theodor Geiger, “Kritische Bemerkingen Zum Begriffe

6. Stalin Marksism and Lingursics, 1950. Sozieiogie des Wissena”, Arthur fur Sosiai… und Sot…

7. Karl Mannhoim, “Des Problem einer

8. Ct. Theodor W. Adorno, Einleifung in dle Muslkso…, 1962, p.215

9. Marx, Engels Die deutsche Ideologie, 1953, PP441.

10. Egels Letter to Mehring, 14 July 1893.

پانویس‌های مترجم

42. Machiavelli: نیکولوما کیاول تاریخدان و سیاستمدار ایتالیایی 1469ـ1527ـ م.

43. Montaigne: میشل مونتنی، نویسندة فرانسوی، 1533ـ1592 ـ م.

44. La Bruyere: ژان دولابروبر، نویسنده و تاریخدان و حقوقدان فرانسوی، 1645ـ1696ـ م.

45. La Rochelouctuld: نویسندة فرانسوی، 1613ـ1680ـ م.

46. Chamfort