آخرین پست استالینگراد

از irPress.org
نسخهٔ تاریخ ‏۲۷ اکتبر ۲۰۱۳، ساعت ۱۱:۴۳ توسط امیر (بحث | مشارکت‌ها) (پایان بازنگری)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۹
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۲۹
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۰
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۰
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۱
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۱
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۲
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۲
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۳
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۳
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۴
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۴
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۵
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۵
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۶
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۶
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۷
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۷
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۸
کتاب هفته شماره ۷ صفحه ۱۳۸

نوزده سال پیش در آخرین ماه‌های سال ۱۹۴۲ خونین‌ترین صفحات تاریخ جنگ دوم جهانی در ویرانه‌های استالینگراد نوشته می‌شد-

در اوایل ۱۹۴۳ باقی‌ماند‌هٔ سپاهیان آلمان، به روس‌ها که از ماه‌ها پیش محاصره‌شان کرده بودند، تسلیم شدند. در این ماجرا، نیروهای محور، ۳۳۰۰۰۰ سرباز خود را از کف داد.

در ژانویه‌ی همان سال بود که آخرین هواپیمای آلمانی از استالینگراد پرواز کرد. این هواپیما هفت کیسه‌ی پستی به همراه داشت. این‌ها آخرین نامه‌های گروهی از سپاهیان بود که در آستانه‌ی مرگ، سخت‌جانی می‌کردند.

آخرین پستی که از استالینگراد به آلمان حرکت کرد، حامل آخرین پیام آنان بود.

نامه‌ها به مقصد نرسید. زیرا آن‌ها را گشودند و برحسب مضامین‌شان تقسیم‌بندی کردند و به فرماندهی عالی فرستادند. آن‌ها می‌بایست به عنوان مدارک کتابی که سرفرماندهی ارتش آلمان در نظر داشت برای تبرئه‌ی خود از ننگ شکست استالینگراد منتشر کند به کار رود. اما دکتر گوبلس پس از مطالعه‌ی این «مدارک»، لحن آن‌ها را چنان یافت که به کلی از تألیف کتاب منصرف شد!

مجلهٔ آمریکایی The Hudson Review (که هرفصل یک بار چاپ می‌شود) در شماره‌ٔ پاییز امسال خود تعدادی از این نامه‌ها را زیر عنوان آخرین نامه‌های «استالینگراد» درج کرده است.

این چند سطر از آن نامه‌ها استخراج می‌گردد:

-دکتر حمید نطقی-

از نامهٔ یک مأمور هواشناسی به رفیقه‌اش

... مونیکا، زندگی ما در مقام مقایسه با میلیون‌ها سال عمر آسمان پرستاره، چیست؟ امشب در آسمان زیبا ستاره‌های «آندرومد» و «پگاز» درست بالای سر من قرار دارند. مدت درازی به تماشای آن‌ها پرداختم -شاید در اندک زمانی من هم در آن جاها خواهم بود...

در پیرامون من همه چیز در حال متلاشی شدن است. سپاهی با تمام عظمتش در کام مرگ فرو می‌رود. همه‌ی شب و تمام روز، گلوله‌باران ادامه دارد... و چهار مرد، در این هنگامهٔ محشر، سرگرم تهیهٔ گزارش‌های هواشناسی‌اند، و دربارهٔ گرما و سرما و ابرها سخن می‌رانند. من شخصاً از جنگ اطلاع زیادی ندارم و هیچ‌کس به دست من کشته نشده است... اما با همهٔ نادانی، گمان می‌برم که لابد در آن سوی، دشمنان، در قبال مردان خود این‌همه بی‌مبالاتی روا نمی‌دارند.


از شوهری به زنش...

بیش از همه چیز از این جهت ناراحت شدم که در خلال سطور نامهٔ تو خواندم به شدت آرزو می‌کنی که نه تنها شوهر و عاشقت، بلکه پیانیست خود را هم در کنار خویش داشته باشی و او را بازیابی... اما اگر این نامه به دست تو برسد درخواهی یافت که انگشت‌های من از میان رفته است. این بلا در اوایل دسامبر به سر من آمد.

انگشت کوچولوی دست چپ من از میان رفت. این به جهنم! سه انگشت میانه‌ی دست راست هم از میان رفته. آن‌چه که مانده انگشتی است که به جای پیانو زدن فقط می‌توند ماشه‌ی تفنگ را بکشد… کورت هانکه (شاید به یاد داشته باشی: او از دیپلمه‌های سال ۳۷ کنسرواتوار است)، در خیابانی، در زیر آسمان، هفته‌ی پیش با پیانوی بزرگی که به دستمان افتاد آپاسیوناتا [۱] را اجرا کرد. این، برای ما، یک حادثهٔ معمولی و روزمره نیست. پیانو درست در وسط خیابان قرار داشت. خانه‌ای که این پیانو متعلق به آن بود، از میان رفته بود. صدها سرباز، با پالتو، در حالی که پتوهایشان را به سر خود کشیده بودند گرداگرد او ایستاده بودند از هر طرف صدای گلوله و انفجار برمی‌خاست... اما سربازان گوش به نغمه‌‌ی بتهوون داشتند...

از مردی به رفیق اندرزگویش...

گفتن چقدر آسان است: «سلاح‌هایتان را به زمین بگذارید»... فکر می‌کنی اگر این کار را هم بکنیم روس‌ها ما را آسوده خواهند گذاشت؟ شما که مردی فهمیده هستید، چرا این نصیحت را به رفقای نزدیکتان نمی‌کنید و چرا به آن‌ها نمی‌گویید که از ساختن مهمات و سلاح امتناع ورزند؟

هیچ‌چیز آسان‌تر از اندرز گفتن نیست. اما جانم، حقیقت آن‌طوری که شما فکر می‌کنید نیست. آزادی ملت‌ها؟ چه مزخرفاتی! ملت‌ها همیشه هم‌چنان که بودند باقی می‌مانند، تنها سران ایشانند که نوبت عوض می‌کنند. اما در هر دوره، تماشاچیانی که دور از معرکه ایستاده‌اند درباره‌ی آزاد ساختن ملل و غیره، سخنان نغز و پند و اندرز مفت نثار همه می‌کنند. به عقیدهٔ من، تنها شاید در سال ۱۹۳۲ که هنوز کار از کار نگذشته بود امکان داشت که اقدامی بشود. ده سال پیش که هنوز فرصت داشتیم، ورقهٔ رای می‌توانست کاری انجام دهد. ولی امروز این حرف‌ها تنها به قیمت جان آدم تمام می‌شود...

بازی و حقیقت...

... فایدهٔ «مرگ قهرمانانه» چیست؟ بارها خود من در صحنه‌ی نبرد، با رفتن به دهان مرگ‌های قهرمانانه، رل قهرمانان را ایفا کرده‌ام. شما که جلوی روی من نشسته بودید و تماشاچی آن بازی‌ها بودید خیال می‌کردید که آثاری از حقیقت در آن بازی‌ها هست. و آن مرگ‌ها با مرگ حقیقی ربطی می‌توانند داشته باشند.

فرض این بود که می‌بایست قهرمانانه، به طرزی الهام‌بخش و تأثرانگیز، در راه هدفی عالی و مقدس جان سپرد. آن‌ها همه‌اش بازی بود. باید دید که در حقیقت، مرگ چگونه چیزی است؟ در این‌جا هر روز صدها نفر مثل سگ از بی‌غذایی می‌خشکند! -مثل مگس می‌افتند و نفله می‌شوند. نه کسی اعتنایی می‌کند و نه کسی به فکر کفن و دفن و سایر تشریفات می‌افتد.

گاهی دست ندارند، گاهی پا؛ گاهی چشمانشان دریده و گاهی شکمشان سفره شده است... دلم می‌خواهد کسی فیلمی از این مناظر تهیه بکند تا شما بتوانید «زیباترین مرگ‌های قهرمانانه» را بالمعاینه ببینید. مرگی که ما با آن روبرو هستیم حتی درخور حیوانات هم نیست... اما من به خوبی می‌دانم که بعدها درباره‌ی آن نیز شاهنامه‌ها خواهند نوشت و مجسمهٔ «سرباز گمنام» که بنای یادبود دلاوران میهن را خواهد آراست، زخم‌بندی‌های «قهرمانان» را هم از یاد نخواهند برد و آن را به طور هیجان‌آوری مجسم خواهند کرد!...

از افسری به زنش...

... همه می‌دانیم که قربانی اشتباه‌های رهبرانمان شده‌ایم. و نیز می‌دانیم که شکست ما باعث خسران عظیم در آلمان و مردم آن خواهد شد. اما با این همه، به رستاخیز نیک ‌فرجام ملت‌مان ایمان داریم.

مردان پاک‌دل انجام این آرزو را به عهده خواهند گرفت. کار شروع کرد. باید نخست دیوانگان رستاخیز را اول باید از تصفیه‌ و بی‌خردان و جانیان را از سر کارها دور کرد. آن‌هایی‌ که از جنگ به میهن باز خواهند گشت، این زباله‌ها را چون باید خواهند رفت. ما افسران روسی هستیم و نیک می‌دانیم که در موقع مناسب چه باید کرد... اکنون که از سر نو زندگی‌ام را از نظر می‌گذرانم می‌بینم که باید شکرگزار خداوند باشم. زندگی من زیبا، بسیار زیبا، بود.

گویی از نردبانی بالا رفته‌ام. حتی این مرحله‌ی آخر نیز زیباست. می‌توانم بگویم پایانی درخور آغاز و یا حسن مقطعی کامل است... به یاد من صلیبی از چوب، در گورستان نصب کن و سرت را بلند نگهدار...

از سربازی به پدر روحانی‌اش...

... در این شهر، طرح مسأله‌ی وجود خداوند، نفی او خواهد بود! پدرجان من، باید این نکته را بنویسم و از این جهت هم دوچندان متأسفم زیرا تو مرا در حالی که از محبت مادر محروم بودم بزرگ کردی. و نیز پیوسته نام خداوند را در گوشم خواندی و دیدگانم را متوجه آثار عظمت وی ساختی. از ذکر این کلمات تأسف دیگری هم دارم و آن این است که این سخنان آخرین سخنان من خواهد بود.

پدر جان! تو کشیش و روحانی هستی. تو به من یاد داده‌ای که در آخرین لحظه و یا در آخرین سخنان خود، باید تنها حقیقت را و یا آن‌چه را که در نظر ما حقیقت می‌نماید به زبان آوریم. من به طلب خدا برخاستم. او را در هر سوراخ خمپاره، در هر خانه‌ی ویران‌شده، در هر گوشه، در کنار جنازه‌ی هر سرباز، در آسمان و حتی در این چاله که جان‌پناه من است جستم... گرچه از اعماق دلم او را ندا در دادم و به کمک خواستم، اما چه باید کرد که او را نیافتم: خانه‌ها ویران بود. مردان، چه ترسو و چه بی‌باک، در همه چون خود من سرگردان بودند.

در سراسر زمین، گرسنگی بود و آدم‌کشی بود. در آسمان نیز از آتش و گلوله هرچه بخواهی بود اما خدا نبود... پس اگر خدایی هست، پدر جان! آن‌جا پیش شماست؛ در ادعاهای توست، در سرودهای توست، در وعظ‌های توست، در صدای ناقوس‌ها و عطر بخوردان‌های آن‌جاست، ، نه در استالینگراد.

از توپ‌خانه به هلموت...

هلموت عزیز! گویی همه‌چیز برای از کوره به در بردن من مهیاست. همراه ۲۰۰۰۰۰ مرد جنگی در میان گل و لجن نشسته‌ایم. دشمن گرداگرد ما را فراگرفته اما به زبان آوردن کلمهٔ «محاصره» ممنوع است؛ حال آن‌ که بدون اینکه حتی شانس دفاعی هم به دست بیاوریم، در حفره‌های خود نفله می‌شویم. در توپ‌خانهٔ من، تنها ۲۶ گلوله باقی مانده است... اکنون از خودم بگویم: هنوز سرم به تنم است. نبضم عادی می‌زند. دوازده تا سیگار دارم، پریروز سوپ خوردم و امروز هم گوشت کنسرو خوک. بیست و شش سال دارم. شاید احمق هم نباشم. در زیرزمین چمباتمه زده‌ام. به جای هیزم مبل می‌سوزانم. داشتیم... یکی از آن‌ها هستم که وقتی‌ که نوار باریکه را به سینه‌مان می‌چسباندند گلوشان را به فریاد «هایل هیتلر» پاره می‌کردند؛ عیناً مثل خودت... حالا سرنوشت من یکی از این دو صورت را پیدا خواهد کرد: یا مثل سگی مردن، و یا به سیبری فرستاده شدن، شاید این‌ها آن‌قدرها بد نمی‌باشد. اما وقتی آدم فکر می‌کند که برای چه به این بلاها گرفتار آمده، به راستی که دیوانه می‌شود! مع‌ذلک بگذار بیایند. در توپ‌خانه‌ی ما هنوز ۲۶ گلوله برای پذیرایی آن‌ها آماده است. در تپانچه‌ی (۸-.) من هم شش گلوله‌ی براق و تروتمیز ذخیره شده...

حالا باید دیگر به نامه‌ خاتمه بدهم. زیرا به قول بچه‌ها وقت «دعای شام» و خواب نزدیک است. باید اندکی بیشتر به اعماق سوراخمان بخزیم. دوست بسیار عزیز! یقین داشته باش که می‌توانی این نامه را بی‌جواب بگذاری زیرا دیگر احتیاجی به آن نخواهد بود.

از مردی که در اندیشه‌ی فرزندانش بود، به زنش

...امسال ژانویه، تو بیست و هشت ساله خواهی شد. این سن، برای زن خوشگلی چون تو هنوز بسیار کم است... برای شوهر کردن، باید صبر کنی چند ماهی بگذرد؛ نه زیاد؛ زیرا «گرترود» و «کلاوس» به پدری احتیاج دارند. فراموش نکن که باید به خاطر بچه‌ها حتماً این کار را بکنی. درباره‌ی پدر آینده‌شان زیاد مشکل‌پسند و سخت‌گیر مباش... به مردی که انتخاب خواهی کرد به دقت نگاه کن، به چشم‌هایش، و هنگامی که دست تو را می‌فشارد به انگشت‌هایش... بچه‌هایمان را طوری بزرگ کن که بیش از هرچیز «انسان‌»های خوبی بشوند...

پسر ژنرالی به پدرش می‌نویسد...

... می‌بایست پیش از آن که تو را به کمک بخواهم بیشتر و بهتر فکر می‌کردم. تو همیشه آدمی «حق به جانب» بودی و مطمئناً همیشه هم حق با تو خواهد بود!

... وقت آن رسیده است که بالاخره مردم آلمان مسببین دیوانه‌ی این جنگ را لعنت و نفرین کنند.

... تیمسار، مطمئن باشید که پیروزی را در خواب خواهید دید! پرچم‌ها و مردان جنگی یکایک به دنبال هم سرنگون می‌شوند تا جایی که دیگر برای سرنگون شدن نه پرچمی باقی بماند و نه مردی...

استالینگراد محصول یک ضرورت نظامی نیست؛ نام این ماجرا قمار سیاسی است. و ... تیمسار! اوقاتتان تلخ نشود: فرزند شما دیگر در این قمار شرکت نخواهد کرد! او، راه دوم و شق دیگر، یعنی زنده ماندن را انتخاب خواهد کرد -ولو در آن طرف جبهه!

سه شب برای خاطر او...

روز سه‌شنبه دو تانک «ت۳۴» روس با توپ متحرک ضد تانکم نابود کردم. کنجکاوی موجب شده بود که پا از خط به این طرف بگذارند. کاری بزرگ و شایان تحسین انجام داده بودم... بعد از آن که دود فرو نشست بقایای تانک‌ها را تماشا کردم. از دریچه‌ی یکی‌شان جسدی آویزان بود؛ سر به پایین. لابد پاهایش گیر کرده در تله مانده بود... دقت که کردم، دیدم تا زانویش سوخته بود.

جسد زنده بود و می‌نالید. خدا می‌داند چه عذابی می‌کشید. آزاد کردنش مطلقاً امکان نداشت... اگر هم ممکن بود، تازه باز چه فایده: یکی دو ساعت بیشتر جان می‌کند و زجر می‌کشید، و آخرش هم می‌مرد. با گلوله‌ای کارش را تمام کردم، و وقتی که او را می‌زدم اشک از گونه‌هایم فرو می‌ریخت. اکنون سه شب است که برای خاطر او، برای خاطر دشمنی که کشته‌ام اشک می‌ریزم...


کرانه‌ها و پل‌ها...

... تو را دوست می‌دارم. عجیب است که انسان تنها هنگامی درست به ارزش چیزی پی می‌برد، که در حال از دست دادن آن است. علی‌رغم مسافت، در میان قلب‌ها، پل‌ها هم‌چنان برقرار است. این پل‌ها دلدادگان را به دلدارهایشان ربط می‌دهد. من به وسیلهٔ این پل همیشه با تو در ارتباط بودم. هر شب، داستان زندگی آن روز خود را به تو باز می‌گفتم و دنیای خود را به تو باز می‌شناساندم. می‌خواستم این‌ها را بعد از مراجعتم با تو در میان بگذارم... اما حالا پیش از وقت بر کاغذ آوردم. زیرا دیگر بازگشتن متصور نیست!

تا کرانه‌ها وجود دارد، پل‌ها نیز وجود خواهد داشت. باید جرأت داشت و از طریق این پل‌ها با یک‌دیگر در ارتباط بود. پلی مرا به سوی تو می‌رساند و پلی دیگر به سوی ابدیت. اینک در پایان کار می‌بینم که هردو یکی بوده است.

فردا من قدم بر روی پل دوم خواهم گذاشت... دست خود را به سوی من دراز کن و دست مرا بگیر تا عبور از پل برایم آسان گردد...

از افسری به زنش...

… تو زن یک افسر آلمانی هستی. پس آن‌چه را که به تو می‌گویم بدون خم بر ابرو آوردن و سر به پایین افکندن بشنو. همان‌گونه که در روز آخرین وداعمان در ایستگاه راه‌آهن وقتی که قطار مرا به سوی مشرق می‌آورد سر به پایین نیفکندی...

گوش کن، آوگوستا! تو می‌دانی که من دربارهٔ تو چه می‌اندیشم... گرچه ما درباره‌ی احساساتمان با هم‌دیگر زیاد صحبت نکردیم! من تو را بسیار دوست می‌دارم و تو نیز مرا... بنابراین مطمئن باش که اینک حقیقت را به تو می‌گویم. حقیقت تلخ، این است که من دست به شوم‌ترین نبردها، در شرایطی بس نومیدی‌آور زده‌ام. پریشانی، گرسنگی، سرما، از هم گسستگی، شک و شبهه، نومیدی و مرگ هراس‌آور!... درباره‌ی این آخری، بیش از این چیزی نخواهم گفت... من سهمی را که در این گناه بزرگ دارم، هرگز انکار نمی‌کنم. اما سهم من، تو خود می‌دانی که فقط ۱ در ۱۷میلیون است!

... با خود می‌گویم که با فدا کردن خود شاید به بهای خون خویش بتوانم تاوان گناهم را بدهم و دین خود را ادا کنم... آوگوستا! تو هم روزی چنین خواهی اندیشید... من بسیار متأسفم که برای عرض شجاعت و جسارت خود جز کشته‌شدن -آن هم در راه هدفی احمقانه (اگر نخواهیم بگوییم جانیانه) -چاره‌ای دیگر نداریم!


پاورقی‌ها

^  یکی از آثار فوق‌العاده زیبای بتهوون.