بچهٔ بااستعداد من: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز
جز
سطر ۱۰: سطر ۱۰:
 
[[رده:برانیسلاو نوشیچ]]
 
[[رده:برانیسلاو نوشیچ]]
  
{{در حال ویرایش}}
+
{{بازنگری}}
  
 
من استعداد عجیبی برای پیش بینی اکثر وقایع و پدیده ها دارم و از این استعداد در شگفتم. مثلا درست پنج ماه پس از ازدواج، پیش بینی کردم که صاحب اطفالی خواهم شد. اولین فرزندم پسری بود با چشمان آبی که تدریجا رنگ چشمش تیره تر، سپس سبز و بعد قهوه ای و بالاخره کاملا سیاه شد.
 
من استعداد عجیبی برای پیش بینی اکثر وقایع و پدیده ها دارم و از این استعداد در شگفتم. مثلا درست پنج ماه پس از ازدواج، پیش بینی کردم که صاحب اطفالی خواهم شد. اولین فرزندم پسری بود با چشمان آبی که تدریجا رنگ چشمش تیره تر، سپس سبز و بعد قهوه ای و بالاخره کاملا سیاه شد.
سطر ۳۴: سطر ۳۴:
 
همانطوریکه هرگونه گرفتاری و مشغله، آرامش هر شخص و بخصوص آرامش پدر بچهٔ با استعداد را بر هم میزند، من نیز بخاطر گرفتاریها و نگرانیهی مربوط بآیندهٔ فرزندم لحطه‌ای ساوده نبودم. همسرم نیز مانند هر زن با وفائی کهمشکلات خود را با شوهرش در میان میگذارد، در گرافتاریهایم سهیم بود. اما فرزند ما که ضاهرا بطورقطع از فکر هانیبال،‌وینویچ، و یا ناپلئون شدن صرف نظر کرده بود، در یک روز بسیار زیبا، گربه‌ای در آب غرق کرد و من قطع دارم که نه هانیبال، نه وینویچ و نا ناپلئون هرگز گربه غرق نمی‌کردند.
 
همانطوریکه هرگونه گرفتاری و مشغله، آرامش هر شخص و بخصوص آرامش پدر بچهٔ با استعداد را بر هم میزند، من نیز بخاطر گرفتاریها و نگرانیهی مربوط بآیندهٔ فرزندم لحطه‌ای ساوده نبودم. همسرم نیز مانند هر زن با وفائی کهمشکلات خود را با شوهرش در میان میگذارد، در گرافتاریهایم سهیم بود. اما فرزند ما که ضاهرا بطورقطع از فکر هانیبال،‌وینویچ، و یا ناپلئون شدن صرف نظر کرده بود، در یک روز بسیار زیبا، گربه‌ای در آب غرق کرد و من قطع دارم که نه هانیبال، نه وینویچ و نا ناپلئون هرگز گربه غرق نمی‌کردند.
  
فکر آتیهٔ فرزندمان مرا بر آن داشت تا برای مشورت با یکی از معروفترین دبیرانمان که عضو شورای فرهنگ، عضو دائمی تمام کمیسیونهای تجدید سازمان مدارس، موجود اکثر برنامه‌های مدارس، عضو افتخاری انجمن تربیت کودک و علاوه بر اینها مصنف آثار مشهور زیر: «مادر، مربی کودک»، «خانواده‌ٔ مربی کودک» (از این
+
فکر آتیهٔ فرزندمان مرا بر آن داشت تا برای مشورت با یکی از معروفترین دبیرانمان که عضو شورای فرهنگ، عضو دائمی تمام کمیسیونهای تجدید سازمان مدارس، موجود اکثر برنامه‌های مدارس، عضو افتخاری انجمن تربیت کودک و علاوه بر اینها مصنف آثار مشهور زیر: «مادر، مربی کودک»، «خانواده‌ٔ مربی کودک» (از این اثر ناتمام سه جلد منتشر شده است)، «چگونه میتوان حس وظیفه شناسی نسبت به کشور را در طفلی پرورش داد؟» (کنفرانس عمومی)، «اشتباه والدین» (روی جلد آن، شعار: «اشتباهات فرزندان عصاره اشتباهات والدین است» بچشم می خورد) و کتاب هایی ازاین قبیل بود، ملاقاتی به عمل آوردم.
 +
 
 +
دیروز نزد آقای دبیر بودم و از اینکه مصدع او شدم وقفه ای در کارهای وی که بقول خودش به امر تربیت کودکان مربوط است ایجاد نمودم بسیار متأسفم.
 +
 
 +
دعوت کرد بنشینم. اما به محض اینکه بر صندلی فرود آمدم با فریاد وحشتناکی در حالی که دستم را در حضور آقای دبیر وقیحانه به زیرم برده بودم، به هوا جستم.
 +
 
 +
آقای دبیر نیز همان موضوع را لمس نمود و با صدای خفه ای زمزمه کرد:
 +
 
 +
ـ آه، خدایا! ببخشید آقا، هزاران بار ببخشید! تقصیر پسر بزرگم است. نمی دانید چقدر بازیگوش است. ایناهاش! ببینید زیر صندلی سوزن کار شده است ... او غالبا این کار را تمرین می کند. خواهش می کنم ببخشید ...
 +
 
 +
من با کمی بغض و کینه سؤال کردم:
 +
 
 +
ـ و شما غالبا فرصت می یابید جهش مهمان هایتان را از روی صندلی تماشا کنید؟
 +
 
 +
و چون مهمان عادی نیودم، بلکه یکی از مراجعین وی بودم، بزودی آرامش خود را باز یافتم و نشستم.
 +
 
 +
به محض اینکه خواستم اولین مسأله را در میان بگذارم شیشه فوقانی دری که به اتاق پهلویی باز می شد با طنین زنگداری خرد شد و یک لنگه دمپایی در کنار پایم بر زمین افتاد.
 +
 
 +
آقای دبیر فریادکشید:
 +
 
 +
ـ ژیکو(۱)! خدا لعنتت کند! چکار می کنی؟ سر زیبای کودکی از درون شیشه شکسته ظاهر شد ، گفت:
 +
 
 +
ـ داشتم به طرف ماما شلیک می کردم، چون او نمی خواهد کلید بوقه را به من بدهد.
 +
 
 +
ـ خدایا! عیب است! مگر نمی بینی من مهمان دارم؟
 +
 
 +
پسر بچه، نگاه مسرورانه ای به من انداخت و ناگهان چنان دهن کجی نفرت انگیزی کرد که انگار این منم که از دادن کلید بوقه خودداری می کنم.
 +
 
 +
بالاخره آقای دبیر پس از کمی تفکر کنفرانس مشروحی داد درباره‌ء اینکه چگونه باید فرزندم را تربیت کنم و اینکه چه کتابهایی باید در این زمینه مطالعه نمایم... و در عین حال با اصرار تمام خواندن آثار خود را توصیه می‌کرد و قانعم می‌ساخت که گناه زشتیها و عدم تربیت پسرم به گردن من است. دبیر کبیر در حالیکه دستهای استخوانی‌اش را توی موهای خشن و ژولیده‌اش فرو می‌برد، با لحنی پر از احساسات، کلمه به کلمه شعار:
 +
«اشتباهات فرزندان عصارهء اشتباهات والدین است» را که روی جلد شاهکارش چاپ شده بود، تکرار کرد.
 +
 
 +
ولی در همین موقع صدای طبل بچگانه‌ای از کوچه شنیده شد و گروهی متجاوز از پنجاه کودک که مانند سربازها صف بسته بودند از برابر اطاق کار آقای رئیس رژه رفتند. فرزند ارشد دبیر کبیر، در رأس صف قرار داشت و پرچمی که از پارچه‌ء قرمزرنگی درست شده بود، در جلوی صف در اهتزاز بود (در همین لحظه بود که آقای دبیر متوجه ناپدید گشتن یکی از پرده‌های پنجره شد). هر سربازی چوبی بر شانه و کلاه کاغذی مثلثی بر سر داشت.
 +
 
 +
دبیر کبیر پشت پنجره را نگریست. ابتداء وی با آرامش نگاه می‌کرد، ولی ناگهان رنگش چون گچ سفید شد و با دستهای مرتعش کشوی میز تحریرش را گشود وقتی کشو را خالی دید، دستهایش را با وحشت درآورد و شیون کرد:
 +
 
 +
- آه آقا! آه خدا!
 +
 
 +
- شما را بخدا بفرمائید چه شده است؟
 +
 
 +
دبیر کبیر جواب داد:
 +
 
 +
- همه چیز از دست رفت! خدایا، خداوندا، از دست رفت! شش ماه آزگار، شب و روز روی جلد چهارم شاهکارم: «خانواده، مربی کودک» کار کردم تا بالاخره ده روز پیش تمامش کردم. فکرش را بکنید، همه اش ده روز پیش!...
 +
 
 +
- بسیار خوب، اما من نمی‌فهمم چرا شما...
 +
 
 +
- مگر این کلاها را نمی‌بینید؟ مگر نمی‌بینید پسر بزرگم نسخه‌ء خطی کتاب را از کشو میزم درآورده و برای لشکرش کلاه درست کرده است؟...
 +
 
 +
اشخاص موذی‌ای وجود دارند که در چنین مواقعی خنده‌شان می‌گیرد. من نیز جزو همین گروهم. مصاحبه و ملاقات با آقای دبیر برای من رضایت‌بخش بود؛ زیرا پسر من لااقل فرزند یک دبیر نامی نیست. گرچه در آن لحظه نخندیدم، اما با همهء اینها نتوانستم متذکر نشوم که:
 +
 
 +
- جناب آقای پروفسور، به‌نظر بنده فرزند ارشد جنابعالی چه با استعدادی است. به احتمال قوی در آینده منتقدی شایسته و جدی و مهمتر از همه دشمن تئوریهائی خواهد شد که هم‌اکنون از آنها کلاه می‌سازد.
 +
 
 +
دبیر آهی کشید و گفت:
 +
 
 +
- چه می‌شود کرد! خودتان هم می‌دانید که: «کوزه‌گر از کوزه شکسته آب می‌خورد».
 +
 
 +
در خانه خبرمسرت‌بخشی را شنیدم؛ به‌من اطلاع دادند که پسرم نجات یافته است.
 +
 
 +
او، گرچه نمی‌بایست به چاه می‌افتاد، اما افتاده بود. می‌گویند می‌خواست یکی از همبازیهایش را توی چاه بیندازد، ولی پایش لغزید و خودش بدرون آن افتاد.
 +
 
 +
خوب، حالا که نجات یافته است، خدا را شکر! بعد از این بیشتر احتیاط خواهد کرد و قبل از اینکه کسی را به درون چاه هول دهد، سعی خواهد کرد خودش نیفتد.
 +
 
 +
 
  
پایان ص ۹۲
 
  
 
  پاورقی ص ۹۱  
 
  پاورقی ص ۹۱  
سطر ۴۳: سطر ۱۰۳:
  
 
۲. Milocha Voynovitch یکی از هنرپیشه‌های معروف سیرک آن زمان
 
۲. Milocha Voynovitch یکی از هنرپیشه‌های معروف سیرک آن زمان
 +
 +
پاورقی ص ۹۳
 +
(۱) Jivko

نسخهٔ ‏۶ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۴:۳۷

کتاب هفته شماره یک صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۸۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۹۶

من استعداد عجیبی برای پیش بینی اکثر وقایع و پدیده ها دارم و از این استعداد در شگفتم. مثلا درست پنج ماه پس از ازدواج، پیش بینی کردم که صاحب اطفالی خواهم شد. اولین فرزندم پسری بود با چشمان آبی که تدریجا رنگ چشمش تیره تر، سپس سبز و بعد قهوه ای و بالاخره کاملا سیاه شد.

او، با هوسهای عجیب و غریبش، بچه وحشتناکی بود؛ مثلا از کندن موهای سیبیلم لذت زیادی می برد، و من در حالیکه بزحمت از فروچکیدن اشکهایم خودداری میکردم، با بردباری اجازه میدادم بکارش ادامه دهد، زیرا مادر زنم توضیح داده بود که من باید این درد را تحمل کنم، چون هر پدری از اینکه فرزندش موهای سیبیلش را بکند لذت توصیف ناپذیری میبرد. علاوه بر این، مادر زنم برای اینکه لذت بیشتری نصیب من سازد در حالیکه پشت سر هم تکرار میکرد: «بکش، بکش، بکش!»، فرزند ظالمم را بادامه کارش تشویق میکرد.

در واقع این هنوز اول کار بود و بطوری که میدانید، در مراحل نخست، بیشتر گرفتاریهای بچه بعهدهٔ مادر است. اما چند سالی گذشت و پسرم آنقدر بزرگ شد که تمام گرفتاریهای مربوط به تربیتش به عهدهٔ پدر یعنی بعهدهٔ بنده محول گشت.

وقتی میگویم «گرفتاری» گمان مبرید که خواسته‌ام صرفاً حرفی زده باشم، خود شما ملاحظه خواهید کرد که همهٔ آنها واقعاً گرفتاری بود.

تا زمانیکه پسرم با شجاعت سوارکاران ماهر از بالای پرچین مردم میپرید، بخود تسکین میدادم که او در آینده چون هانیبال (۱) از فراز جبال آلپ عبور خواهد کرد. تاموقعی که ازبالای سرم میپرید، او را به میلوشا وینویچ (۲) که از بالای سه اسب که بر پشت خود شمشیرهای مشتعل داشتند میپرید، تشبیه میکردم و تسکین مییافتم. تا وقتی تخم مرغهای همسایه ها را میدزدید، هنوز امیدوار بودم که وی در آینده مردی چون ناپلئون، فاتح کبیر خواهد شد.

اما بزودی بچنان کارهائی دست زد که دیگر جای امیدی برایم باقی نماند، زیرا نه در رشتهٔ سیاست و نه در زمینهٔ علوم و هنر می‌توانستم کسی را برای مقایسه بااو بیابم.

مثلا شیشه‌های پنجرهٔ‌ همسایه را شکست، خوب، این چیز مهمی نیست، چون غالب مردان بزرگ در زمان بچگی خود شیشه‌های همسایه‌ها را شکسته‌اند. اما او روزی بهترین پالتوی تابستانی‌ام را بدست گرفت، دامنش را برید و از آن پرچمی ساخت. سپس لشکر عظیمی در زیر این لوا گرد آورد و پس از محاصرهٔ خانه‌ام فرمان حمله را صادر کرد. لشکریان او بدون توجه به پنجره‌ها، باغچه و چیزهای دیگر، قلعه را فتح کردند و بااستفاده از حقوق حقهٔ فاتحان، خون ریزی واقعی براه انداختند، یعنی کلهٔ تمام جوجه‌ها را کندند.

بدیهی است که این واقعه مرا اولا بعنوان پدر طفل و ثانیاً مالک جوجه‌های مقتول دچار اندوه عمیقی ساخت.

عصبانیت وناراحتیم را باطلاع همسرم رسانیدم و پرواضح است که او نیز مغموم شد. شب هنگاه، همانطوریکه وظیفهٔ والیدن متأثر اس، شورائی جهت تبادل نظر تشکیل دادیم. زنم معتقد بود که فرزندمان بچهٔ با استعدادی است و اصلا به من رفته است. من با نظر زنم موافق بودم،‌منتهی عقیده‌ام بر این بود که فرزند با استعداد ما بیش از آنچه که لازم است استعداد خود را نمایان میسازد و با هدر دادن استعداد خویش، آتیهٔ مرد کبیری را تباه میکند.

البته نمیتوانم ادعا کنم که زیاد میل داشتم فرزندم در صف اشخایص نامفید و هرزهٔ صربستان قرار گیرد، اما ترسم از این بود که بمادا استعداد او از حد افزون گردد. من یقین داشتم که چنانچه او استعداد فوق‌العاده‌ای داشته باشد اولا هرگز بهوزارت نخواهد رسید و ثنانیا ممکن است دست به جعل رسیدههای مصادره چعل اوراق ماردکدار بزند و یا در نقش یک فرد مسوول عالما و عامدا به تنظیم جسباهای غیر واقعی بپردازد و به‌منظور بالا گشیدن قسمتی از مالیات دولتی به سدت‌اویزهای فریبدنه‌ای نتوسل گردد، یا گزارشهائی علیه دوستان و آشنایان خود بدهد و خلاصه درست آنچه را که مردان با استعداد صربستان انجام میدهند، انجام دهد. بدیهی است که با داشتن چنین استعدادی بلافاصله او را بشغفل بخشداری یا ریاست انجمن شهر یا مامور وصول مالیتها یا نامه‌رسانی یا لااقل صندوقداری یکی از ادارات مالی منصوب خوهند کرد. اما من از هیچکدام از این مشاغل خوشم نمیآید وبهمین علت مخالف این بودم که پسرم استعداد زیادی داشته باشد.

همانطوریکه هرگونه گرفتاری و مشغله، آرامش هر شخص و بخصوص آرامش پدر بچهٔ با استعداد را بر هم میزند، من نیز بخاطر گرفتاریها و نگرانیهی مربوط بآیندهٔ فرزندم لحطه‌ای ساوده نبودم. همسرم نیز مانند هر زن با وفائی کهمشکلات خود را با شوهرش در میان میگذارد، در گرافتاریهایم سهیم بود. اما فرزند ما که ضاهرا بطورقطع از فکر هانیبال،‌وینویچ، و یا ناپلئون شدن صرف نظر کرده بود، در یک روز بسیار زیبا، گربه‌ای در آب غرق کرد و من قطع دارم که نه هانیبال، نه وینویچ و نا ناپلئون هرگز گربه غرق نمی‌کردند.

فکر آتیهٔ فرزندمان مرا بر آن داشت تا برای مشورت با یکی از معروفترین دبیرانمان که عضو شورای فرهنگ، عضو دائمی تمام کمیسیونهای تجدید سازمان مدارس، موجود اکثر برنامه‌های مدارس، عضو افتخاری انجمن تربیت کودک و علاوه بر اینها مصنف آثار مشهور زیر: «مادر، مربی کودک»، «خانواده‌ٔ مربی کودک» (از این اثر ناتمام سه جلد منتشر شده است)، «چگونه میتوان حس وظیفه شناسی نسبت به کشور را در طفلی پرورش داد؟» (کنفرانس عمومی)، «اشتباه والدین» (روی جلد آن، شعار: «اشتباهات فرزندان عصاره اشتباهات والدین است» بچشم می خورد) و کتاب هایی ازاین قبیل بود، ملاقاتی به عمل آوردم.

دیروز نزد آقای دبیر بودم و از اینکه مصدع او شدم وقفه ای در کارهای وی که بقول خودش به امر تربیت کودکان مربوط است ایجاد نمودم بسیار متأسفم.

دعوت کرد بنشینم. اما به محض اینکه بر صندلی فرود آمدم با فریاد وحشتناکی در حالی که دستم را در حضور آقای دبیر وقیحانه به زیرم برده بودم، به هوا جستم.

آقای دبیر نیز همان موضوع را لمس نمود و با صدای خفه ای زمزمه کرد:

ـ آه، خدایا! ببخشید آقا، هزاران بار ببخشید! تقصیر پسر بزرگم است. نمی دانید چقدر بازیگوش است. ایناهاش! ببینید زیر صندلی سوزن کار شده است ... او غالبا این کار را تمرین می کند. خواهش می کنم ببخشید ...

من با کمی بغض و کینه سؤال کردم:

ـ و شما غالبا فرصت می یابید جهش مهمان هایتان را از روی صندلی تماشا کنید؟

و چون مهمان عادی نیودم، بلکه یکی از مراجعین وی بودم، بزودی آرامش خود را باز یافتم و نشستم.

به محض اینکه خواستم اولین مسأله را در میان بگذارم شیشه فوقانی دری که به اتاق پهلویی باز می شد با طنین زنگداری خرد شد و یک لنگه دمپایی در کنار پایم بر زمین افتاد.

آقای دبیر فریادکشید:

ـ ژیکو(۱)! خدا لعنتت کند! چکار می کنی؟ سر زیبای کودکی از درون شیشه شکسته ظاهر شد ، گفت:

ـ داشتم به طرف ماما شلیک می کردم، چون او نمی خواهد کلید بوقه را به من بدهد.

ـ خدایا! عیب است! مگر نمی بینی من مهمان دارم؟

پسر بچه، نگاه مسرورانه ای به من انداخت و ناگهان چنان دهن کجی نفرت انگیزی کرد که انگار این منم که از دادن کلید بوقه خودداری می کنم.

بالاخره آقای دبیر پس از کمی تفکر کنفرانس مشروحی داد درباره‌ء اینکه چگونه باید فرزندم را تربیت کنم و اینکه چه کتابهایی باید در این زمینه مطالعه نمایم... و در عین حال با اصرار تمام خواندن آثار خود را توصیه می‌کرد و قانعم می‌ساخت که گناه زشتیها و عدم تربیت پسرم به گردن من است. دبیر کبیر در حالیکه دستهای استخوانی‌اش را توی موهای خشن و ژولیده‌اش فرو می‌برد، با لحنی پر از احساسات، کلمه به کلمه شعار: «اشتباهات فرزندان عصارهء اشتباهات والدین است» را که روی جلد شاهکارش چاپ شده بود، تکرار کرد.

ولی در همین موقع صدای طبل بچگانه‌ای از کوچه شنیده شد و گروهی متجاوز از پنجاه کودک که مانند سربازها صف بسته بودند از برابر اطاق کار آقای رئیس رژه رفتند. فرزند ارشد دبیر کبیر، در رأس صف قرار داشت و پرچمی که از پارچه‌ء قرمزرنگی درست شده بود، در جلوی صف در اهتزاز بود (در همین لحظه بود که آقای دبیر متوجه ناپدید گشتن یکی از پرده‌های پنجره شد). هر سربازی چوبی بر شانه و کلاه کاغذی مثلثی بر سر داشت.

دبیر کبیر پشت پنجره را نگریست. ابتداء وی با آرامش نگاه می‌کرد، ولی ناگهان رنگش چون گچ سفید شد و با دستهای مرتعش کشوی میز تحریرش را گشود وقتی کشو را خالی دید، دستهایش را با وحشت درآورد و شیون کرد:

- آه آقا! آه خدا!

- شما را بخدا بفرمائید چه شده است؟

دبیر کبیر جواب داد:

- همه چیز از دست رفت! خدایا، خداوندا، از دست رفت! شش ماه آزگار، شب و روز روی جلد چهارم شاهکارم: «خانواده، مربی کودک» کار کردم تا بالاخره ده روز پیش تمامش کردم. فکرش را بکنید، همه اش ده روز پیش!...

- بسیار خوب، اما من نمی‌فهمم چرا شما...

- مگر این کلاها را نمی‌بینید؟ مگر نمی‌بینید پسر بزرگم نسخه‌ء خطی کتاب را از کشو میزم درآورده و برای لشکرش کلاه درست کرده است؟...

اشخاص موذی‌ای وجود دارند که در چنین مواقعی خنده‌شان می‌گیرد. من نیز جزو همین گروهم. مصاحبه و ملاقات با آقای دبیر برای من رضایت‌بخش بود؛ زیرا پسر من لااقل فرزند یک دبیر نامی نیست. گرچه در آن لحظه نخندیدم، اما با همهء اینها نتوانستم متذکر نشوم که:

- جناب آقای پروفسور، به‌نظر بنده فرزند ارشد جنابعالی چه با استعدادی است. به احتمال قوی در آینده منتقدی شایسته و جدی و مهمتر از همه دشمن تئوریهائی خواهد شد که هم‌اکنون از آنها کلاه می‌سازد.

دبیر آهی کشید و گفت:

- چه می‌شود کرد! خودتان هم می‌دانید که: «کوزه‌گر از کوزه شکسته آب می‌خورد».

در خانه خبرمسرت‌بخشی را شنیدم؛ به‌من اطلاع دادند که پسرم نجات یافته است.

او، گرچه نمی‌بایست به چاه می‌افتاد، اما افتاده بود. می‌گویند می‌خواست یکی از همبازیهایش را توی چاه بیندازد، ولی پایش لغزید و خودش بدرون آن افتاد.

خوب، حالا که نجات یافته است، خدا را شکر! بعد از این بیشتر احتیاط خواهد کرد و قبل از اینکه کسی را به درون چاه هول دهد، سعی خواهد کرد خودش نیفتد.



پاورقی ص ۹۱ 

۱. Hanibal (۱۸۳-۲۴۷ قبل از میلاد مسیح) سردار کاتاژی که بمنظور تسخیر ایتالیا از جبال آلپ عبور کرد.

۲. Milocha Voynovitch یکی از هنرپیشه‌های معروف سیرک آن زمان

پاورقی ص ۹۳ 

(۱) Jivko