با آن سوار سرخ

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
The printable version is no longer supported and may have rendering errors. Please update your browser bookmarks and please use the default browser print function instead.
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۵۱

عبدالله کوثری

تاریخ مرهمی است

بر زخم تو

دلاور!

غوغائی از ستاره برانگیخت

بر بام شب عبور صدایت.

آواز گام اسبت

شلاق رعد بود

بر آسمانی

که گردهٔ کبودش

از ماندنِ بسیار

آماس کرده بود.

آه

ای سوار

گیسوی تو

در دست هر نسیم که بر خاوران وزید

تمثیل عصیان بود

گیسوی تو

آری

ای عاشق سترگ که می‌تاختی

بر جاده‌های سنگ و شقایق

و یال خونچکان اسبت

گلگونه انحنای افق بود

در انتهای شب

گلتاج سرخ

بر تارک سپیدهٔ پادر راه.

***

آنجا که جز استقامت نمی‌خیزد

بالای قامت تست

پیچیده در توفان

پا تا به‌سر آتش

روئیده بر ویران

از خون و خاکستر.

پس

شاخ و برگ رها کردی

از کوی تا به‌کوه.

ای ارغوان

پای کدام دریچه

گیسوی سرخ نیفشاندی

و با کدام ساقهٔ پا در هول

از رُستن و بودن

از بودن و رُستن

نخواندی؟

آه

ای همیشه بیدار در ذهن سبز برگ
باران
به یاد تُست
که بر جنگل
گیسو می افشاند.
***

انکار خون سرخ تو

حاشا!

حاشا که خاک

چندین فراموشگر تواند بود

و باد

باد که در هر سپیده دم

در زخم خونچکان تو تن می‌شست.

آه

ای سوار

بر ما چه رفته است؟

بر ما که دیر گاهی

در بازتاب ضربهٔ نبض تو زیستیم

و هر سپیده دم

وقتی که خون تو

در خاک داغ تشنه فرو می‌رفت

در سوگ خود گریستیم.

بر ما چه رفته است

که گستاح و ناسپاس

بر زخم دوست

از نو

خنجر کشیده‌ایم.

*

نه!

من خاک را

دیری‌ست می‌شناسم

من باد را

دیری‌ست می‌شناسم

با عاشقی چنان که تو بودی

با عاشقی چنان که تو هستی

بیدادی این‌چنین

هرگز نرفته است.

اما

آن را که بی‌دریغ

بر خون خویش تا آفتاب تاخته‌ست

از این غبار

حاشا

گردی به سمّ اسب نشیند.

باری

گو تا هزار سنگ به‌دشنام

گو تا هزار سنگ به‌یغما

آه

ای سوار

ای رانده تا نهایت بودن

چاووش‌خوانِ رُستن و رَستن!

بالاتر از غبار

تن شسته در هشیاری باران

و سر رها کرده

در موج موج نور

جنگل

به یاد تُست

وین

جنگل است
که می‌ماند.
تابستان ۵۸